eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
540 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🔴 اینجا راهپیمایی ۲۲بهمن در ایران نیست، اینجا کشمیر هندوستان است... 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد کوچه شدیم. از ندیدن ماشین علی جلوی دَر، هم خوشحال شدم هم نگران. خوشحال شدم از اینکه خونه نیست و نگران شدم که چرا تا الان خونه نیومده. نکنه اومده دیده ما نیستیم، رفته خونه عمو دنبال‌ِمون! وای خدا من تا کی باید این استرس‌ها را با خودم این‌طرف اون‌طرف ببرم! زهره نگاهی کرد و دستگیره دَر رو کشید. _ عمو دستت درد نکنه. _ خواهش می‌کنم دخترم‌، وظیفه‌م بود. شماها با مهشید هیچ فرقی برام ندارید. پیاده شد و دَر رو بست. _ عمو یه سؤال ازت بپرسم؟ _ چی؟ _ دیروز شما به مهشید گفتی که من گفتم بیاید ببریدش؟ _ نه نگفتم؛ چی شده مگه؟ _ نمی‌دونم خودش می‌گفت دوست داره بیاد! اما بعد از اینکه رفتید، رضا اومد اتاق ما کلی دادوبیداد کرد. فکر می‌کرد که زهره گفته. می‌گفت چرا گفتید بیاد مهشید رو ببره؟ عمو خندید: _ نه من نگفتم. نمی‌دونم از کجا فهمیده. حالا برم خونه می‌پرسم. _ ولش کن رضا یه خورده حساس شده. در رابطه با مهشید زود عصبانی می‌شه. _ اولش همه این‌طوری هستن. این روزها می‌گذره. همه‌مون این روزها رو دیدیم.‌ فقط خدا کنه تا روز آخر هم اینقدر علاقه داشته باشه و عاشق هم باشند. رویاجان هر چیزی خواستی زنگ بزن من برات بیارم. اگه یه وقت چیزی دلت خواست یا توی مدرسه پول خواستن، حتماً بهم بگو تهیه می‌کنم. تو، زهره یا میلاد هم فرق نداره. خاله‌ت یه زن خود ساخته‌ست. دوست نداره از ما پول بگیره. بهش حق می‌دم. دوست داره با عزت‌نفس زندگی کنه. دلش نمی‌خواد زیر منت خانواده شوهرش باشه. اما من این‌جوری نگاه نمی‌کنم. شما بچه‌های برادرم هستید و با مهشید و محمد‌ فرقی برام ندارید. _ باشه عمو چشم، دستت درد نکنه. تو خونه‌ی خاله برای ما چیزی کم‌ نیست.‌ فردا می‌خواستیم بریم لباس بخریم. می‌دونم که خاله پول گذاشته بود کنار. _ خاله‌ات مدیره. چیزی کم نمی‌ذاره.‌ همیشه کارش با برنامه‌ریزی بوده.‌ من دلم می‌خواد یه کاری برای بچه‌های برادرم بکنم. با میلاد صحبت کن؛ فردا صبح زود میام اونم می‌برم برای خرید. نه راستی نگو... این‌جوری خاله‌ت برنامه‌ریزی می‌کنه، نمی‌ذاره. _ چشم نمی‌گم. دستتون درد نکنه. فعلاً خداحافظ. _ به سلامت. دَر ماشین رو بستم و سمت زهره رفتم. _ خداروشکر این دوتا نیستند. _ کیا؟ _ رضا و علی دیگه! الان علی می‌خواست کلی غر بزنه که چرا رفتید خرید. رضا هم که آماده جنگ و دعوا با منه. _ خدا کنه که این‌جوری که تو می‌گی باشه! من می‌ترسم ما دیر کرده باشیم، علی رفته باشه خونه عمو. _ نه دیگه این‌جوری هم آبروریزی نمی‌کنه. کلید رو توی دَر انداخت و بازش کرد. _ زهره، خاله هم مخالف بود که ما با عمو بریم خرید؛ تو رودربایستی هیچی نگفت. _ محلش نذار؛ تنها چیزی که مهم نیست حرف‌های مامانِ. نگاهی به زهره انداختم. چقدر بد در رابطه با مادرش صحبت می‌کنه! هم الان، هم دیروز تو آشپزخونه. دنبالش رفتم و وارد خونه شدیم. خاله چادر نماز روی سرش بود و قرآن می‌خوند. با دیدن ما قرآن رو بست و برای اینکه بداخلاقی نکنه، لبخندی اجباری زد. سلام کردیم و جواب‌مون رو داد. _ مبارک‌تون باشه. ببرید توی کمد آویزون کنید. زهره لباس رو درآورد و به خاله نشون داد. _ قشنگه مامان؟ خاله نگاهی بهش انداخت. _ آره عزیزم خیلی قشنگه؛ مبارک باشه. _ برای تو رو ببینم‌ رویا. منتظر بودم تا این جمله رو بگه. لباس رو درآوردم‌ و از روی چادر روی بدنم گرفتم. با محبت نگاهم کرد و گفت: _ دستش درد نکنه، مبارکت باشه. ببرید تو کمدتون آویزان کنید تا پنجشنبه چروک نشه. چشم گفتیم و سمت پله‌ها رفتیم. _ ناهار خوردید؟ _ بله. زهره از پله‌ها بالا رفت. سمت خانه برگشتم. _ بچه‌ها کجان؟ فقط منظورم علیِ اما مجبورم این‌طوری بپرسم. _ علی امشب شیفته. گفت آخر شب میام. رضا رفت دنبال مهشید. میلادم بالا تو اتاقشه. قهر کرده که چرا برای من لباس نمی‌خری. هر چی می‌گم صبر کن امشب علی میاد، فردا گفته مرخصی می‌گیره می‌رم برات می‌خرم! اخم‌هاش رو باز نمی‌کنه و با منم حرف نمی‌زنه. منم حوصله ندارم. آخه بگو بچه اینا اگر لباس خریدن چون عید مانتو خریدن! تو که عید رفتی لباس روی مانکن تن خودت کردی. همه چی داری، لباس می‌خوای چی‌کار کنی؟ تو کلش نمی‌ره.‌ ما بچه بودیم کی این‌جوری بود؟ الان پاشو کرده تو یه کفش که من بازم لباس می‌خوام. _ من الان می‌رم آرومش می‌کنم. _ اگه تونستی خدا خیرت بده، حوصله ندارم. _ چشم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از پله‌ها بالا رفتیم. لباسم رو مرتب توی کمد آویزان کردم و سمت اتاق میلاد رفتم. دَر رو باز کردم و با دیدن صحنه روبرو متعجب به میلاد نگاه کردم. عکس‌های رضا و مهشید رو پاره کرده و روی زمین ریخته بود. داخل رفتم و دَر رو بستم. _ میلاد تو چی‌کار کردی!؟ نگاهی بهم انداخت و اَخم‌هاش رو تو هم کرد. _ اینجا اتاق من هم هست! برداشته عکس‌هاش رو چسبونده روی دیوار اتاق. _ خیلی کار بدی کردی! رضا بیاد تو رو می‌کشه. _ بیخود می‌کنه؛ مامانم نمی‌ذاره. _ نگاه کن توروخدا... شروع به جمع کردن عکس‌ها کردم. اینقدر بد پاره شده بودن که با چسب هم نمی‌شد درستشون کرد. _ من جای تو باشم حالا‌حالاها جلوی رضا آفتابی نمی‌شم. _ اتفاقاً می‌خوام جلوش باشم که اگه به من حرف بزنه منم هر چی فحش بلدم‌ به‌ مهشید بگم. چقدر عصبیِ! رگ‌های گردنش بیرون زده و موهاش پریشون شده. عکس‌ها رو روی زمین رها کردم. ایستادم و دَر رو از پشت قفل کردم تا کسی وارد نشه‌‌. کنار میلاد نشستم و توی آغوش گرفتمش.‌ _ چی شده داداش کوچولوی من؟ _ شما لباس خریدید، مامان نمی‌خواد برای من بخره. _ گفته که می‌خره! _ الکی می‌گه. می‌خواد شب علی بیاد... زد زیر گریه و بقیه حرف‌هاش رو با گریه گفت. _ جلوی اون‌ بگه نمی‌خریم.‌ منم نمی‌تونم اون موقع حرف بزنم. سرش رو عقب آوردم و با تعجب گفتم: _ میلاد! به خاطر لباس گریه می‌کنی؟ با گوشه‌ی آستینش اشک‌هاش رو پاک کرد. _ آره دلم لباس می‌خواد. دوست دارم. همه چندتا چندتا لباس دارین من یه لباس مهمونی دارم. هر جا می‌خوایم بریم با همون می‌رم. منم دوست دارم مثل دوستام چندتا لباس مهمونی داشته باشم. اشکش رو پاک کردم. _ الهی دورت بگردم؛ آدم به خاطر این چیزای الکی گریه نمی‌کنه که! _ الکی نیست رویا! خجالت می‌کشم. من دوست دارم لباس جدید داشته باشم. نگاهی به دَر انداختم و تُن صِدام رو پایین آوردم. _ یه چیزی بهت بگم، قول می‌دی به مامان نگی؟ با سر تأیید کرد. _ اول اشک‌هات رو پاک کن و گریه نکن تا بتونم بگم. یه خبر خوبِ. نگاهم کرد.‌ دست لای موهاش کشیدم و مرتب کردم.‌ انگشت کوچکم رو سمتش گرفتم. _ باید قول بدی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت362 🍀منتهای عشق💞 از پله‌ها بالا رفتی
تخفیف به مناسبت اعیاد شعبانیه😍 پارت های پایانی رمان فقط ۳۰ تومن😍 بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
Ziarate Ale Yasin- Ali Fani.mp3
5.76M
🍃🌹🍃 🌸▫️صوتِ " زیارتِ آل یاسین " با صدای "علی فانی " 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 چرا ما مثل غربی‌ها آزادی نداریم؟ ____________________________ 🔴 پاسخ را بشنوید.. 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
دبیرستانی بودم و همه ی همکلاسی هام کلی خواستگار داشتند. اما من دریغ از یک خواستگار. چون پام از لگن مشکل داشت و موقع راه رفتن مقداری لنگ میزدم، برای همین گاهی ترس از اینده و ازدواج خواهرهام من رو بر میداشت‌ و تودلم ولوله ای به پا میشد و میگفتم به خاطر پای لنگم معلومه که هیچ پسری. نمیاد منو بگیره، تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 انگشتش رو به دستم قلاب کرد. _ قول می‌دم، بگو دیگه! متأسف به عکس‌ها نگاه کردم. _ الان عمو بهم گفت که می‌خواد فردا بیاد دنبال تو، برات لباس بخره.‌ ذوق‌زده گفت: _ بگو به خدا؟ خندیدم. _ راست می‌گم... به خدا. فقط گفت نباید خاله بفهمه.‌ گفت اگر خاله بفهمه دیگه نمی‌تونه بیاد؛ چون یه برنامه می‌ریزه که تو نتونی با عمو بری.‌ فردا صبح میاد دنبالت.‌ _ نمی‌گم بهش.‌ تازه عمو برای من جاهای خوب خرید می‌کنه. لباس باکلاس می‌خرم. اَخم‌ کم‌رنگی وسط پیشونیم نشست. _ علی هم جای خوب می‌بره. عید مگه‌ بد بود؟ پشیمون از حرفش لب زد: _ با عمو بیشتر بهم خوش می‌گذره. دعوام نمی‌کنه. هر چی هم که می‌گم می‌خره. _ خب همین رو بگو، نگو جاهای خوب می‌بره! _ باشه. ببخشید. دستش رو گرفتم. _ خیلی خب پاشو بریم پایین با خاله آشتی کن. حرفی هم از حرف‌هایی که بهت زدم نگو تا عمو بتونه ببرت.‌ وگرنه‌ می‌دونی که خاله نمی‌ذاره. نگاهی به عکس‌ها کردم. _ اینا رو هم من جمع می‌کنم، قایم می‌کنم. فقط قول بده به کسی نگی، باشه؟ اصلاً بگو من نمی‌دونم کجاست. _ خب می‌فهمه که روی دیوار نیستن! _ تو بگو من نمی‌دونم کجاست. رضا می‌گرده و یه‌ خورده دادوبیداد می‌کنه. نمی‌فهمه کی کرده. بیخیال می‌شه و یه عکس دیگه از تو گوشی دوباره ظاهر می‌کنه.‌ اما اگه بفهمه، هم رضا دعوات می‌کنه، هم مامانت و هم مطمئن باش علی تنبیه‌ت می‌کنه. _ باشه نمی‌گم. کمکم کرد و عکس‌ها رو با هم جمع کردیم. دَر رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتیم. میلاد با عجله از پله‌ها پایین رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد اتاق شدم. با ورودم زهره به دستم نگاه کرد و متعجب گفت: _ اینا چیه!؟ دَر رو بستم. مطمئنم زهره میلاد رو لو نمی‌ده چون خیلی دوستش داره. _ میلاد از حرص اینکه چرا لباس نمی‌خره و چرا رضا عکس‌هاش رو چسبونده به دیوار، همه عکس‌ها رو کنده و پاره کرده. زهره طوری خندید که انگار خنده‌دارترین لطیفه دنیا رو شنیده. _ دلم خنک شد. حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟ _ اینجا قایم کنم که نبینه. فردا که رفتم مدرسه، بندازم دور یا آتیش بزنیم که متوجه نشه. _ خب الان ببینه عکس‌هاش نیست که می‌فهمه. _ تا پاره‌هاش رو پیدا نکنه نمی‌تونه حرف بزنه. عکس‌ها رو داخل پاکت‌نامه ریختم. روش چسب زدم و زیر لباس‌هام پنهانش کردم. _ رویا، رضا می‌ندازه گردن من. من که دلم خنک شد اما می‌دونم. _ پاشو بریم پیش خاله. _ خوابم میاد. کاش یه اتفاق می‌افتاد من تا سه‌شنبه مدرسه نمی‌اومدم. امروز خیلی اذیت شدم. روسریم رو روی سرم انداختم. _ فردا رو بهونه بیار نیا. شنبه هم خودت رو بزن به مریضی. _ من اگر مادر بشم بچه‌ام دوست نداشته باشه مدرسه بره، اجبارش نمی‌کنم. با‌خنده دَر رو باز کردم. _ مطمئنی نمیای پایین؟ _ آره برو. روی آخرین پله پا گذاشتم که صدای خاله حواسم رو به خودش جلب کرد. _ الو... چرا حرف نمی‌زنی!؟ _ سلام علیکم... بفرمایید؟ _ خانومِ...! به گوشی نگاه کرد. _ مردم خل شدن! می‌گه منزل معینی، می‌گم بله، می‌گه سلام بعد قطع می‌کنه. میلاد گفت: _ مامان شاید همون دخترست که داداش‌علی دوستش داره ولی بهتون نمی‌گه. با اَخم به میلاد نگاه کردم. _ این که می‌گه الو قطع می‌کنه یه آدم بیشعورِ! انتخاب علی قطعاً این نیست... دوباره گوشی زنگ خورد و خاله کلافه جواب داد. این بار طلبکار گفت: _ بله! رنگ چهره‌اش تغییر کرد. _ خانوم شما با این کارت داری من رو نگران می‌کنی! آخه یعنی چی زنگ‌ می‌زنی، یه بار قطع می‌کنی یه بار گریه! اگر نمی‌خوای حرف بزنی من قطع کنم؟ تماس رو قطع کرد و سیم تلفن رو کشید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت364 🍀منتهای عشق💞 وارد اتاق شدم. با ور
تخفیف به مناسبت اعیاد شعبانیه😍 پارت های پایانی رمان فقط ۳۰ تومن😍 بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
ریحانه 🌱
تخفیف به مناسبت اعیاد شعبانیه😍 پارت های پایانی رمان فقط ۳۰ تومن😍 بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
رمان تخفیف خورد😍 دوستان دیگه رو تخفیف خودتون به خودتون تخفیف ندید😐 لینک رو نمیدم ناراحت میشید
با بچه تو شکمم چیکار کنم؟ خدای اون بچه هم بزرگه، تو به خودت فکر کن بچه من بابا نمیخواد؟ کمی به من خیره ماندو سپس با حرفش قوت قلبم شد‌ . نه، یه بابای معتاد خانم باز نمیخواد. اگر پسر باشه پا میزاره جاپای باباش، اگر هم دختر باشه میشه یه سرخورده ایی که مدام تو استرس کارهای باباشه و دلش داره به حال مادرش میسوزه. با در ماندگی گفتم پس چیکارش کنم؟ مرد بچه نگه دار نیست. مخصوصا این مردی که تو داری، دنبال مواد و خانم بازیه.باهاش حرف بزن اگر تغییر نکرد. اگر درست نشد طلاقتو بگیر. بچتم بیار بده خودم بزرگش میکنم. رمان زییای شقایق.براساس واقعیت https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐ ای عشق زلال، روح دریا عباس! زیبایی محض، ای دلارا عباس! الحق که به تو نام قمر می آید🌙 ای ماه ترین عموی دنیا عباس! 🌹🪴 ولادت با‌ سعادت علمدار کربلا حضرت اباالفضل العباس علیه السلام و روز جانباز مبارک 🪴🌹 (ع) 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊◍⃟♥️🕊 √ علّت علاقه‌ی شدید امام زمان علیه‌السلام به حضرت عباس علیه‌السلام، دقیقاً نقطه‌ی ضعف شیعه را در تمام قرون نشانه گرفته است! 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
امان از کلماتی که شنیده و جوابی در اِزایش پس نداده شد. اما ما می‌دانیم که جهان دار مکافات است . . . حَـنـآ🌱
Ziarate-Ale-Yasin-PDF.pdf
2.62M
🍃🌹🍃 🌸▫️فایل PDF " متن و فضیلت زیارت آل یس و دعای بعد از آن " 📚 مفاتیح الجنان عضویت در صـــراط👉 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
⭕️💢⭕️ رسانه های هار... 🌀 پشت پرده ماجرای رای بی رای @engholtmag 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امسال اربعین پیاده با هم بریم کربلا. حرفاش خیلی بهم امید داد کمی جابجا شدم و از ته دلم گفتم_ ان‌شاالله. صدای تقه در و بعد صدای فاطمه خانم اومد: اگر صحبتتون تموم شده تشریف بیارید پیش ما. علی نگاهی به ساعتش انداخت_ رو کرد به من یک ربع هم نیست ما اومدیم صحبت کنیم_ دلشوره به دلم افتاد راست میگه وقتی نیست ما اومدیم اینجا. علی گفت... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
ریحانه 🌱
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امس
پدرم از دواج مجدد کرد و مادرم رو طلاق داد. مادرم رفت خارج پدرم هم به بهانه اینکه چرا چادر سرت میکنی و نماز میخونی من رو از خونش بیرون کردو منم پناه آوردم به خونه دوستم، عاشق و دلباخته یک پسر مومن و محجوب شدم اومدن خونه دوستم خواستگاریم ولی پدرش مخالفت میکنه که چرا... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 ✘ شرط اول و ضروری دعاهای مستجاب 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
، این جلسه باید شما رو هیپنوتیزم کنیم، تا یه فعل و انفعالاتی رو در بدنت با این روش انجام بدیم، گفتم چرا من؟ همه آزمایشها نشون میده همسرم مشگل داره من مشگلی ندارم، گفت دکترها یه نظری دارند ما هم یه نظر داریم، اکر میخوای به نتیجه برسی باید به حرف ما گوش کنی، منم که غرق در رویای مادر شدن بودم، وبهشونم اعتماد پیدا کرده بودم، قبول کردم، اون خانم گفت اول قهوه تون رو میل کنید تا برادرم کارش رو شروع کنه، قهوه رو خوردم، به دستور اون آقا نشستم رو به روش و به کارهای فکری و ذهنی که اون میگفت، از جمله اینکه به هیچی فکر نکن جز اینکه من میگم، منم گوش میکردم و انجام میدادم، یه لحظه بچه ای رو در آغوش خودم تصور کردم، یعدم فکر و ذهنم کاملا خالی شد و من دیگه چیزی نفهمیدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d فقط بیا بخون ببین دعا نویس چه بلایی سر این خانم و زندگیش میاره
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ آدمِ مزاحم. _ از کجا فامیلی رو می‌دونست؟ لب‌هاش رو پایین داد. _ نمی‌دونم! بذار علی شب بیاد، بهش می‌گم شمارش رو ببینه. مردم‌ بیکارن. ببین چه آشوبی به دلم انداخت! الان فکرم هزار جا می‌ره. اگر فامیلی نگفته بود می‌گفتم اشتباه گرفته. صدای بسته شدن دَر حیاط اومد. میلاد از پنجره بیرون رو نگاه کرد. _ رضاست. خاله که هنوز کلافگی تو صداش معلوم بود، پرسید: _ مهشید هم باهاش هست؟ _ نه تنهاست ولی خوشحالِ چون داره می‌خنده. به میلاد نگاه کردم. بیچاره پاش برسه به اتاقش، خوشحالیش تموم می‌شه. چه دعوایی راه بیافته وقتی متوجه بشه.‌ دَر باز شد و رضا سرحال داخل اومد. با صدای بلند سلام کرد و نگاهش رو به خاله داد. خاله جوابش رو داد و میلاد نامحسوس به مادرش چسبید. _ خبر خوش دارم مامان‌خانوم. خاله از خوشحالی رضا لبخند زد. _ چه خبری؟ _ کار پیدا کردم. تو یه دفتر، امور کامپیوتری انجام می‌دم. به خاطر دانشگاه پاره وقت می‌رم. حقوقش هم بد نیست ولی بهتر از هیچیه. به هیچ‌کس هم نگفتم حتی مهشید. ذوق خاله از اینکه رضا دیگه قرار نیست پیش عمو کار کنه به وضوح تو چشم‌هاش دیده شد. _ مبارکت باشه عزیزم. ولی به نظرم خیلی زود به مهشید بگو. روی زمین نشست و به پشتی تکیه داد. _اخلاقش رو که می‌دونید، بهش بگم دعوا درست می‌کنه که چرا پیش بابام نرفتی؟ بذار بعد عقد بهش می‌گم. الان‌ دلم‌ نمی‌خواد بدونه. اوقات تلخی می‌کنه. به آشپزخونه اشاره کرد. _ غذا داریم؟ _ ناهار نخوردی! تا الان؟ _ دیگه دنبال کار بودم. از صبح دارم‌ می‌گردم. از وقتی علی بهم گفت که نرم پیش عمو سرکار، رفتم تو فکر. دیدم حق با علیِ. کمک زیادی از طرف هر کسی زندگی رو خراب می‌کنه. یه جمله‌ی علی بدجور رو اعصابم بود. گفت هر جا پول بیاد سیاست هم میاد. پول عمو یعنی عملاً مدیریت زندگیت از دستت خارج می‌شه. دلم‌ نمی‌خواد این‌جوری بشه. می‌دونم بفهمند کلی ناراحتی می‌کنن اما مهم نیست. _ منم صد بار بهت گفتم، حرف تو کله‌ت نمی‌رفت. آدم از اول باید حواسش رو جمع کنه. اول زندگی هر جور باشه تا آخر همون جوری می‌شه. نباید وام‌دار کسی بود.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله نگاهی به‌ من انداخت. _ من پام‌ درد می‌کنه، یکم غذا گرم می‌کنی بخوره؟ ایستادم. _ چشم. _ الهی خیر ببینی رویا، تو نبودی من توی این خونه لنگ می‌موندم. میلاد گفت: _ مامان منم زن بگیرم‌ به عمو می‌گم به‌ تو چه که پول می‌دی! خاله از حرف میلاد جا خورد.‌ _ پسرم آدم‌ به عموش از این حرف‌ها نمی‌زنه! _ پس چرا رضا گفته؟ رضا گفت: _ میلاد یک‌ کلمه از حرف‌هایی که زدم رو به کسی بگی، پوستت رو می‌کنم. فهمیدی؟ میلاد با اَخم به رضا نگاه کرد. خاله گفت: _ پسرم‌ آقاست.‌ می‌دونه حرف خونه راز خونه‌ست. دهن میلاد رو باید با محبت بست نه زور و دعوا. وارد آشپزخونه شدم. سفره کوچکی براش انداختم و صداش کردم. نگران وارد آشپزخونه شد اما تا چشمش به غذا افتاد همه چیز یادش رفت و شروع به خوردن کرد. با دهن پر گفت: _ دستت درد نکنه. اگه الان اون عجوزه بود می‌گفت برو خونه عمو، مهشید برات غذا بپزه! _ زهره هم باهاش مهربون باشی این‌جوری نمی‌گه. _ نه کلاً جنسش خورده شیشه داره؛ بدجنسِ. ندیدی زنگ زده به عمو که بیا مهشید رو ببر!؟ فقط دنبالِ یه فرصتم، بگیرم بزنمش. _ تو از کجا می‌دونی زهره گفته؟ شاید عمو خودش اومده دنبالش. سرش رو بالا داد. _ عمو خودش نمی‌اومد. وقتی مهشید می‌رسه خونه‌شون، زن‌عمو بهش می‌گه بابات خواب بود یکی بهش زنگ زد، بعدش گفت می‌رم مهشید رو بیارم. مهشید هم گوشی عمو رو چک می‌کنه می‌بینه شماره خونه ماست. _ شاید من یا خاله زنگ زدیم. بی‌خودی به زهره گیر نده! _ تو یا مامان که با مهشید دشمنی ندارید؛ اون باهاش سر جنگ داره. آخرین قاشق ته مونده برنجش رو هم خورد. _ بازم بریزم؟ _ نه دستت درد نکنه، سیر شدم. _ رضا با میلاد مهربون باش، بیشتر جواب می‌ده. اگر حرف بزنه آبروت می‌ره. _ کاش جلوش نمی‌گفتم. ایستاد. _ حالا یه کاریش می‌کنم. این رو گفت و بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ مامان من می‌رم بخوابم. دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود. _ برو پسرم. _ دست تو هم درد نکنه رویا.‌ بعضی‌ها نیستن ازت یاد بگیرن. لبخند‌ مصنوعی زدم و رفتنش رو با نگاه دنبال کردم. دل تو دلم نیست. مطمئنم الان یه دعوای بزرگ توی خونه سر عکس‌های پاره شده درست می‌شه. به آشپزخونه برگشتم. یه لیوان چایی ریختم و جلوی خاله گذاشتم. _ دستت درد نکنه عزیزم؛ روز به روز خانم‌تر می‌شی. ان شاءالله برات جبران می‌کنم. تنها جبرانی که می‌تونی بکنی اینه که علی بهت گفت مخالفت نکنی. _ خواهش می‌کنم. کاری نکردم. به پله‌ها نگاه کردم و منتظر فریادهای رضا موندم. میلاد هم متوجه شد و ایستاد. _ مامان من می‌رم بخوابم. خاله با محبت بهش نگاه کرد. _ عزیزدلم بزرگ شده؛ خودش تنها می‌خوابه. برو پسر قشنگم. _ دَر رو هم قفل می‌کنم. خاله با تعجب گفت: _ چرا قفل؟ _ آخه یکی میاد بیدارم می‌کنه. با سرعتی شبیه به دویدن وارد اتاق خاله شد و دَر رو قفل کرد. _ این‌ چش بود!؟ مضطرب فقط خاله رو نگاه کردم.‌ همزمان صدای داد و بیداد رضا بلند شد. _ زهره خیلی احمقی! فکر کردی با این کارها چی‌کار می‌تونی بکنی؟ خاله ناراحت به بالای پله‌ها نگاه کرد. _ ای خدا من از دست این‌ها چی‌کار کنم؟ رضا عصبی‌تر از قبل، در حالی که صداش نزدیک‌تر می‌شد گفت: _ من امروز تو رو آدم‌ می‌کنم. صدای کوبیده شدن دَر اتاق اومد و پشت سرش صدای جیغ زهره بلند شد. _ مامان این وحشی به من حمله کرده! با گریه گفت: _ چی کار کردی رضا! آی صورتم... مامان... نه از داد و بیداد رضا کم می‌شد‌ و نه از جیغ‌های زهره. خاله با عجله ایستاد. _ خدایا نزدیک‌ عقدی اینا چی‌کار کردن! آخر آبروی من توی این مراسم جلوی فامیل‌های پدرشون می‌ره. _ خاله آروم‌ برو، پاهات! _ الهی من بمیرم‌؛ هم خودم راحت شم هم اینا. _ خاله ولشون کن، نرو بالا. زنگ می‌زنیم به علی. با وجود پا دردش، پله‌ها رو با سرعت بالا رفت و من هم به ناچار دنبالش.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀