فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به همه مبلغین انتخابات و همه کسانیکه که پای صندوق ها زحمت کشیدند و البته تقدیم به همه عزیزانی که پای صندوق های رای رفتند و رای دادن..
خدا عزتتون بده که ایران را عزت دوباره بخشیدید👌👌
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت392
🍀منتهای عشق💞
خاله با دیدن دایی ناراحتی از صورتش رفت و با محبت نگاهش کرد. پام رو داخل نگذاشته بودم که دایی با دست آروم پشت سرم زد. دستم رو روی سرم گذاشتم و ناباورانه نگاهش کردم.
با خنده اما جدی گفت:
_ بار آخرت باشه به عمهی من فحش میدی.
خاله متعجب گفت:
_ رویا!
نگاهم رو فوری به خاله دادم.
_ الکی میگه خاله؛ به من گفت کوزت، گفتم عمهتِ.
علی به اعتراض کمی صداش رو بالا برد.
_ عِه حسین!
به دایی نگاه کردم. دستش رو که سمت گوشم آورده بود به علامت تسلیم بالا برد.
_ اوه اوه... صاحابش اومد.
علی ناراحت از رفتار دایی با تشر رو به من گفت:
_ برو دیگه! وایستادی اینجا که هی دستش رو روت بلند کنه!؟
خاله با احتیاط گفت:
_ علیجان آروم! شوخی کرد.
از رفتار دایی و لحن علی بغضم گرفت. دیگه دوست ندارم پایین بمونم. ناراحت از پلهها بالا رفتم.
_ یه صلوات بفرست یکم آروم شی.
_ مامان توروخدا کاریم نداشته باش. خیلی اعصابم خورده.
_ به جای ناراحتی، عاقلانه فکر کن.
_ من الان نیاز دارم تنها باشم. توی این خونه نمیشه، میرم بیرون.
بالای پلهها رسیدم که دَر خونه بسته شد. سرچرخوندم و به دایی و خاله که هاج و واج به دَر نگاه میکردن، نگاه کردم.
_ چرا پاچه میگیره!
خاله گفت:
_ خودت رو ناراحت نکن، از تو ناراحت نشد. از جای دیگه اعصابش خورده.
_ از کجا؟
_ ولش کن. انقدر بیخود بود که اصلاً دلم نمیخواد دیگه در رابطه باهاش حرف بزنم.
_ خب بگو چی شده؟
_ ول کن حسین!
خواست بره که دایی دستش رو گرفت.
_ علی هر چقدرم که عصبی بشه، اینجوری نمیذاره از خونه بره. بگو ببینم چی شده که برم دنبالش!
_ نمیخواد بری. بذار با خودش کنار بیاد چون من از حرفم کوتاه نمیام.
_ خب بگو چی شده؟
خاله کلافه گفت:
_ نشستم از زیر زبونش بکشم بیرون که این کیه که میخوادش؛ برگشته به من میگه، میدونم بهت بگم مخالفت میکنی. میگم تو بگو من مخالف نیستم. تو چشمهای من نگاه میکنه بعد کلی مِنومِن کردن و حرف پیچوندن میگه دختره زیر بیست سالشه.
تمام دلم یک جا با شنیدن حرفهای خاله پایین ریخت. دایی انگار که حرف بیاهمیتی شنیده گفت:
_ مگه چه عیبی داره!
خاله متعجبتر از قبل گفت:
_ این همه اختلاف سنی!؟ بعد فامیل نمیگن رفته براش بچه گرفته؟ نمیگن انقدر زن نگرفت زن نگرفت که بره سراغ بچه!
_ اولاً مگه الان زن رضا بچهست؟ دوماً به فامیل چه ربطی داره؟ مهم اینه که علی دوستش داشته باشه.
_ واقعاً آدم به عقل شما دو تا شک میکنه! من فکر میکردم علی عاقل شده؛ امروز فهمیدم در رابطه با عقلش اشتباه فکر میکردم. رضا و مهشید همسن هستن. عیب نداره اگر کم سنن. ولی علی سی سالشه!
_ آبجی چرا شلوغش میکنی؟ علی هنوز بیستونه سالشه. به خدا به هیچ کس هم ربطی نداره زنش چند سالشه.
خاله حرصی سمت آشپزخونه رفت و از دیدم خارج شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت393
🍀منتهای عشق💞
پس علی حق داشت که از عنوان کردنش بترسه. چشمهام پر اشک شد و به دایی که ناراحت نگاهم میکرد خیره شدم.
چونهم بیاختیار شروع به لرزیدن کرد و اشکم پایین ریخت. ناامید نگاهم رو از دایی برداشتم و سمت اتاق رفتم.
دایی با صدای بلند گفت:
_ نگران نباش؛ درست میشه. میرم میارمش.
با من بود ولی طوری میگفت انگار با خالهست. وارد اتاق شدم. دیگه جلوی گریهام رو نگرفتم. زهره متعجب نگاهم کرد.
_ چی شدی!؟
سرم رو بالا دادم و نشستم.
_ هیچی.
سرم رو روی زانوم گذاشتم و بیصدا اشک ریختم. انقدر کنترل صدای گریهام سخت بود که به سکسه افتادم. کنارم نشست.
_ چی شده آخه رویا! اینجوری گریه نکن!
نتونستم جوابش رو بدم.
_ صدای دایی رو شنیدم. اون ناراحتت کرد؟
یاد حرف خاله افتادم، گریهام بیشتر شد.
_ علی چیزی بهت گفته؟
وقتی خاله گفته نه، دیگه چجوری میخواد راضیش کنه! اینا همش از بیچارگی منه. من اگه شانس داشتم که تو پنج سالگی پدر و مادرم نمیمردن.
دست زهره روی سرشونهام نشست.
_ بیا برات دستمال آوردم. تو که اینقدر نازک نارنجی نبودی! حالا مگه چی بهت گفته؟ تمومش کن دیگه! یه جوری گریه میکنی انگار الان قراره دنیا تموم بشه.
زهره نمیدونه که واقعاً دنیا برای من رو به اتمامه. من الان لب یه پرتگاه خیلی تلخم. ناخواسته بلند گفتم:
_ پنج سال انتظار مگه کمه! همش هیچ شد.
نگران نگاهش توی صورتم چرخید.
_ پنج سال انتظار چی؟ چی میگی تو!
دیگه حرفی نزدم و فقط گریه کردم.
_ الان میرم برات آب میارم.
سرم رو دوباره روی زانوم گذاشتم. صدای بسته شدن دَر اتاق رو شنیدم. با رفتن زهره کمی از صدای درد دلم رو آزاد کردم.
_ من چه بدبختم؛ چرا مسیر تنها آرزوی من باید اینقدر سخت باشه!
سرم رو به طرف سقف بالا گرفتم.
_ فقط تو میدونی که من چقدر بهش وابسته شدم.
چند ضربه به دَر خورد. ساکت شدم و جوابی ندادم. دَر باز شد و دایی داخل اومد. داغ دلم تازه شد. کنارم نشست و لیوان آب توی دستش رو به سمتم گرفت.
_ چرا اینجوری میکنی؟
_ این چه سؤالیه دایی! خودت که شنیدی خاله گفت نه. من خیلی بدشانسم. اون از پدر و مادرم که ۱۲ سالِ تنهام گذاشتن؛ اینم از یتیمیم که صدتا بزرگتر دارم و هر کی برام یه تصمیم میگیره. از هر طرفی هم میچرخم همه میگن محمد.
انقدر با خودم کلنجار رفتم تا به علی بگم که این علاقه یکطرفه نباشه. اونم تو چه شرایطی مجبور شدم بگم!
نچی کرد و گفت:
_ بس کن خانم بدبخت.
_ مسخره نکن دایی. خاله گفت نه.
_ خوب بگه! مگه هر چی بگه باید همون بشه.
اشک توی چشمم همون لحظه بند اومد و خیره نگاهش کردم.
_ باید با یه نه ناامید بشی؟ مگه نمیدونستی مسیرتون سخته؟
_ آخه علی ول کرد رفت!
_ من که نمیدونستم اعصابش خورده! از شوخیهای من ول کرد رفت.
دیگه گریه نمیکردم ولی هقهق نفسهام مونده بود.
_ یعنی پشیمون نشده؟
_ نه. میخوای بگم بیاد بالا خودش بگه؟
_ نمیاد که؛ الان میگه مامان شک میکنه.
_ تو اگر میخوای بیاد، بگو من خودم بلدم چجوری بیارمش بالا.
فقط نگاهش کردم.
_ میخوای؟
با سر تأیید کردم.
_ یکم از این آب بخور، گریه هم نکن صداش کنم بیاد.
اشک صورتم رو پاک کردم. دایی بیرون رفت. چقدر خوبه که از اول به دایی گفتم، وگرنه الان باید تنها میموندم. روسریم رو مرتب کردم و کمی از آب خوردم.
چقدر اومدنِشون طول کشید. نکنه علی جا زده و دایی داره بهش اصرار میکنه! اگر علی دیگه نخواد رو قرارمون بمونه، همین امروز از این خونه میرم تا شاید بتونم فراموشش کنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت393 🍀منتهای عشق💞 پس علی حق داشت که از
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد برگشتم دیدم مامور شهر داری. یه آقاییی که سن بالایی داره،و به سختی داره خیابون رو جارو میکنه. رفتم جلوش_سلام پدر جان_ سلام دخترم_ پدر جان حالتون خوبه میخوای جارو بدی من خیابون رو جارو کنم_ نه دخترم کارتو نیست. واقعا و دلم خواست بهش کمک کنم.یک قدم برداشتم بهش نزدیک شدم دستم رو گرفتم به جارو ملتمسانه گفتم_ خواهش میکنم بدید، من خیلی دوست دارم خیابون رو جارو کنم. لبخندی زد...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
ریحانه 🌱
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد سید گرفتم زندگیم دگر گون شد، بیاید داستان زندگی من رو بخونید شک نکنید که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد برگشتم دیدم مامور شهر داری. یه آقاییی که سن بالایی داره،و به سختی داره خیابون رو جارو میکنه. رفتم جلوش_سلام پدر جان_ سلام دخترم_ پدر جان حالتون خوبه میخوای جارو بدی من خیابون رو جارو کنم_ نه دخترم کارتو نیست. واقعا و دلم خواست بهش کمک کنم.یک قدم برداشتم بهش نزدیک شدم دستم رو گرفتم به جارو ملتمسانه گفتم_ خواهش میکنم بدید، من خیلی دوست دارم خیابون رو جارو کنم. لبخندی زد...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb