eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
537 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹🍃 چرا با زن دست نداد... 👩زن برای دست دادن دست خود را دراز کرده و امام موسی صدر دستش را روی سینه گذاشت. زن گفت: ترسیدی نجس شی؟ امام صدر گفت: نه بلکه طهارت شما حفظ بشه 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ناهار رو خوردیم. طبق معمول بعد از ناهار، همه تو اتاق دور هم نشستیم. جمعی که خیلی وقته به خاطر رفتارهای زهره و رضا دلخور بودند، الان‌ که علی زهره رو بخشیده و رضا هم بخاطر اینکه آقاجون شب می‌خواد براش خواستگاری کنه خوشحاله، دوباره مثل قبل کنار هم نشستیم. خاله رو به علی گفت: _ دلم برای حسین شور می‌زنه. _ چرا؟ _ همش می‌ترسم انتخابش اشتباه باشه.‌ می‌ترسم دختره کنار بکشه. _ ازدواج همینه دیگه. وقتی طرف مقابلت رو نشناسی، احتمالش هست که خوب درنیاد. _ اگر می‌ذاشت خودم براش دختر انتخاب کنم، دلم قرص‌تر بود. _ نگران‌ نباش، سه سالِ همدیگر رو می‌شناسن. دختره خیلی دوستش داره. خاله دلخور نگاهش کرد. _ سه سالِ! بعد تو به من نگفتی!؟ _خودش نمی‌خواست کسی بدونه. منم اتفاقی فهمیدم. خاله نفس سنگینی کشید و سرش رو پایین انداخت.‌ الان نوبت منِ که حرف بزنم. _ خاله نگران چی هستی؟ مطمئن باش وقتی یه دختر به یه پسر ابراز علاقه می‌کنه تا آخر پای حرفش می‌مونه.‌ دایی که سه سالِ می‌شناسش، من یکی رو می‌شناسم‌ پنج ساله یکی رو دوست داره، پاش وایستاده. خاله با اخم نگاهم کرد. _ یه دختر خیلی بیجا می‌کنه بره به یه پسر ابراز علاقه کنه! بدون اینکه نگاهم رو به علی که بهم خیره بود بدم گفتم: _ خاله این جوری نگو! خب دوستش داشته که گفته.‌ _ رویا حرف‌های جدید می‌زنی‌ها! فکر نکن حواسم بهت نیست! _ کدوم حرف جدید!؟ من فقط می‌گم یه پسر یا خانواده‌ش نباید نگران کنار کشیدن کسی باشن‌ که سه یا پنج سال پای یکی ایستاده.‌ اگر علاقه‌ش زود‌گذر باشه که انقدر سرش نمی‌مونه. نهایت با اولین دعوا دلش رو می‌زنه و بیخیال می‌شه. _ این کیه که پنج سال پای یکی ایستاده و تو می‌شناسیش!؟ بگو فردا بیام‌ مدرسه به مدیرتون بگم جمعش کنه که دیگه نشینه از این خاطرات تو مدرسه بگه. _ خاله چرا اصل حرف رو نمی‌گیری؟ همش دنبال اینی که من رو دعوا کنی! من می‌گم... علی با عصبانیتی که سعی داشت کنترلش کنه، حرفم رو قطع کرد. _ بسه دیگه رویا... فهمیدم. سرم‌ رو پایین انداختم. به ظاهر خودم رو ناراحت نشون دادم تا رفتارم طبیعی به نظر برسه اما از درون خوشحالم. علی گفت فهمیدم؛ منم هدفم همین بود.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با غیظ نگاهم کرد و گفت: _ بلندشو برو بالا، سر دَرسِت. نگاهم رو از علی گرفتم و حق به جانب گفتم: _ چرا توی این خونه هر کی هر حرفی رو که دوست نداره می‌شنوه، بعدش به من می‌گه برو دَرسِت رو بخون‌! ما فردا درس نداریم. چشم‌هاش از تعجب گرد شد و خیره نگاهم کرد. تلاش داشتم از زیر نگاهش فرار کنم که خاله با اخم لباسم رو نگاه کرد. _ رویا تو مگه بچه‌ی چهارساله‌ای که نتونی لباست رو تمیز نگه‌داری! این چه وضعیه!؟ سرم رو کمی خم کردم و روی لباسم رو نگاه کردم. لکه غذا روش خودنمایی می‌کرد. انگشتم رو روش کشیدم. _ حتماً موقعی که غذا خوردم ریخته. خاله طلبکار گفت: _ بله! بلندشو برو لباست رو عوض کن. _ چی بپوشم خاله؟ _ چه می‌دونم! من این رو اتو زده بودم.‌ بلندشو برو آبیه رو بپوش. خواستم از جام بلندشم که چشمم به رضا که کت‌وشلوار پوشیده بود و شبیه دامادها از پله‌ها پایین می‌اومد، افتاد. خندم گرفت‌. آن چنان ژست گرفته که انگار عروس پایین پله‌ها منتظرشه. خاله با تشر بهش گفت: _ این چیه پوشیدی؟ خجالت بکش! رضا با پشت دست، پرز روی کتش رو تکوند و با خونسردی گفت: _ مثلاً امشب خواستگاری من‌ِها.‌.. چرا خجالت بکشم؟ علی با صدای بلند خندید. خاله نگاه چپی بهش انداخت و علی بلافاصله گفت: _ عزاداریم‌ ما. لباس دامادی پوشیدی که مثلاً داری زن می‌گیری؟! رضا با اخم گفت: _ اونا عزادارن، به من چه؟ امشب قراره آقاجون مهشید رو برام خواستگاری کنه.‌ بعد من لباس چی بپوشم؟ _ رضا با من بحث نکن، برو لباس مشکی بپوش. رضا بی‌اهمیت دو تا پله باقیمانده رو هم پایین اومد. _ من همین‌جوری میام؛ به عمه و هیچکس هم مربوط نیست.‌ منظورش به خاله بود. خاله‌ خیره نگاهش کرد که علی گفت: _ برو لباس مشکی تنت کن. خواست جواب علی رو هم بده اما از عواقبش ترسید. چون اگر علی‌ می‌گفت امشب مهمونی نمیرم و کنسلش می‌کرد، رضا برنامه‌هاش بهم می‌ریخت. با غرولند از پله‌ها بالا رفت. رو به خاله گفتم: _ خب ما هم باید مشکی بپوشیم دیگه! چرا برای من و زهره لباس رنگی گذاشتی؟ خاله به زمین نگاه کرد و برای اینکه کسی روی حرفش حرفی نزنه، خودش رو غمگین نشون داد. _ من دوست ندارم دخترام لباس مشکی بپوشن. _ منم دوست دارم مثل جمع باشم! _ رویا همین که گفتم! بلندشو برو لباس آبیِ رو تنت کن. یه ساعت مراقبش باش تا می‌ریم کثیفش نکنی. دلخور ایستادم که علی گفت: _ مامان راست می‌گه، بذار مشکی بپوشن. خوبیت نداره.‌ الان عمه فکر می‌کنه چون اون سری با رویا بدرفتاری کرده، رویا سر لج افتاده یا شما باهاش سر لج افتادید. بذار مشکی بپوشه. خاله حرفی نزد و من از پله‌ها بالا رفتم. زهره هم پشت سرم اومد. زهره هنوز می‌ترسه و استرس برخورد هدیه رو داره.‌ اگر جای زهره بودم همین امروز با خاله درمیون می‌ذاشتم تا خاله به مدرسه بگه و دست هدیه رو از زندگی زهره برای همیشه کوتاه کنه. اما زهره کار خودش رو می‌کنه و به نصیحت‌های من هم اهمیتی نمی‌ده.‌ پس حرف نزنم بهتره. لباس مشکیم رو پوشیدم و یک ساعتی رو که خاله گفته بود، بالا خودم را مشغول کردم تا خاله نتونه بهم گیر بده. الان هر دوشون از دستم ناراحتند. با صدای خاله همگی پایین رفتیم.‌ رضا با کت و شلوارش، لباس مشکی پوشیده بود و اخمش تو هم بود.‌ تنها کسی که لباس مشکی تنش نبود میلاد بود که اون هم کسی دیگه حریف خاله نمی‌شد. چون خاله معتقد بود که میلاد بچه‌ست و نباید مشکی بپوشه. کفش‌هامون رو پوشیدم و دسته جمعی از خونه بیرون رفتیم. با غر زدن‌های همیشگی رضا و زهره سر نشستن کنار پنجره، سوار ماشین شدیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
با زور و کتک و تهدید به عقد پسر خاله م در اومدم از همون شب عقد ی زیر شلواری با خودش اورد و موند خونه ما علاقه ای بهش نداشتم و ناخواسته از رفتارم مشخص بود اونم عصبی بود و کنترلی روی خودش نداشت شروع میکرد به کتک زدن من ی بار مامانم اومد جلو که سر مامانم داد زد و گفت تو کار ما دخالت نکن بیرونش کرد خوب که کتک خوردم گرفت خوابید شب بابام بهش گفت چرا زدیش گفت شما دخترتونو زدید که زن من بشه پس حتما چیزی تو وجود من دیدید که اینکارو کردید بسپارید به خودم زنم رو درست کنم عاقبت ابن اختر بیچاره رو بخونید☹️ https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 اسلام شکست بردار نیست... به تفاله های دشمنان هشدار دهید... 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
نعیمه با غیض و آهسته گفت _ مثلا عقدش شدی!در بیار اون روسری رو! پرده کنار رفت و خان بدون معطلی سر سفره نشست.‌ نیم نگاهی به من انداخت و حرفی نزد. نعیمه گفت _تو هم پاشو بیا سر سفره از حضور خان انقدر ترسیدم که جرئت هیچ مخالفتی با دایه‌ش رو ندارم. متوجه حالم شد و با لحن تندی گفت _اون روسریت رو هم دربیار دستم سمت روسریم رفت که خان گفت _اذیتش نکن نعیمه. بزار راحت باشه https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
ریحانه 🌱
نعیمه با غیض و آهسته گفت _ مثلا عقدش شدی!در بیار اون روسری رو! پرده کنار رفت و خان بدون معطلی سر سف
دختره عقد خان شده و اصلا باهاش راحت نیست مثل سگ ازش میترسه🤣🤣 خان عاشق هم، چه راهی میاد باهاش😍😎
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 هر چقدر استارت زد، ماشین روشن نشد. خاله گفت: _ دیرِ علی‌جان، یه کاری بکن! _ نمی‌دونم مامان چرا روشن نمی‌شه! _ مگه ماشین‌ صفر نیست! نباید این اتفاق بیفته. علی دوباره استارت زد. _ چش شده!؟ خاله به ساعتش نگاه کرد. _ پس ما می‌ریم، تو خودت بیا. می‌ترسم دیر بشه، عمه‌ت یه حرفی دربیاره برامون. _ باشه برید. همه از ماشین پیاده شدیم. خاله رو به رضا کرد. _ تو بمون با علی بیا. رضا با دلخوری به مادرش نگاه کرد. _ این مهمونی برای منِ؛ من نباشم!؟ _ وای... کی گفته این مهمونی برای توعه؟ برای دلخوری رویا و عمه‌ست.‌ حالا آقاجون یه قولی هم به تو داده. روت رو کم کن رضا! بشین ببین بزرگترا چی‌کار می‌کنن. _ من خودم از صدتا بزرگتر، بزرگترم. خاله کلافه سرش رو تکون داد و رو به زهره گفت: _ تو می‌مونی؟ زهره هنوز از علی حساب می‌بره. سرش رو پایین انداخت و گفت: _ نه. از خدا خواسته رو به خاله گفتم: _ من می‌مونم. نیم‌نگاهی بهم کرد و رو به علی گفت: _ زشت نیست؟ علی نفس سنگینی کشید. _ اصلاً من که می‌گم همتون برید. _ نه دوست ندارم تنها بمونی. رویا می‌مونه. فقط تو رو خدا زود درستش کن! اگر دیدی درست نمی‌شه شما هم با آژانس بیاید. _ باشه مامان خیالت راحت. علی شماره آژانس رو گرفت و همه سوار ماشین شدند و رفتن. فقط من موندم و علی. _ بشین تو ماشین ببینم چشه! کاپوت رو بالا داد. من از جام تکون نخوردم. نیم نگاهی بهم انداخت. _ بشین دیگه! _ نمی‌شه وایسم نگاه کنم؟ توی کوچه سر چرخوند و به خاطر خلوتی کوچه گفت: _ عیب نداره وایسا. شروع کرد به وَر رفتن. _ بلدی؟ _ یکم‌ سر درمیارم.‌ _ می‌گم زنگ بزنم تعمیرکار بیاد؟ جواب سؤالم رو نداد. چند تا سیم رو به هم فشار داد و کاپوت رو سرجاش گذاشت. _ بشین‌ استارت بزن، ببینم روشن می‌شه یا نه؟ ماشین رو دور زد و نشست. کنارش نشستم. با اولین استارت ماشین روشن شد‌. انگار خدا شرایط رو طوری فراهم کرد که من و علی تنها باشیم. ماشین رو راه‌ انداخت و گفت: _ خیلی ازت دلخورم رویا! چرا رفتی سر وقت وسایلِ من؟ شرمنده سرم رو پایین انداختم. _ یه دفعه چشمم خورد. می‌خواستم ببینم چی لایِ کتابتِ. نگاهی بهم کرد و دوباره حواسش رو به رانندگی داد. چند لحظه‌ای به سکوت گذشت. _ الان که رفتیم اون‌ جا، احتمالاً عمه دوباره به خاطرت سخنرانی می‌کنه. جوابش رو نده. _ چرا جوابش رو ندم؟ که دوباره تنها گیرم بیاره، هر چی دلش بخواد بارم‌ کنه! نفس سنگینی کشید. _ من دیگه اجازه نمی‌دم تو با عمه تنها بشی، حتی برای یک ثانیه. دیگه نمی‌تونه تو رو اذیت کنه. پس لطفاً بهم قول بده که اگر عمه حرفی زد هیچی نمی‌گی! _ نمی‌تونم جواب ندم.‌ فکر می‌کنه بلد نیستم. _ همه می‌دونن تو یه تنه جواب همه رو می‌دی. ولی نگاه کن‌ به بزرگترت؛ عمه هر چی گفت نه مامان‌ جوابش رو داد نه من. پشت چشمی نازک کردم. _ من منم، تو تویی، خاله هم خاله‌ست. اگر به من حرف بزنه جوابش رو می‌دم. با تشر گفت: _ من دارم به تو چی می‌گم؟ دارم بهت می‌گم رفتیم اونجا جواب نده! _ منم که گفتم، نمی‌تونم جواب ندم. _ لا اله الا الله... رویا بس کن دیگه! _ نمی‌تونم. چرا اون هرچی دلش می‌خواد به ما بگه، بعد ما جوابش رو ندیم؟ سرعت ماشین رو کم کرد. راهنما زد و سمت خونه برگشت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ چرا مسیر رو عوض کردی!؟ _ چون ترجیح می‌دم برم توی خونه تا بلندشم برم اون‌ جا دعوا راه‌ بندازی. _ توهین نکنه تا توهین نشنوه. چپ‌چپ نگاهم کرد. _ تو خیلی بیجا می‌کنی به بزرگتر از خودت بی‌احترامی کنی! هر چی گفت‌ فقط نگاش می‌کنی. سکوت کردم‌. _ اگر قول می‌دی، دور بزنم برگردم.‌ اگر نه که بریم خونه. اگر قرار نبود رضا امروز از عمه انتقام بگیره و استکان چای داغ رو روش خالی نکنه، کوتاه نمی‌اومدم. خونه می‌رفتم اما زیر بار این حرف نمی‌رفتم.‌ الان‌ اگر گوش نکنم و یک چَشم الکی نگم، تمام برنامه‌هام برای گرفتن انتقام از عمه به هم می‌ریزه. با دلخوری تمام گفتم: _ خیلی خب باشه؛ قول می‌دم جواب ندم. خونسرد دوباره راهنما رو زد و مسیری که برگشته بودیم را به سمت خونه عمه دوباره طی کرد. ماشین رو جلوی دَر خونه عمه پارک کرد و پیاده شدیم. روبروم ایستاد. _ پس چی شد؟ _ خیلی خب دیگه، جوابش رو نمی‌دم. ابروهاش رو بالا انداخت. _ چرا این‌ جوری حرف می‌زنی!؟ _ چه جوری حرف می‌زنم؟ ازم می‌خوای رفتیم اون جا بهم ظلم شد، سکوت کنم.‌ تهدید می‌کنی که نمی‌بریم و برمی‌گردونیم.‌ بایدم ناراحت و شاکی باشم. تو چشم‌هام خیره شد. . _ خوب گوش‌هات رو باز کن‌ رویا! اگر می‌خوای با من باشی و یه زندگی آروم داشته باشیم، باید دست از این رفتارت برداری. آب دهنم رو قورت دادم. _ مگه من چی کار کردم! ابروهاش رو بالا داد و تأکیدی گفت: _ همین که من هر چی می‌گم‌، صد تا می‌ذاری روش جواب می‌دی! من از این رفتارها اصلاً خوشم نمیاد.‌ پس خیلی زود رفتارت رو عوض کن. _ یعنی دوست داری من تو سری خور باشم!؟ با چشم‌های براق نگاهم کرد. _ نه نمی‌خوام تو سری خور باشی، اما دوست دارم مثل زهره هر کی هر چی می‌گه صبر کنی ببینی مامان چی‌کار می‌کنه. پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. با دلخوری گفتم: _ چشم. _ آفرین دختر خوب. پشت دَر ایستاد و زنگ‌ رو فشار داد. دَر باز شد و دنبالش راه افتادم. با دیدن کفش‌هایی که پشت دَر خونه آقاجون بود گفت: _ یه کاری کن پیش محمد نباشی. _ باشه چشم، حواسم هست. کفشم رو درآوردم و وارد خونه شدیم. سلام کلی گفتم. نگاهم افتاد به عمه. دستش رو گچ گرفته بود و به گردنش آویزون بود. دلم خنک شد. همون دستی که باهاش به من سیلی زد، شکسته و آویزونه گردنشه. _ چقدر دیر کردید؟ به عمو که مخاطبش علی بود نگاه کردم. _ ماشین خراب شده بود. نگاه عمو بین من و علی جابجا شد. خانم‌جون گفت: _ رویا بیا اینجا ببینمت مادر! نیم‌نگاهی به خاله انداختم و سمتشون رفتم.‌ هر دو رو بوسیدم‌ و کنارشون نشستم.‌ توجهی به عمه نکردم.‌ دختراش بدتر از خودش چشم از من برنمی‌داشتن.‌ مهشید با سینی چایی جلوم‌ ایستاد. لباس پوشیدنش کم از کت‌وشلوار رضا نداره. با این که مشکی پوشیده ولی بیشتر شبیه لباس مجلسیه. چایی برداشتم و تشکر کردم.‌ همه گرم صحبت شدن. دلم‌ می‌خواد برم‌ پیش خاله بشینم اما خانم‌جون دستم رو گرفته و آروم‌ ماساژ می‌ده.‌ آقاجون سرفه‌ای کرد و گفت: _ با اجازه‌ی زهرا، مریم می‌خواد با رویا تو اتاق حرف بزنه. خاله نفس سنگینی کشید. _ چی بگم آقاجون، هر کار صلاح می‌دونید بکنید. بازم من مهم نیستم و کسی نظرم رو نپرسید. _ من حرف ندارم. آقا‌جون با لبخند گفت: _ عمه‌ت حرف داره دخترم. _ همین جا بگه؛ جلوی همه. خاله لبش رو به دندون گرفت. _ رویا‌جان، خاله! اخم‌هام تو هم رفت. _ من نمی‌رم. خانم‌جون گفت: _ دخترم این‌ دفعه فرق داره، پاشو برو... ایستادم و دستم رو آهسته از دست خانم‌جون کشیدم.‌ سمت علی رفتم و طوری که تو پنهاش باشم، کنارش نشستم. _ من نمی‌رم! همین جا بگه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
‌🍃🌹🍃 زیر ۲۵ ساله‌ها ۳۵۰ میلیون می‌شود 🔹دهنوی، عضو کمیسیون تلفیق مجلس: در لایحۀ بودجه سال آینده، وام ازدواج برای پسر زیر ۲۵ سال و دختر زیر ۲۳ سال ۳۵۰ میلیون و برای سایر متقاضیان ۳۰۰ میلیون تومان پیشنهاد شده. 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
۱۹ موردی که ثروت رو از خونه میبره😱 بحث و دعوا و مشاجره تو خونه تون زیاده؟ تو خونه تون تنهایی میترسین؟ تو خونه کسل و بی انرژی هستید؟😩 تو خونه تون گل و گیاه زود خشک میشه؟🎍 🔴 یک زن با سیاست و یک مادر آگاه روزانه انرژی خونش رو پاکسازی میکنه! تست انرژی منزل و برات میذارم وارد کانال زیر شو و ببین انرژی خونه ت چه جوریه👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 من خودم اینقد زندگیم تغییر کرده که فامیل هیچی حتی همسایه هامون هم متوجه این همه تغییر شدن، دو تا گوشی برای دخترام خریدم و یه دوچرخه برای پسرم🥳 قوی ترین ذکر برای خونه دار شدن دو تا ذکر برای افزایش رزق و روزی و برکت
کاسه برکت و گذاشتم و پاکسازی جاکفشی رو انجام دادم یه گوشی ۱۶ میلیونی جذب کردم، 😍از اون روز تا حالا هم به خدا قسم همش پول برام واریز میشه. خودمم اول باور نداشتم میخوام به دیگران بگم که این حقیقت داره کانال و برات میذارم مخصوصا الان که نزدیک ماه نو 🌙 هست 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 منم کاسه برکت و گذاشتم دو روز پیش همسرم یک جفت گوشواره برام خرید 🤩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴😭 بود ناموس مرتضی اما، بین آتیش و دود زندانی 🎙 حاج مهدی رسولی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله لبش رو به دندون گرفت و چپ‌چپ نگاهم کرد که عمه گفت: _ ایرادی نداره، اذیتش نکنید. شاید بهتر باشه که توی جمع بگم.‌ وقتی که دستم خورد به دَر ماشین، درد بدی توش پیچید. طبیعی نبود. رفتم دکتر گفت که خیلی بد شکسته. تازه بهوش اومده بودم. با خودم گفتم مریم دست روی یتیم بلند کردی، خدا دستت رو شکوند. تا وقتی هم که رویا من رو نبخشه و حلال نکنه این دست همین شکلی می‌مونه.‌ امروز باید از رویا حلالیت بطلبم. تو چشم‌هام نگاه کرد. _ من رو ببخش، من اشتباه کردم. زیر لب غرغرکنان طوری که فقط علی بشنوه گفتم: _ وقتی که می‌زنی همه می‌فهمن؛ وقتی که می‌خوای عذرخواهی کنی می‌بری تو اتاق! علی آهسته‌تر از خودم گفت: _ کشش نده. نمی‌دونم چرا نمی‌ذارن جواب بدم! دلم می‌خواد الان وایسم بگم، اگر قرارِ من تو رو ببخشم، نمی‌بخشم. اگر قرارِ دستت به خاطر من خوب بشه، ایشالا هیچ وقت خوب نشه.‌ چون من هیچ کاری باهات نداشتم. بیخودی منو کشیدی توی اتاق، هرچی دلت خواست بارم کردی، آخر سر هم بهم سیلی زدی. دست شکسته تو آه من نیست؛ آه پدر و مادرمِ که دستشون از دنیا کوتاه و دلشون شکست از اینکه تو بیخود و بی‌جهت دخترشون رو کتک زدی. همه به من نگاه می‌کردن. انگار منتظر بودن من یک کلمه بگم بخشیدم؛ اما سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم. آقاجون تک سرفه‌ای کرد. _ این مهمونی را به دو جهت گرفتیم؛ اولی که مریم اصرار داشت از رویا عذرخواهی کنه و به نظر من باید به رویا وقت بدی تا با خودش کنار بیاد و بتونه ببخشه. بعد هم از رویا می‌خوام که احترام من رو نگه داره و به خاطر موی سفید من کوتاه بیاد. اما مسئله بعدی که امروز به خاطرش اینجایید، همتون کم و بیش در جریانش هستید. نگاهم به رضا افتاد. لبخندش از اون پهن‌تر نمی‌شد. مهشید هم دست کمی از رضا نداشت. آقا جون رو به عمه ادامه داد: _ البته با اجازه مریم‌جان. عمه مریم که حسابی از این که من حرفی نزدم، ناراحت بود گفت: _ من از روز اولم گفتم که هیچ برنامه شادی رو به خاطر عباس‌آقا خدابیامرز عقب نندازید. آقاجون این بار رو به خاله گفت: _ قبل از اینکه حرفی بزنم باید یه صحبتی با زهرا داشته باشم. خاله کمر صاف کرد و چادرش را با دست جلو کشید. _ خواهش می‌کنم، من در خدمت هستم. آقاجون تکیه‌اش را به عصاش داد و ایستاد. _ اینجا نه، بیا تو حیاط. خاله هم بلافاصله ایستاد و دنبالش راه افتاد. همه به هم نگاه می‌کردن. زن‌عمو سوری اصلاً خوشحال نبود و سعی می‌کرد از خوشحالی مهشید هم با نگاهش کم کنه.‌ اما مهشید اصلاً تو این باغ‌ها نبود و جز رضا به جای دیگه‌ای نگاه نمی‌کرد. رضا از اینکه آقاجون با خاله بیرون رفتند و صحبت می‌کنند، کلافه‌ست و تلاش می‌کنه جلوی خودش رو بگیره تا کسی نفهمه. دخترهای عمه همچنان با نفرت من رو نگاه می‌کنند و خبری از پشیمونی که توی نگاه عمه هست تو نگاه اون دوتا نیست. خانم‌جون با لبخند نگاهش بین رضا و مهشید جا‌به‌جا شد و گفت: _ ان‌شاالله همیشه توی این خونه شادی باشه. خدا روح عباس‌آقا رو هم شاد کنه. دَر خونه باز شد و خاله گفت: _ علی‌جان یه لحظه میای؟ علی خواست بلند بشه که فوری آستینش رو گرفتم. _ منم بیام؟ آستینش رو از دستم بیرون کشید و زیر لب غرید: _ چی‌کار می‌کنی! اصلاً حواست هست؟ بشین الان میام. _ آخه می‌ترسم. _ از اینجا تکون نخور، جواب هیچکس رو هم نده تا برگردیم. رفت و من رو با زن‌عمو سوری و عمه تنها گذاشت. قیافه‌ی طلبکاری به خودم گرفتم تا کسی جرأت نکنه باهام حرف بزنه. زن‌عمو ایستاد و رو به عمومجتبی گفت: _ آقامجتبی یه لحظه بیا! و سمت آشپزخونه رفت. معلوم نیست چرا همیشه با ازدواج بچه‌هاش مخالفه. خدا رو شکر که با من و محمد مخالف بود. اما الان نمی‌دونم چرا با مهشید و رضا مخالفه؛ البته دلایل برای مخالفت ازدواجشون زیاده. دَر خونه باز شد و هر سه وارد خونه شدن. به محض نشستن‌شون آقاجون گفت: _ خب همه در جریان خواستن رضا و مهشید هستید. مریمم که اجازه داده. من با زهرا صحبت کردم، اون هم مخالفتی نداره. آقاجون رو به عمومجتبی که تازه از پیش سوری‌خانم از آشپزخونه بیرون اومده بود گفت: _ مجتبی‌جان اگر اجازه بدی مهشید و رضا برن توی اتاق با هم صحبت کنن. لبخندی زد و گفت: _ این حرفا چیه آقاجون، اجازه من هم دست شماست. مهشید بابا، بلندشو برو. از خدا خواسته بلند شدن و سمت اتاق رفتن. دَر رو که بستن آقاجون گفت: _ تا اونا دارن صحبت می‌کنن، شمام اینجا صحبت‌هاتون رو بکنین.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ عروسی می‌خواین چی‌کار کنین؟ چه وسایلی رو قراره بگیرید؟ قرار مدارهاتون رو بذارید. عمو‌مجتبی گفت: _ عروسی که خودم براشون می‌گیرم. توی وسایل جهیزیه هم چیزی نمی‌خوام رضا بخره. می‌مونه بحث خونه و کارش؛ به رضا گفتم بعد از عقد ساعتی که از دانشگاه تعطیل می‌شه بیاد بنگاه پیش خودم وایسته تا راه‌و‌چاه رو نشونش بدم. خونه هم، یه خونه کوچیک براشون تهیه می‌کنم. خاله گفت: _ دستتون درد نکنه آقامجتبی، زحمت می‌کشید. اما بابت عروسی باید بگم که من یکم پول پس‌انداز کردم از اول تا حال؛ این رو برای عروسی بچه‌ها کنار گذاشتم. توی بحث خونه‌ هم خودم یه فکری براشون می‌کنم. بحث کارم، ان‌شالله رضا مدرک تحصیلیش رو که گرفت، بعد از سربازی رفتنش، اون موقع یه فکری براش می‌کنیم. وسایل جهیزیه هم هر کدام که به نظرتون باید رضا تهیه کنه اصلاً از نظر من ایرادی نداره، شما بگید من تهیه می‌کنم. خاله همیشه سعی می‌کنه عزت نفسش رو کم نکنه و دست کمک به سمت هیچکس دراز نکنه. عمومجتبی گفت: _ زن داداش قصد ناراحت کردن‌ِتون رو نداشتم. رضا هم مثل پسرم، برای من فرقی نداره. به مهشید و محمد که نگاه می‌کنم با بچه‌های شما فرقی ندارن برام. _ شما لطف دارید آقامجتبی، اما هر چیزی حساب و کتاب خودش رو داره. آقاجون مثل همیشه با رضایت نگاهش رو از مامان برداشت. _ عروسی رو می‌ذاریم ان‌شالله بعد از سربازی. زهرا هم می‌تونه یک مقدار پس‌اندازش رو بیشتر کنه. خود رضا هم فرصت داره که درسش رو تموم کنه. اگر نخواست بنگاه بیاد یه کار دیگه‌ای رو انتخاب کنه.‌ سوری‌خانم با لحنی که حسابی دلخوریش رو نشون می‌داد و معلوم بود از حرف‌های عمومجتبی راضی نیست گفت: _ آقاجون من این رو از الان بگم، من اجازه نمی‌دم مهشید توی هر خونه‌ای زندگی کنه.‌ کاری هم که رضا پیدا می‌کنه باید در شأن دختر من باشه! یه کار کم درآمد نباشه که مهشید سختی بکشه. خودتون که می‌دونید مهشید از اول تو ناز و نعمت بزرگ شده. در خصوص مهریه هم باید بگم... عمومجتبی سرفه‌ای کرد. _ سوری‌خانم! زن‌عمو سرش رو پایین انداخت و ادامه حرفش رو خورد. حرف‌ها در رابطه با عروسی و عقد تمومی نداشت. همه جز زن‌عمو خوشحال بودن. خاله توی فکر بود اما دوست داشت خودش رو آروم نشون بده. آقاجون رو به علی گفت: _ ان‌شالله نوبت تو علی. علی سرش رو پایین انداخت. _ فرقی نداره آقاجون. شرایط الان برای رضا فراهمه، باید ازدواج کنه. خاله آهی کشید و گفت: _ ان‌شاالله به زودی برای علی هم دست به کار می‌شیم. چقدر از این حرف خاله بدم میاد. آقاجون رو به خاله گفت: _ رضا نوه‌ی منِ؛ ناراحت می‌شم که کمکم رو برای ازدواج قبول نکنی. خاله لبخندی زد. _ دست‌تون درد نکنه آقاجون؛ لطف شما همیشه بالا سر ما بوده. آخه من حواسم به این چیزا بوده و واقعاً نیاز به کمک ندارم. چرا خاله این جوری می‌کنه! ما که خیلی برای عروسی رضا به کمک آقاجون نیاز داریم! عمو‌مجتبی رو به محمد گفت: _ بلندشو برو بگو بیان بیرون، دیگه بسه. محمد چشمی گفت و ایستاد، سمت اتاق رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀حضرت حیدر به نام فاطمه حساس بود خلقت از روز ازل مدیون عطر یاس بود 🥀ای که ره بستی میان کوچه ها بر فاطمه گردنت را می شکست آنجا اگر عباس بود 🖤 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ √ آبروت رفته؟ عزتت درخطره؟ نگران شکستت در آینده‌ای؟ از مکر بعضیا ترس داری؟ این ویدئو رو ببین ! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
سلام امام زمان جانم آغاز میکنیم روضه ی مادرتان را و در سایه ی معطر شال عزایتان و به برکت اشک های مقدستان و به احترام قلب داغدارتان و ... تنها به نیت ظهور روشنتان ، قدم در خیمه عزای بانوی دو عالم می گذاریم ... رخصت دهید که در خیل عزاداران ، وارد شویم ... دوستانی که میخوان در این چالش شرکت کنن عضو کانال زیر بشن شرایط رو بخونن از جوایز متبرکش جا نمونید https://eitaa.com/joinchat/3772711076C9933cb4d43
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ چند ضربه به دَر زد و بلافاصله دَر رو باز کرد. _ بابا می‌گه دیگه بسه؛ بیاید بیرون. از اتاق بیرون اومدن و سر جاشون نشستن. لبخند رضا و مهشید دیگه از این پهن‌تر نمی‌شد. خانم‌جون با رضایت نگاه‌شون کرد. _ خب حالا یه تاریخ مشخص کنید برای عقد که ان‌شاالله برنامه‌ریزی‌هامون رو بکنیم. خاله رو به آقاجون گفت: _ آقاجون شما تاریخش رو مشخص کنید. _ به نظر من الان نزدیک عیده، بندازیم بعد از سیزده‌ بدر که به همه برنامه‌هامون برسیم. رضا غرغرکنون با صدای تقریباً بلندی گفت: _ سیزده بدر که خیلی دیره! خانم‌جون خندید. _ بچه‌ی من بی‌طاقتِ؛ عقب نندازید. یه کاری کنید توی همین هفته همه چیز تموم بشه. رضا به تأیید حرف خانم‌جون سرش رو تکون داد. آقاجون گفت: _ باشه ایرادی نداره؛ یک هفته دیگه.‌ خرید کنن و آزمایش خون‌شون رو هم بدن، اگر مجتبی آمادگیش رو داشته باشه، پنج‌شنبه هفته‌ی بعد خوبه. _ من آمادگیش رو دارم. رو به عمه مریم گفت: _ البته با اجازه مریم‌جان. اگر که ناراحتی، جشن نمی‌گیریم و به همون محضر اکتفا می‌کنیم. عمه دوباره آه کشید. _ نه عقب نندازید. جشن‌ رو هم کنسل نکنید. فقط من توی مراسم تون شرکت نمی‌کنم. از من ناراحت نشید. _ آبجی اصلاً مشکلی نداره! حالا که این دو تا جوون عجله دارن، یه عقد محضری می‌گیریم، جشن باشه ان‌شالله وقتی که شما هم از سیاه در اومدید. _ نه، گفتم اصلاً راضی نیستم حتی یک روز هم حق ندارید عقب بندازید. حالا من و دخترام نمیایم. زن‌عمو گفت: _ من با شما صحبت کردم آقامجتبی! رو به رضا گفت: _ آقا‌رضا جشن عروسی باید بگیری؛ یه خونه خوب باید تهیه کنی؛ شغل هم که عموت بهت گفت، باز اگر خواستی نیای پیشش باید یه شغل انتخاب کنی که درآمدش خیلی پایین نباشه. رضا گفت: _ بله قول می‌دم. واقعاً نمی‌دونم رضا رو چه حسابی داره قول می‌ده! تو که یه هزار تومانی هم از خودت نداری! زن‌عمو گفت: _ بحث مهریه باید بگم... عمو حرفش رو قطع کرد. _ مهریه صدوده‌تا کافیه. معترض گفت: _ آقامجتبی... نگاه خیره به زن‌عمو انداخت و تأکیدی گفت: _ صدوده‌تا کافیه! دوباره کفری نگاهش رو از عمو گرفت. آقاجون رو به جمع گفت: _ حالا که به خیر و خوشی تموم شد، یک صلوات بفرستید. همه با صدای بلند صلوات فرستادند و بعد از اون سفره شام پهن شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سفره رو جمع کردیم و با زهره شروع به شستن ظرف‌ها کردیم. زهره غرغرکنون زیر لب گفت: _ یکی دیگه عروس شده، ما باید ظرف‌هاش رو بشوریم! آهسته خندیدم. _ کم غر بزن.‌ چهارتا دونه بشقابِ دیگه! با تعجب به انبوه ظرف‌ها اشاره کرد. _ به اینا می‌گی چهارتا! اندازه یه قوم آدم دعوت کردن. همه‌ش هم تقصیر توئه؛ به خاطر تو مهمونی برگزار شده. نیم‌‌نگاهی بهش انداختم و شروع به آبکشی کردم که صدای زن‌عمو باعث شد هر دو بهش نگاه کنیم. صدای زهره رو شنیده بود. ناراحت و دلخور گفت: _ برید بقیه‌اش رو خودم می‌شورم. حضور محمد کنارش معذبم کرد. فوری به علی نگاه کردم. با اشاره‌ی ابرو ازم خواست تا از آشپزخونه بیرون برم. حضور محمد توی آشپزخونه اون رو هم ناراحت کرده بود. بدون هیچ رودربایستی از حرف زن‌عمو استقبال کردم. دستم رو شستم و شیرآب رو بستم. زهره آروم گوشه لباسم رو گرفت و لب زد: _ زشتِ رویا! حالا یه تعارفی کرد. اهمیتی به حرف زهره ندادم. با فاصله از کنار محمد رد شدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. کنار علی نشستم. علی بدون این که بهم نگاه کنه و یا عکس‌العملی نشون بده، خودش رو با حرف زدن‌ با عمو سرگرم کرد. متوجه نگاه‌های خیره زن‌عمو روی خودم بودم. این که من با یک تعارف کوچیکش بدون هیچ حرفی از آشپزخونه بیرون اومدم، هم باعث تعجبش شده و هم دلخوریش. خاله با خانم جون صحبت می‌کرد و علی با عمو و آقاجون. دخترای عمه کنار عمه نشسته بودند و هنوز ناراحت فوت پدرشون بودن. میلاد از دَر خونه داخل اومد، نگاهی به جمع انداخت و رو به عمه گفت: _ عمه فامیل‌تون اومده برای زهره خواستگاری، مامانم بهش گفته پنجشنبه بیاد. خاله چادرش رو چنگی زد و چشم غره‌ای به میلاد رفت. علی سینه‌ای صاف کرد و گفت: _ میلاد برو بشین سر جات. عمه پشت چشمی نازک کرد. _ ایرادی نداره، من که گفتم شادی‌هاتون رو به خاطر ما عقب نندازید! رو به خاله گفت: _ این کیه که اومده خواستگاری؟ فامیل عباس آقاست و من خبر ندارم! خاله لبخند زورکی زد و گفت: _ این بچه‌ست؛ نفهمه، یه حرف چرتی زد. همین جوری که حرف می‌زد میلاد به اعتراض گفت: _ به من چه! چرا به من می‌گی بچه! اینا می‌خوان من رو دعوا کنن. زهره می‌خواست خواستگاریش رو به هم بزنه، به رضا گفت چی کار کنیم نیان؟ رویا پیشنهاد داد که من بیام وسط مهمونی این حرف رو بزنم. بعدشم قرار شد برای من یه توپ صدهزار تومانی بخرن. من به حرف رضا و زهره و رویا گوش کردم. سکوتی که خونه رو گرفته بود برای هر سه‌مون مرگبار بود.‌ منتظر بودم تا علی حرفی بزنه اما فقط سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. خاله نگاه چپش رو بین من و رضا و زهره که تو آشپزخونه بود جابجا کرد و رو به عمه گفت: _اونا یه حرفی زدند؛ ما هم بهشون گفتیم صبر کنید بعد از چهلم عباس‌آقا، از شما اجازه بگیریم. بعد اونا هم خودشون مدنظرشون این بود که بعد از چهلم بیان. هیچ قرار مداری هم گذاشته نشده. نفس سنگینی کشید و دیگه هیچی نگفت. احتمالاً چون این پیشنهاد از طرف من بوده، حسابی توبیخ بشم. با شرایطی که پیش اومد؛ هم‌ دست شکسته عمه و حرف‌هایی که برای حلالیت گرفتن زد و هم این وضعی که میلاد راه انداخت، احتمالاً رضا از انتقامی که قول داده بود خودداری کنه و چایی رو روی عمه نریزه. هرچند که دلم می‌خواست بسوزه اما به نظرم خدا به اندازه کافی تنبیهش کرده و من هم که حلالش نکردم. اما خیلی دلم می‌خواست روش می‌ریخت و اون لحظه که می‌سوخت رو می‌دیدم. یاد سوختن خودم اون روزی می‌افتم که بیخودی بهم سیلی زد. الان دلم می‌خواد میلاد رو یه گوشه پیدا بکنم و کتک مفصلی بهش بزنم. برای چی همه چی رو گفت! خوب یک کلمه فقط می‌گفتی خواستگار و تمام. پای همه رو وسط کشید! شاید علی توی خونه همه‌مون رو یکجا دعوا کنه، اما مطمئنم از من بیشتر از بقیه انتظار داشته و بیشتر از بقیه ناراحت شده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12