eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
540 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
Scan ۱۵ فوریهٔ ۲۴ · ۰۶·۲۰·۵۹.pdf
1.38M
🌿🌹🌿 مجموعه عاقبت نسل پهلوی /قابل تامل 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
از وقتی چشم باز کردم، توی خونمون پدر و مادرم رو در حال بد گویی به نظام و مسئولین دیدم، مادرم شدیدن گله داشت که، چرا ما باید بیرون حجاب داشته باشیم، توی ایران آزادی نیست، من با همین تفکر، ضد نظام بزرگ شدم و بغض کینه از مسیولین کشورم به دلم نشست، از همه بیشتر امام خمینی رو مقصر میدونستم، وقتی هم خودم بزرگ شدم، بیشترین مانع ازدایم رو این یه تیکه شالی رو که مینداختم روی سرم میدیدم، بارها به خاطر بد حجابی از گشت ارشاد، تذکر گرفته بودم، ولی بازم بدم میومد لباسی به اسم مانتو و تیکه پارچه ای به اسم شال بندازم سرم، به دانشگاه که راه پیدا کردم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
Doa Bad Az Ale Yasin-Samavati.mp3
3.82M
🍃🌹🍃 🌸▫️صوتِ "دعای " با صدای " حاج مهدی سماواتی " 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد رفتگر سید گرفتم. و کمکش خیابون رو جارو کردم. زندگیم دگر گون شد، بیایدظ داستان زندگی من رو بخونید شک نکنیدچ که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
4_5942530185403306026.mp3
22.85M
🍃🌹🍃 | فرمول سنجش انسانیت، میزان کار خیر و رسیدگی به نیازمندان نیست! حج و کربلا و نماز شب و ... هم نیست! این فرمول و یاد بگیر، «انسانیتت» رو «تعیینِ سطح» کن! 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
گل های عاشق قول شکوفه های نشاط آور را که بدهند! دلهای زیبارویان خانه یاهمان چراغهای خانه، شاد و چشمانشان!رنگ وروی ذوق می دهد وادم دلش میخواهد ساعت ها!روزها!شب ها!بلکه تمام ثانیه ها پای درد دلشان بنشینی وهی ذوق کنی از این حجم عاشقی!...🍃 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله درمونده به رضا نگاه کرد. _ بس کنید! قلبم داره می‌سوزه. رضا گفت: _ من بس کنم!؟عکس‌هام رو پاره کرده! دیروز زنگ زده به عمو بیاد مهشید رو ببره! زهره با جیغ گفت: _ آدم نفهم من زنگ نزدم، چرا توی کلت نمی‌ره؟ _ اتفاقاً تو زنگ زدی. خاله دستش رو روی قلبش گذاشت. با التماس به هردوشون گفتم: _ بس کنید توروخدا! خاله حالش بد شد. هر دو به صورت مادرشون که از درد به هم جمع شده بود نگاه کردن. رضا کلافه تو اتاقش برگشت. زهره سرش رو روی زانوش گذاشت و گریه کرد. دست خاله رو گرفتم. _ خاله می‌خوای برات آب بیارم؟ چشمش رو باز کرد. سرش رو بالا داد و لب زد: _ نه. به سختی لب زد: _ کمکم... کن... برم... پایین. کمی از تکیه بدنش رو بهم داد و پله‌ها رو با کمترین سرعت پایین رفتیم. گوشه اتاق دراز کشید و چشم‌هاش رو بست. _ خاله خوبی؟ با سر تأیید کرد. بغضم گرفت. _ می‌خوای بریم دکتر؟ دوباره سرش رو بالا داد. رنگ صورتش خیلی پریده و دستش رو از روی قلبش برنمی‌داره. به آشپزخونه رفتم و با لیوان آب برگشتم. _ خاله پاشو یکم آب بخور. جوابی نداد. دستم رو روی بدنش گذاشتم و کمی تکونش دادم.‌ _ خاله... خاله...! با گریه اما صدای آروم گفتم: _ چرا جواب نمی‌دی؟ دوباره تکونش دادم. _ خاله توروخدا جواب بده. من الان باید چی‌کار کنم آخه! به گوشی‌ تلفن نگاه کردم. تو هر شرایطی بود علی رو خبر نمی‌کردم ولی الان چاره‌ای برام نمونده. با وجود این که امکانش هست بهم بگن که از قصد به علی گفتی بیاد خونه تا ما رو دعوا کنه، اما نمی‌تونم‌ بشینم و حال خاله رو این‌طوری ببینم‌. گوشی رو فوری برداشتم و شماره علی رو گرفتم. بعد از خوردن چند بوق، صدای خسته‌ش توی گوشی پیچید. _ بله. نتونستم گریه‌ام رو کنترل کنم. _ علی... کمی مکث کرد و با نگرانی پرسید: _ چی شده رویا؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀‌‌ 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به سختی بین هق‌هق گریه‌م گفتم: _ زهره و رضا دعواشون شد. حال خاله خوب نیست. _ گوشی رو بده بهش! _ خوابیده، هر چی صداش می‌کنم جواب نمی‌ده. علی توروخدا بیا! من می‌ترسم. هر چی می‌گم‌ خاله، انگار نه انگار. گفت قلبم داره می‌سوزه، بعد نفسش تند شد. الانم جواب نمی‌ده. ترسیده گفت: _ یا اباالفضل... دوباره صداش کن! _ تکونش هم دادم، جواب نداد. علی من می‌ترسم. با‌ احتیاط پرسید: _ رویا نفس می‌کشه؟ _ آره اما خیلی بد. من می‌ترسم. توروخدا بگو چی‌کار کنم؟ _ هیچ کاری نکن.‌ الان میام. فقط هی باهاش حرف بزن‌؛ جواب داد به من زنگ بزن. تماس رو قطع کرد. با گریه به خاله نگاه کردم و شروع به ماساژ پاهاش کردم.‌ _ خاله جونم... توروخدا جواب بده. صدای نگران زهره رو شنیدم و بهش نگاه کردم. _ چی شده رویا!؟ گریه‌ام شدت گرفت. _ حالش بد شد. فکر کنم بیهوش شده. بیا ببین؛ صداش هم می‌کنم جواب نمی‌ده. جلو اومد و آروم توی صورت مادرش زد. سرشونه‌اش رو تکون داد. _ مامان... توروخدا جواب بده! از صدای گریه‌ی ما، میلاد و رضا هم اومدند. رضا هم چند باری مادرش رو صدا زد اما خاله جواب نداد. صدای گریه‌ی میلاد بدتر از همه بود. رضا گفت: _ زنگ بزنم اورژانس؟ اشکم رو که پاک کردنش فایده‌ای نداشت، پاک کردم. _ نمی‌دونم، من زنگ زدم به علی. ترسیده نگاهم کرد. _ به اون چرا گفتی آخه!؟ _ چی کار می‌کردم.‌ چقدر بالا التماس‌تون کرد بس کنید! الان خوب شد؟ یکم کوتاه می‌اومدی.‌ نگاه کن خاله رو! صد بار بیشتر صداش کردیم، جواب نمی‌ده.‌ با تردید از حرفش به خاله نگاه کرد. _ هیچی نیست؛ الان خوب می‌شه. زهره با دهن نیمه‌باز، بهت زده به مادرش خیره مونده. میلاد با گریه‌ گفت: _ مامانی من تو رو می‌خوام. توروخدا بیدار شو. من با هیچ کس نمی‌رم‌ مدرسه.‌.. فضای غمگین خونه و اتفاقی که می‌تونه برای خاله بیافته، داره خفه‌ام می‌کنه. کاش علی زودتر برسه‌! نفس‌های خاله مرتب‌تر شده اما همچنان تند و سریعه. میلاد خوشحال رو به من‌ گفت: _ رویا، مامان چشمش رو باز کرد. همه بهش نگاه کردیم. چشمش رو نیمه‌باز کرد. تو همون حالت نگاه‌مون کرد و برای آرامش‌مون لب زد: _ خوبم... هیچی نیست... فقط یکم آب بدید بهم. لیوان آب رو برداشتم و سمتش گرفتم. _ بیا خاله‌جونم. با کمک رضا نشست. کمی از آب رو با دست‌های لرزونش خورد و دوباره دراز کشید. با همین چند کلمه‌ای که گفت، خیالمون راحت شد و گریه‌هامون بند اومد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🇮🇷 📌وظیفه هر فرد برای افزایش مشارکت در انتخابات آینده چیست؟ 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خستگی و گرسنگی خیلی بهم فشار آورده بود. البته یک شکلات‌هایی رو ارتش می‌داد که خوردن یه عددش برای یک بیست و چهار ساعت کافی هست. ولی برای مایی که هر روز صبح باید دو تا استکان چای شیرین با دو تا نون لواش میخوردم، یک شکلات به جایی نمی‌رسید. تو همین حالتی که گیج خواب بودم و به شدت گرسنه، صحنه‌ای رو دیدم که از تعجب، گرسنگی و بی خوابی از سرم پرید،دیدم یک تعداد بالایی عراقی دست‌ها شون رو بالا گرفتن و به نشونه تسلیم دارند میان، خوب دقت کردم ببینم خودشون تسلیم شدن یا نیروهای ما آوردنشون. همینطوری که با نگاهم تا نفرات آخر رو دید زدم چشمم افتاد به نفر آخر، عه عه عه، تعجبم چند برابرشد. یه بسیحی که اسلحه هم دستشِ، روی https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
ریحانه 🌱
خستگی و گرسنگی خیلی بهم فشار آورده بود. البته یک شکلات‌هایی رو ارتش می‌داد که خوردن یه عددش برای یک
تا به حال پای خاطرات یه رزمنده از روزی که اعزام شده تا عملیاتی رو که شرکت کرده نشستی؟ داستان زیبای، رزمنده ای از فکه، تمام اینها رو به تصویر کشیده❤️ https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
دنباله پیراهن عروسم را باز کردم و گفتم اخ که چقدر این لباس سنگینه. کمرم شکست. _میای بندهای پشت لباسمو باز کنی؟ نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت _میترسم؛ مامانم با اون حال رفت بالا یه وقت حالش بد بشه. _حالا بیا این بندهارو باز کن من دارم خفه میشم. به طرف در خانه رفت و گفت _درو قفل کن بگیر بخواب، من امشب میرم پیش مادرم. انتظار هرچیزی را داشتم جز این یکی . هاج و واج گفتم چی؟ امشب شب عروسیمونه ها با کلافگی گفت فکر کن فردا شب شب عروسیمونه. مامان من اون بالا با گریه بخوابه و من اینجا به خاطر خوشحالی تو بمونم؟ رمان زیبای شقایق به قلم پاک فریده علی کرم https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
Ziarate Ale Yasin- Ali Fani.mp3
5.76M
🍃🌹🍃 🌸▫️صوتِ " زیارتِ آل یاسین " با صدای "علی فانی " 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 هیچ‌کس حرف نمی‌زد. همه به خاله که چشم‌هایش رو بسته بود و آهسته اشک‌ می‌ریخت نگاه می‌کردیم. میلاد با غصه کنار مادرش دراز کشید. هق‌هق کنون خودش رو بیشتر به مادرش نزدیک‌ کرد. خاله دستش رو گرفت. این تنها کاری بود که می‌تونست توی این حال برای آرامش پسر کوچکش بکنه. صدای بسته شدن دَر حیاط باعث شد تا زهره و میلاد از خاله فاصله بگیرند و سمت دیوار بایستن. با اینکه از دعوا بیزارم اما دلم‌ می‌خواد الان هردوشون رو که باعث این حالِ بد خاله شدن به شدت دعوا کنه. این اشک خاله هم علی رو بیشتر عصبی می‌کنه. علی با عجله و نگران دَر رو باز کرد و داخل اومد. این اولین باره که با لباس کارش خونه میاد. بدون اینکه به کسی نگاه کنه یا حرفی بزنه، کنار خاله نشست. _ مامان خوبی؟ خاله از شنیدن صدای علی لبخند زد. _ مادر کی به تو خبر داد؟ _ پاشو بریم دکتر. _ نمی‌خواد هیچی نیست. فشارم افتاده. علی رو به من گفت: _ من به تو نگفتم بیدار شد به من خبر بده؟ _ همین‌ الان بیدار شد.‌ نگاهش روم‌ طولانی شد. _ من‌ نفسم بند اومد تا اینجا رسیدم! سرم‌ رو پایین‌ انداختم. _ ببخشید، ناراحت‌ بودم‌ یادم رفت. _ آب‌ قند بهش دادی؟ _ الان درست می‌کنم. نگاهی به رضا و زهره انداخت. خیلی آروم که حال خاله رو خراب‌تر نکنه گفت: _ همین رو می‌خواستید؟ رضا گفت: _ من بی‌تقصیرم. به زهره اشاره کرد. _ این بیشعور رفته تو اتاق من... نگاهش تیز شد و باعث شد تا رضا ساکت بشه.‌ عصبی گفت: _ گمشید تو اتاق‌هاتون تا تکلیف‌تون‌ رو مشخص کنم! تا همین الان هم به خاطر حال خاله هیچی بهشون نگفته. اما دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه.‌ هر دو بی‌حرف و شرمنده پله‌ها رو بالا رفتن. حضور علی حال خاله رو بهتر کرد. آب قندش رو خورد و با کمک علی نشست. خاله به میلاد نگاه کرد. _ الهی بمیرم، بچه‌م از ترس خوابش برده.‌ با صدای گریه‌ی میلاد بیدار شدم. دستی به سرش کشید.‌ _ علی‌جان می‌بری بذاریش روی تخت؟ میلاد رو بغل کرد و به اتاق خاله برد. _ خاله‌ خیلی ترسیدم. _ ببخش عزیزم.‌ نفهمیدم‌ چی شد خوابم رفت. _ خواب نبودید، بیهوش بودید. خیلی صداتون کردیم، جواب نمی‌دادید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی برگشت و کنار خاله نشست. _ چی شد که این‌جوری شدی؟ خاله چشم‌هاش رو بست و نفس سنگین کشید. _ همه چی پیچید به هم. _ می‌شه بهم بگی مامان؟ _ ول کن مادر، دیگه تموم شده. _ نه، اما من امروز تمومش می‌کنم. فقط خواهش می‌کنم بهم‌ بگو چی شده؟ خاله سکوت کرد.‌ علی که انگار دیواری کوتاه‌تر از دیوار من پیدا نکرده، نگاه تیزش رو به من داد و با تشر گفت: _ تو بگو! هول شدم‌ و نگاهی به خاله انداختم. _ به این چی‌کار داری مادر؟ خودم می‌گم. مثل اینکه دیروز زهره زنگ زده به عموت که بیاد مهشید رو ببره. علی نگاه پر از شماتتش رو به من داد‌. اگر می‌دونستم انقدر حرفم بزرگ می‌شه به خدا زنگ نمی‌زدم. _ از این ور میلاد رفته بالا از حرصش عکس‌های رضا و مهشید رو پاره کرده. رضا از راه رسید و زهره رو زد که تو پاره کردی. علی با تعجب گفت: _ زهره رو زد!؟ _ آره، ندیدی بینیش باد کرده بود؟ _ حواسم به شما بود، دقت نکردم. _ یه دفعه قلبم سوخت. هر چی گفتم بس کنید انگار به دیوار گفتم. زهره هر چی از دهنش در اومد به رضا گفت؛ رضا هم دوباره حمله کرد سمت زهره. انقدر بهم فشار اومد که یه لحظه نفسم گرفت. رویا کمکم کرد و آوردم پایین. اَخم‌های علی تو هم رفت. _ همین بود؟ _ آره مادر، همین‌ بود. _ زهره چی به رضا گفت؟ _علی‌جان بسه! من دیگه طاقت ندارم. _ فقط می‌خوام بدونم. از خاله ناامید شد و نگاهش رو به من داد. آب دهنم رو قورت دادم. _ می‌گم ولی نگو من گفتم. خاله گفت: _ اصلاً این کارها لازم نیست! علی ایستاد. _ علی‌جان، من دیگه طاقت دعوا و دادوبیداد رو ندارم. _ کاریشون ندارم، فقط باهاشون حرف می‌زنم. سمت پله‌ها رفت. خداروشکر این پایین نشستم وگرنه الان با من هم دعوا می‌کرد. همین الان هم کم تیروترکشش بهم نخورد. _ رویا دوتا بالشت می‌ذاری زیر پای من؟ فوری کاری که خاله گفته بود رو انجام دادم. _ کاش زنگ نمی‌زدی به علی. _ ببخشید، فقط این به ذهنم رسید. ترسیده بودم. _ همش تقصیر زهره‌ست. دلم برای زهره می‌سوزه. گناهی نکرده کتک خورده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
🍃🌹🍃 🍃🌸محور یابی بیانات رهبری(امروز در دیدار با مردم اذربایجان شرقی) تا این لحظه در میدان انتخابات از سیاه‌نمایی اجتناب شود 🔹رهبر انقلاب: کسانی که در میدان انتخابات وارد می‌شوند از بددهنی و توهین و سیاه‌نمایی اجتناب کنند. 🍃🌹ـــــــــــــــــــ رهبر انقلاب: مردم در انتخابات به دنبال انتخاب اصلح باشند 🍃🌹ـــــــــــــــــــ رهبر انقلاب: همه باید در انتخابات شرکت کنند 🔹انتخابات رکن اصلی نظام جمهوری اسلامی است. راه اصلاح کشور انتخابات است. 🍃🌹ـــــــــــــــــــ اختلافات سیاسی نباید در وحدت ملی تاثیر بگذارد 🔹رهبر انقلاب: اختلافات سلیقه‌ای و سیاسی نباید در وحدت ملی ملت ایران در مقابل دشمنان تاثیر بگذارد 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونواده‌ام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی به حجاب اونم چادر و نماز رو آوروم. به همین دلیل به شدت با مخالفت پدرم و اذیت و آزارهاش روبرو شدم، پدرم من رو از یک زندگی مرفح محروم کرد. یک شب در مسجد بودم، خواهرم که در کانادا زندگی میکرد بهم زنگ زدو کلی زخم زبان و شماتت نثارم کرد. دلم خیلی شکست، و از خدا جوابی برای حرفهای نیش دار خوارم خواستم. از شدت گریه و زاری بیحال شدم که یک مرتبه... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
ریحانه 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونواده‌ام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم به جوانان و نوجوانان این داستان زیبا و شگفت انگیز رو بخونید👌 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
✍ پادکست | مرور صوتی دیدار با مردم آذربایجان شرقی با رهبر انقلاب. ۱۴۰۲/۱۱/۲۹ 🎧 بشنوید👇
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدام رو پایین آوردم. _ خاله من زنگ زدم به عمو. _ الان؟ _ نه؛ دیروز زهره زنگ نزد، من زنگ زدم. خیره نگاهم کرد. _ چرا!؟ شرمنده گفتم: _ چون از طرف من دروغ به میلاد یاد داده بود که به علی بگه. _ چه دروغی؟ _ گفته بود که بگو رویا می‌ترسه نمیاد اتاقت. با کمی اَخم گفت: _ درست حرف بزن ببینم! همه چیز رو تعریف کردم؛ از فال گوش ایستادن تا دروغ یاد میلاد دادن. _ عجب دختریه! _ منم دیدم پررو شده، به عمو گفتم مهشید دلش تنگ شده روش نمی‌شه بگه بیاید دنبالش. _ از دست شما بچه‌ها! _ الان می‌ترسم. علی من رو هم‌ دعوا می‌کنه. _ به خدا که حقتِ. یکم این گوشت رو بپیچونه که با یه ندونم کاری شر درست کردی. همون دیروز باید به من می‌گفتی نه که خودت سر خود پاشی زنگ‌ بزنی. صدایی از بالا نمیاد. یعنی علی روی حرفش ایستاده و فقط باهاشون حرف می‌زنه! ولی مطمئنم بیخیال نمی‌شه و سر فرصت حال همه رو می‌گیره. _ بچه‌م زهره هیچ کاری نکرده کتک خورد. _ منم دلم خیلی براش سوخت ولی جرأت نکردم حرف بزنم. _ میلاد چرا این کار رو کرده؟ _گفت اینجا اتاق منم هست، نباید می‌چسبونده. _ خب پسر خوب، فقط می‌کندیشون نه که پاره‌شون کنی! نچی کرد و سرش رو متأسف تکون داد. _ از سر نادونی چه کاری کرده! حالا مهشید بفهمه هم یه داستان داریم. _ به‌ رضا بگو بهش نگه. _ این‌ اگر حرف من رو گوش می‌کرد الان‌ وضعمون این نبود. صدای زنگ خونه بلند شد. _ پاشو برو ببین کیه؟ _ برم باز کنم؟ _ برو دیگه! _ علی نگه ما خونه بودیم تو چرا باز کردی! _ نه نمی‌گه، برو ببین کیه؟ ایستادم. خاله طلبکار گفت: _ رویا اقدس‌خانم بود، بی‌ادبی نمی‌کنی ها! سرم رو بالا دادم. _ دوبار خیلی بد باهاش حرف زدی، دفعه‌ی سوم‌ من می‌دونم با توها! _ آخه اینجا چی‌کار داره؟ دیدی اون سری علی هم‌ همین رو گفت.‌ مگه اینجا پاسگاهِ آخه! دوباره صدای زنگ بلند شد. _ برو دَر رو باز کن. تو کاری هم‌ که به تو مربوط نیست دخالت نکن. دلخور نگاهم‌ رو ازش گرفتم. _ چشم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد حیاط شدم. با صدای بلند پرسیدم: _ کیه؟ _ باز کن دیگه، منم. جلو رفتم و دَر رو باز کردم. حضور دایی الان تو خونه خیلی به موقع‌ست. _ سلام. _ سلام، چرا دَر رو باز نمی‌کنید؟ _ پیش خاله بودم. _ حالش چطوره؟ _ خوبه؛ فشارش افتاده بود. _ علی یه جوری زنگ زد به من که ترسیدم! _ آخه خاله رو هر چی صدا می‌کردیم جواب نمی‌داد! _ چرا این جوری شد؟ _ بهت می‌گم حالا. الان حرف بزنم یه چیزی بهم می‌گه ولی توی خونه جلوی خاله نمی‌تونه. وارد خونه شدیم. به خاله نگاه کرد و برای اینکه بهش روحیه بده با خنده گفت: _ آبجی زَوارِت در رفته دیگه ها! خاله لبخند زد. _ سلام عزیزم، کی به تو گفت؟ _ سلام. بچه‌ی هوچیت. کنارش نشست. _ گفتم بهت باید چکاب بدی، حرفم رو گوش نکردی. _ هیچیم نیست، مال اعصابه. بچه‌ها دعواشون شد نتونستم آروم‌شون کنم، حالم خراب شد. _ کدوماشون؟ _ ولش کن. رویا خاله، یکم میوه بیار. _ چشم. دایی گفت: _ میوه نمی‌خوام؛ اگر ناهار داری، ناهار بیار. خاله به ساعت نگاه کرد. _ تا الان ناهار نخوردی!؟ _ نه مأموریت بودیم. علی هم فکر نکنم خورده باشه. سرمون خیلی شلوغ بود. یه دفعه زنگ زد گفت مامانم حالش بده، من می‌رم تو به رئیس بگو. گفتم اما فایده نداشت. حالا امشب مراسم داریم تو اداره. _ الهی بمیرم برای بچه‌م! _ الان رفته بالا چی‌کار؟ دعوا؟ _ نمی‌دونم. بچه‌م یه لحظه هم آرامش نداره توی این خونه؛ برای همین اصرار دارم زن بگیره. هم سنش رفته بالا، هم زودتر از خونه بره به آرامش برسه. همش نگرانم که دیگه کی میاد زنش بشه با این سن و سال! دایی رو به من گفت: _ پاشو برو یه چایی بیار من بخورم. عین فضول‌ها داره گوش می‌کنه! _ وا... چی‌کار به من داری دایی!؟ خاله خندید: _ داره شوخی می‌کنه. یکم غذا گرم کن بیار بخورن. برای علی هم گرم‌ کن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌