هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از لاک جیغ تا خدا❤️
باشنیدن مداحی شهید گمنام متحول میشه❤️
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فیلم. کامل صحبتهای دلنشین این خانم رو در این کانال ببینید👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یا_ڪاظم_الغیظ💔
ما بےقرارِ روضہهاے #ڪاظمینیم
مثلِ رَئوفِ این حـرم در شور و شینیم
دربَندِ نفْسِ خود #گرفتاریم اما
آزادهایم از لحظہاے ڪہ با حسینیم
#یا_باب_الحوائج_ع🥀
#شهادت_امام_کاظم(ع)🖤
#بر_شیعیان_جهان_تسلیٺ_باد🥀
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت352
🍀منتهای عشق💞
سینی رو جلوی خاله گذاشتم و دوباره سر جام نشستم. همه مشغول صحبت کردن بودن و من حواسم به زمان بود که زنگ دَر خونه به صدا در اومد.
خاله و علی سؤالی به هم نگاه کردن. قبل از هر کسی میلاد بلند شد و سمت دَر رفت.
خاله فوری چادرش رو که کنار دستش گذاشته بود روی سرش کشید. میلاد دَر رو باز کرد و با ذوق گفت:
_ آخ جون... دروازه!
عمو یااللهی گفت و بلافاصله بعد از بفرمایید گفتن خاله وارد حیاط شد. همه به احترامش ایستادیم. مهشید حسابی حالش گرفته شد.
عمو دروازههای کوچکی که دستش بود رو به میلاد داد و صورتش رو بوسید.
_ بیا عزیزم، اینم قول مهشید به تو.
رو به جمع کرد و جواب سلاممون رو داد.
_ مهشید به محمد گفته بود که به میلاد قول دروازه داده؛ سر راه براش خریدم.
خاله خوشحال از این که مهشید با خانواده همسرش گرم گرفته، نگاهی کرد و گفت:
_ دستت درد نکنه مهشیدجان، لازم نبود. خیلی ممنون آقامجتبی.
به علی نگاه کردم که فوری اشاره کرد بهش خیره نشم. خودش رو نسبت به همه چیز بیاطلاع نشون داد و از مهشید تشکر کرد.
عمومجتبی جلو اومد. کنار مهشید ایستاد و گفت:
_ احساس کردم که شاید دلت برای من تنگ شده باشه.
مهشید حسابی تو رودربایستی موند. لبخندی زد و گفت:
_ دیگه میخواستم بیام خودم.
عمو خندید و دستی به سر دخترش کشید.
_ حاضرشو بریم.
حال رضا هم حسابی گرفته شد. هیچ کدومشون دلشون نمیخواست که از هم جدا بشن. اما حضور مهشید تو خونهی ما خطرناک شده. بهتره زودتر بره تا کار دستمون نداده. باید فکری برای بعد از زمان عقدشون هم بکنم. با این فضولی که میکنه، حتماً نسبت به ما مشکوکتر میشه و عکسالعملهای بیشتری از خودش نشون میده.
مهشید خودش رو خوشحال نشون داد اما از درون ناراحتِ. وارد خونه شد و رضا هم دنبالش رفت.
میلاد سرگرم بازی با دروازهاش شد. توپی که گوشه حیاط بود رو خیلی آروم وارد دروازه میکرد تا مبادا دوباره به پنجره و شیشه برخورد کنه و بشکنه.
عمو با لبخند نگاهم کرد و گفت:
_ دستت درد نکنه. اگر تو زنگ نمیزدی نمیدونستم که دلتنگِ.
لبخند زدم و نگاهم رو به میلاد دادم.
_ میلاد میخوای بیام باهات بازی کنم؟
همه جز علی از تشکر عمو گنگ بودن؛ اما علی خیلی تیزتر از این حرفهاست و فهمید من به عمو زنگ زدم.
به روی خودم نیاوردم و برای اینکه از اون جمع دور باشم و بیشتر در رابطه با این موضوع صحبت نکنیم و خدای نکرده به گوش مهشید نرسه، با میلاد شروع به بازی کردم.
چند دقیقه طول نکشید که مهشید حاضر و آماده پایین اومد و همراه با عمو از خونه رفت. رفتنشون باعث شد تا جمع ما صمیمیتر بشه. هرچند که رضا حوصله نداشت و بعد از رفتن مهشید به اتاقش رفت.
میلاد ذوقزده توپ رو به من پاس میداد و من هر بار توی دروازه میزدم.
میلاد هیجانزده رو به علی که بخاطر دروازه خوشحال نبود، گفت:
_ داداش با رویا خوش نمیگذره، میای بازی؟
قبل از اینکه علی حرف بزنه، دایی بلند شد.
_ منم میام؛ علی بلندشو سهتایی مردونه بازی کنیم.
شروع به بازی کردن. ما هم به جمع کردن وسایل مشغول شدیم. روفرشی رو تا کردم و روی بند انداختم. به زهره که سینیِ بزرگ پر از ظرف دستش بود و وارد خونه میشد، نگاه کردم.
علی و دایی و میلاد هم جوری گرم فوتبال بازی بودند که انگار توی زمینِ واقعی بازی میکنن.
وارد خونه شدم. خاله با تلفن صحبت میکرد. چپچپ به من نگاه کرد. ته دلم خالی شد. نکنه مهشید فهمیده من به باباش گفتم و داره به خاله میگه!
خواستم از پلهها با سرعت بالا برم که صدام کرد.
_ رویاخانم تلفن با شما کار داره!
طلبکار بود و حسابی شاکی. با ترس جلو رفتم و تو فاصله ایمنی از خاله ایستادم. دستش رو روی دهنهی گوشی گذاشت.
_ مگه من بهت نگفتم با این دختره نگرد؟
توی دلم خوشحال شدم و فهمیدم کسی که زنگ زده مهشید نیست.
_ شقایقِ!؟
لبهاش رو به هم فشرد و نفس سنگینی کشید.
_ بار آخرت باشه!
_ چشم.
گوشی رو ازش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
_ الو شقایق!
_ سلام خوبی؟ این خالهت خیلی از من بدش میاد ها!
_ سلام. چیزی شده زنگ زدی؟
_ با نامزد سیاوش صحبت کردم. گفت هفتهی دیگه سهشنبه بریم جلوی دَر خونهشون. میتونید بیاید؟ گفت مشخص کنیم که دقیق بدونه.
_ نمیدونم؛ باید صبر کنی بهت خبر بدم.
_ منتظر زنگت میمونم.
_ باشه میگم بهت. خداحافظ.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت353
🍀منتهای عشق💞
گوشی رو سر جاش گذاشتم و به خاله که دست به سینه روبروم بود نگاه کردم.
_ چی رو بهش میگی؟
در موندهتر از قبل شدم. الان باید چی بگم که دست از سرم برداره.
_ هفتهی دیگه میخواد تولد بگیره، من و زهره رو دعوت کرد.
این بهترین بهانهست برای اینکه بتونیم از خونه بیرون بریم و عکسها رو بگیریم.
خاله اخمش شدیدتر شد.
_ از کی تا حالا شما تولد دخترای دیگه شرکت کردید که این بار دومش باشه!؟ تازه اونمکی! اون دخترهی ولگرد.
_ سال قبل که تو همین کوچه گذاشتید بریم.
_ سال پیش نمیدونستم چه دختریه. حرفشم نمیزنی ها! بیا برو کمک زهره؛ ادامه بدی میذارم کف دست علی، اون بهت نه بگه.
_ وای خاله شما چقدر سخت میگیری. اگر آقاجون بود الان اجازه میداد.
نگاهش تیز شد و نفسهاش عمیق و تند.
_ دستت درد نکنه رویا! با زبون بیزبونی داری به من میگی به تو چه!
اگر این حرف به گوش علی برسه حسابی ناراحت میشه.
_ نه خاله من این رو نگفتم. به خدا منظور نداشتم.
به حالت قهر نگاهش رو عصبی از من برداشت.
_ باشه، زنگ بزن به پدربزرگت ازش اجازه بگیر برو. هم اصفهان برو هم تولد دوستت...
باید آرومش کنم. اون طور که میشناسمش الان صداش میره بالا و بعد هم گریه میکنه.
جلو رفتم و دستش رو گرفتم.
_ خاله به جان خودم منظورم این نبود! اصلاً هر کاری شما بگی من همون رو انجام میدم. نه اصفهان میرم، نه تولد.
دستش رو آروم از دستم بیرون کشید و روی زمین نشست.
_ این حرف رو از صد نفر شنیدم ولی از تو انتظار نداشتم.
دیگه صدای بازی از حیاط نمیاد. به دَر نگاه کردم و درمونده لب زدم:
_ خاله من غلط کردم. تو رو خدا ببخشید!
چشمهای خاله پر از اشک شد. دَر خونه باز شد. میلاد و بلافاصله پشت سرش دایی و علی داخل اومدن.
میلاد توپ رو سمت اتاق خاله برد. دایی روبروی خاله نشست. علی سمت سرویس رفت. دل تو دلم نیست؛ عجب حرفی زدم! کاش خاله همین یه ذره اشک هم توی چشمهاش جمع نمیشد.
زهره هم با استرس نگاهم میکرد. با حرفی که دایی زد دنیا دور سرم چرخید. متعجب پرسید:
_ آبجی چرا گریه کردی؟
علی مسیر رفته رو برگشت و به خاله نگاه کرد.
_ مامان چی شده!؟
چقدر من بدشانسم که باید این حرف رو وقتی بزنم که هر دوشون خونه باشن. خدا کنه خاله حرفی نزنه و گلایهای نکنه.
با گوشهی روسری اشکش رو پاک کرد.
_ هیچی نشده، دلم گرفته.
اینقدر صداش پر بغض بود و خبر از دل شکستش میداد که دایی خودش رو سمت خاله کشوند و علی کنارش نشست و با ناراحتی پرسید:
_ الهی دورت بگردم؛ دلت از چی گرفته؟ تو حیاط بودیم که حالت خوب بود! مهشید رفت ناراحت شدی؟
خاله نفس عمیقی کشید و برای اینکه به قائله پایان بده ایستاد.
_ نه. هیچی نشده.
رو به من دلخور گفت:
_ اینجا واینستا من رو نگاه کن! برو کمک زهره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از لاک جیغ تا خدا❤️
باشنیدن مداحی شهید گمنام متحول میشه❤️
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فیلم. کامل صحبتهای دلنشین این خانم رو در این کانال ببینید👆👆
هدایت شده از کانال ازاد
دنباله پیراهن عروسم را باز کردم و گفتم
اخ که چقدر این لباس سنگینه. کمرم شکست.
_میای بندهای پشت لباسمو باز کنی؟
نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت
_میترسم؛ مامانم با اون حال رفت بالا یه وقت حالش بد بشه.
_اون که حالش خوب بود
_نه تو نمیدونی اون ناراحت بود. یاد بابام افتاده.
_بزار لباسمو عوض کنم میریم یه سر بهش میزنیم. اروم که شد میاییم پایین
دستی لای موهایش کشید و گفت
_خیلی ناراحت بود
_حالا بیا این بندهارو باز کن من دارم خفه میشم.
به طرف در خانه رفت و گفت
_درو قفل کن بگیر بخواب، من امشب میرم پیش مادرم.
انتظار هرچیزی را داشتم جز این یکی .
هاج و واج گفتم چی؟ امشب شب عروسیمونه ها
با کلافگی گفت
فکر کن فردا شب شب عروسیمونه. مامان من اون بالا با گریه بخوابه و من اینجا به خاطر خوشحالی تو بمونم؟
رمان زیبای شقایق
اثری دیگر از نویسنده رمان عسل
https://eitaa.com/pkh110
هدایت شده از عسل 🌱
اینم تقدیم اونهایی که میخواستن رمان شقایق و بخونن.
بزن رو لینک زیر چون دوباره داره پارت گذاری میشه.👇👇
https://eitaa.com/pkh110
ریحانه 🌱
سلام اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتر
به مناسبت عید مبعث
رمان تخفیف خورد😍
کل رمان ۳۰ تومن
ریحانه 🌱
به مناسبت عید مبعث رمان تخفیف خورد😍 کل رمان ۳۰ تومن
رمان تخفیف خورد😍
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام
عزیزان هفتهی پیش نسبت به آزادی جوان ۲۱ ساله با کمک شما اقدام کردیم و خوشبختانه آزاد شد.
اما به محض بیرون اومدن با مشکلات شدید مالی روبرو شد.ایشون بامادر بزرگ و خواهر یازده سالشون زندگی میکنن که توی اون ۱۱ ماهی که زندان بود مادربزرگ برای گذران زندگی مجبور به فروش وسایل خونه شدن. خونه هم اجاره ای هست.
الان نه وسایل خونه دارن نه خرجی برای زندگی، مهلت خونشون هم تموم شده باید از اونجا بلند شن.
مادربزرگشون دیابت دارن و دو شب پیش مجبور شدن بیمارستان بستریشون کنن
با مددکاری زندان تماس گرفته و گفته کاش من بمیرم تنهایی چطور از پس این مشکلات بربیام
ان شالله یه یاعلی بگید با کمک هاتون بتونیم کمی امید به این جوان ۲۱ ساله بدیم
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴لواسانی بانک پارسیان فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد رفتگر سید گرفتم. و کمکش خیابون رو جارو کردم. زندگیم دگر گون شد، بیاید داستان زندگی من رو بخونید شک نکنید که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
اهسته و پاورچین پاورچین حیاط را پیمودم و در خانه را ارام گشودم. صدای خنده ریز زنی به گوشم رسید. سری در خانه چرخاندم کسی را ندیدم نگاهم به طرف اتاق خواب افتاد .
ارام به سمت اتاق خواب رفتم و گوشم را چسباندم صدای ریزی از مهرداد و زنی میامد.
کمی تعلل کردم و سپس در را به ناگه باز کردم که.....
به قلم پاک فریده علی کرم.
رمانی بر اساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت354
🍀منتهای عشق💞
سمت آشپزخونه رفتم و با زهره شروع به مرتب کردن وسایل کردیم. زهره با احتیاط و آهسته پرسید:
_ شقایق چی گفت؟
طلبکار نگاهی بهش انداختم.
_ تو هم وقت پیدا کردی!؟ نمیبینی الان حالم رو؟
جلو اومد و با التماس گفت:
_ میبینم ولی به خدا حالم خیلی خرابه. همیشه فکر میکردم نامزد که کنم کلی بهم خوش میگذره اما الان فقط استرس و اضطراب دارم.
_ مقصرش خودتی.
بغض پنهانش سر باز کرد و اشک روی صورتش ریخت.
_ میدونم مقصر خودمم ولی غلطیه که کردم و توش گرفتار شدم. توروخدا بگو شقایق چی گفت؟ تو قرار بود کمکم کنی.
_ خیلی خب گریه نکن. گفت سهشنبه بریم عکسها رو بگیریم.
اشکش رو پاک کرد.
_ الکی گفتی تولدشه؟
_ آره؛ ولی این جوری که خاله گفت نه، نمیتونیم بریم.
_ رویا توروخدا یه کاریش بکن!
_ زهرهجان ساعت مدرسه رو که نمیشه پیچوند. بعد مدرسه هم که بخوایم بریم مسیر دوره، تا بریم و برگردیم دو ساعت طول میکشه. حالا اون جا چقدر معطل باشیم خدا میدونه! فکر برگشتش هم بکن.
درمونده روی زمین نشست.
_ پس چیکار کنیم؟
کنارش نشستم.
_ باید خاله رو راضی کنیم تا اجازه تولد رو بگیریم.
_ علی نمیذاره بریم تولد.
_ زهره تنها راهش همینه. ما بدون اجازه نمیتونیم بریم.
_ میگم بیا الکی بگیم میریم خونه آقاجون بعد بریم خونهی شقایق اینا.
_ اون جوری باید جواب عمو رو هم بدیم. با خاله و علی میشه کنار اومد اما عمو نه.
پرحسرت نفسش رو بیرون داد و چند دقیقه سکوت کرد. انگار که چیزی کشف کرده باشه با هیجان گفت:
_ به سمانه بگیم بره بگیره.
متعجب نگاهش کردم.
_ زهره تو واقعاً اینقدر احمقی یا خودت رو زدی به حماقت! اون به عمه میگه، عمه هم بفهمه برای اینکه آبروی خاله رو ببره و بگه تو تربیت ما ناموفق بوده، دستش میگیره و به همه نشون میده.
_ حالا دخترای خودش خیلی گل و بلبلن؟
_ اون فقط میخواد آبرو ببره، اینا براش مهم نیست.
صدای دایی باعث شد تا هر دو هول بشیم و سمتش بچرخیم.
_ چیکار کردید که آبرو قراره بره؟
به چشمهای اشکی زهره نگاه کرد.
_ معلوم هست توی این خونه چه خبره!؟ زهره چیکار کردی که هم خودت گریه کردی، هم اشک مامانت رو در آوردی؟
فوری گفتم:
_ هیچی دایی. خاله از دست من ناراحت بود.
_ چرا؟
_ یه چی گفتم ناراحت شد. ازش معذرتخواهی کردم.
به زهره اشاره کرد.
_ تو چته؟
برای اینکه زهره خراب نکنه خودم جواب دادم.
_ دلش شوره آیندهاش رو میزنه. از ازدواج میترسه.
سرش رو تکون داد. کمی آب خورد و بیرون رفت.
زهره گفت:
_ رویا تو هر کاری بگی من میکنم...
دستم رو روی لبش گذاشتم تا ساکت باشه. حرفش رو نصفه رها کرد. آهسته گفتم:
_ حرف نزن. صبر کن بریم بالا یا فردا تو راه مدرسه حرف میزنیم. یکی میشنوه.
با سر تأیید کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت355
🍀منتهای عشق💞
وسایل رو کامل جابهجا کردیم. صدای خاله اومد.
_ زهره یکم میوه بشور بیار.
زهره شاکی گفت:
_ اینم وقت پیدا کرده.
_ با من قهره وگرنه به من میگفت.
کلافه میوهها رو از یخچال بیرون آورد.
_ کاش چند روز هم با من قهر میکرد. کاش آقاجون من رو هم مثل تو میخواست، میرفتم اونجا.
_ دلت میاد زهره!
_ آره بابا! اون جا هیچکس به آدم گیر نمیده؛ تازه هر امکاناتی هم که بخوایم برامون فراهم میکنن. تو فکر میکنی اگر به آقاجون بگی یه گوشی میخوام بهت نه میگه؟
_ شاید نگه ولی اون جا بریم تنها میشیم.
_ بهتر، کمتر کار میکنیم. این جوری از صبح تا شب فقط باید ظرفهایی که دیگران خوردن رو بشوریم.
_ وا... زهره! خودمون هم میخوریم. تو الان اگر بری خونه شوهر دیگه نمیخوای ظرف بشوری؟ اینقدر غر نزن.
میوهها رو توی ظرف چید و بیرون رفت. چند لحظه بعد کلافه برگشت.
_ رویا بسه دیگه! بیا بریم بالا.
_ یه جارو هم به آشپزخونه بکشم بعد.
_ من دیگه حوصله ندارم.
_ تو برو من میکشم میام.
گوشهای نشست.
_ میشینم با هم بریم. الان اگر من تنها برم، همه میخوان گیر بدن که رویا بیشتر کار کرده.
روبروش نشستم.
_ اصلاً مهم نیست که کی بیشتر کار میکنه؛ بلند شو برو. زهرهجان نمیخوام تو دلت رو خالی کنم، فقط پیشنهاد میدم بهت. ببین الان چقدر حالت خرابه بابت اشتباهت. این اشتباه رو دیگه تکرار نکن. از سیاوش با مسعود حرف بزن؛ بهش بگو چی کار کردی. اگر اول زندگی بدونه خیلی بهتره.
_ ولم کرد رفت چی؟
_ الان بره خیلی بهتره تا بعد طلاقت بده و کلی آبروریزی بشه.
_ نه بابا مامانش گفت خود پسره هم...
_ شاید این حرف مادرش بوده و فکر خودش فرق داره. بگو و استرس رو برای یک عمر برای خودت نخر. حال الانت رو ببین! تجربهکن و جلوگیری کن برای آینده.
_ باشه میگم؛ پاشو جارو کن زودتر بریم. فردا زبان داریم هیچی نخوندم. تمام معلمها هم انگار گیرشون روی منه. بابا ولم کنید دیگه! من اصلاً دوست ندارم درس بخونم.
_ همش دو ماه مونده دختر دیپلم بگیری.
ایستادم و شروع به جارو کشیدن کردم. قشنگ معلومه زهره برای اینکه من رو از سر خودش رفع کنه گفت باشه میگم. مطمئنم به مسعود نمیگه. خدا کنه که بعدها برایش دردسر نشه.
بعد از تموم شدن کارها از آشپزخونه بیرون رفتیم. زهره تمایل داشت زودتر به اتاق برگردیم. دستم رو که توی دستش بود کشیدم و رو به خاله که تلویزیون نگاه میکرد گفتم:
_ خاله تموم شد.
پشت چشمی نازک کرد.
_ دستتون درد نکنه.
اگه یه کم بیشتر باهاش حرف بزنم، مطمئنم باهام آشتی میکنه. علی و دایی هم حواسشون نبود.
_ زیر خورشت رو هم کم کردم.
خاله نیمنگاهی بهم انداخت. این یعنی پیشرفت داشتم.
_ اگر کار دیگهای هم هست بگید انجام بدم.
دلخور نگاهم کرد.
_ نه خالهجان کاری نیست؛ برو به درست برس.
همین که دیگه قهر نیست یعنی میشه برم جلو. چند قدم برداشتم و روبروش نشستم. شرمنده نگاهم رو به چشمهاش دوختم و آهسته لب زدم:
_ ببخشید به خدا بیمنظور گفتم.
نگاهش رو از من گرفت.
_ خالهجونم... ببخشید دیگه. اگه مامانم الان بود بهتون میگفت...
_ خیلی خب بخشیدم. پاشو برو.
صورتش رو بوسیدم و خودم رو لوس کردم.
_ اگه بخشیدی، خب دیگه با اَخم نگاهم نکن.
لبخند کمرنگی زد و دستم رو گرفت.
_ بخشیدم، پاشو برو نمیخوام علی بفهمه.
_ الهی دور خاله مهربونم بگردم.
دوباره صورتش رو بوسیدم. با زهره از پلهها بالا رفتیم و وارد اتاق خودمون شدیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
ریحانه 🌱
سلام اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتر
به مناسبت عید مبعث
رمان تخفیف خورد😍
کل رمان ۳۰ تومن
ریحانه 🌱
به مناسبت عید مبعث رمان تخفیف خورد😍 کل رمان ۳۰ تومن
رمان تخفیف خورد😍
سلام
عزیزان هفتهی پیش نسبت به آزادی جوان ۲۱ ساله با کمک شما اقدام کردیم و خوشبختانه آزاد شد.
اما به محض بیرون اومدن با مشکلات شدید مالی روبرو شد.ایشون بامادر بزرگ و خواهر یازده سالشون زندگی میکنن که توی اون ۱۱ ماهی که زندان بود مادربزرگ برای گذران زندگی مجبور به فروش وسایل خونه شدن. خونه هم اجاره ای هست.
الان نه وسایل خونه دارن نه خرجی برای زندگی، مهلت خونشون هم تموم شده باید از اونجا بلند شن.
مادربزرگشون دیابت دارن و دو شب پیش مجبور شدن بیمارستان بستریشون کنن
با مددکاری زندان تماس گرفته و گفته کاش من بمیرم تنهایی چطور از پس این مشکلات بربیام
ان شالله یه یاعلی بگید با کمک هاتون بتونیم کمی امید به این جوان ۲۱ ساله بدیم
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴لواسانی بانک پارسیان فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
ریحانه 🌱
سلام عزیزان هفتهی پیش نسبت به آزادی جوان ۲۱ ساله با کمک شما اقدام کردیم و خوشبختانه آزاد شد. اما به
عزیزان اجرتون با فاطمه زهرا سلام الله علیها این جوون خیلی احتیاج داره خواهش میکنم دستش رو بگیرید انشاالله حضرت زهرا قیامت دستتون رو بگیره یه یا علی بگید و در حد توان براش واریز کنید بگذارید مشکلاتش حل شه
برچسبِ دینی بر انتخابات.mp3
7.44M
🍃🌹🍃
√ چرا به انتخابات، برچسب دینی میزنید، و آنرا یک مسئله مقدس و واجب میدانید؟
✘ آیا این سوءاستفاده از دین برای مشارکت بالای مردم نیست؟
#رهبری | #سردار_سلیمانی
#استاد_شجاعی
@ostad_shojae | montazer.ir
با بچه تو شکمم چیکار کنم؟
خدای اون بچه هم بزرگه، تو به خودت فکر کن
بچه من بابا نمیخواد؟
کمی به من خیره ماندو سپس با حرفش قوت قلبم شد .
نه، یه بابای معتاد خانم باز نمیخواد. اگر پسر باشه پا میزاره جاپای باباش، اگر هم دختر باشه میشه یه سرخورده ایی که مدام تو استرس کارهای باباشه و دلش داره به حال مادرش میسوزه.
با در ماندگی گفتم پس چیکارش کنم؟
مرد بچه نگه دار نیست. مخصوصا این مردی که تو داری، دنبال مواد و خانم بازیه.باهاش حرف بزن اگر تغییر نکرد. اگر درست نشد طلاقتو بگیر. بچتم بیار بده خودم بزرگش میکنم.
رمان زییای شقایق.براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از وقتی چشم باز کردم، توی خونمون پدر و مادرم رو در حال بد گویی به نظام و مسئولین دیدم، مادرم شدیدن گله داشت که، چرا ما باید بیرون حجاب داشته باشیم، توی ایران آزادی نیست، من با همین تفکر، ضد نظام بزرگ شدم و بغض کینه از مسیولین کشورم به دلم نشست، از همه بیشتر امام خمینی رو مقصر میدونستم، وقتی هم خودم بزرگ شدم، بیشترین مانع ازدایم رو این یه تیکه شالی رو که مینداختم روی سرم میدیدم، بارها به خاطر بد حجابی از گشت ارشاد، تذکر گرفته بودم، ولی بازم بدم میومد لباسی به اسم مانتو و تیکه پارچه ای به اسم شال بندازم سرم، به دانشگاه که راه پیدا کردم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
ریحانه 🌱
از وقتی چشم باز کردم، توی خونمون پدر و مادرم رو در حال بد گویی به نظام و مسئولین دیدم، مادرم شدیدن
خانم دانشجو میره تو حرم امام خمینی به امام توهین میکنه، ولی امام خمینی تومورش رو شفا میده، خانم شرمنده از رفتارش میشه
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
#داستانی_بسیار_جذاب😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐
√ روز بعثت پیامبر(ص)، روز بعثت هر کدام از ماست!
#مبعث #عید_مبعث
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen