هدایت شده از کانال ازاد
دنباله پیراهن عروسم را باز کردم و گفتم
اخ که چقدر این لباس سنگینه. کمرم شکست.
_میای بندهای پشت لباسمو باز کنی؟
نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت
_میترسم؛ مامانم با اون حال رفت بالا یه وقت حالش بد بشه.
_اون که حالش خوب بود
_نه تو نمیدونی اون ناراحت بود. یاد بابام افتاده.
_بزار لباسمو عوض کنم میریم یه سر بهش میزنیم. اروم که شد میاییم پایین
دستی لای موهایش کشید و گفت
_خیلی ناراحت بود
_حالا بیا این بندهارو باز کن من دارم خفه میشم.
به طرف در خانه رفت و گفت
_درو قفل کن بگیر بخواب، من امشب میرم پیش مادرم.
انتظار هرچیزی را داشتم جز این یکی .
هاج و واج گفتم چی؟ امشب شب عروسیمونه ها
با کلافگی گفت
فکر کن فردا شب شب عروسیمونه. مامان من اون بالا با گریه بخوابه و من اینجا به خاطر خوشحالی تو بمونم؟
رمان زیبای شقایق
اثری دیگر از نویسنده رمان عسل
https://eitaa.com/pkh110
هدایت شده از عسل 🌱
اینم تقدیم اونهایی که میخواستن رمان شقایق و بخونن.
بزن رو لینک زیر چون دوباره داره پارت گذاری میشه.👇👇
https://eitaa.com/pkh110
ریحانه 🌱
سلام اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتر
به مناسبت عید مبعث
رمان تخفیف خورد😍
کل رمان ۳۰ تومن
ریحانه 🌱
به مناسبت عید مبعث رمان تخفیف خورد😍 کل رمان ۳۰ تومن
رمان تخفیف خورد😍
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام
عزیزان هفتهی پیش نسبت به آزادی جوان ۲۱ ساله با کمک شما اقدام کردیم و خوشبختانه آزاد شد.
اما به محض بیرون اومدن با مشکلات شدید مالی روبرو شد.ایشون بامادر بزرگ و خواهر یازده سالشون زندگی میکنن که توی اون ۱۱ ماهی که زندان بود مادربزرگ برای گذران زندگی مجبور به فروش وسایل خونه شدن. خونه هم اجاره ای هست.
الان نه وسایل خونه دارن نه خرجی برای زندگی، مهلت خونشون هم تموم شده باید از اونجا بلند شن.
مادربزرگشون دیابت دارن و دو شب پیش مجبور شدن بیمارستان بستریشون کنن
با مددکاری زندان تماس گرفته و گفته کاش من بمیرم تنهایی چطور از پس این مشکلات بربیام
ان شالله یه یاعلی بگید با کمک هاتون بتونیم کمی امید به این جوان ۲۱ ساله بدیم
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴لواسانی بانک پارسیان فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد رفتگر سید گرفتم. و کمکش خیابون رو جارو کردم. زندگیم دگر گون شد، بیاید داستان زندگی من رو بخونید شک نکنید که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
اهسته و پاورچین پاورچین حیاط را پیمودم و در خانه را ارام گشودم. صدای خنده ریز زنی به گوشم رسید. سری در خانه چرخاندم کسی را ندیدم نگاهم به طرف اتاق خواب افتاد .
ارام به سمت اتاق خواب رفتم و گوشم را چسباندم صدای ریزی از مهرداد و زنی میامد.
کمی تعلل کردم و سپس در را به ناگه باز کردم که.....
به قلم پاک فریده علی کرم.
رمانی بر اساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت354
🍀منتهای عشق💞
سمت آشپزخونه رفتم و با زهره شروع به مرتب کردن وسایل کردیم. زهره با احتیاط و آهسته پرسید:
_ شقایق چی گفت؟
طلبکار نگاهی بهش انداختم.
_ تو هم وقت پیدا کردی!؟ نمیبینی الان حالم رو؟
جلو اومد و با التماس گفت:
_ میبینم ولی به خدا حالم خیلی خرابه. همیشه فکر میکردم نامزد که کنم کلی بهم خوش میگذره اما الان فقط استرس و اضطراب دارم.
_ مقصرش خودتی.
بغض پنهانش سر باز کرد و اشک روی صورتش ریخت.
_ میدونم مقصر خودمم ولی غلطیه که کردم و توش گرفتار شدم. توروخدا بگو شقایق چی گفت؟ تو قرار بود کمکم کنی.
_ خیلی خب گریه نکن. گفت سهشنبه بریم عکسها رو بگیریم.
اشکش رو پاک کرد.
_ الکی گفتی تولدشه؟
_ آره؛ ولی این جوری که خاله گفت نه، نمیتونیم بریم.
_ رویا توروخدا یه کاریش بکن!
_ زهرهجان ساعت مدرسه رو که نمیشه پیچوند. بعد مدرسه هم که بخوایم بریم مسیر دوره، تا بریم و برگردیم دو ساعت طول میکشه. حالا اون جا چقدر معطل باشیم خدا میدونه! فکر برگشتش هم بکن.
درمونده روی زمین نشست.
_ پس چیکار کنیم؟
کنارش نشستم.
_ باید خاله رو راضی کنیم تا اجازه تولد رو بگیریم.
_ علی نمیذاره بریم تولد.
_ زهره تنها راهش همینه. ما بدون اجازه نمیتونیم بریم.
_ میگم بیا الکی بگیم میریم خونه آقاجون بعد بریم خونهی شقایق اینا.
_ اون جوری باید جواب عمو رو هم بدیم. با خاله و علی میشه کنار اومد اما عمو نه.
پرحسرت نفسش رو بیرون داد و چند دقیقه سکوت کرد. انگار که چیزی کشف کرده باشه با هیجان گفت:
_ به سمانه بگیم بره بگیره.
متعجب نگاهش کردم.
_ زهره تو واقعاً اینقدر احمقی یا خودت رو زدی به حماقت! اون به عمه میگه، عمه هم بفهمه برای اینکه آبروی خاله رو ببره و بگه تو تربیت ما ناموفق بوده، دستش میگیره و به همه نشون میده.
_ حالا دخترای خودش خیلی گل و بلبلن؟
_ اون فقط میخواد آبرو ببره، اینا براش مهم نیست.
صدای دایی باعث شد تا هر دو هول بشیم و سمتش بچرخیم.
_ چیکار کردید که آبرو قراره بره؟
به چشمهای اشکی زهره نگاه کرد.
_ معلوم هست توی این خونه چه خبره!؟ زهره چیکار کردی که هم خودت گریه کردی، هم اشک مامانت رو در آوردی؟
فوری گفتم:
_ هیچی دایی. خاله از دست من ناراحت بود.
_ چرا؟
_ یه چی گفتم ناراحت شد. ازش معذرتخواهی کردم.
به زهره اشاره کرد.
_ تو چته؟
برای اینکه زهره خراب نکنه خودم جواب دادم.
_ دلش شوره آیندهاش رو میزنه. از ازدواج میترسه.
سرش رو تکون داد. کمی آب خورد و بیرون رفت.
زهره گفت:
_ رویا تو هر کاری بگی من میکنم...
دستم رو روی لبش گذاشتم تا ساکت باشه. حرفش رو نصفه رها کرد. آهسته گفتم:
_ حرف نزن. صبر کن بریم بالا یا فردا تو راه مدرسه حرف میزنیم. یکی میشنوه.
با سر تأیید کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت355
🍀منتهای عشق💞
وسایل رو کامل جابهجا کردیم. صدای خاله اومد.
_ زهره یکم میوه بشور بیار.
زهره شاکی گفت:
_ اینم وقت پیدا کرده.
_ با من قهره وگرنه به من میگفت.
کلافه میوهها رو از یخچال بیرون آورد.
_ کاش چند روز هم با من قهر میکرد. کاش آقاجون من رو هم مثل تو میخواست، میرفتم اونجا.
_ دلت میاد زهره!
_ آره بابا! اون جا هیچکس به آدم گیر نمیده؛ تازه هر امکاناتی هم که بخوایم برامون فراهم میکنن. تو فکر میکنی اگر به آقاجون بگی یه گوشی میخوام بهت نه میگه؟
_ شاید نگه ولی اون جا بریم تنها میشیم.
_ بهتر، کمتر کار میکنیم. این جوری از صبح تا شب فقط باید ظرفهایی که دیگران خوردن رو بشوریم.
_ وا... زهره! خودمون هم میخوریم. تو الان اگر بری خونه شوهر دیگه نمیخوای ظرف بشوری؟ اینقدر غر نزن.
میوهها رو توی ظرف چید و بیرون رفت. چند لحظه بعد کلافه برگشت.
_ رویا بسه دیگه! بیا بریم بالا.
_ یه جارو هم به آشپزخونه بکشم بعد.
_ من دیگه حوصله ندارم.
_ تو برو من میکشم میام.
گوشهای نشست.
_ میشینم با هم بریم. الان اگر من تنها برم، همه میخوان گیر بدن که رویا بیشتر کار کرده.
روبروش نشستم.
_ اصلاً مهم نیست که کی بیشتر کار میکنه؛ بلند شو برو. زهرهجان نمیخوام تو دلت رو خالی کنم، فقط پیشنهاد میدم بهت. ببین الان چقدر حالت خرابه بابت اشتباهت. این اشتباه رو دیگه تکرار نکن. از سیاوش با مسعود حرف بزن؛ بهش بگو چی کار کردی. اگر اول زندگی بدونه خیلی بهتره.
_ ولم کرد رفت چی؟
_ الان بره خیلی بهتره تا بعد طلاقت بده و کلی آبروریزی بشه.
_ نه بابا مامانش گفت خود پسره هم...
_ شاید این حرف مادرش بوده و فکر خودش فرق داره. بگو و استرس رو برای یک عمر برای خودت نخر. حال الانت رو ببین! تجربهکن و جلوگیری کن برای آینده.
_ باشه میگم؛ پاشو جارو کن زودتر بریم. فردا زبان داریم هیچی نخوندم. تمام معلمها هم انگار گیرشون روی منه. بابا ولم کنید دیگه! من اصلاً دوست ندارم درس بخونم.
_ همش دو ماه مونده دختر دیپلم بگیری.
ایستادم و شروع به جارو کشیدن کردم. قشنگ معلومه زهره برای اینکه من رو از سر خودش رفع کنه گفت باشه میگم. مطمئنم به مسعود نمیگه. خدا کنه که بعدها برایش دردسر نشه.
بعد از تموم شدن کارها از آشپزخونه بیرون رفتیم. زهره تمایل داشت زودتر به اتاق برگردیم. دستم رو که توی دستش بود کشیدم و رو به خاله که تلویزیون نگاه میکرد گفتم:
_ خاله تموم شد.
پشت چشمی نازک کرد.
_ دستتون درد نکنه.
اگه یه کم بیشتر باهاش حرف بزنم، مطمئنم باهام آشتی میکنه. علی و دایی هم حواسشون نبود.
_ زیر خورشت رو هم کم کردم.
خاله نیمنگاهی بهم انداخت. این یعنی پیشرفت داشتم.
_ اگر کار دیگهای هم هست بگید انجام بدم.
دلخور نگاهم کرد.
_ نه خالهجان کاری نیست؛ برو به درست برس.
همین که دیگه قهر نیست یعنی میشه برم جلو. چند قدم برداشتم و روبروش نشستم. شرمنده نگاهم رو به چشمهاش دوختم و آهسته لب زدم:
_ ببخشید به خدا بیمنظور گفتم.
نگاهش رو از من گرفت.
_ خالهجونم... ببخشید دیگه. اگه مامانم الان بود بهتون میگفت...
_ خیلی خب بخشیدم. پاشو برو.
صورتش رو بوسیدم و خودم رو لوس کردم.
_ اگه بخشیدی، خب دیگه با اَخم نگاهم نکن.
لبخند کمرنگی زد و دستم رو گرفت.
_ بخشیدم، پاشو برو نمیخوام علی بفهمه.
_ الهی دور خاله مهربونم بگردم.
دوباره صورتش رو بوسیدم. با زهره از پلهها بالا رفتیم و وارد اتاق خودمون شدیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
ریحانه 🌱
سلام اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتر
به مناسبت عید مبعث
رمان تخفیف خورد😍
کل رمان ۳۰ تومن
ریحانه 🌱
به مناسبت عید مبعث رمان تخفیف خورد😍 کل رمان ۳۰ تومن
رمان تخفیف خورد😍
سلام
عزیزان هفتهی پیش نسبت به آزادی جوان ۲۱ ساله با کمک شما اقدام کردیم و خوشبختانه آزاد شد.
اما به محض بیرون اومدن با مشکلات شدید مالی روبرو شد.ایشون بامادر بزرگ و خواهر یازده سالشون زندگی میکنن که توی اون ۱۱ ماهی که زندان بود مادربزرگ برای گذران زندگی مجبور به فروش وسایل خونه شدن. خونه هم اجاره ای هست.
الان نه وسایل خونه دارن نه خرجی برای زندگی، مهلت خونشون هم تموم شده باید از اونجا بلند شن.
مادربزرگشون دیابت دارن و دو شب پیش مجبور شدن بیمارستان بستریشون کنن
با مددکاری زندان تماس گرفته و گفته کاش من بمیرم تنهایی چطور از پس این مشکلات بربیام
ان شالله یه یاعلی بگید با کمک هاتون بتونیم کمی امید به این جوان ۲۱ ساله بدیم
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴لواسانی بانک پارسیان فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
ریحانه 🌱
سلام عزیزان هفتهی پیش نسبت به آزادی جوان ۲۱ ساله با کمک شما اقدام کردیم و خوشبختانه آزاد شد. اما به
عزیزان اجرتون با فاطمه زهرا سلام الله علیها این جوون خیلی احتیاج داره خواهش میکنم دستش رو بگیرید انشاالله حضرت زهرا قیامت دستتون رو بگیره یه یا علی بگید و در حد توان براش واریز کنید بگذارید مشکلاتش حل شه
برچسبِ دینی بر انتخابات.mp3
7.44M
🍃🌹🍃
√ چرا به انتخابات، برچسب دینی میزنید، و آنرا یک مسئله مقدس و واجب میدانید؟
✘ آیا این سوءاستفاده از دین برای مشارکت بالای مردم نیست؟
#رهبری | #سردار_سلیمانی
#استاد_شجاعی
@ostad_shojae | montazer.ir
با بچه تو شکمم چیکار کنم؟
خدای اون بچه هم بزرگه، تو به خودت فکر کن
بچه من بابا نمیخواد؟
کمی به من خیره ماندو سپس با حرفش قوت قلبم شد .
نه، یه بابای معتاد خانم باز نمیخواد. اگر پسر باشه پا میزاره جاپای باباش، اگر هم دختر باشه میشه یه سرخورده ایی که مدام تو استرس کارهای باباشه و دلش داره به حال مادرش میسوزه.
با در ماندگی گفتم پس چیکارش کنم؟
مرد بچه نگه دار نیست. مخصوصا این مردی که تو داری، دنبال مواد و خانم بازیه.باهاش حرف بزن اگر تغییر نکرد. اگر درست نشد طلاقتو بگیر. بچتم بیار بده خودم بزرگش میکنم.
رمان زییای شقایق.براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از وقتی چشم باز کردم، توی خونمون پدر و مادرم رو در حال بد گویی به نظام و مسئولین دیدم، مادرم شدیدن گله داشت که، چرا ما باید بیرون حجاب داشته باشیم، توی ایران آزادی نیست، من با همین تفکر، ضد نظام بزرگ شدم و بغض کینه از مسیولین کشورم به دلم نشست، از همه بیشتر امام خمینی رو مقصر میدونستم، وقتی هم خودم بزرگ شدم، بیشترین مانع ازدایم رو این یه تیکه شالی رو که مینداختم روی سرم میدیدم، بارها به خاطر بد حجابی از گشت ارشاد، تذکر گرفته بودم، ولی بازم بدم میومد لباسی به اسم مانتو و تیکه پارچه ای به اسم شال بندازم سرم، به دانشگاه که راه پیدا کردم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
ریحانه 🌱
از وقتی چشم باز کردم، توی خونمون پدر و مادرم رو در حال بد گویی به نظام و مسئولین دیدم، مادرم شدیدن
خانم دانشجو میره تو حرم امام خمینی به امام توهین میکنه، ولی امام خمینی تومورش رو شفا میده، خانم شرمنده از رفتارش میشه
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
#داستانی_بسیار_جذاب😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐
√ روز بعثت پیامبر(ص)، روز بعثت هر کدام از ماست!
#مبعث #عید_مبعث
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
مداحی آنلاین - محمد رسول الله - حامد زمانی.mp3
10.71M
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐
🌺 #عید_مبعث
💐محمد رحمة للعالمین است
💐رسول آسمانی بر زمین است
🎙 #حامد_زمانی
👏 #نوآهنگ #مبعث #عید_مبعث
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320-1.mp3
9.08M
❣#قرار_عاشقے❣
🎙دعای الهی عظم البلا
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...
•🌱•بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدےصلوات•🌱•
🌺ا#علیفانی #امام_زمان #جمعه
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت356
🍀منتهای عشق💞
بدون معطلی سراغ درس رفتم و کتابها رو از کیفم بیرون آوردم. همون لحظه چشمم به جعبه انگشتری افتاد که چند روزیه پنهان کردم و بهش سر نزدم.
اگر زهره نبود حتماً انگشتر رو در میآوردم و توی دستم میکردم. احساس میکنم با این انگشتر دستم صد برابر زیباتر میشه.
هیچ وقت این محبت علی رو به خودم فراموش نمیکنم. این اولین قدمی بود که علی برای محبت به من برداشت. البته مزاحمت حضور بقیه و همینطور اعتقاد علی به محرم و نامحرمی، باعث شده که دیگه محبتی از سمتش نبینم.
من دلم رو به همون محبت کم هم خوش کردم و باهاش دارم زندگی میکنم. فقط کاش زودتر موانع برداشته بشه و من و علی به هم برسیم.
مثل زهره خراب کاری نکردم و استرس ندارم. مثل مهشید هم پرتوقع نیستم و مدام چیزی نمیخوام تا بعدها هم خودم رو اذیت کنم هم علی رو. فقط خدا کنه که علی سه هفته دیگه بتونه حرفش رو به خاله بزنه و خاله مخالفت نکنه و این وصلت رو عقبتر نندازه.
فکر زندگی بدون علی برای من غیر قابل باوره. اگر علی سه هفته دیگه نتونه به خاله بگه، هیچ حرفی بهش نمیزنم و اعتراضی نمیکنم. خودم اقدام میکنم. خجالت رو کنار میذارم و میرم همه چیز رو برای آقاجون تعریف میکنم. مطمئنم آقاجون علاقهی من به علی رو درک میکنه.
اینجوری بار تهمتی که علی ازش حرف میزنه سمتش نمیره و هیچکس فکر نمیکنه که علی تو این چند سال به من نظر داشته و فکر خواهر برادری روم نداشته.
_ رویا حالت خوبه؟ بیخودی لبخند میزنی!
نگاهم رو بهش دادم.
_ واقعاً لبخند میزدم؟
_ میگم که حالت خوب نیست. به چی میخندی؟ به استرسهای من!
کتابم رو باز کردم.
_ نه بابا، من برای چی به تو بخندم. اگه میخواستم بهت بخندم که این هم کمکت نمیکردم.
به دَر نگاهی انداخت و ایستاد. کامل بستش و کنارم نشست.
_ الان چیکار کنیم؟
_ حواست رو بده به درس.
_ باید زنگ بزنم با شقایق خودم حرف بزنم.
_ من کاری ندارم.
شماره شقایق رو از کیفم بیرون آوردم و سمتش گرفتم.
_ این شماره؛ هر وقت دوست داشتی بهش زنگ بزن. ولی زهرهجان این رو بدون که ما باید اول خاله رو راضی کنیم و اجازه رو برای تولد ازش بگیریم بعد به رفتن فکر کنیم. البته یه کار دیگه هم میشه.
_ چی؟
_ تو میتونی به مسعود همه حرفها رو بگی. باهاش صحبت کنی و ازش بخوای که حتی اگر که نمیخوادت هم باهات بیاد برید عکسها رو بگیرید. این جوری هم مستقیم خودش فهمیده چه کارکردی، هم میفهمه داره کی رو انتخاب میکنه.
نگاهش رو از من گرفت با پررویی گفت:
_ چه حرفهایی میزنی واسه خودت! اولاً علی که نمیذاره من تلفنی با اون حرف بزنم؛ به نظرت میذاره باهاش برم بیرون؟ دوماً رویا من برم عکسهایی که با اون یارو انداختم رو به مسعود نشون بدم! نمیگه چرا دستش رو گرفتی؟ چرا انقدر نزدیکش ایستادی؟
_ چی بگم! پس صبر کن بذار فکر کنیم. شقایق خوب فکر میکنه، یه چند بار دیگه باهاش صحبت میکنیم. تا سهشنبه خیلی وقت داریم، صبر کن.
_ این خونه کی خالی میشه که با تلفن زنگ بزنی به شقایق؟
_ من پنجشنبه میرم خونه آقاجون از اونجا زنگ میزنم با شقایق صحبت میکنم؛ خوبه؟
هیجانزده نگاهم کرد.
_ واقعاً این کار رو میکنی؟
_ آره من که میرم اونجا، خانمجون و آقاجون اصلاً به من کاری ندارن. تو اتاقشون نشستن، منم واسه خودم میرم و میام. فقط همین که میرم اونجا خوشحالشون میکنه. میرم زنگ میزنم.
_ من که میدونم شانس ندارم؛ عمو میاد نمیتونی زنگ بزنی.
_ عمو که به من نگفته با شقایق نگرد. باشه هم زنگ میزم. اصلاً متوجه نمیشه من راجع به چی حرف میزنم.
_ فقط خدا کنه که همه چیز بدون دردسر تموم بشه. من دوست دارم. دلم نمیخواد تو دردسر بندازمت. رویا اگر فکر میکنی خاله یا علی میخوان دعوات کنن، بذار خودم میرم اونجا ازش میگیرم.
_ میام؛ تنهات نمیذارم.
_ دستت درد نکنه رویا، من شرمنده رفتارم با توأم.
_ چرا شرمنده عزیزم!
_ یاد کارهام که میافتم، به خدا خجالت میکشم. باور کن من فقط بهت حسودی میکردم. اینکه مامانم انقدر تو رو دوست داره یا این که آقاجون و خانمجون یا حتی عمو رو تو یه نظر دیگهای دارن، باعث میشد بهت حسودی کنم و اونجوری عکسالعمل نشون بدم.
_ من هیچوقت از تو ناراحت نشدم چون واقعاً مثل خواهر میبینمت.
_ میدونم ولی شرمندهام. ان شالله بتونم برات جبران کنم.
_ همین که تو از مشکلات بیرون بیای برای من کافیه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت357
🍀منتهای عشق💞
مامانم حق داره؛ همیشه میگه کاش تو هم مثل رویا خانوم بودی. خیلی خانومی رویا.
جلو اومد و صورتم رو بوسید. من هم بوسیدمش.
_ بیا زبان بخونیم که فردا آبرمون نره.
_ تو که آبروت نمیره.
مشغول درس خوندن بودم که دَر اتاق به ضرب باز شد. رضا توی چهارچوب دَر ایستاد و شاکی نگاهش بین من و زهره جابهجا شد. روسریم رو که روی شونههام انداخته بودم، فوری روی سرم انداختم. زهره نشست. طلبکار گفتم:
_ رضا برای چی این جوری دَر رو باز میکنی!؟
با صدای بلند و بدون کنترل که علی پایین بشنوه گفت:
_ کدوم از شما بیشعورا زنگ زده به عمو گفته بیاد مهشید رو ببره؟
تازه فهمیدم چی شده. یعنی عمو به مهشید گفته که من زنگ زدم! اگر گفته بود پس الان رضا میدونست که من گفتم و نمیپرسید کدوم از شما گفتید.
زهره طلبکارتر گفت:
_ تو بیخود میکنی دَر اتاق ما رو این جوری باز میکنی! رویا اصلاً روسری سرش نبود! گمشو برو بیرون، هر وقت یاد گرفتی دَر بزنی بیا حرف بزن.
رضا قدمی به جلو برداشت.
_ زهره خفه شو! یه دونه میزنم تو دهنت که برای هفت پشتت کافی باشه ها! فکر نمیکنی که اینجوری بین من و مهشید فاصله میندازی و خودت رو خراب میکنی؟
_ حرف دهنت رو بفهم؛ من نگفتم. هر چی هم فحش دادی به خودت گفتی.
رضا قدمی به جلو برداشت. زهره فریاد زد:
_ مامان... مامان این وحشی حمله کرده به ما.
کمتر از چند ثانیه علی و دایی جلوی دَر اتاق اومدند. علی گفت:
_ چته رضا صدات رو انداختی رو سرت!؟
رضا طلبکار به علی نگاه کرد.
_ این که مهشید چند روزِ این جا مونده، خار چشم کی شده که زهره زنگ زده به عمو که بیاد مهشید رو ببره.
زهره با گریه گفت:
_ من زنگ نزدم آدم نفهم. به من چه! اومده بردش داری میسوزی؟ تو که انقدر هولی که همیشه پیشت باشه، عروسی بگیر برو، ما هم از شرت راحت بشیم. شاید خونه از دست تو آرامش بگیره.
رضا سمت مهشید رفت که علی با فریاد گفت:
_ رضا کی به تو اجازه داده بیای توی این اتاق!؟
زهره از فرصت استفاده کرد.
_ رویای بیچاره روسری هم سرش نبود.
هول شدم و روسری رو جلوتر کشیدم و به علی نگاه کردم. چشم غرهای به رضا رفت.
_ گیرم زهره یا رویا گفتن. باید این طوری وحشی بازی از خودت در بیاری؟
بازوش رو گرفت و سمت دَر هولش داد.
_ بیا برو بیرون ببینم! این خونه انقدر بیبزرگتر شده که تو خودت واسه خودت راه بیفتی و دادوبیداد کنی!؟ حمله کنی، دخترها رو بزنی؟ شعور نداری که تو این خونه نامحرم هست.
_ من به رویا نگاه نکردم.
_ تو نگاه کردی یا نکردی مهم نیست. مهم اینه که حالیت باشه یاالله بگی.
رضا طلبکار گفت:
_ نمیخواهی هیچی به زهره بگی؟
علی نیمنگاهی به من انداخت. از این نگاه میشد همه چیز رو خوند. نگاهش رو به زهره که داشت گریه میکرد داد و گفت:
_ زهره میگه من نگفتم.
_ تو باور میکنی! از روز اولی که مهشید اینجاست بهش کنایه میزنه. یه روز میگه خسته نشدی؛ یه روز میگه مهمونی یه روز دو روزِ نه هر روز.
زهره گفت:
_ به خدا، به خاک بابا من نگفتم. من اصلاً وقت کردم زنگ بزنم! من که همش پیش شما بودم.
نگاه گذرای چپچپ علی از من گذشت و رو به رضا گفت:
_ میگه نگفتم. حالا چی شده مگه؟ رفته خونه باباش، جهنم که نبردنش! برمیگرده.
دستش رو روی قفسه سینهی رضا گذاشت و به عقب هولش داد. رضا چند قدمی به عقب رفت و گفت:
_ من یه حالی از زهره میگیرم؛ حالا بشینید ببیند!
عصبی از اتاق بیرون رفت و دَر اتاقش رو محکم به هم کوبید.
به خاله که با رنگ و روی پریده کنار دَر ایستاده بود و دعوای بچههاش رو نگاه میکرد، نگاه کردم. نفسنفس میزد. خیلی وقته پلهها و بالا و پایین رفتن از پلهها اذیتش میکنه. دَرمونده به چهره زهره نگاه کرد.
_ بگو جانِ مامان من نگفتم؟
_ به جانِ ما...
علی حرفش رو قطع کرد.
_ لازم نیست قسم بخوری! زهره نگفته. من میدونم چی شده. خودم ختم به خیرش میکنم. این بیخودی شلوغش میکنه. چیزی نشده که!
اتفاقاً خوب شد رفت. چند روز مونده به عقد. خوبه پیش پدر و مادرش باشه. تا پنجشنبه چیزی نمونده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت358
🍀منتهای عشق💞
اصلاً حواسم نبود! پنجشنبه عقد این دوتاست؛ پس نمیشه رفت خونه آقاجون. مطمئناً جمعه هم مهمونی زنعمو دعوتیم.
علی نگاهی به من انداخت.
_ بشینید درسِتون رو بخونید.
رو به دایی گفت:
_ اوضاع من رو میبینی؟
دایی فقط نگاه کرد. خاله گفت:
_ الهی برات بمیرم علیجان! همش استرس و اضطراب. چه خونهی خودمون، چه سرکارت.
سرش رو پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت.
_ این دَر رو از پشت قفل کنید.
زهره چشمی گفت. علی دَر رو بست و رفت. زهره اشکش رو پاک کرد و دَر رو قفل کرد.
_ رویا پنجشنبه که نمیشه بری؟
_ آره اصلاً یادم نبود.
_ حالا چیکار کنیم؟
_ اون جا یه گوشی پیدا میکنیم، زنگ میزنیم. تو خودت رو ناراحت نکن.
_ قول میدی رویا؟
_ آره قول میدم.
_ تو زنگ زدی به عمو؟
نگاهی بهش انداختم و جواب ندادم.
_ علی هم میدونه؟
باز هم حرفی نزدم.
_ این احمقِ بیشعور هرچی میشه میندازه گردن من. میدونم باید چیکار کنم؛ صبر کن!
سرش رو روی بالشت گذاشت و دوباره چشمهاش رو بست.
فقط دلم برای زهره میسوزه وگرنه از ناراحتی رضا ناراحت نیستم. یعنی چی که دست زنش رو گرفته آورده توی خونه نمیره!
مهشید باید از اینجا میرفت. به قول زهره، صبر کن هر وقت عروسی گرفتی از اینجا برید. مونده اینجا از کارِ من سر در بیاره. من اصلاً با حضور مهشید تو این خونه مشکلی ندارم اما کمکم داشت به کارم فضولی میکرد.
اگر رضا انقدر عصبانی نبود، بهش میگفتم که کار منه. اما با اون حجم از عصبانیت حتماً بهم میپرید. حالا علی هم سرزنشم میکنه که چرا زنگ زدم ولی به نظر خودم کار درستی انجام دادم.
درسم رو با تمام بیتمرکزی تمومش کردم و کتاب رو توی کیفم گذاشتم. برای شام پایین رفتیم. بعد از خوردن شام البته بدون حضور رضا، دایی خداحافظی کرد و رفت. ما هم برای خواب به اتاقمون برگشتیم.
صبح بعد از خوردن صبحانه با زهره راهی مدرسه شدیم. زهره انقدر استرس داشت که قرار گذاشتیم زنگ تفریح به کتابخونه بریم تا اونجا کنار معلم پرورشی کتاب بخونیم و هدیه نتونه بهش نزدیک بشه.
تا پنجشنبه دو روز مونده. فردا قراره طبق قولی که خاله بهمون داده برای عقد رضا و مهشید که به اصرار آقاجون تالار اجاره کردند، برای خرید لباس بیرون بریم.
همین که عمه شرکت نمیکنه خودش کلی خوش میگذره وگرنه از اول تا آخر میخواست گیر بده که چرا این اینجاست؟ چرا اون اونجاست؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت359
🍀منتهای عشق💞
زهره کتاب رو توی دستش گرفت. روی صندلی نشست و من هم کنارش.
_ رویا با گوشی کی زنگ میزنی؟
_ به غیر از این چیزی نداری بهش فکر کنی؟
_ تو هم اگه زندگی و آیندهت بسته به این کار بود به هیچ چیز دیگهای فکر نمیکردی.
_ میدونم ولی یه راهی پیدا میشه. با گوشی یکی زنگ میزنیم دیگه.
_ آخه کی؟
_ با گوشی علی که نمیشه. دایی هم خیلی حواسش جمع هست. رضا هم که چسبیده به مهشید. انقدر جو گرفتش که انگار نه انگار خواهر داره. فقط میمونه خاله.
_ با مال مامان میتونی؟
_ آره خاله توجهش به این چیزا نیست. برمیداریم، زنگ میزنیم بعد پاک میکنیم.
_ چرا تو این مدت زنگ نزدی خب!؟
_ زهرهجان اونجا هم از شلوغی استفاده میکنیم که نمیفهمه. تو خونه گوشی رو بردارم خوب متوجه میشه.
_ باشه رویا ببخشید؛ من تو رو هم اذیت میکنم ولی به خدا حالم خیلی خرابه. گاهی با خودم میگم کاش اون روزها این خوشگذرونی موقت رو به این روزها نمیدادم. اگر اون موقع برای بیشتر خوشگذروندن با هدیه یا برادرش بیرون نمیرفتم، انقدر درگیر نمیشدم.
من موندم سیاوش که بارها بهم گفته بود به ازدواج فکر نکنم و باید بیشتر آشنا بشیم؛ اخر هم خودشون گفتند که من رو برای ازدواج نمیخوان که من پا پس کشیدم، الان چرا اصرار میکنه؟ چرا عقب نمیکشه!؟ باید از خداشم باشه.
_ یه چیزی بگم قول میدی به کسی نگی؟
_ آره.
_زهره دارم بهت اعتماد میکنم ها!
_ باشه بگو.
_ من از شقایق شنیدم که هدیه و برادرش قصد دارن یه کاری کنن تا آبروی علی بره.
_ فکر کنم قبلاً این رو بهم گفته بودی.
_ یادم نمیاد اگر هم گفته بودم. جان من فقط به کسی نگو. علت اصرارشون اینه.
_ وای خدایا! هر لحظه استرسم داره بیشتر میشه. هر لحظه دارم بیشتر به غلط کردن میافتم. دربهدر دنبال یک لحظه آرامشم.
_ من که دارم بهت میگم نماز بخون. به خدا نماز آرومت میکنه. من بارها شده یه مشکلی برام پیش اومده، نمازخوندم، آرامش گرفتم. حالا این مشکل حل میشه؛ چه من بهش فکر کنم، چه فکر نکنم. فقط این وسط میتونم با آرامش این روزها رو بگذرونم.
_ مشکلات تو کجا! مشکلات من کجا! مشکلات تو نهایت نمره پایینِ که مدرسه قرار بوده به مامان زنگ بزنه، نه من که این گند رو بالا آوردم.
_ حالا تو ضرر نمیکنی؛ دو رکعت نماز بخون. چی میشه مگه؟
سرش رو پایین انداخت و به کتاب نگاه کرد. امیدوارم حرفم روش تأثیر گذاشته باشه. زنگ آخر هم به صدا دراومد. با عجله از مدرسه بیرون اومدیم. صدای هدیه رو از پشت سرمون شنیدیم.
_ زهره یه لحظه وایسا کارت دارم.
_ رویا چه غلطی بکنم؟
با دیدن عمو اون طرف خیابون، برای اولین بار از دیدنش خوشحال شدم.
_ زهره عمو اومده دنبالمون. بدو بریم پیشش. اونجا جرأت نمیکنه بیاد.
به سرعتمون اضافه کردیم و سمت عمو که با لبخند نگاهمون میکرد رفتیم.
_ سلام عمو.
_ سلام. چه عجب شما من رو دیدید، اومدید پیشم!
_ عمو من که همیشه شما رو دوست دارم.
بلند خندید:
_ آره ارواح عمهات. بشینید تو ماشین میخوام ببرمِتون جایی.
بدون معطلی دَر رو باز کردم و نشستم. زهره هم روی صندلی عقب نشست. به هدیه که شاکی نگاهمون میکرد نگاهی انداختم. عمو ماشین رو راه انداخت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀