eitaa logo
ریحانه 🌱
12.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
546 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
از وقتی چشم باز کردم، توی خونمون پدر و مادرم رو در حال بد گویی به نظام و مسئولین دیدم، مادرم شدیدن گله داشت که، چرا ما باید بیرون حجاب داشته باشیم، توی ایران آزادی نیست، من با همین تفکر، ضد نظام بزرگ شدم و بغض کینه از مسیولین کشورم به دلم نشست، از همه بیشتر امام خمینی رو مقصر میدونستم، وقتی هم خودم بزرگ شدم، بیشترین مانع ازدایم رو این یه تیکه شالی رو که مینداختم روی سرم میدیدم، بارها به خاطر بد حجابی از گشت ارشاد، تذکر گرفته بودم، ولی بازم بدم میومد لباسی به اسم مانتو و تیکه پارچه ای به اسم شال بندازم سرم، به دانشگاه که راه پیدا کردم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
Doa Bad Az Ale Yasin-Samavati.mp3
3.82M
🍃🌹🍃 🌸▫️صوتِ "دعای " با صدای " حاج مهدی سماواتی " 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد رفتگر سید گرفتم. و کمکش خیابون رو جارو کردم. زندگیم دگر گون شد، بیایدظ داستان زندگی من رو بخونید شک نکنیدچ که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
4_5942530185403306026.mp3
22.85M
🍃🌹🍃 | فرمول سنجش انسانیت، میزان کار خیر و رسیدگی به نیازمندان نیست! حج و کربلا و نماز شب و ... هم نیست! این فرمول و یاد بگیر، «انسانیتت» رو «تعیینِ سطح» کن! 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
گل های عاشق قول شکوفه های نشاط آور را که بدهند! دلهای زیبارویان خانه یاهمان چراغهای خانه، شاد و چشمانشان!رنگ وروی ذوق می دهد وادم دلش میخواهد ساعت ها!روزها!شب ها!بلکه تمام ثانیه ها پای درد دلشان بنشینی وهی ذوق کنی از این حجم عاشقی!...🍃 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله درمونده به رضا نگاه کرد. _ بس کنید! قلبم داره می‌سوزه. رضا گفت: _ من بس کنم!؟عکس‌هام رو پاره کرده! دیروز زنگ زده به عمو بیاد مهشید رو ببره! زهره با جیغ گفت: _ آدم نفهم من زنگ نزدم، چرا توی کلت نمی‌ره؟ _ اتفاقاً تو زنگ زدی. خاله دستش رو روی قلبش گذاشت. با التماس به هردوشون گفتم: _ بس کنید توروخدا! خاله حالش بد شد. هر دو به صورت مادرشون که از درد به هم جمع شده بود نگاه کردن. رضا کلافه تو اتاقش برگشت. زهره سرش رو روی زانوش گذاشت و گریه کرد. دست خاله رو گرفتم. _ خاله می‌خوای برات آب بیارم؟ چشمش رو باز کرد. سرش رو بالا داد و لب زد: _ نه. به سختی لب زد: _ کمکم... کن... برم... پایین. کمی از تکیه بدنش رو بهم داد و پله‌ها رو با کمترین سرعت پایین رفتیم. گوشه اتاق دراز کشید و چشم‌هاش رو بست. _ خاله خوبی؟ با سر تأیید کرد. بغضم گرفت. _ می‌خوای بریم دکتر؟ دوباره سرش رو بالا داد. رنگ صورتش خیلی پریده و دستش رو از روی قلبش برنمی‌داره. به آشپزخونه رفتم و با لیوان آب برگشتم. _ خاله پاشو یکم آب بخور. جوابی نداد. دستم رو روی بدنش گذاشتم و کمی تکونش دادم.‌ _ خاله... خاله...! با گریه اما صدای آروم گفتم: _ چرا جواب نمی‌دی؟ دوباره تکونش دادم. _ خاله توروخدا جواب بده. من الان باید چی‌کار کنم آخه! به گوشی‌ تلفن نگاه کردم. تو هر شرایطی بود علی رو خبر نمی‌کردم ولی الان چاره‌ای برام نمونده. با وجود این که امکانش هست بهم بگن که از قصد به علی گفتی بیاد خونه تا ما رو دعوا کنه، اما نمی‌تونم‌ بشینم و حال خاله رو این‌طوری ببینم‌. گوشی رو فوری برداشتم و شماره علی رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق، صدای خسته‌ش توی گوشی پیچید. _ بله. نتونستم گریه‌ام رو کنترل کنم. _ علی... کمی مکث کرد و با نگرانی پرسید: _ چی شده رویا؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀‌‌ 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به سختی بین هق‌هق گریه‌م گفتم: _ زهره و رضا دعواشون شد. حال خاله خوب نیست. _ گوشی رو بده بهش! _ خوابیده، هر چی صداش می‌کنم جواب نمی‌ده. علی توروخدا بیا! من می‌ترسم. هر چی می‌گم‌ خاله، انگار نه انگار. گفت قلبم داره می‌سوزه، بعد نفسش تند شد. الانم جواب نمی‌ده. ترسیده گفت: _ یا اباالفضل... دوباره صداش کن! _ تکونش هم دادم، جواب نداد. علی من می‌ترسم. با‌ احتیاط پرسید: _ رویا نفس می‌کشه؟ _ آره اما خیلی بد. من می‌ترسم. توروخدا بگو چی‌کار کنم؟ _ هیچ کاری نکن.‌ الان میام. فقط هی باهاش حرف بزن‌؛ جواب داد به من زنگ بزن. تماس رو قطع کرد. با گریه به خاله نگاه کردم و شروع به ماساژ پاهاش کردم.‌ _ خاله جونم... توروخدا جواب بده. صدای نگران زهره رو شنیدم و بهش نگاه کردم. _ چی شده رویا!؟ گریه‌ام شدت گرفت. _ حالش بد شد. فکر کنم بیهوش شده. بیا ببین؛ صداش هم می‌کنم جواب نمی‌ده. جلو اومد و آروم توی صورت مادرش زد. سرشونه‌اش رو تکون داد. _ مامان... توروخدا جواب بده! از صدای گریه‌ی ما، میلاد و رضا هم اومدند. رضا هم چند باری مادرش رو صدا زد اما خاله جواب نداد. صدای گریه‌ی میلاد بدتر از همه بود. رضا گفت: _ زنگ بزنم اورژانس؟ اشکم رو که پاک کردنش فایده‌ای نداشت، پاک کردم. _ نمی‌دونم، من زنگ زدم به علی. ترسیده نگاهم کرد. _ به اون چرا گفتی آخه!؟ _ چی کار می‌کردم.‌ چقدر بالا التماس‌تون کرد بس کنید! الان خوب شد؟ یکم کوتاه می‌اومدی.‌ نگاه کن خاله رو! صد بار بیشتر صداش کردیم، جواب نمی‌ده.‌ با تردید از حرفش به خاله نگاه کرد. _ هیچی نیست؛ الان خوب می‌شه. زهره با دهن نیمه‌باز، بهت زده به مادرش خیره مونده. میلاد با گریه‌ گفت: _ مامانی من تو رو می‌خوام. توروخدا بیدار شو. من با هیچ کس نمی‌رم‌ مدرسه.‌.. فضای غمگین خونه و اتفاقی که می‌تونه برای خاله بیافته، داره خفه‌ام می‌کنه. کاش علی زودتر برسه‌! نفس‌های خاله مرتب‌تر شده اما همچنان تند و سریعه. میلاد خوشحال رو به من‌ گفت: _ رویا، مامان چشمش رو باز کرد. همه بهش نگاه کردیم. چشمش رو نیمه‌باز کرد. تو همون حالت نگاه‌مون کرد و برای آرامش‌مون لب زد: _ خوبم... هیچی نیست... فقط یکم آب بدید بهم. لیوان آب رو برداشتم و سمتش گرفتم. _ بیا خاله‌جونم. با کمک رضا نشست. کمی از آب رو با دست‌های لرزونش خورد و دوباره دراز کشید. با همین چند کلمه‌ای که گفت، خیالمون راحت شد و گریه‌هامون بند اومد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
10.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 🇮🇷 📌وظیفه هر فرد برای افزایش مشارکت در انتخابات آینده چیست؟ 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خستگی و گرسنگی خیلی بهم فشار آورده بود. البته یک شکلات‌هایی رو ارتش می‌داد که خوردن یه عددش برای یک بیست و چهار ساعت کافی هست. ولی برای مایی که هر روز صبح باید دو تا استکان چای شیرین با دو تا نون لواش میخوردم، یک شکلات به جایی نمی‌رسید. تو همین حالتی که گیج خواب بودم و به شدت گرسنه، صحنه‌ای رو دیدم که از تعجب، گرسنگی و بی خوابی از سرم پرید،دیدم یک تعداد بالایی عراقی دست‌ها شون رو بالا گرفتن و به نشونه تسلیم دارند میان، خوب دقت کردم ببینم خودشون تسلیم شدن یا نیروهای ما آوردنشون. همینطوری که با نگاهم تا نفرات آخر رو دید زدم چشمم افتاد به نفر آخر، عه عه عه، تعجبم چند برابرشد. یه بسیحی که اسلحه هم دستشِ، روی https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
ریحانه 🌱
خستگی و گرسنگی خیلی بهم فشار آورده بود. البته یک شکلات‌هایی رو ارتش می‌داد که خوردن یه عددش برای یک
تا به حال پای خاطرات یه رزمنده از روزی که اعزام شده تا عملیاتی رو که شرکت کرده نشستی؟ داستان زیبای، رزمنده ای از فکه، تمام اینها رو به تصویر کشیده❤️ https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
دنباله پیراهن عروسم را باز کردم و گفتم اخ که چقدر این لباس سنگینه. کمرم شکست. _میای بندهای پشت لباسمو باز کنی؟ نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت _میترسم؛ مامانم با اون حال رفت بالا یه وقت حالش بد بشه. _حالا بیا این بندهارو باز کن من دارم خفه میشم. به طرف در خانه رفت و گفت _درو قفل کن بگیر بخواب، من امشب میرم پیش مادرم. انتظار هرچیزی را داشتم جز این یکی . هاج و واج گفتم چی؟ امشب شب عروسیمونه ها با کلافگی گفت فکر کن فردا شب شب عروسیمونه. مامان من اون بالا با گریه بخوابه و من اینجا به خاطر خوشحالی تو بمونم؟ رمان زیبای شقایق به قلم پاک فریده علی کرم https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4