eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
540 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه ✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦ 🔸️مردان را دعوت به غیرت و بانوان را دعوت به حجاب می کنم... 🌹شهید سید سجادخلیلی ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 بدون شرح ببینید و افتخار کنید 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
پشت درختی ایستادم و خیره به در طلافروشی ماندم. خانمی با مانتوی زرد و شلوار و شال سفید از طلافروشی خارج شد. با دیدن او احساس کردم قلبم تیر کشید. بعد از او مهرداد از انجا خارج شد. نیشش تا بنا گوشش باز بود. انجا ایستادن را جایز ندانستم و مصمم و با اراده به طرف ان دو که به سمت ماشین مهرداد میرفتند رفتم. رمان زیبای شقایق براساس واقعیتی عبرت اموز👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
شوهرش و با یه زن دیگه میبینه بیا ببین چه قیامتی میکنه اگر میخوای داستان واقعی زندگی دختری سر سخت و مقاوم و خودساخته رو بخونی وارد لینک زیر شو به قلم فریده علی کرم👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگی درمانِ‌قطعی ندارد تنهاباید به عکس های حَرَم نگاه کرد و درد را کاهش‌داد. . .❤️‍🩹 🌙 ... 🕯 ... 💔 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
Ziarate Ale Yasin- Ali Fani.mp3
5.76M
🍃🌹🍃 🌸▫️صوتِ " زیارتِ آل یاسین " با صدای "علی فانی " 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از جبهه اومدم مرخصی به مادرم گفتم میشه بری برای دختر یکی از فامیلها برای من خواستگاری؟. مادرم خنده دندان نمایی زد_ باشه عزیزم میرم، تو دلم ولوله‌ای افتاد. نکنه دختره بگه من این رو نمی‌خوام. دوباره به خودم می‌گفتم چرا بگه نمیخوام. مگه من چمه، باز به خودم می‌گفتم خب شاید یه کسی دیگه‌ای رو دوست داشته باشه. تو خودم غیرتی میشم میگم بیخود کرده کسی دیگه ای رو دوست داشته باشه، دختر باید بشینه براش خواستگار بره. دوباره می‌گفتم خب اونم دل داره دیگه، شاید حالا تو دلش یکی دیگه رو بخواد. همین‌جوری با خودم کلنجار می‌رفتم، تا اینکه مادرم رفت، خواستگاریش از مادرم پرسیدم چی شد؟ جواب داد... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
ریحانه 🌱
از جبهه اومدم مرخصی به مادرم گفتم میشه بری برای دختر یکی از فامیلها برای من خواستگاری؟. مادرم خنده د
خاطرات واقعی یک سرباز رزمنده دفاع مقدس این داستان کاملا بر اساس واقعیت میباشد، توصیه دارم به جوانان و نوجوانان حتما این داستان را بخونید🌹 https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رضا پشت دَر به دیوار تکیه داده بود و منتظر خروج من بود. _ بیا برو تو. ناراحت نگاهم کرد. _ کاش بهم می‌گفتی مهشید چی‌کار کرده که عصبانی نشم. _ علی گفت به کسی نگم. سرش رو پایین انداخت. _ رضا تو همیشه زود تصمیم می‌گیری و هر بار که می‌فهمی اشتباه کردی، یه عذرخواهی ساده می‌کنی. الان فکر نکنم زهره تو رو ببخشه. _ حق داره. صبحانه‌ات رو بخور، ببرمت مدرسه. _ علی نیست؟ _ چرا پایین پیش مامانِ. نگاهم رو ازش گرفتم و پله‌ها رو پایین رفتم. سلامی به هردوشون که سر سفره نشسته بودن دادم و کنار خاله نشستم. _ علی‌جان ساعت چند بریم؟ _ زودتر از ده که مغازه‌ها باز نیستن. اما هر وقت شما بگید. _ میلاد خیلی ذوق داره، بلندشه بهونه می‌گیره. _ من خونه‌م دیگه، هر وقت بیدار شد می‌ریم. دوست داره با عمو بره. کاش عمو زودتر بیاد. _ تو چیزی نمی‌خوای رویا؟ تا اومدم جواب بدم خاله گفت: _ اینا رو آقامجتبی برد براشون گرفت. علی دوباره پرسید: _ کفشی، کیفی، چیزی لازم نداری؟ _ نه همه چیز دارم. صدای رضا اومد. _ رویا خوردی پاشو بریم. علی پرسید: _ کجا؟ ته مونده چاییم رو سر کشیدم که همزمان رضا گفت: _ می‌برمش مدرسه. _ مگه زهره نمی‌ره؟ _ نه. متعجب پرسید: _ چرا!؟ رضا شرمنده سرش رو پایین انداخت.‌ سکوتش رو که دیدم گفتم: _ بینیش باد کرده. خجالت می‌کشه. نگاه چپ‌چپی به رضا انداخت. _ خودم می‌برمش. انقدر از شنیدن این حرف خوشحال شدم که تو صورتم مشخص شد. رضا گفت: _ من می‌بردمش دیگه! علی به کابینت اشاره کرد. _ اون پول رو بردار، برو دنبال مهشید. رضا خوشحالیش رو کنترل کرد ولی جلوی برق چشم‌هاش رو نتونست بگیره. _ دستت درد نکنه، پول هست. علی اهمیتی به تعارفش نکرد و ادامه داد: _ ببین چیزی کم‌وکسر داره برو دنبالش براش بگیر. حرف‌های دیشب رو هم فعلاً نگو. _ چشم. ایستاد و سمت دَر رفت. _ رویا پاشو بیا. فوری ایستادم. از خاله خداحافظی کردم و دنبال علی راه افتادم. کنارش نشستم. ماشین رو راه انداخت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320-1.mp3
9.08M
❣ 🎙دعای الهی عظم البلا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... •🌱•بَرقآمتِ‌دِلرُباۍِ‌مَھدے‌صلوات•🌱• 🌺ا
اهسته و پاورچین پاورچین حیاط را پیمودم و در خانه را ارام گشودم. صدای خنده ریز زنی به گوشم رسید. سری در خانه چرخاندم کسی را ندیدم نگاهم به طرف اتاق خواب افتاد . ارام به سمت اتاق خواب رفتم و گوشم را چسباندم صدای ریزی از مهرداد و زنی میامد. کمی تعلل کردم و سپس در را به ناگه باز کردم که..... به قلم پاک فریده علی کرم. رمانی بر اساس واقعیت https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
👆👆👆 شوهرش یکی و آورده تو خونه زنه از راه میرسه😱😱😱 https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
سایه‌ای بودیم‌و در پس تاریکی گاه با رگ رگی از نور گرد حیات می‌گشتیم . . . حَـنـآ🌱
ما برای استقبالت ، فرشی از جنس برگان پاییز پهن کرده‌ایم. حال تو بگو باز هم‌ نمی‌آیی؟ حَـنـآ🌱
🍃🌹🍃 🗳 برگ رای 🇮🇷 برای ایران ✔️ مشارکت بالا در انتخابات مساوی است با جلوگیری از تفرقه 🏷 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کمی از خونه که فاصله گرفت گفت: _ رویا تو هر چی خواستی از خودم بخواه. _ مثلاً چی؟ _ چه می‌دونم؛ لباس، کفش. _ دستت درد نکنه، همه چیز دارم. _ می‌دونم داری ولی نمی‌خوام فکر کنی نسبت بهت بی‌اهمیتم. حواسم بهت هست. ناخواسته خنده ریزی کردم. _ دوشنبه یا چهارشنبه هم مرخصی می‌گیرم می‌ریم یه چادر دیگه برات می‌خرم.‌ از اون ور هم یه هدیه برای تولد مامان بگیریم. _ باشه. ماشین رو جلوی مدرسه نگه داشت. _ تعطیل شدی هم خودم میام دنبالت. _ خودم میام دیگه! _ نه، وقتی خونه هستم میام دنبالت. _ باشه. دستگیره دَر رو کشیدم و پیاده شدم. خداحافظی کردم و مستقیم وارد حیاط مدرسه شدم. با ماشین اومدن نتیجه‌ش زود رسیدنه. تو حیاط مدرسه جز دو نفر از دانش‌آموزان هیچ‌کس نبود. کنار باغچه کوچک نزدیکه دَر حیاط نشستم. کتابم رو بیرون آوردم و شروع به خوندن کردم که صدای هدیه از پشت دَر حواسم رو به خودش جلب کرد. _ سیاوش وایسا جلوی دَر خودت بهش بگو؛ اون دختر خالش نمی‌ذاره من باهاش حرف بزنم. _ مطمئنی این کار جواب می‌ده؟ _ تو عکس‌ها رو نشون بده از ترسش میاد. فقط صداش کنم یه گوشه که دختر خالش باهاش نباشه. _ هدیه من می‌گم همین‌ها رو پخش کنیم بسه! می‌ترسم توی دردسر بیافتیم. _ تو مگه نمی‌خوای آبروشون رو ببری و حال برادرش رو بگیری؟ با چهار تا عکس که کسی بی‌آبرو نمی‌شه! باید بکشونیمش توی خونه. _ می‌ترسم هدیه. _ خاک توسرت! یادت نیست مامان چقدر التماسش کرد، اصلاً به ما محل نداد؟ از چی می‌ترسی! ما که قراره از اینجا بریم. فقط کافیه زهره رو بکشونیم توی خونه، چند روزی نگهش داری تا کارهامون درست بشه. همین. _ باشه هر چی تو بگی. فقط اون دختره رو بکش اون ور مزاحم نشه. _ فعلاً برو اون ور تا نبیننِت. فوری ایستادم و سمت ساختمان اصلی رفتم. خداروشکر امروز زهره مدرسه نیومد. اگر پیاده می‌اومدم حتماً گرفتار این دوتا خواهر و برادر می‌شدم. پس حق با شقایقِ؛ می‌خوان آبروی علی رو ببرن! اگر می‌تونستن زهره رو ببرن خونه‌شون، چه افتضاحی می‌شد. هر طور که شده باید سه شنبه بریم و عکس‌ها رو بگیریم. اصلاً دوست ندارم آبروی هیچ‌کس بره. خدایا خودت یه کاری کن بی‌دردسر بتونیم بریم. نکنه هدیه و برادرش از این که دستشون به زهره نمی‌رسه من رو با خودشون ببرن! دیگه حتی یه ذره هم برای مدرسه اومدن امنیت نداریم. زنگ تفریح بین ساعت اول و دوم به خاطر دوره درسی، معلم اجازه نداد از کلاس بیرون بریم. زنگ سوم هم اگر احساس ضعف نمی‌کردم بیرون نمی‌رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از بوفه کیک و شیرینی خریدم و به سالن اصلی برگشتم. از هدیه نمی‌ترسم ولی دوست دارم بی‌سروصدا کارم رو بکنم. سمت پله‌ها رفتم که صدای خانم‌افشار باعث شد بایستم. _ معینی... برگشتم سمتش. _ بله خانوم. _ من منتظر رضایت‌نامه توأم، چرا نمیاری!؟ _ خانم ما شرکت نمی‌کنیم. _ چرا!؟ من مطمئنم تو مقام میاری! _ آخه خانوادم رضایت ندادن. _ زودتر باید بهم می‌گفتی! شنبه این هفته نه، هفته‌ی بعد فرصت داری رضایت‌نامه رو بیاری. من زنگ می‌زنم با خانوادت صحبت می‌کنم. _ نه خانوم یه بار گفتن نه، دیگه راضی نمی‌شن. با اون یه هفته اصفهان مخالفن. _ من تو رو با مسئولیت خودم می‌برم و برمی‌گردونم. دختر برادرم هم انتخاب شده که از یه مدرسه دیگه‌ست ولی با هم افتاید.‌ هردوتاتون رو خودم می‌برم و برمی‌گردونم. یه لحظه حواسم به هدیه پرت شد. با حرص نگاهم می‌کرد. _ باشه خانم اگر راضی شدن میام. _ خیلی خب برو سر کلاست. چرخیدم و از پله‌ها بالا رفتم. از اینکه هدیه حرصی شده که نفهمیده ما کی اومدیم مدرسه، خنده‌ام گرفت. خداروشکر علی میاد دنبالم وگرنه اینایی که من دیدم ناامید نمی‌شن و زنگ آخر جلوی دَر منتظر می‌مونن تا ما رو ببینن. دیگه حواسم به درس نیست.‌ باید حرف‌های خانم‌افشار رو به علی بگم تا بعد از زنگ زدنش، براش سوءتفاهم پیش نیاد که رویا به من می‌گه چشم بعد به معلمش می‌گه زنگ بزنه رضایت بگیره. چقدر فکرم مشغولیت داره. اصلاً نمی‌تونم تمرکز کنم. اول هدیه و برادرش سیاوش، بعد عکس‌های زهره و چه جوری رفتن پیش شقایق، بعد هم عقد رضا و برخوردهای محمد و زن‌عمو. فقط خدا خودش باید کمک کنه. _ معینی از تو بعیده! فوری نگاهم رو به معلم دادم.‌ _ بله خانم! _ خسته نباشی. می‌دونی چند بار صدات کردم! کجایی امروز؟ سرم رو پایین انداختم. _ ببخشید. _ مثل اینکه وقتی خواهرت نمیاد، حواس پرتی‌هاش رو می‌ده به تو. بلندشو بیا این مسئله را حل کن ببینم! چشمی گفتم و پای‌ تخته ایستادم. وسط حل تمرین بودم که زنگ خورد. مثل همیشه اجازه نداد تا تمرین تموم نشده کسی از کلاس بیرون بره. برای من بهتره؛ بذار هدیه و برادرش بیشتر منتظر بمونن تا علی برسه. بالاخره حل تمرین تموم شد و بعد از تأیید معلم از کلاس بیرون رفتیم. نگاهی به اطراف سالن انداختم. خبری ازش نیست.‌ مطمئنم جلوی دَر منتظره چون نمی‌دونه زهره نیومده. از روی پله‌ها ماشین علی رو دیدم و احساس امنیت کردم. چادرم رو روی سرم انداختم از حیاط مدرسه بیرون رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت383 🍀منتهای عشق💞 از بوفه کیک و شیرین
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
آدم های پر تلاش برای دستیابی به بهترین ها اسطوره میشوند! برای رسیدن به زیبایی های زندگی همیشه گل هستند!خود را خار نمی کنند! اری انسان های سخت کوش همیشه اسطوره اند!.. مهردخت💜
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐ پروفایل ویژه نیمه شعبان و میلاد آقاجانمون ♥️ #نیمه_شعبان #میلاد_امام_زمان عجل الله 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen