eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
540 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
درسم از همون‌اول خوب بود پدر و مادرم اصرار داشتند که تجربی بخونم تا برای پزشکی قبول شم اما خودم هیچ علاقه‌ای به رشته‌های پزشکی و کلا علاقه ای به تجربی نداشتم . برای همین سر خود رشته انسانی رو انتخاب کردم. مدیرم خیلی باهام حرف زد و گفت تو که معدلت انقدر بالاست و درست خوبه چرا می‌خوای انسانی بری. منم بهش گفتم علاقه ام بیشتر به این رشته است و از تجربی خوشم نمیاد مدیر مدرسه هم هر کاری کرد حریف من نشد بعد از انتخاب رشته پدر و مادرم خیلی شاکی شدن https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
_دلم باهات صاف نیست، ازت راضی نیستم. _چیکار کنم دلت باهام باشه؟ _ولم کن. _خنده‌داره، اینجا نشستی دلت باهام نیست، اونوقت بذارم بری دلت باهامه؟ _نه، ولی می‌بخشمت. _من نمی‌خوام ببخشیم، می‌خوام مال من باشی حتی به زور. از جاش بلند شد و دستش رو به سمتم گرفت. _شناسنامه. فایده‌ای نداشت و نمی‌شد متقاعدش کنم، دلم داشت از جاش کنده می‌شد. دستم رو توی کیفم کردم و قبل از اینکه شناسنامه‌ام رو دستش بدم گفتم: - نمی‌خوام هیچ کس چیزی بدونه. سرش رو تکون داد و آروم گفت: _قول میدم. https://eitaa.com/joinchat/190906423C02ecf4ef2d
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
میخوای توخونون آرامش بیاد و دیگه جرو بحث نباشه😎 خیلی وقته مسافرت نرفتی و دلت لک میزنه برای یه مسافرت.🚐 دوست داری صاحب خانه بشی🏡 بیا اینجا تا به همه آنچه که دوست داری برسی😍 دلت میخواد ماشینتو عوض کنی🚘 بیا اینجا👇👇 تا به هر آنچه که دوست داری برسی😍 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
فهم زمان در نبرد نهایی.mp3
7.07M
▪️🍃🌹🍃▪️ √ تکلیف نبرد چه می‌شود؟ √ نقش ایران در این ماجرا چیست؟ √ وظیفه شخص من، در این ماجرا چیست؟ | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
♨️ توی حال خودم بودم. یهو حس کردم یه موتورسوار پشت سرمه.. اعتنایی نکردم و تندتر قدم برداشتم اما اون ول کن نبود.رفتم توی پیاد‌رو، با موتورش اومد توی پیاده‌رو. داشتم از ترس زَهره‌ترک میشدم. بوی عطرش کل خیابون رو گرفته بود. با موتورش اومد کنارم و گفت: _ موش عینکی، افتخار بده برسونمت... آروم آروم کنارم میومد، منم... یه لحظه دیدم بی‌حواسه، با یه حرکت با پا زدم توی تیرک بالای لاستیک جلوی موتورش. بی هوا بود ... کنترلش رو از دست داد و موتورش منحرف شد. تا خواست جمع‌وجورش کنه جلوتر از من افتاد تو جوب و سرش خورد به تنه ی درخت. بینوا ناک اوت شد بدجور.😏💪 جرات عکس العملی نداشتم. خیلی ترسیدم.اما وقتی دیدم موتور رو از روی پاهاش بلند کرد و لبه جوب نشست، خاطرم جمع شد که چیزی نشده، اخمهام رو تو هم کشیدم و به طعنه گفتم، _اینه سزای هر کسی که بخواد و جرات کنه به من متلک بپرونه!😒😌 بعد هم سعی کردم خودم رو خونسرد نشون بدم. از کنارش رد شدم، هر چند داشتم می‌مردم از ترس...هیچی دیگه... ازاون روز اون شد مثل یه سایه‌‌ی سمج، بیخیال هم نمیشد. ولی دیگه جرات با موتور اومدن رو نداشت، پیاده بود!😂 https://eitaa.com/joinchat/1667432778Cca88faacbf
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با حرفی که خانم‌افشار زد، آب پاکی روی دستم ریخت. _ من حتماً با مادرتون صحبت می‌کنم. نباید یه همچین کاری بکنه. اصلاً همش دارم به این فکر می‌کنم چرا این‌ تصمیم‌ رو گرفتن! هم سنت سن ازدواج نیست، هم اجباری بودنش اشتباهه. فوری گفتم: _ خانوم شما اگر به خاله‌م بگید از ما دلخور می‌شه، تنبیه‌مون هم می‌کنه‌. می‌شه لطف کنید یه راهی نشون زهره بدید تا خودش بتونه کاری کنه که این خاستگارا برن. نگاهش رو بینمون جابجا کرد. زهره دوباره تأکیدی گفت: _ خانم من با مادرم صحبت کردم؛ قبول کرده که بگه نه‌. اما می‌گه روش نمی‌شه بگه نیان.‌ فقط قرار بیان صحبت کنیم، بعدش بگیم نه. _ خب الان من اینجا چی می‌تونم بگم؟ همین که مادرت راضی شده و قراره به خواستگار جواب نه بده، کافی نیست؟ _ می‌خواستم در رابطه با امشب با زهره حرف بزنید. متوجه تناقض حرف‌هامون شد، اما شروع به راهنمایی کرد. حرف‌های قشنگی به زهره زد که چه جوری رفتار کنه و چی بگه. خیالم راحت شد از این که به خانه نمی‌گه؛ اما دلم کمی شور می‌زنه که نکنه حرف‌های ما رو بی‌اهمیت بدونه و بعد از اینکه ما رفتیم با خاله تماس بگیره و صحبت کنه. با کار دیشب میلاد، اگر خونه متوجه بشن، امروز فاتحه‌ی من خونده است. تو فکر بودم که زهره ایستاد. فوری کنارش ایستادم.‌ _ پس همون حرف‌ها رو که بهت زدم بگو. _ چشم. می‌تونیم بریم؟ _ برید.‌ زنگ خورده، کلاستون هم شروع شده. الان زنگ می‌زنم دفتر می‌گم‌ پیش من بودید. یه برگه بیرید که معلم سر کلاس راه‌تون بده. از دفترش بیرون اومدیم. زهره طوری که هم دلش نمی‌خواست ناراحتم کنه، هم حسابی دلخور بود گفت: _ این چه کاری بود تو کردی! آخه یه ساعت مغزم رو کار گرفته.‌ خودت که حواست رو داده بودی جای دیگه، اصلاً گوش نمی‌کردی! _ این تنها راهی بود که می‌تونستم از دست هدیه نجاتت بدم. دستش رو گرفتم و روبروش ایستادم. _ رویا دیره باید بریم سر کلاس! _ باشه می‌ریم فقط یک کلمه؛ توروخدا به من بگو هدیه چه آتویی ازت داره؟ سرش رو پایین انداخت.‌ _ نمی‌تونم بهت بگم، رویا ولش کن! _ چرا ولش کنم؟ بگو دیگه! بگو بذار بدونم. بتونم کمکت می‌کنم. _ باشه می‌گم؛ بذار با خودم کنار بیام بعدش بهت می‌گم. خجالت می‌کشم حرف بزنم. _ باشه بهت وقت می‌دم.‌ فقط تا نگی نمی‌تونم کمکی بکنم. صورتم رو بوسید و تو آغوشم گرفت. _ یاد رفتارهام باهات می‌افتم‌، عذاب وجدان می‌گیرم. _ من و تو مثل یه خواهر می‌مونیم. من از کارات ناراحت نشدم. یکم شدما ولی نه زیاد. بیا بریم سر کلاس. از دفتر برگه گرفتیم و وارد کلاس شدیم. استرس زنگ تفریح دوم رو داشتیم که معلم با کاری که کرد، استرس رو از هر دومون گرفت. بقیه دانش آموزا اعتراض کردن. اما من و زهره خوشحال شدیم. ساعت کلاس دوم رو به کلاس سوم متصل کرد و اجازه نداد زنگ تفریح هم از کلاس بیرون بریم. زنگ به صدا دراومد. من و زهره اولین کسانی بودیم که از مدرسه بیرون زدیم. با سرعت تمام که با هدیه روبرو نشیم. تو مسیر برگشت هر چی به زهره اصرار کردم تا بگه چی شده، گفت هنوز با خودش کنار نیامده و نمی‌تونه حرف بزنه. خداروشکر فردا پنجشنبه‌ست و دو روز تعطیلِ. تعطیلات عید هم نزدیکه. فکر کنم کلاً چهار روز دیگه بیشتر نباید به مدرسه بریم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با دیدن ماشین دایی جلوی دَر خونه، زهره نفس راحتی کشید. دایی هیچ وقت اون‌جور که باید توی اتفاقاتی که برای زهره پیش اومده بهش حق نداده، اما زهره همیشه با دیدنش آرامش خاصی می‌گیره. نیم‌نگاهی بهش انداختم. _ راستی زهره، دایی هم مورد مناسبیه که اگر مشکل جدی داری بهش بگیا! با التماس گفت: _ نه اصلاً حرفشم نزن.‌ می‌ره به علی می‌گه.‌ می‌خوام بدون اینکه علی متوجه بشه، مشکلم حل بشه. _ من دو سه باری براش حرف زدم به کسی نگفته‌ها. _ رویا خواهش می‌کنم سرخود کاری نکن. وقتی می‌گم نه، یعنی نه! _ باشه مطمئن باش من اون کاری رو انجام می‌دم که تو می‌گی. کلیدش رو درآورد. دَر را باز کرد و وارد حیاط شدیم. حیاط تا وسط‌ خیس بود و شلنگ و جارو وسط رها شده بود. این یعنی دایی یک دفعه اومده. وارد خونه شدیم. خاله روبه‌روی دایی نشسته بود. با ورود ما چرخید و جواب سلام‌مون رو داد‌. دایی اخم‌هاش توی هم بود. خاله به آشپزخونه اشاره کرد. _ سفره رو پهن کنید، الان بچه‌ها میان. چشمی گفتیم و هر دو وارد آشپزخونه شدیم. همونطور که کار می‌کردم به بیرون هم سرک کشیدم.‌ _ دایی چشه؟ _ نمی‌دونم! اما الان می‌فهمم. لیوان رو از آب یخ پر کردم‌ و توی یه بشقاب گذاشتم. بیرون رفتم و روبروی دایی گرفتم. دایی لبخند نیمه‌جونی بهم زد و لیوان را برداشت. _ دستت درد نکنه. سمت آشپزخانه برگشتم که با حرفی که خاله زد فهمیدم چی شده. _ حالا این دختر نشد یکی دیگه. _ آخه چرا باید یه شب مونده به خواستگاری این حرف رو بزنه؟ _ چیز بدی هم که نگفته! _ چرا آبجی گفته. من از اول بهش گفته بودم. مگه نمی‌دونسته که بگه! یه روز با برادرش اومدن؛ داخل نیومد ولی محیط زندگیم رو دید. الان که چند ساله با هم آشناییم.‌ چند سال من رو می‌شناسه، با هم حرف زدیم؛ به نتیجه رسیدیم؛ باید از محل زندگیم خوشش نیاد!؟ _ حسین‌جان من نمی‌دونم شما چقدر با هم آشنایید.‌ چقدر همدیگر رو دوست دارید؛ اما دختری که اول عروسی بخواد بهونه دربیاره و جای زندگی رو بهونه کنه به درد نمی‌خوره. یا باهاش صحبت کن بگو از اول می‌دونستی و با این شرط قبول کردی، یا کلاً بیخیالش شو. اگر بخوای اون جا رو بفروشی و جای دیگه بخری، من اصلاً ناراحت نمی‌شم. سر حرفم هستم؛ سهم‌الارث ازت نمی‌خوام. کلاً بخشیدم به خودت. منم خدا برام می‌رسونه. وارد آشپزخونه شدم اما همون جا کنار دیوار ایستادم تا بقیه حرفشون رو بشنوم. _ آبجی من چند ساله کار کردم؛ کلی جمع کردم که سهم تو رو ازت بخرم. _ خیلی ازت ناراحت می‌شم از این حرف‌ها بزنی! _ آبجی‌جون، چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه. تو حالا خودت بچه داری. نامزد کرده داری.‌ خواستگار برای زهره داری. اصلاً این کارت درست نیست! _ من از اول حرفم این بوده. _ از اول هم حرفت اشتباه بوده! صدای علی و رضا از تو حیاط اومد.‌ علی بلند گفت: _ دخترا... احتمالاً برای حیاط نیمه تمیز صدامون‌ می‌کنه. _ جلوی رضا هیچی نگو! نمی‌خوام از این حرفا سر در بیاره.‌ اینقدر دُم درآورده که تو هر کاری دخالت می‌کنه. _ چشم. ولی یک‌هفته‌ی دیگه پولت رو می‌دم. زهره آهسته پرسید: _ چی شده؟ جلو رفتم. _ هیچی دختره دبه کرده که من نمیام خونه‌ی آقاجون اینا زندگی کنم. _ چرا خونه دایی که بد نیست؟ _ چی بگم! معلوم نیست چه اتفاقی بینشون افتاده که این جوری گفته.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
😱😱 ثروت ساز ترین روش پاکسازی خانه ❌ سه جهت از منزلت برات پولسازه💸 🔴میدونستی اگه این سه تا کار و اول صبح انجام بدی برکت وارد زندگیت میشه؟ ⭕️ میدونستی اگه چهار گوشه‌ی خونه ت آب و نمک بذاری انرژی‌های منفی رو از خونه‌ت فراری میدی ؟ 🚫 میدونستی حتی جاکفشی خونه تو هر ماه باید پاکسازی کنی؟روشش توی کانال هست 🔴 سه وسیله که پول و برکت و از خونه ت دور میکنه 🔰وقتی با کانال آشنا شدم کاسه برکت و گذاشتم یه وام ۴۰ میلیونی قرض الحسنه به حساب همسرم واریز شد😍پدرم ۷ میلیون بی مناسبت به کارتم واریز کردحقوق همسرم این ماه ۵ میلیون بیشتر شد🤩 لینک کانال و برات میذارم وارد شو و تکنیک ها رو انجام بده 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 منم کاسه برکت وگذاشتم وام ۱۰۰ میلیونی برام جور شد
هدایت شده از ریحانه 🌱
😱😱 ۷ نکته آشپزخانه ثروت ساز ❌❌ ⭕️ اتاق خواب ثروت ساز/ رفع انباشتگی اتاق کودک 🔴 ۶ موردی که دشمن خونته و انرژی خواری داره!!! ⛔️ ۶ وسیله ای که برای هر خونه واجبه که برکت و انرژی مثبت وارد خونه بشه!! اینجاست از وقتی وارد این کانال شدم و با تکنیک های آشپزخونه رو انجام دادم و پاکسازی کردم و کاسه برکت و گذاشتم، تغییرات عجیبی توی زندگیم اتفاق افتاده لینک کانال و برات میذارم وارد کانال شو و تکنیک ها رو انجام بده👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 تکنیک کاسه برکت اینجاست☺️
هدایت شده از ریحانه 🌱
فهم زمان در نبرد نهایی.mp3
7.07M
▪️🍃🌹🍃▪️ √ تکلیف نبرد چه می‌شود؟ √ نقش ایران در این ماجرا چیست؟ √ وظیفه شخص من، در این ماجرا چیست؟ | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از کانال مسابقه زیوآلات سلدا
چاااالش جذاب زیوآلات😀💍 قلبمممم اکلیلی شدددد🫀🤯❤️ سین بزن پول نقد جایزه بگیر😁🦋🌸 کلیییی و دلبر داریم ویژه خانمای خاص پسند🥺🥺🦋 با هر طرح و رنگی که خودتون بخواید😍👌 حتی با عکس های دلخواه شما🥺🌸🌸 همین الان عضو کانال بشو و از کارای جذابمون دیدن کن😍😍❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/4068213064C7c361ba796 کد 1۵ ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🔶 رد شدن راکت حماس از گنبد آهنین 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
_ستاره خانم! ستاره! ایستادم و سرم رو چرخوندم. با دو خودش رو بهمون رسوند. _وای خداروشکر، حالت خوبه؟ دستم‌ رو گرفت و بالا پایین کرد. _چیزیت نشده؟ اونا که بعد از رفتن من اذیتت نکردن؟ من اومدم بیرون بعدش دیدم... مشتی که توی صورتش خورد حرفش رو نیمه گذاشت. رضا مثل شیروحشی به جونش افتاده بود و می‌زدش. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به سمتش رفتم. _تو غلط می‌کنی دست به ناموس کسی می‌زنی. تو بیجا کردی اونجا باهاش بودی و بعدش هم تنهاش گذاشتی. مردتیکه‌ی عوضی و آشغال. خودم می‌کشمت. https://eitaa.com/joinchat/190906423C02ecf4ef2d
🍃🌹🍃 فرصت طلبان سیاهنمایی 🔺دقیقا ‏از هر فرصت و وسیله‌ای برای سیاه نمایی، امیدزدایی از جامعه و تخریب دولت استفاده میکنند وگرنه باید اشاره میکردند که تخلف ارزی شرکت وارد کننده چای مربوط به سال ۹۸ تا ۱۴۰۱ است، کشف آن بخاطر حساسیت موجود فعلی در مبارزه با فساد است و برخورد جدی با آن نیز میتواند گویای پایان دورانِ خط قرمز دانستنِ این و آن باشد! ✍ مهدی قاسم زاده 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
4_6006052395228860064.mp3
14.04M
🍃🌹🍃 ✘ بچه‌هام به دوستی‌های خطرناک و نامشروع رو آوردن! ✘ همسرم دائماً توی گوشی و دنبال دوستی‌های مجازیه! ✘ اصلاً قدردان زحمتها و تلاش‌های من نیستند... خسته شدم از این وضع💥 | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
4_5891102981440408893.mp3
11.33M
▪️فایل صوتی “حدیث کساء” » با صدای علی فانی چله حدیث کسا 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ هنری کیسینجر؛ با نظریه‌پرداز آدم‌کشی‌ آمریکا آشنا شوید کیسینجر نظامی نبود اما حتی اهداف بمباران را شخصا انتخاب می‌کرد. مردی که شعار صلح می‌داد، اما ۱۱۰ هزار تن بمب روی کامبوج ریخت. معروف است که او عامل مرگ حداقل ۳ میلیون انسان است. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سال اول دانشگاه بودم که فهمیدم پسر داییم بهم علاقه داره یه روز تو دانشگاه بودم که جلومو گرفت و گفت_ خوبی حنانه؟ با لحن سردی جوابشو دادم_ ممنونم. ابرو بالا داد و با لحن مهربانی گفت: یه مدته نیستی؟ چه خبرا؟ نمی‌خواستم باهاش حرف بزنم برای همین خیلی جدی گفتم_ من کار دارم آقا احسان باید برم. نوچی کشید و گفت_ چرا همچین می‌کنی حنانه؟ می‌خوام باهات حرف بزنم. گفتم اگه در مورد درس و دانشگاه سئوالی دارین در خدمتم در غیر این صورت وقت منو نگیرید. بعدش بی توجه بهش راه افتادم و چند قدمی رفتیم. که صدای داد احسان تو کل سالن پیچید گفت... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دَر خونه باز شد و علی داخل اومد. _ این حیاط باید این‌جوری بمونه؟ عِه... تو اینجایی! رضا پشت سر علی داخل اومد. از آشپزخونه بیرون اومدم تا برم باقیمانده حیاط رو بشورم. دایی با دیدن رضا لبخند زد. _ سلام شاه‌دوماد. رضا نیشش تا بنا گوشش باز شد‌. دستی به سرش کشید و گفت: _ سلام. ان‌شالله نوبت شما. علی کنار دایی نشست و با خنده محکم روی کمرش زد. _ ایشون‌ که فعلاً کشتی‌شون به گِل نشسته. دایی دلخور نگاهش رو از علی برداشت. خاله لبخند زد و گفت: _ سر به‌ سرش نذار؛ اعصاب نداره. نگاهش به من افتاد. سلام کردم که جوابم رو خیلی سنگین داد. سعی می‌کنه جلوی دایی هیچ سوژ‌‌ه‌ای دستش نده تا دست نگیره.‌ رو به خاله گفتم: _ خاله من می‌رم حیاط رو بشورم. _ نمی‌خواد. خودم بعد ناهار می‌شورم.‌ برو سفره رو پهن کن. به آشپزخونه برگشتم.‌ آخرین جمله که از خاله‌ شنیدم‌ این بود: _ حسین‌جان فردا شب خواستگاری رویاست، تو هم بیا. فوری سرچرخوندم و متعجب بهش نگاه کردم. علی اخم کرد و پرسید: _ رویا!؟ _ وای اشتباه گفتم؛ زهره. دایی بلند خندید. حالا نوبتش رسید. _ علی یه اسم‌ اشتباه گفت، چرا غیرتی می‌شی؟! وقت‌هایی که دایی اینجاست، علی کلاً سعی می‌کنه با من هم‌کلام نشه و صحبت نکنه. دایی از همین اَخم هم برای سربه‌سر گذاشتن استفاده می‌کنه. _ تعجب کردم فقط. برگشتم‌ و با کمک‌ زهره سفره رو پهن کردیم. وسط ناهار گوشی رضا زنگ خورد. ببخشیدی گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. علی نگاهی به رفتن رضا کرد و رو به دایی با خنده گفت: _ این دیگه از دست رفت! دایی رد نگاه علی رو به من داد و سرش رو پایین انداخت و به شوخی متأسف سرش رو تکون داد: _ به زودی نوبت تو هم می‌شه. علی پشیمون از حرفی که زده، سرش رو پایین انداخت. خاله که متوجه نگاه دایی نشد، با ذوق گفت: _ علی قول داده که بعد از تعطیلات عید به من بگه کی رو دوست داره. چشم‌های دایی برق زد و سرش رو بالا گرفت. _ واقعاً! بعد عید می‌گی؟! کمر صاف کرد و مغرورانه گفت: _ چه فرقی بین‌ الان با بیست روز دیگه‌س؟ می‌خوای من الان بگم؟ خاله کنجکاو به دایی نگاه کرد. _ مگه تو هم می‌دونی!؟ نگاهش رو به علی داد. _ حسین می‌دونه!؟ علی نفس سنگین کشید. _ حسین بس کن دیگه! _ چرا؟ می‌خوام به آبجیم بگم که عاشق کی هستی. _ اجازه بده خودم به موقعش می‌گم. _ علی‌جان چه کاریه؟ یه اسم دیگه مادر! بگو بذار من راحت شم. دایی نگاهی به من کرد و لبخند لج دربیاری زد و گفت: _ دختر اقدس‌خانم. بعد هم‌ با صدای بلند خندید. خاله لیوان آب دستش رو توی سفره گذاشت و با دلخوری گفت: _ شما دوتا بشینید و فقط من رو مسخره کنید. با ناراحتی از آشپزخونه بیرون رفت. علی چپ به دایی نگاه کرد. _ همین رو می‌خواستی؟ _ چیزی نگفتم که! _ قهر کرد... الان خودت باید از دلش در بیاری. _ چشم، نوکرشم هستم.‌ ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. نگاه چپ‌چپش رو به من داد. _ همش تقصیر توعه ها! نتونستی جلوی اون دهنت رو بگیری. رو به زهره گفت: _ مامان کمرش درد می‌کنه، برو حیاط رو بشور. یه سؤال ازتون می‌پرسم راستش رو بگید. هردو نگاهش کردیم. رو به میلاد گفت: _ پاشو برو بیرون. میلاد فوری بیرون رفت. _ شماها می‌دونید النگوهای مامان کجاست؟ زهره شونه‌هاش رو بالا داد گفت: _ نه! نگاهش به من گره خورد. الان باید چی‌کار کنم؟ رازدار خاله باشم یا صادقانه حرف بزنم! تردید توی حرف زدنم رو متوجه شد. ابروش رو بالا داد. _ تو می‌دونی!؟ نگاهم رو به اطراف دادم و خیلی ریز طوری که زهره متوجه نشه با چشم بهش اشاره کردم. _ نه. سرش رو پایین انداخت و برای لحظه‌ای توی فکر رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ پاشید جمع کنید. رویا دایی رفت، بیا بالا اتاق من‌. کاش من نمی‌دونستم خاله النگوهاش رو فروخته. الان‌ مجبورم‌ بگم، دوباره از من ناراحت می‌شه. _ چشم. بیرون رفت و به جمع دو نفره‌ی دایی و خاله پیوست. زهره گفت: _ راستی چند وقته النگوها دستش نیست! حواسم نبود. اصلاً درشون نمی‌آورد! چرا دستش نیست!؟ _ من نمی‌دونم، چی بگم. حرف زدن جلوی زهره کار درستی نیست. با علی می‌شه رازی رو نگه دارم اما زهره، هنوز زیاد نمی‌تونم بهش اعتماد کنم. زهره به حیاط رفت و صدای کشیده شدن جارو روی موزاییک‌ها بلند شد. فقط یک‌ نفر اضافه شده ولی شستن ظرف‌ها خیلی زمان برد.‌ دستم‌ رو خشک‌ کردم و بیرون رفتم. علی و دایی هر دو خوابیده بودن.‌ از خاله اجازه گرفتم و برای استراحت بالا رفتم.‌ جلوی دَر اتاق، صدای زهره رو از اتاق رضا شنیدم. _ یه دقیقه گوشیت رو بده من یه چند تا پیام می‌دم، زود بهت می‌دم. _ منتظر زنگ مهشیدم. _ الان باهاش حرف زدی! رضا بده دیگه. _ دارم بهت می‌گم کار دارم، نمی‌تونم بدم. _ بحث آبرومِ، تو رو خدا! من که گوشی ندارم؛ باید چند تا پیام بدم. _ نمی‌دم زهره، برو بیرون. _ باشه خیلی نامردی. وارد اتاق شدم و دَر رو بستم. زهره گوشی می‌خواد چی‌کار؟ می‌خواد به کی پیام بده!؟ لباسم که به خاطر ظرف شستن خیس شده بود رو عوض کردم‌ و گوشه‌ی اتاق دراز کشیدم.‌ زهره دمق وارد اتاق شد.‌ زیر لب غر می‌زد. _ بدبخت ندید بدید. حالا می‌بینیم بعدنتون رو هم! سر اون دختره‌ی چندش نداد. _ به کی می‌خوای پیام بدی؟ از حرفم‌ جا خورد. _ هیچ‌کس! _ تو راهرو شنیدم چی گفتی. پشت چشمی نازک کرد و کنارم نشست. _ کی می‌خوای از این اخلاقت دست برداری؟ _ به خدا گوش واینستادم؛ صداتون بلند بود.‌ حالا به کی می‌خوای پیام‌ بدی؟ _ هیچی ولش کن. انگار یاد یه چیزی افتاد، با التماس نگاهم کرد. _ تو می‌ری گوشی دایی رو بگیری بیاری برای من؟ _ دایی و علی کنار هم هستن. _ تو بلدی یه جوری بگیری که علی نفهمه. به پهلو سمتش چرخیدم و آرنجم رو تکیه‌ی سرم کردم. _ به نظرت می‌ده؟ سرش رو پایین اندااخت. _ نه. _ به علی می‌گه، اونوقت پوستمون رو می‌کنه.‌ نفسش رو با حسرت بیرون داد. _ باشه. ولش کن اصلاً. _ می‌خواستی به هدیه پیام بدی یا برادرش؟ خیره با چشم‌های گرد نگاهم کرد و دوباره سربزیر شد. با صدای پایینی گفت: _ هدیه. _ چی می‌خواستی بگی؟ _ می‌خواستم آرومش کنم. _ از چی می‌ترسی؟ پشت بهم‌ خوابید. _ ول کن‌ توروخدا رویا! _ تو هر چی به اون باج بدی، اون بدتر می‌کنه. _ هیچ باجی نیست؛ فقط این چهار روزی که از مدرسه مونده تا عید رو نمی‌خوام با استرس بگذرونم. _ اگر واقعاً مشکلت اینه، دوتایی از شنبه نمی‌ریم. با سرعت سمتم چرخید. _ واقعاً! _ آره.‌ نزدیک عیده‌، غیبت نمی‌زنن. معلم‌ها از خداشونه بچه‌ها نرن‌ مدرسه، اونا هم نیان. نشست و خوشحال‌تر از قبل گفت: _ اگر این کار رو کنیم که خیلی خوبه. _ زهره‌جان، بعد تعطیلات رو می‌خوای چی‌کار کنی؟ این مشکل رو باید اساسی حل کنی. _ فقط تا آخر اردیبهشت دووم بیارم، بعد دیپلم دیگه راحت می‌شم از دستش. آرنجم رو برداشتم و سرم رو روی بالشت گذاشتم. _ کاش به من می‌گفتی.‌ نگاهش رو گرفت و سکوت کرد. شک ندارم که زهره آتوی بزرگی دست هدیه داره. هر چی هم هست، مستنده که اندازه‌ای که هدیه رو پرو کرده، زهره رو هم ترسونده. اما تا زمانی که خودش نخواد بگه، نمی‌شه کاریش کرد. صدای‌ آهسته‌ی عمو رو از پشت دَر اتاق شنیدم. _ بیدارشون نکن‌ زن داداش! اومدم رویا رو ببینم. _ آخه می‌ترسم علی ناراحت شه بگه چرا عمو اومد بیدارم‌ نکردی! _ خسته است، بذار بخوابه. فقط ببین رویا بیداره؟ _ باشه الان. این‌جوری خیلی زشت شد! لااقل می‌نشستید یه چایی براتون بریزم. _ نه ممنون‌.‌ فقط اگر زهره خوابه، بگید رویا حاضر شه ببرمش بیرون که مزاحم زهره هم نشیم. فوری نشستم و زهره رو تکون دادم. _ زهره خوابی؟ چرخید سمتم. _ نه. چته؛ ترسیدم! _ توروخدا پاشو برو بیرون، الان عمو به بهونه‌ی خواب بودن تو، من رو می‌بره بیرون. همزمان دَر اتاق باز شد و خاله نگاهی به هردومون کرد. _ بیدارید؟ زهره پاشو بیا بیرون، عموتون اومده با رویا کار داره.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
شوهرم خیلی عاشقم بود میگفت خودم باید غذا بذارم دهنت قاشق قاشق میذاشت دهنم حتی لیوان ابمم خودش میگرفت جلوی دهنم میگفت بخور هر بار میخواستیم بریم بیرون کفش هام رو پام میکرد و در ماشین رو برام باز میکرد که سوار بشم دقیقا منو میذاشت روی دوتا چشم هاش زندگیمون عالی بود و عشقمون مثال زدنی، خیلی دوسم داشت اما درست وقتی که....😢😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
عجب حس قشنگیه دوست داشتنه کسی که می‌دونی ، روت غیرت داره و بهت اطمینان داره. با صدای باز شدن در ماشین افکار قشنگم رو بوسیدم و قایم کردم برای روزی که توچشم‌هاش نگاه‌ کنم و با زبونم بهش بگم نه با زبون دلم. _چرا گریه‌ می‌کنی؟ فوری صورتم‌ رو پاک کردم و آهسته گفتم: _چیزی نیست من.... _ حرف نزن، فقط آروم باش و گریه نکن؛ باشه؟خنده‌ی کوتاهی کردم ولی از ته دل، مثل همون اشک که از سر ذوق بود. _چیز خنده داری گفتم؟ سر به زیر جوابش رو دادم چون هنوز روی نگاه‌ کردن بهش رو نداشتم. -نه، فقط از جمله‌ی دستوری و محکمتون که وسط اخم گفتین ذوق کردم.گوشه‌ی ابروش رو بالا داد اخم‌هاش رو باز کرد. _نه، بلدی یه‌ چیزایی! زودتر رو می‌کردی الان شناسنامه‌ات رو آورده بود محضر. https://eitaa.com/joinchat/190906423C02ecf4ef2d
ای کاش که بوی نفست صبح به صبح از کوچه ی دلتنگی ما هم گذری داشت 🍃صبرا