🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت380
🍀منتهای عشق💞
خجالت زده لب زدم:
_ اشتباه میکنی. الان علی میخواد بهت توضیح بده چی شده؟ زهره زنگ نزده بود.
چشمهاش رو ریز کرد.
_ تو گفتی؟
به اتاق علی اشاره کردم.
_ علی بهت میگه.
دیگه نایستادم و وارد اتاق خودمون شدم. زهره سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و کیسه یخ کوچیکی که روی بینیاش گذاشته بود رو برداشت.
_ اومدی بالاخره...
با وجود کیسه یخ، بینیش حسابی باد کرده. توی رختخوابی که زهره برام پهن کرده بود نشستم.
_ آره علی خودش میره پیش خاله.
_ بینی من رو دیدی؟ وحشی چیکارم کرده!
_ باد کرده ولی همچین بعد هم نشده.
طلبکار گفت:
_ الان بد نشده!؟
_ برای تو که دنبال بهانه بودی تا مدرسه نیای، بد نشده.
از خوشحالی چشمهاش گرد شد.
_ راست میگی!
کیسهی یخی که دستش بود رو کنار گذاشت.
_ اصلاً حواسم نبود. کاش زودتر میگفتی این رو نمیذاشتم روی بینیم!
_ حالا زیاد هم خوشحال نباش؛ یخ بذار روش ورمش بخوابه، پنجشنبه آبروت نره. بگو زده تو صورتم، سرم درد میکنه نمیتونم برم.
پوزخندی زد.
_ من عقدش نمیام. فکر کرد شوخی کردم! بره گمشه.
پتوم رو باز کردم و روم کشیدم.
_ فکر میکنی میذارن نیای.
چشمهام رو بستم.
_ فقط داری یه کاری میکنی تا بیشتر دعوات کنن.
_ زوری هم که بیام، اونجا یه شری درست میکنم.
دیگه جوابش رو ندادم تا زودتر خوابم ببره.
با ضربههای آرومی که به دَر خورد، تکون خوردم. صدای رضا باعث شد تا کمی چشمم رو باز کنم.
_ زهره بیداری؟
به سختی به چهرهش نگاه کردم. صدای برادرش رو نشنیده و هنوز خوابه. همزمان صدای آلارم ساعت بلند شد. نشستم و ساکتش کردم.
_ زهره... جان من بیداری جواب بده!
روسریم رو کجوکوله روی سرم انداختم و ایستادم. همزمان که دَر رو باز کردم، خمیازه کشیدم و به رضا نگاه کردم.
_ نمیخواید برید مدرسه؟ امروز میخوام برسونمتون.
به زهره اشاره کردم.
_ زهره فکر نکنم بتونه بیاد؛ بینیش بدجور باد کرده.
معلومه علی دیشب همه چیز رو براش گفته. با عذاب وجدان به خواهرش نگاه کرد و غمگین لب زد:
_ چه کاری کردم!
_ خیلی از دستت ناراحته.
_ بیا برو پایین من برم تو اتاق از دلش در بیارم.
_ باشه، ولی پیشنهاد میکنم این کار رو نکنی. عصبانیِ، حرفهای خوبی بهت نمیزنه.
_ عیب نداره.
_ پس صبر کن حاضر شم برم پایین.
دَر رو بستم. مانتو شلوارم رو پوشیدم و برنامه کلاسیم رو گذاشتم. مقنعهام رو مرتب سرم کردم و بیرون رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️مردان را دعوت به غیرت و بانوان را دعوت به حجاب می کنم...
🌹شهید سید سجادخلیلی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
بدون شرح
ببینید و افتخار کنید
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
پشت درختی ایستادم و خیره به در طلافروشی ماندم. خانمی با مانتوی زرد و شلوار و شال سفید از طلافروشی خارج شد.
با دیدن او احساس کردم قلبم تیر کشید. بعد از او مهرداد از انجا خارج شد.
نیشش تا بنا گوشش باز بود. انجا ایستادن را جایز ندانستم و مصمم و با اراده به طرف ان دو که به سمت ماشین مهرداد میرفتند رفتم.
رمان زیبای شقایق براساس واقعیتی عبرت اموز👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
شوهرش و با یه زن دیگه میبینه بیا ببین چه قیامتی میکنه
اگر میخوای داستان واقعی زندگی دختری سر سخت و مقاوم و خودساخته رو بخونی وارد لینک زیر شو
به قلم فریده علی کرم👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگی درمانِقطعی ندارد
تنهاباید
به عکس های حَرَم نگاه کرد و
درد را کاهشداد. . .❤️🩹
🌙 #شب_جمعه...
🕯 #حسینجانم...
💔 #شب_جمعه_شب_زیارتی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
Ziarate Ale Yasin- Ali Fani.mp3
5.76M
🍃🌹🍃
🌸▫️صوتِ " زیارتِ آل یاسین " با صدای "علی فانی "
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از جبهه اومدم مرخصی به مادرم گفتم میشه بری برای دختر یکی از فامیلها برای من خواستگاری؟. مادرم خنده دندان نمایی زد_ باشه عزیزم میرم، تو دلم ولولهای افتاد. نکنه دختره بگه من این رو نمیخوام. دوباره به خودم میگفتم چرا بگه نمیخوام. مگه من چمه، باز به خودم میگفتم خب شاید یه کسی دیگهای رو دوست داشته باشه. تو خودم غیرتی میشم میگم بیخود کرده کسی دیگه ای رو دوست داشته باشه، دختر باید بشینه براش خواستگار بره. دوباره میگفتم خب اونم دل داره دیگه، شاید حالا تو دلش یکی دیگه رو بخواد. همینجوری با خودم کلنجار میرفتم، تا اینکه مادرم رفت، خواستگاریش از مادرم پرسیدم چی شد؟ جواب داد...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
ریحانه 🌱
از جبهه اومدم مرخصی به مادرم گفتم میشه بری برای دختر یکی از فامیلها برای من خواستگاری؟. مادرم خنده د
خاطرات واقعی یک سرباز رزمنده دفاع مقدس
این داستان کاملا بر اساس واقعیت میباشد، توصیه دارم به جوانان و نوجوانان حتما این داستان را بخونید🌹
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت381
🍀منتهای عشق💞
رضا پشت دَر به دیوار تکیه داده بود و منتظر خروج من بود.
_ بیا برو تو.
ناراحت نگاهم کرد.
_ کاش بهم میگفتی مهشید چیکار کرده که عصبانی نشم.
_ علی گفت به کسی نگم.
سرش رو پایین انداخت.
_ رضا تو همیشه زود تصمیم میگیری و هر بار که میفهمی اشتباه کردی، یه عذرخواهی ساده میکنی. الان فکر نکنم زهره تو رو ببخشه.
_ حق داره. صبحانهات رو بخور، ببرمت مدرسه.
_ علی نیست؟
_ چرا پایین پیش مامانِ.
نگاهم رو ازش گرفتم و پلهها رو پایین رفتم.
سلامی به هردوشون که سر سفره نشسته بودن دادم و کنار خاله نشستم.
_ علیجان ساعت چند بریم؟
_ زودتر از ده که مغازهها باز نیستن. اما هر وقت شما بگید.
_ میلاد خیلی ذوق داره، بلندشه بهونه میگیره.
_ من خونهم دیگه، هر وقت بیدار شد میریم.
دوست داره با عمو بره. کاش عمو زودتر بیاد.
_ تو چیزی نمیخوای رویا؟
تا اومدم جواب بدم خاله گفت:
_ اینا رو آقامجتبی برد براشون گرفت.
علی دوباره پرسید:
_ کفشی، کیفی، چیزی لازم نداری؟
_ نه همه چیز دارم.
صدای رضا اومد.
_ رویا خوردی پاشو بریم.
علی پرسید:
_ کجا؟
ته مونده چاییم رو سر کشیدم که همزمان رضا گفت:
_ میبرمش مدرسه.
_ مگه زهره نمیره؟
_ نه.
متعجب پرسید:
_ چرا!؟
رضا شرمنده سرش رو پایین انداخت. سکوتش رو که دیدم گفتم:
_ بینیش باد کرده. خجالت میکشه.
نگاه چپچپی به رضا انداخت.
_ خودم میبرمش.
انقدر از شنیدن این حرف خوشحال شدم که تو صورتم مشخص شد.
رضا گفت:
_ من میبردمش دیگه!
علی به کابینت اشاره کرد.
_ اون پول رو بردار، برو دنبال مهشید.
رضا خوشحالیش رو کنترل کرد ولی جلوی برق چشمهاش رو نتونست بگیره.
_ دستت درد نکنه، پول هست.
علی اهمیتی به تعارفش نکرد و ادامه داد:
_ ببین چیزی کموکسر داره برو دنبالش براش بگیر. حرفهای دیشب رو هم فعلاً نگو.
_ چشم.
ایستاد و سمت دَر رفت.
_ رویا پاشو بیا.
فوری ایستادم. از خاله خداحافظی کردم و دنبال علی راه افتادم. کنارش نشستم. ماشین رو راه انداخت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
ریحانه 🌱
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانکملی فیش رو بفر
تخفیف نیمهی شعبان😍
کل رمان ۳۰ تومن
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320-1.mp3
9.08M
❣#قرار_عاشقے❣
🎙دعای الهی عظم البلا
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...
•🌱•بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدےصلوات•🌱•
🌺ا#علیفانی #امام_زمان #جمعه
اهسته و پاورچین پاورچین حیاط را پیمودم و در خانه را ارام گشودم. صدای خنده ریز زنی به گوشم رسید. سری در خانه چرخاندم کسی را ندیدم نگاهم به طرف اتاق خواب افتاد .
ارام به سمت اتاق خواب رفتم و گوشم را چسباندم صدای ریزی از مهرداد و زنی میامد.
کمی تعلل کردم و سپس در را به ناگه باز کردم که.....
به قلم پاک فریده علی کرم.
رمانی بر اساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
👆👆👆
شوهرش یکی و آورده تو خونه زنه از راه میرسه😱😱😱
https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
🍃🌹🍃
🗳 برگ رای
🇮🇷 برای ایران
✔️ مشارکت بالا در انتخابات مساوی است با جلوگیری از تفرقه
🏷 #برای_ایران #مشارکت_حداکثری #انتخابات
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت382
🍀منتهای عشق💞
کمی از خونه که فاصله گرفت گفت:
_ رویا تو هر چی خواستی از خودم بخواه.
_ مثلاً چی؟
_ چه میدونم؛ لباس، کفش.
_ دستت درد نکنه، همه چیز دارم.
_ میدونم داری ولی نمیخوام فکر کنی نسبت بهت بیاهمیتم. حواسم بهت هست.
ناخواسته خنده ریزی کردم.
_ دوشنبه یا چهارشنبه هم مرخصی میگیرم میریم یه چادر دیگه برات میخرم. از اون ور هم یه هدیه برای تولد مامان بگیریم.
_ باشه.
ماشین رو جلوی مدرسه نگه داشت.
_ تعطیل شدی هم خودم میام دنبالت.
_ خودم میام دیگه!
_ نه، وقتی خونه هستم میام دنبالت.
_ باشه.
دستگیره دَر رو کشیدم و پیاده شدم. خداحافظی کردم و مستقیم وارد حیاط مدرسه شدم. با ماشین اومدن نتیجهش زود رسیدنه. تو حیاط مدرسه جز دو نفر از دانشآموزان هیچکس نبود.
کنار باغچه کوچک نزدیکه دَر حیاط نشستم. کتابم رو بیرون آوردم و شروع به خوندن کردم که صدای هدیه از پشت دَر حواسم رو به خودش جلب کرد.
_ سیاوش وایسا جلوی دَر خودت بهش بگو؛ اون دختر خالش نمیذاره من باهاش حرف بزنم.
_ مطمئنی این کار جواب میده؟
_ تو عکسها رو نشون بده از ترسش میاد. فقط صداش کنم یه گوشه که دختر خالش باهاش نباشه.
_ هدیه من میگم همینها رو پخش کنیم بسه! میترسم توی دردسر بیافتیم.
_ تو مگه نمیخوای آبروشون رو ببری و حال برادرش رو بگیری؟ با چهار تا عکس که کسی بیآبرو نمیشه! باید بکشونیمش توی خونه.
_ میترسم هدیه.
_ خاک توسرت! یادت نیست مامان چقدر التماسش کرد، اصلاً به ما محل نداد؟ از چی میترسی! ما که قراره از اینجا بریم. فقط کافیه زهره رو بکشونیم توی خونه، چند روزی نگهش داری تا کارهامون درست بشه. همین.
_ باشه هر چی تو بگی. فقط اون دختره رو بکش اون ور مزاحم نشه.
_ فعلاً برو اون ور تا نبیننِت.
فوری ایستادم و سمت ساختمان اصلی رفتم. خداروشکر امروز زهره مدرسه نیومد. اگر پیاده میاومدم حتماً گرفتار این دوتا خواهر و برادر میشدم.
پس حق با شقایقِ؛ میخوان آبروی علی رو ببرن! اگر میتونستن زهره رو ببرن خونهشون، چه افتضاحی میشد. هر طور که شده باید سه شنبه بریم و عکسها رو بگیریم. اصلاً دوست ندارم آبروی هیچکس بره. خدایا خودت یه کاری کن بیدردسر بتونیم بریم.
نکنه هدیه و برادرش از این که دستشون به زهره نمیرسه من رو با خودشون ببرن! دیگه حتی یه ذره هم برای مدرسه اومدن امنیت نداریم.
زنگ تفریح بین ساعت اول و دوم به خاطر دوره درسی، معلم اجازه نداد از کلاس بیرون بریم. زنگ سوم هم اگر احساس ضعف نمیکردم بیرون نمیرفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت383
🍀منتهای عشق💞
از بوفه کیک و شیرینی خریدم و به سالن اصلی برگشتم. از هدیه نمیترسم ولی دوست دارم بیسروصدا کارم رو بکنم. سمت پلهها رفتم که صدای خانمافشار باعث شد بایستم.
_ معینی...
برگشتم سمتش.
_ بله خانوم.
_ من منتظر رضایتنامه توأم، چرا نمیاری!؟
_ خانم ما شرکت نمیکنیم.
_ چرا!؟ من مطمئنم تو مقام میاری!
_ آخه خانوادم رضایت ندادن.
_ زودتر باید بهم میگفتی! شنبه این هفته نه، هفتهی بعد فرصت داری رضایتنامه رو بیاری. من زنگ میزنم با خانوادت صحبت میکنم.
_ نه خانوم یه بار گفتن نه، دیگه راضی نمیشن. با اون یه هفته اصفهان مخالفن.
_ من تو رو با مسئولیت خودم میبرم و برمیگردونم. دختر برادرم هم انتخاب شده که از یه مدرسه دیگهست ولی با هم افتاید. هردوتاتون رو خودم میبرم و برمیگردونم.
یه لحظه حواسم به هدیه پرت شد. با حرص نگاهم میکرد.
_ باشه خانم اگر راضی شدن میام.
_ خیلی خب برو سر کلاست.
چرخیدم و از پلهها بالا رفتم. از اینکه هدیه حرصی شده که نفهمیده ما کی اومدیم مدرسه، خندهام گرفت. خداروشکر علی میاد دنبالم وگرنه اینایی که من دیدم ناامید نمیشن و زنگ آخر جلوی دَر منتظر میمونن تا ما رو ببینن.
دیگه حواسم به درس نیست. باید حرفهای خانمافشار رو به علی بگم تا بعد از زنگ زدنش، براش سوءتفاهم پیش نیاد که رویا به من میگه چشم بعد به معلمش میگه زنگ بزنه رضایت بگیره.
چقدر فکرم مشغولیت داره. اصلاً نمیتونم تمرکز کنم. اول هدیه و برادرش سیاوش، بعد عکسهای زهره و چه جوری رفتن پیش شقایق، بعد هم عقد رضا و برخوردهای محمد و زنعمو. فقط خدا خودش باید کمک کنه.
_ معینی از تو بعیده!
فوری نگاهم رو به معلم دادم.
_ بله خانم!
_ خسته نباشی. میدونی چند بار صدات کردم! کجایی امروز؟
سرم رو پایین انداختم.
_ ببخشید.
_ مثل اینکه وقتی خواهرت نمیاد، حواس پرتیهاش رو میده به تو. بلندشو بیا این مسئله را حل کن ببینم!
چشمی گفتم و پای تخته ایستادم. وسط حل تمرین بودم که زنگ خورد. مثل همیشه اجازه نداد تا تمرین تموم نشده کسی از کلاس بیرون بره.
برای من بهتره؛ بذار هدیه و برادرش بیشتر منتظر بمونن تا علی برسه.
بالاخره حل تمرین تموم شد و بعد از تأیید معلم از کلاس بیرون رفتیم. نگاهی به اطراف سالن انداختم. خبری ازش نیست. مطمئنم جلوی دَر منتظره چون نمیدونه زهره نیومده. از روی پلهها ماشین علی رو دیدم و احساس امنیت کردم. چادرم رو روی سرم انداختم از حیاط مدرسه بیرون رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت383 🍀منتهای عشق💞 از بوفه کیک و شیرین
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐
پروفایل ویژه نیمه شعبان و میلاد آقاجانمون ♥️
#نیمه_شعبان #میلاد_امام_زمان عجل الله
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen