eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
519 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت107 ❣زبان عشق❣ عمه و مامان روبه روی زن عمو نشسته بودن با دیدن ما عمه اخم کرد و با سر به اتاق
❣زبان عشق❣ در اتاق رو بست دست هاش رو توی جیبش کرد _الان منظورت از حمایت اینه که برم به مامانم چی بگم _واقعا نمیدونی صد بار بهت گفتم _خب دوباره بگو _فایده نداره دستم رو روی سینش گذاشتم کنارش زدم در رو باز کردم برگشتم سمتش _تا شب دعا میکنی که ای کاش جلوی دنیا به مامان گفته بودم حق نداری به زنم بی احترامی کنی دستم رو گرفت _تو به عمو قول دادی _من تا حرف خودم رو به همه ثابت نکنم روی هیچ قولی پایبند نیستم _دنیا اگه تمومش نکنی انقدر میزنمت که جرات نداشته باشی نگاهم کنی یکم از تهدیدش ترسیدم ولی نمی تونستم کوتاه بیام _هر وقت هر کاری صلاح دونستی انجام بده. الانم دستم رو ول کن می خوام برم پیش پریسا دستم رو با شتاب از دستش بیرون کشیدم و سمت پله ها رفتم صدای بسته شدن با ضرب در اتاقش نشون از شدت عصبانیتش میداد. هیچ کس تو خونه نبود پله های بالا رفته رو پایین اومدم زنجیر رو از گردنم باز کردم انداختم تو ورودی در آشپز خونه و باشتاب از خونشون بیرون اومدم عمو داشت ماشینش رو از حیاط بیرون می برد زن عمو هم کنارش نشسته بود این یعنی که تا بر گردن خبری از دعوا نیست ارامش خودم رو حفظ کردم و برگشتم خونه ورودم همزمان شد با خروج بابا از اتاق مشترکشون با دیدنش صورتم رو ازش برگردوندم هیچ توجهی به نگاه درموندش نکردم از کنارش رد شدم وارد اتاقم شدم نشستم رو تخت منتظر سرو صدای کارم موندم صبحانه نخورده بودم و دیگه وقت نهار بود دل ضعفه داشتم. بلند شدم و سرم رو از در بیرون بردم _مامان . یه لحظه می ای _نه کار دارم خودت بیا برگشتم تو اتاق دوست نداشتم همه چیز رو عادی نشون بدم روی تخت تو خودم جمع شدم چشم هام رو بستم با تکون های دست مامان و صدای ممتد دنیا دنیا گفتنش بیدار شدم چشم هام رو کمی ماساژ دادم دستم رو لای موهام کشیدم _نهارت رو آوردم بالا پاشو بخور _وای مامان دارم از گرسنگی می میرم _چرا نیومدی پایین بلند شدم نشستم نگاهم به قیمه بادمجون مامان افتاد که پایین پام روی تخت بود سرم رو پایین بردم و غذاش رو بو کردم با بوی سالاد شیرازی قاطی شده بود و خودش باعث دل ضعفه ام شد. فوری قاشق رو برداشتم و شروع به خوردن کردم _با بابات قهر کردی به خاطر غذای تو دهنم نمیتونستم حرف بزنم با سر گفتم بله _دل بابات رو نشکون باقیمونده ی غذا رو قورت دادم _من دل شکوندم یا اون _اون نه و بابا بعدم اگه یکی تو روی تو به بابات توهین کنه تو چی کارش میکنی _هیچی شاید بیچاره دلیل داره _هیچ دلیلی برای توهین به پدر کسی وجود نداره _مامان تو رو خدا ولم کن بزار یه لقمه بخورم سرشو به نشونه تاسف تکون داد و از اتاق بیرون رفت https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣ واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون به قلم ✍️⁩
💕اوج نفرت💕 در اتاق رو باز کردم و به بیرون سرکی کشیدم هیچ کس تو حال نبود. وارد آشپزخونه شدم احمد رضا برای اینکه مادرش ناراحت نشه از اینکه چرا من صبحانه رو کامل آماده نکردم خودش توی آشپزخونه داشت چایی می ریخت و روی میز می گذاشت. ازش دلگیر بودم به خاطر همین جواب سلامی که آروم گفت رو ندادم دستهام رو شستم و سراغ یخچال رفتم یک مقدار از وسایلی که برای صبحانه لازم بود رو روی میز گذاشتم. منتظررامین نشستم طولی نکشید که همه وارد آشپزخونه شدند رامین دقیقا روبروی من نشست. احمدرضا از این مسئله ناراحت بود. اما به روی خودش نیاورد. شکوه خانوم از رنگ لباسم حسابی کفری بود و نگاه حرصیش رو از روی رامین برنمی داشت. شاید اون هم جرئت نمی کرد حرفی بزنه. چون علاقه ای که بین من و رامین ایجاد شده بود علنی می شد. شکوه خانوم اصلا دوست نداشت که از پسرهای این خانواده کسی به من وابسته بشه، ولی کاملا ناموفق بود. رامین انگار قصد داشت که علاقه و ابراز احساساتش رو علنی کنه چون نگاه از من بر نمی داشت. هرچند از نگاهش توی جمع معذب بودم اما باز هم خوشحال بودم و لبخند از صورتم کنار نمیرفت. احمدرضا با اخم نگاهم می کرد و این باعث می شد نتونم سرم رو بالا بگیرم. صبحانه ای که زیر نگاه عصبانی احمدرضا و نگاه نفرت انگیز شکوه خانوم بود رو باعشق خوردم. چون کسی روبروم نشسته بود که با محبت نگاهم می کرد. احمدرضا کلافه رو به مرجان گفت: _ فوری حاضر شید که خودم ببرمتون مدرسه. مرجان چشمی گفت و بلند شد من هم ایستادم. لحظه آخر تو چشم های رامین نگاه کردم فوری بهم چشمک زد. نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم. به اتاق برگشتم لباسم رو عوض کردم با احمد رضا به مدرسه رفتیم. تمام مدت توی مدرسه حواسم به این بود که جلوی در شاید رامین رو دوباره ببینم. آرزوم به حقیقت پیوست و وقتی زنگ آخر رامین رو جلوی در حیاط مدرسه دیدم بدون اینکه منتظر مرجان بشم با اشتیاق به سمتش دویدم. رامین ایستاده بود و با لبخند پر از محبت نگاهم می کرد. خیلی اون روزها دوستش داشتم چون تمام نیازهای عاطفیم رو برطرف می کرد. نمیتونستیم با هم جایی بریم چون توی رفت و امد به خونه محدودیت پیدا می‌کرد. به خاطر همین فقط تا سر کوچه با ما هم قدم شدیم. رامین حرف های عاشقانه میزدم من رو میخندوند سر کوچه که رسیدیم از جیب کتش یه گوشی بیرون اورد و گرفت سمتم _نگارم این دست باشه از این به بعد با گوشی خودت بهم زنگ بزن. صدای اعتراض مرجان بلند شد _دایی هرچی من هیچی نمیگم تو هر کاری دلت بخواد می کنی اون از پلاک پروانه ای که براش خریدی برای من نخریدی اینم از این گوشی که مدلش صدبرابر از مال من بالاتره. رامین خندید صورت مرجان رو توی دستهاش گرفت. _برای تو هم میخرم ولی در کل صبر کن یکی پیدا شه دوستت داشته باشه برات بخره. مرجان با اعتراض گفت: _ یعنی تو دوستم نداری? _دوستت دارم عزیزم اما... توی چشم هام نگاه کرد با صدای ارومی گفت: _دوست داشتن تو با دوست داشتن مرجان زمین تا آسمون فرق میکنه. اونا درگیر حسادت کودکانه مرجان بودن و من توفکر این که اگه احمدرضا گوشی رو دستم ببین برخوردش با من صد برابر بدتر از مرجان هست. حسابی ترسیده بودم و از طرفی هم دلم نمی خواست که دست این هدیه رو پس بزنم. به رامین نگاه کردم و گفتم: _ اگر نگیرم ناراحت میشی? دلخور نگاهم کرد. _ چرا نگیری? _ آخه اگر آقا این رو دست من ببینه خیلی برام بد میشه. _قرار نیست بشه، چون من به زودی حلش می کنم به همه میگم که چقدر دوستت دارم و هیچ کس نمیتونه جلوی علاقه من رو بگیره. با استرس گفتم: _رامین اگر اجازه بدی، نگیرم. ناامید دستش رو انداخت و گفت: _ این حرفها چیه آرامش تو برای من مهمه حالا که با داشتن این گوشی آرامش نداری پس قبولش نکنی بهتره گوشی مرجان رو شارژ می کنم هر وقت دوست داشتی با اون به من زنگ بزن. مرجان دستش رو سمت گوشی برد و گفت: _ خوب بده به من اون نمیخواد. رامین با صدای بلند خندید و گفت _باشه اما مواظب باش تا احمدرضا این رو نشکنه که حسابی گرونه. خیلی دوست داشتم گوشی مال من باشه اما احساس کردم به دردسرش نمی ارزه 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 متعجب و وارفته به سمت پله‌ها رفتم. لحظه آخر نگاهی به علی انداختم؛ با هم چشم تو چشم شدیم. از پله‌ها بالا رفتم و طوری که از پایین دیده نشم، گوشه راهرو نشستم. چرا علی از من خواست وقتی محمد و عمو پایینن، من پایین نباشم! این دلیل میشه روزنه امیدی از خواستن علی که توی دلم جوونه بزنه؟ صدای سلام و احوالپرسی گرم عمو رو با علی شنیدم. هر چقدر بهشون جواب منفی میدی، باز هم میرن و برمی‌گردن. چند دقیقه بود که نشسته بودن و عمو از گذشته حرف می زد. همه سکوت کرده بودن که علی گفت: _ عمو برای جواب گرفتن اومدید اینجا؟ این جمله را انقدر سنگین ادا کرد که معلوم بود گفتنش حسابی براش سخته. عمو سکوت کرد و چند لحظه بعد گفت: _ آره اومدم دنبال جواب... علی وسط حرفش پرید و گفت: _ من با رویا صحبت کردم. رویا محمد رو دوست نداره؛ دلش نمی‌خواد باهاش ازدواج کنه. من‌ مخالفت یا موافقتی در مورد آینده‌ش نمی‌تونم داشته باشم. اجازه رویا دست مامانم و آقاجونِ. این‌ها مخالفتی ندارند اما رویا یک کلام میگه نه! وقتی میگه نه یعنی نه. محمد با خواهش و التماس گفت: _ اگر اجازه بدی من با رویا حرف بزنم، راضیش می‌کنم. علی خیلی خشک و جدی گفت: _ اجازه نمیدم! چون رویا داره اذیت میشه از این حرف. ناراحتی رویا تو اعصاب همه تأثیر می‌ذاره. تو پسر خوبی هستی، همه میدونن.‌ حمایت پدرت رو هم داری؛ اما رویا میگه نه. چند لحظه توی خونه سکوت شد. عمو خیلی ما رو بیشتر از این حرفها دوست داره که با شنیدن جواب منفی از من دلخور و رنجیده بشه. رو به علی گفت: _ خواسته رویا خواست منم هست. من فکر می‌کردم داره ناز می‌کنه و می‌خواد... نفس سنگینی کشید. _ پاشو بریم‌ بابا جان! صدای بسته‌ شدن دَر خونه اومد. خداروشکر که شرشون از سرم کم‌ شد. خواستم‌ به اتاق برم‌ که صدای علی رو از پایین شنیدم. _ رویا لباست رو بپوش؛ حاضر شو باهم بریم جایی. با تعجب به پله‌ها نگاه کردم. خاله گفت: _ فقط با رویا! _ مامان کارش دارم. _ توروخدا بلایی سر بچه‌ام در نیاری! _ نه مامان مگه مریضم؛ یه سری حرف باید باهاش بزنم. دلم‌ آشوب شد. چی می‌خواد بهم‌ بگه!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀