eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
517 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت71 ❣زبان عشق❣ بابا سرش رو پایین انداخت و به میز نگاه کرد همه ساکت بودن که با صدای زن عمو سر
❣زبان عشق❣ علی از آشپز خونه یه پارچ آب گذاشت روی میز، نگاهم رو آروم بالا آوردم تا به بابا نگاه کنم که متوجه پریسا شدم توی راهپله پشت میله های استیل کز کرده بود و به من نگاه می کرد با صدای یالله گفتن امیر و باز شدن در خونه گریه شدت گرفت زهرا فوری رفت بالا تا لباسش رو عوض کنه امیر که صدای گریه ی من رو شنید سرش رو بالا اورد با یه نگاه متوجه جو متشنج خونه شد بابا از جاش بلند شد و رو به امیر گفت _تو با چه حقی دست رو امانت من بلند کردی، هفده ساله دخترمه، یه بار این کا رو نکردم چه حقی تو خودت دیدی که این کار رو کردی امیر خواست حرف بزنه که بابا با دستش مانع حرف زدنش شد _اگه به حرمت برادرم نبود، الان یه سیلی بهت می زدم که دفعه ی اخرت باشه این غلط رو میکنی. بعد هم رو به مامان گفت _بلند شید بریم مامان بدون معطلی بلند شد ومن هم پشتش از خونه بیرون رفتیم و برگشتیم خونه ی خودمون نمی دونستم باید چی کار کنم برم اتاقم یا باید پایین بمونم رفتم تو اشپز خونه و زیر اپن زانو هام رو بغل کردم سرم رو پاهام گذاشتم جرات گریه کردن هم نداشتم مدام به خودم لعنت می فرستادم که چرا به بابا گفتم تو راه چی شده با احساس دستی که روی سرم گذاشته شده بود ترسیدم و خودم رو جمع کردم _منم دنیا جان مامان بود لیوان ابی رو سمتم گرفت _یکم بخور بلند شو برو اتاقت _میخواستم اول برم ترسیدم بابا دعوام کنه _بابا بیخودی دعوات نمی کنه. چقدر گفتم درست رفتار کن .از این روز می ترسیدم الانم دیر نشده سر نهار بیا از بابات عذر حواهی کن زود می بخشت سرم رو تکون دادم یکم از اب خوردم و بلند شدم با احتیاط به اطراف نگاه کردم و دنبال بابا گشتم که مامان گفت _تو اتاقه برو بالا https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت72 ❣زبان عشق❣ علی از آشپز خونه یه پارچ آب گذاشت روی میز، نگاهم رو آروم بالا آوردم تا به بابا
❣زبان عشق❣ نگاه پر اشکم رو به مامان دادم دستش رو پشت سرم گذاشت من رو به سمت خودش کشید گونم رو بوسید _درست می شه دخترم خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کنی درست می شه _مامان _جانم _من از بابا میترسم لبخندی زد اروم گنار گوشم رو بوسید از آغوشش بیرون اومدم و خیلی اروم که بابا متوجه رفتنم نشه از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم گوشه ی تخت روی زمین نشستم زانو هام رو بغل گرفتم اروم و بی صدا گریه کردم این اولین باری بود که بابا اینجوری باهام رفتار می کرد جلوی همه می خواست من رو بزنه. همش تقصیر زن عمو بود. اگه امیر خونه بود جرات نمیکرد اونجوری حرف بزنه چه عید نحسی امسال دارم. صدای زنگ گوشیم باعث شد تا سرم رو از روی پام بردارم دستم رو دراز کردم و گوشی رو از رو ملافه ی یاسی تختم برداشتم تنها شماره ذخیره شده تو گوشیم بود انقدر بهش نگاه کردم تا قطع شد این چی میگه دیگه، تو این اعصاب خوردی فقط فقط امیر رو کم دارم، الان میخواد دعوام کنه ، دوباره اسمش روی گوشی ظاهر شد انگشتم رو روی اسپیکر کوچیک پشت گوشی گذاشتم تا صداش بیشتر از این باعث جلب توجه نشه بعد از چند ثانیه قطع شد گوشی رو روی تخت گذاشتم و دوباره سرم رو روی زانوم گذاشتم انقدر بهم برخوده که تا شب یاد رفتار بابا تو جمع با خودم می افتم گریه می کنم صدای پیام گوشی اومد تند تند و پشت سر هم گوشی رو برداشتم پیام ها رو باز کردم _دنیا تو رو قران جواب بده / دنیا خوبی /عمو کاریت کرد/چرا گریه کرده بودی/اگه همین الان زنگ نزنی پا میشم میام اونجا. ترسیدم اگه اینجا می اومد حتما دعوا می شد فوری شمارش رو گرفتم با تک بوق اول جواب داد _الو دنیا با شنیدن صداش دوباره گریم گرفت _چی می گی تو ،چرا ولم نمیکنی ؟هر چی میکشم از دست تو اون مادر... _گریه نکن حرف بزن بفهمم چی میگی _من همین جوری حرف می زنم خوشت نمیاد زنگ نزن _این چه طرز حرف زدنه _چه جوری شما خوشتون میاد بگو همونجوری حرف بزنم _اینجا چه خبر بوده .شما که رفتید علی و زهرا رفتن خونه ی عمه پریسا هم باهام قهره حرف نمی زنه مامان و بابام هم رفتن اتاق . ببینم جریان این عیدی چیه که بابام داره سرش با مامانم دعوا می کنه . از هیچی خبر نداشت با دست اشکم رو پاک کردم _از خونه ی عمه اینا که اومدیم بابا داشت سر کار تو با مامان حرف می زد منم گوش وایستادم بابا یهو اومد بیرو من رو دعوا کرد که چرا جواب همه رو دادم بعدم پیله کرد همین الان باید بیام خونه شما رسیدیم اونجا مامانت نه گذاشت نه برداشت یهو گفت من ابروشو جلو خواهرش بردم بابامم بلند شد من رو بزنه دوباره گریم گرفت هق هق کردم ادامه دادم همش... همش تقصیر ... مامان تو بود _اینجوری گریه نکن دنیا دلم داره آتیش می گیره هق هقم اروم نمی شد . _قضیه ی عیدی چیه؟ _تنها چیزی که اصلا برام مهم نبود همین بود _خیلی خب باشه الان بسه دیگه گریه نکن بلند شو بیا جلو پنجره از تو حیاط من رو نگاه کن _اشکم رو پاک کردم تو کجایی ؟ _تو حیاطم یه لحظه بیا جلو پنجره بلند شدم از گریه ی زیاد کلیه ام درد گرفته بود دستم روش گذاشتم رفتم سمت پنجره که در اتاقم باز شد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت73 ❣زبان عشق❣ نگاه پر اشکم رو به مامان دادم دستش رو پشت سرم گذاشت من رو به سمت خودش کشید گون
❣زبان عشق❣ سمت در برگشم به چهره ناراحتی نگاه کردم که چند دقیقه پیش میخواست من رو کتک بزنه ترسیدم هنوز گوشی کنار گوشم بود همونجوری که به بابا خیره شده بودم گفتم _الو من بعدن بهت زنگ میزنم نگران گفت _چرا چی شد یهو اب دهنم رو قورت دادم _بابام اومده بعدن بهت زنگ میزنم _دلم شور میزنه دنیا قطع نکن بزار بشنوم _باشه . خدافظ گوشی رو از کنار گوشم پایین آوردم بابا چشم هاش خیس بود با دیدن اشک گوشه ی پلکش دلم ریخت من باعث گریه کردن بابا شده بودم سرم رو پایین انداختم اشکم بی امان می ریخت _بابایی... بب...ببخش...شید اومد سمتم محکم من رو توی بغلش گرفت _تو ببخش بابا زیاده روی کردم این حرفش باعث شد هق هقم به بالا بره تو بغلش زار بزنم چند دقیقه ای من گریه میکردم و بابام دستش رو توی موهام فروکرده بود و من رو به خودش چسبونده بود گریم که اروم تر شد من رو از خوش فاصله داد دستم رو گرفت و برم سمت تخت هر دو نشستیم _عموت امروز حرف خیلی خوبی زد .گفت خدا هیچ پدر و مادری و شرمنده کار اشتباه بچش نکنه. شرمندم کردی دنیا رفتاری رو که من با تو توی این عمارت دارم هیچ کس با بچه هاش نداره همیشه اقاجون میگفت من دارم تو رو لوس و پرو بار میارم و یه روزی چوبش رو میخورم عصبانیت امروز باعث شد یاد حرفش بیافتم و از کوره در برم زیاده روی کردم ولی حقت بود دنیا خواهش میکنم تمومش کن دیگه جواب هیچ کس رو نده هر کس ناراحتت کرد سکوت کن مثل مادرت اون امیر... حرفش رو خورد و نفس حرصی کشید _اگه یه بار دیگه دست روت بلند کرد فقط به من بگو تا آرزوی با تو بودن رو با خودش به گور ببره _بابایی زن عمو خیلی ناراحتم میکنه _میدونم باباجون ولی خیلی مهربونه اگه باهاش خوش رفتار باشی رفتارش زمین تا اسمون باهات تغییر میکنه ، به خاطر من، التماست میکنم دنیا، جون من جوابش رو نده به چشم هاش خیره شدم دوباره بابای خودم بود همون بابای مهربون که با منطق خودش رامم میکرد لبخند بی جونی زدم _چشم ابروهاشو بالا داد _از اون چشم ها که چند روز بعد عقدت قبل از خونه ی آقاجون دادی نمیخوام _قول میدم بابا، اما اگه اذیتم کنه به شما میگم _آفرین پاس بده زمین من خودم درستش میکنم پیشونیم رو بوسید از جاش بلند شد و رفت سمت در ایستاد و برگشت سمتم _هر کس یه نقطه ضعفی داره دنیا! نقطه ضعف من شرمندگی که تو باعث بشی، اون موقع سخت می تونم جلوی خودم رو بگیرم. نمی دونم دفعه ی بعد بتونم خودم رو کنترل کنم یا نه _دفعه ی بعدی وجود نداره بابا قول می دم. لبخند رضایت بخشی زد و گفت _صورتت رو بشور بیا نهار بخوریم _چشم از اتاق بیرون رفت نفس سنگینی کشیدم اگه بابا نمی اومد سراغم شاید تا یه هفته جرات نمی کردم از خونه بیرون برم حالا باید روزه سکوت بگیرم در برابر حرف های دیگران خیلی سخته، فکر کنم ادم بخواد بدون اکسیژن زندگی کنه انقدر سخت نباشه که به من بگن جواب نده ،اونم کی جواب بزرگتر هایی که همشون فضول منن با صدای بلند دنیا دنیا گفتن امیر حواسم جمع شد که گوشی رو قطع نکرده بودم تا حرف های ما رو بشنوه https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت74 ❣زبان عشق❣ سمت در برگشم به چهره ناراحتی نگاه کردم که چند دقیقه پیش میخواست من رو کتک بزنه
❣زبان عشق❣ روسریم رو که به خاطر بغل کردن بابا روی شونه هام افتاده بود رو در آوروم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _چی میگی؟ _چی میگی نه. جانم _خیلی خب بابا الان چی کار داری؟ _اول اینکه درست صحبت کن فکر نکن بابات پشتت در اومده من بی خیالت می شم ،بعدم... اصلا حوصله ی شنیدن حرف هاش رو نداشتم پریدن وسط حرفش گفتم _آقاجون چی کارت داشت مکث کردی نفس عمیقی کشید، انقدر سنگین بود که صدایش رو شنیدم _هیچی. به خاطر قلب خانوم جون میخوان برن از تهران _بهتر یه مرادی زورگو تو این خونه کمتر نفس کشیدن راحت تر _تو الان این همه دعوا شدی به خاطر بی ادبیت چرا هنوز ادب نشدی _امیر داری میری رو مغزم کار نداری _این چه طرز حرف زدن دنیا _حوصله ات رو ندارم، عین بابابزرگ ها فقط میگی این کار رو بکن این کار رو نکن خداحافظ بلافاصله گوشی رو قطع کردم و انداختم روی تخت در حال حاضر زورم فقط به این میرسه البته فقط از پشت گوشی مانتوم رو درآوردم ابی به صورتم زدن و رفتم پایین بابا سر میز نشسته بود و مامان کنار گاز ایستاده بود سلام ارومی گفتم و نشستم روبروی بابا مامان هم با دیس برنج اومد کنارمون و شروع کردیم همه بی میل می خوردم و تلاش داشتیم که کسی متوجه نشه اما بی فایده بود بعد از خودرن نهار ظرف ها رو شستم و برعکس همیشه که فوری می رفتم اتاقم نشستم روی مبل کنار تلوزیون _هانیه خانم بعد از ظهر حاضر شید با دنیا یه چتد جا بریم عید دیدنی _من حاضر میشم ولی دنیا باید با امیر بیاد بابا اخم هاش تو هم رفت _چرا؟ _برای اینکه زن و شوهرن شما از دست امید عصبانی هستی اونم جوونه حق داشته ناراحت شه. زنش و خواهرش تو خیابون جیغ زدن و باعث جلب توجه شدن حالا از کوره در رفته یه اشتباهی کرده شمام که دعواش کردی کوتاه بیا دیگه اقا رضا _اصلا دنیا خودش باید بگه سرش رو برگردوند سمت من _دوست داری با کی بری بابا اومدم حرف بزنم که مامان گفت _عه. اقا رضا به خدا از شما بعیده! سر یه اشتباه بین این دو تا فاصله ننداز. دنیا باید با امیر بره شما دوست داری با ما بیاد اصلا چهار تایی با هم میریم بابا چشم غره ای به مامان رفت و سکوت کرد چند لحظه بعد برگشتم اتاقم بدون اینکه به گوشی نگاه کنم از رو تخت انداختمش زمین و دراز کشیدم چشم هام رو بستم و سعی کردم بخوابم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ریحانه 🌱
#پارت75 ❣زبان عشق❣ روسریم رو که به خاطر بغل کردن بابا روی شونه هام افتاده بود رو در آوروم و گوشی
❣زبان عشق❣ چشم هام گرم خواب شدن که با صدای دادو بیداد بابا بازشون کردم _برا چی قبول کردی؟ _چی میگفتم ؟ میگفتم نیاید؟ _اره گوشی رو بردار زنگ بزن بگو امشب جایی دعوتیم یه شب دیگه بیان صداشون اروم شد و دیگه نمی شنیدم از اتاق بیرون رفتن و پشت نرده های پله نشستم _امروز اصلا نمی شناسمت آقا رضا. بیا این گوشی اینم شماره ی داداشت زنگ بزن بگو من از شما ها دلخورم دوست ندارم ببینمتون امشب شام تشریف نیارید _تو نباید قبول می کردی _من نمی تونم _پس زنگ بزن بگو امیر حق نداره بیاد _ای بابا تو رو خدا بس کن اقا رضا چه بی منطق شدی _دختر من رو زده _زن و شوهرن الان دعوا میکنن دو دقیقه ی دیگه اشتی برگشتم تو اتاقم گوشیم رو از رو زمین برداشتم هفده تماس بی پاسخ از امیر شمارش رو گرفتم به تک بوق اول با فریاد جواب داد _کجایی تو چشم هام رو بستم گوشی رو از گوشم فاصله دادم و بهش نگاه کردم اروم دوباره کنار گوشم گذاشتم _خب خواب بودم _برا چی گوشی رو روی من قطع میکنی _خدافظی کردم دیگه _تن صداش اروم شد ولی هنوز طلبکارانه حرف میزد _تو اتاقتی _اره _از پایین چه خبر _خبر که شما شب شام میاید اینجا، امیر به نظرت زود نیست؟ _چی؟ _اینکه صبح بابا اومده خونتون کلی دادو بی داد کرده شب شما شام بیاید اینجا _مامانمم گفت ولی بابا حرف گوش نکرد صدای دنیا دنیا گفتن مامان از پایین میاومد گوشی رو از گوشم فاصله دادم و با صدای تقریبا بلندی گفتم _بله _بیا پایین کارت دارم _الان میام گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _مامانم کارم داره. کار نداری ؟ _موبایلتم ببر پایین شاید زنگ زدم. دنیا جواب میدیا باشه خدافظی گفتم و قطع کردم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت76 ❣زبان عشق❣ چشم هام گرم خواب شدن که با صدای دادو بیداد بابا بازشون کردم _برا چی قبول کردی
❣زبان عشق❣ رفتم پایین. بابا روی مبل نشسته بود عینکش به چشمش بود و کتاب می خوند مامان هم تو آشپزخونه مشغول بود مستقیم رفتم پیش مامان _کارم داری مامان توی ظرفشویی در حال شستن برگ های کاهو بود سرش رو برگردوند سمتم _سالاد رو درست می کنی؟ خیلی کار دارم مامان _چشم _دورت بگردم الهی فقط یه کم صبر کن آب کاهو ها بره نشستم روی صندلی به قاشق ها و لیوان هایی که مامان روی میز چیده بود نگاه کردم سرم رو بالا بردن اروم گفتم _به نظرت بابا امیر رو می بخشه مامان هم ارومتر از خودم گفت _برو بهش بگو ببخشه _من می ترسم مامان _هیچی بهت نمی گه ، برو بهش بگو بزار امشب ختم به خیر بشه، دلم خیلی شور میزنه نگاهم رو به بابا دادم، اصلا متوجه من نشده بود چه جوری بگم؟از کجا شروع کنم؟ نکنه دوباره خودم رو دعوا کنه _پاشو این چایی رو براش ببر بهش بگو به سینی چایی که دست مامان بود نگاه کردم کی چایی ریخت؟ با کمی مکث از جام بلند شدم سینی رو گرفتم و از اشپزخونه بیرون رفتم چایی رو جلوش گذشتم از بالای عینک نگاهم کرد و تشکری زیر لب گفت قلبم تند تند میزد عزمم رو جزم کردم گفتم _بابایی بدون اینکه سرش رو از کتابش بالا بیاره گفت _جانم نفس عمیقی کشیدم اب دهنم رو قورت دادم چشم هام رو بستم _چی میخوای بگی بابا چشمم رو باز کردم عینکش رو دستش گرفته بود و نگاهم میکرد _دنیا جان برای اینکه با من حرف بزنی نباید بترسی من اگه از دستت عصبانی بودم دلیل داشتم. الان چرا می ترسی حرف بزنی؟ _نه نمیترسم فقط استرس دارم _استرس چی بابا _هیچی اخه ... لب پایینم رو به دندون گرفتم _من میدونم شما بدتون میاد از این حرف ها ولی نمیدونم چه جوری باید بگم _از کدوم حرف ها _حرف هایی که الان میخوام بگم خیره نگاهم میکرد به زور لب زدم _من ... امیر...دو...دوستش دارم خیلی زیاد بابایی میشه ببخشیش، دیگه دعواش نکنی. نفس سنگینی کشید عینک و کتاب رو روی میز گذاشت _من و عموت به فاصله ی دو ماه ازدواج کردیم علی به دنیا اومد دو سال بعدشم امیر، عمتم یه سال بعد ما ازدواج کرد اونم زهرا رو به دنیا آورد و بعدم مهدی رو . من و مامانت بچه دار نشده بودیم به اصرار خانم جون رفتیم آزمایش دادیم و گفتن اشکال از منه بعد از کلی دکتر رفتن و دکتر عوض کردن یکی شون اب پاکی رو ریخت رو دستمون گفت که من هیج جوره بچه دار نمیشم و هزینه های درمانم خرج الکیه اون موقع محمد هم به دنیا اومده بود از مطبش که اومدیم بیرون با ناامیدی تمام به مادرت گفتم حالا چی کار کنیم بدون اینکه رفتارش نسبت به من تغییر کنه گفت که بریم رستوران شام بخوریم اونشب مادرتو گذاشتم خونه و مستقیم رفتم مشهد تو حرم نشستم و به ضریحش خیره شدم یک کلمه هم حرف نزدم چشم از حرمش بر نمی داشتم شلوغی حرم هم مانع از نگاه کردنم نمی شد سه روز اونجا نشستم بعدشم برگشتم تهران، نه ماه بعدش تو به دنیا اومدی ،هنوز متوجه معجزه امام رضا نشده بودم مدارک پزشکیم رو برداشتم تو رو هم بغل کردم رفتم مطب همونی که گفته بود بچه دار نمی شم بهش گفتم علمش رو نداری بیخود میکنی نظر میدی گفت من الانم میگم تو بچه دار نمیشی برو ببین چی کار کردی که خدا اینو بهت داده تازه فهمیدم تو برای من معجزه ایی. تو کل این هفده سال دست روت بلند نکردم. همه ی بچه ها از طرف خدا هدیه هستن برای پدر و مادراشون ولی تو خیلی برای من خاصی، معجزه ای که زندگیم رو زیر رو کرد . امیر رو معجزه من دست بلند کرده دلم باهاش صاف نمیشه میدونستم که دیر باردار شدن ولی هیچ وقت اینجوری برام تعریف نکرده بودن به جورایی احساس غرور میکردم _بابایی تو رو خدا،جون من، تمومش کن هر ادمی وقتی عصبی میشه نباید سمتش بری تقصیر خودم بود تو اوج عصبانیتش رفتم جلو نگاهش رو به کتاب روی میز داد خم شدم و تو صورتش نگاه کردم _باشه بابایی نفس سنگینی کشید _باشه از جام بلند شدم و صورتش رو بوسیدم _مرسی بابا _فقط قولت یادت نره _مطمعن باشید یادم نمیره بلند شدم و رفتم پیش مامان با کلی ذوق سالاد رو درست کردم و با تمام سلیقه توی ظرف چیده بودم به هنرم تو ظرف های سالاد نگاه میکردم که یاد امیر افتادم باید بهش پیام بدم که بابا رو راضی کردم به دنبال گوشی به میز نگاه کردم بعد هم نگاهم به اپن رفت ولی نبود رو به مامان که در حال سرخ کردن مرغ ها بود گفتم _مامان گوشی من رو ندیدی پیداش نمیکنم _نه با گوشی من زنگ بزن پیداش کن _اخه رو سکوته _اومدی پایین دستت نبود شاید بالا گذاشتی فوری رفتم بالا با دیدن گوشیم روی تخت دو دستی زدم تو سرم یادم رفته بود ببرمش پایین صفحش رو روشن کردم یازده تماس بی پاسخ این بار حتما میکشم سه تا پیام هم اومده بود که جرات نکردم بازش کنم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ریحانه 🌱
#پارت77 ❣زبان عشق❣ رفتم پایین. بابا روی مبل نشسته بود عینکش به چشمش بود و کتاب می خوند مامان هم تو
❣زبان عشق❣ لباس مناسبی که امیر خوشش بیاد رو پوشیدم شال همرنگش رو هم برداشتم و رفتم پایین ساعت هفت بود و هنوز نیومده بودن مامان بالا سر قابلمه برنج بود دستش رو خیس کرد و به دیواره ی قابلمه زد _مامان _جانم _امیر به من گفت میری پایین گوشی رو هم با خودت ببر من یادم رفت الان که رفتم بالا کلی زنگ زده بود منم ترسیدم زنگ بزنم ببینم چی کارم داره الان بیاد اینجا دعوام میکنه. من چی کار کنم _چرا انقدر سر به هوا بازی از خودت در میاری. حق داره خب بیچاره، با اون وضعیتی که ما از خونه شون اومدیم بیرون خب دلش شور می زنه الان هر چی بهت بگه حقته _عه . مامان تو دلم رو خالی نکن دیگه لبخند حرص درآری زد گفت _خوشم میاد حسابی ازش حساب می بری _نخیرم. وحشی بازی در میاره می ترسم بلند خندید و به حالت شوخی گفت _در هر صورت به این میگن جزبه ی مرد که خوشبختانه امیر داره. کمی مکث کرد و گفت _نترس یه امشب رو کاری بهت نداره با شنیدن صدای در خونه دلم یهو ریخت پایین برگشتم به در خیره شدم بابا رفت سمت در که مامان گفت _علی هم هست _میدونم _خب نمیخوای شالت رو سر کنی ؟ _اصلا حواسم نیست به خدا دارم از ترس سکته میکنم مامان شالم رو از رو دسته ی صندلی برداشت و انداخت روی سرم _ان شاالله هیچی نمیگه با صدای یالله گفتن عمو به در نگاه کردم دسته گل بزرگی دست عمو بود پشت سرش زن عمو اومد و بعدم علی و زهرا انتظارم برای وارد شدن امیر خیلی طول نکشید ، امیر سرافکنده با جعبه ی شیرینی که دستش بود وارد شد بابا اولش سنگین رفتار کرد ولی اون دسته گل بزرگ رو که دست عمو دید خوشحال شدو دوباره شد همون بابا رضای خودم مهربون و دوست داشتی همشون کنار ایستادن مامان گفت _چرا ایستادین بفرمایید بشینیدعمو رو به امیر گفت _امیر یه کاری باید بکنه امیر رفت سمت بابا فکر کنم سرش دیگه از اون پایین تر نمیرفت _عمو ببخشید اشتباه کردم _یه ساعت پیش دنیا ضمانتت رو کرده بخشیدمت فقط دیگه تکرار نشه _چشم قول میدم بابا پیشونیش رو بوسید https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
سلام بر دوستان خوب کانال🌹 عزیزان بنده وقتی ایتارو باز میکنم گاها 30 تا 40 بعضی وقتها هم بیشتر از 40 تا پیام دارم که متن اکثریتشون اینه نویسنده رمان شما هستید؟ مدیر این کانال خودتونید؟ رمان چند پارته؟ میشه بیشتر پارت بزارید؟ باور کنید من دغدغه همتون رو درک میکنم ولی میدونید اگر بخوام به همه این سوالتان جواب بدم چقدر باید وقت بزارم؟ در حالی که منم بچه مدرسه ای دارم متاهلم کارهای منزل و همسر داریمم هست. از همه شما بزرگواران خواهش میکنم فقط در صورت خرید رمان به پی وی مراجعه کنید 🌹🌹🌹
ریحانه 🌱
#پارت78 ❣زبان عشق❣ لباس مناسبی که امیر خوشش بیاد رو پوشیدم شال همرنگش رو هم برداشتم و رفتم پایین
❣زبان عشق❣ بعد از کلی تعارف که من اصلا بلد نبودم و خیلی برام کلافه کننده بود نشستن رو مبل بابا رو به عمو گفت _پریسا کو _حالش خوب نبود نبومد احتمالا به خاطر قهر با من نیومده کاملا هم حق داره من اگه جای اون بودم به همه می گفتم. ولی از ترس امیر، بیچاره فقط کتک خورده .نمی دونم چه جوری از دلش در بیارم بابا اخم هاش تو هم رفت _غلط کرده .الان خودم میرم میارمش _ما که حریفش نشدیم شما برو ان شاالله بیاریش بابا سمت کتش رفت پوشید و از خونه بیرون رفت امیر که می تونست از نبود بابا استفاده کنه اخم هاش تو هم رفت دستش رو روی لبه ی مبل گذاشت و به سر اشاره کرد که برم پیشش چون میدونستم چی میخواد بگه فوری کنار عمو نشستم عمو دستش رو روی شونم انداخت _خوبی شیطونک _ممنون _یه تنه خوب همه رو میندازی به جون هم ها _وا عمو ! به من چه؟ تقصیر پسر خودت بود. زن عمو که معلوم بود هنوز دلخوره گفت _شمام بی تقصیر نبودی _نه خیرم، اگه شما حرف نمیزدی الان لازم نبود با دسته گل بیاید همه هم نگاه کردن حواسم به قولی که به بابا داده بودم بود ولی چون حضور نداشت از فرصت سو استفاده کردم عمو اروم رو شونم زد گفت _گل برای اینه که دلخوری ها از بین بره عمو جان یه کم مراعات سن زن عموت رو بکنی بد نیستا _اخه عمو انگار با من دشمنه _من چه دشمنی با تو دارم بچه جان _دشمن نیستی می خواستی من رو کتک بندازی _دنیا بس کن مامان خودت مگه الان به بابات نگفتی تمومش کن _اره گفتم ولی یادم نمیره که زن عمو باعث شد بابا باهام رفتار بد کنه امیر بلند شد ایستاد _دنیا یه دقیقه بیا بریم بالا خودم رو تو بغل عمو جا کردم _نمیام می خوای ببریم بالا چی کار کنی حرصی گفت _میخوام باهات حرف بزنم _با زور بازوت عمو دستش رو دور شونم تنگ کرد گفت _زور بازو که غلط کرده. ولی تو هم از زور زبونت کم کن دیگه عمو جان. احترام کوچیک تر بزرگتر رو رعایت کن _هیچ وقت یادم نمیره عمو دید من گریه کردم دید بابا عصبانیه ولی اونجوری گفت همش تقصیر... با باز شدن در خونه وارد شدن پریسا و بابا بقیه حرفم رو نزدم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
سلام بر دوستان خوب کانال🌹 عزیزان بنده وقتی ایتارو باز میکنم گاها 30 تا 40 بعضی وقتها هم بیشتر از 40 تا پیام دارم که متن اکثریتشون اینه نویسنده رمان شما هستید؟ مدیر این کانال خودتونید؟ رمان چند پارته؟ میشه بیشتر پارت بزارید؟ باور کنید من دغدغه همتون رو درک میکنم ولی میدونید اگر بخوام به همه این سوالتتان جواب بدم چقدر باید وقت بزارم؟ در حالی که منم بچه مدرسه ای دارم متاهلم کارهای منزل و همسر داریمم هست. از همه شما بزرگواران خواهش میکنم فقط در صورت خرید رمان به پی وی مراجعه کنید 🌹🌹🌹
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
ریحانه 🌱
#پارت79 ❣زبان عشق❣ بعد از کلی تعارف که من اصلا بلد نبودم و خیلی برام کلافه کننده بود نشستن رو مبل
❣زبان عشق❣ زن عمو رو به بابا گفت _دست شما درد نکنه آقا رضا بابا که متوجه منظور زن عمو نشده بود پریسا رو بغل کردو گفت _یکی یه دونه ی داداشم مگه میشه خونه ی عموش نیاد. عمو نمایش دستی به ریشش کشید و با چشم به زن عمو التماس کرد. تنها صندلی خالی کنار امیر بود بابا پریسا رو نشوند همونجا من نفس راحتی کشیدم برای خودش هم یه صندلی از اشپزخونه اورد و نشست کنارمون مامان سینی چایی رو روی اپن گذاشت و گفت _دنیا جان مامان چای ها رو تعارف کن بلند شدن از کنار عمو اصلا به صلاحم نبود _مچ پام درد میکنه مامان نمیتونم راه برم رو به امیر گفتم _تو چایی رو تعارف کن زن عمو که حسابی رنگش پریده بود از جاش بلند شد _من تعارف میکنم _شما چرا زن داداش بفرمایید خودم میدم بابا بلند شد و چایی رو جلوی همه گرفت مامان چپ چپ نگاهم میکرد و امیر از ترس بابام اصلا نگاهم نمی کرد شام رو خوردیم پریسا و زهرا ظرف ها رو شستن و من به بهانه ی پا درد از کنار عمو تکون نمی خوردم زن عمو دست توی کیفش کرد و از توش یه جعبه کوچیک درآورد و گذاشت رو میز رو به بابا گفت _عیدی دنیا جان رو هم خریده بودم اقا رضا، فقط به خاطر مشغله ی فکری که داشتم برای اوردنش قبل عید کوتاهی کردم. شما ببخشید. چقدر این زن نقشه کشه چطور این مشغله ی ذهنی جلوتو نگرفت برای زهرا ببری رک و راست بگو از دنیا خوشم نمیاد. من که خبر دارم عمو مجبورت کرده الان بیای اینجا با صدای بابا نگاه نفرت انگیزم رو از زن عمو برداشتم _نه زن داداش این حرف ها چیه من عصبی بودم یه چیزی گفتم شما ببخشید عمو جعبه رو برداشت زنجیر پلاکی که اسم امیر بود رو از توش دراورد و گرفت سمتم _ببین خوشت میاد عمو نگاه سرسری کردمو گفتم _نه متوجه نگاه تیزو اخمالو بابا شدم _چیزه ... یعنی بله ...خیلی قشنگه _دوست نداری با امیر فردا ببرید عوض کنید امروز با طلا فروشه طی کردم اگه عروسم خوشش نیاد میارم عوض میکنم پوزخندی به رسوایی زن عمو که شوهرش ناخواسته رو کرده بود زدم و گفتم _امروز خریدین زن عمو رنگش پریده بود و حسابی شرمنده شده بود ناخواسته قهقه ای زدم گفتم _ببخشید نمیتونم جلو خندم رو بگیرم مامان لب هاشو داده بود تو تا جلو ی خندش رو بگیره پریسا و زهرا به زن عمو خیره بودن بابا خیلی محکم گفت _بسه دنیا چشمی زیر لب گفتم و تمام تلاشم رو برای نخندیدن کردم یه دفعه از لای لب های به هم فشرده شدم زدم زیر خنده اصلا نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم بابا لااله الا اللهی زیر لب گفت علی هم تو خندیدن با من همراه شده بود عمو به زنش نگاه میکرد و دستش رو پشت گردنش می کشید مامان لب پایینش رو گاز گرفته بود و با چشم و ابرو به من اشاره میکرد که نخندم چند بار جلوی خندم رو گرفتم ولی دوباره خندم گرفت و با صدای بلند خندیدم با حرفی که امیر زد خندیدن از یادم رفت _عمو اجازه میدی یه دقیقه با دنیا بریم بالا بابا که دوست داشت از خندیدن های پی در پی من راحت بشه با غیض رو به من گفت _بلند شو برو بالا هیچ وقت هیچ کس حق رو به من نمی ده خب دروغش لو رفت خنده داره دیگه نگاه ملتمسم رو به بابا دادم بعد هم به امیر که ایستاده بود و منتظر بود تا باهاش همراه بشم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم سرچرخاندم با دیدن مرتضی در انسوی خیابان تمام موهایم سیخ شد. خیره به من ایستاده بود نگاهم روی او قفل شد. سر تاییدی برایم تکان داد لحظه ایی یاد اخرین مکالماتم لا او که گوشی ام هم برای امیر روشن بود افتادم. مجید کنارم امد و گفت فقط اب پرتغال داشت لیوان را از دست مجید گرفتم و گفتم مرسی مجید سرگرم.خواندن تیزرهای تبلیغی شدو من مخفیانه نگاهی به ان سو انداختم دختر بچه ایی حدودأ هجده نوزده ساله ایی در کنارش ایستاده بود. لبخند تلخی زدم و اهی کشیدم. عجب سرنوشتی بود. دست دختر را گرفت و به طرف فروشگاه پشت سرشان قدم زنان راه رفتند انگار که متوجه نگاه من باشد از قصد دستش را پشت کمر او گذاشت و او را حامیانه هدایت کرد. پس مرتضی هم تنها نماند و ازدواج کرد. سرم را پایین انداختم. من به او خیلی بد کردم. شاید اه او بود که اینچنان دامن زندگی مرا گرفته. مرتضی با من همه جوره ضرر کرد. چه از نظر مالی و چه از نظر احساسی سرم را بالا گرفتم و خیره به اسمان گفتم خدایا تو شاهدی که من قصد ازار او را نداشتم. و واقعا برسر پیمان عاشقانه م بودم. خانواده م باعث شدند که من او را ترد کنم و از خود برنجانم. کاری که همه جای زندگیم با من میکنند. سرم را پایین انداختم . و فکرم درگیر بابا شد چه راحت همه چیز را به نفع خودش تغییر میدادو سرنوشت هیچ کس برایش مهم نبود. روزگاری پوریا را با من به بازی گرفته بود و با وعده وعید های دروغین او را امیدوار میکردو سو استفاده اش را مینمود. مرتضی را به جرم پایین شهری بودن و کم پولی ترد کرد، قول ازدواج مرا به مجید داد و قرارداد تخت جمشید را بست ، حالا هم برای قرارداد مجتمع کیش راضی به پاشیدن زندگی من شده. حرصی شدم گوشی ام را در اوردم و برایش نوشتم شادی و از زندگی من گرفتی ، من که حلالت نمیکنم . گوشی را قفل کردم و داخل کیفم نهادم . مجید گفت سانس ما شروع شد بیا بریم داخل لرزش گوشی ام را داخل کیفم حس کردم روی صندلی نشستم . مور مور خواندن پیامم بودم اما مجید شدیدأ نزدیک من بود. فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم تشنمه مجید. الان برات اب میارم عزیزم. سپس برخاست و رفت بلافاصله گوشی ام را در اورده بودم با دیدن جواب بابا خشکم زد به درک. پیامها را پاک کردم گوشی را داخل کیفم نهادم . مدتی بعد مجید کنارم نشست و با اخم گفت چی گفتی به بابات؟ متعجب به او خیره ماندم و به دنبال جواب مناسبی بودم. مجید سری تکان دادو گفت نمیتونی ساکت بشینی سرجات؟ حتماباید یه شری بپا کنی؟ الان من شر بپا کردم؟ اره دیگه،زنگ زده به من میگه به زنت بگو این چرندیات و واسه من نفرسته سرم را پایین انداختم مجید ادامه داد چی براش فرستادی؟ سرم را به علامت نه بالا دادم. مجید بحث را ادامه نداد.بد جنسی بابا ذهنم را درگیر کرد. ای کاش میشد از او بپرسم اصل مشکلت با من چیه؟ چرا هرچی بلا سر من میاری سیر نمیشی؟ اما چه حیف که هرچه بیشتر با او حرف میزدم بیشتر در غصه فرو میرفتم و حرفهای سنگین تری میشنیدم. به سن خیره ماندم از نمایش هیچ چیز نفهمیدم. و در افکار خودم بودم . بالاخره تمام شد مجید بطری اب را به دستم دادو با کنایه گفت... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ❌❌❌❌❌❌❌❌ سلام🌸 قابل توجه دوستان عزیز ❇️به اطلاع میرساند دوستان عزیزی که تمایل به خواندن رمان کامل را دارند با پرداخت مبلغ فقط😍 30000 تومان رمان را دریافت کنند. به شماره کارت زیر واریز نمایند 👇 👇 5057851023968321 عبدلی ✅پس از هماهنگی با ادمین پاسخگو @Habibollah1388 و ✅ارسال فیش واریزی 🔴 لینک اختصاصی (رمان کامل) این رمان رو بدست بیارن 🌹با تشکر از همه عزیزانی که همراه ما هستن😊 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت80 ❣زبان عشق❣ زن عمو رو به بابا گفت _دست شما درد نکنه آقا رضا بابا که متوجه منظور زن عمو
❣زبان عشق❣ _نمی... نمیرم ، دیگه نمیخندم امیر تمام حرصش رو تو نگاهش ریخت و سر جاش نشست. بابا بعد از چند لحظه نگاه تیزش رو از رو من برداشت همه ساکت بودن زمین رو نگاه میکردن علی که متخصص عوض کردن بحث تو اینجور مواقع بود گفت _راستی عمو این حسابدار جدیده کارش رو بلد نیست ها بابا که انگار منتظر بود تا بحث عوض بشه فوری گفت _چطور _با امیر دیروز دفتر ها رو بررسی می کردیم دیدم تمام چک ها رو بدون شماره رد کرده دوساعت طول کشید تا تونستیم شماره هاشو درست کنیم کم کم عمو و امیر هم وارد بحث شدن و به غیر زن عمو که هنوز از شرمندگی سرش پایین بود. همه با هم مشغول بودن. پریسا با من قهر بود و من از ترس امیر اصلا نمی تونستم برم منت کشی بالاخره بعد از دو ساعت قصد رفتن کردن که بابا به امیر گفت _تو بمون کارت دارم امیر نگاه پر استرسی به عمو انداخت چشمی زیر لب گفت . اروم طوری که کسی نشنوه لب زدم _وای خدا برا چی اینو نگه داشت، بزار بره دیگه الان من رو می خوره. عمو دیگه نبود که کنارش پناه بگیرم فوری رفتم کنار مامان ایستادم بعد از خداحافظی طولانی همه رفتن و بابا برگشت داخل رو به من گفت _یه چایی بیار بلند شدم کاری رو که بابا گفته بود رو انجام دادم خواستم بشینم کنارش که گفت _بشین پیش شوهرت _اینجا راحت ترم _من ناراحتم _اخه بابا... تیز نگاهم کرد و به جای خالی کنار امیر اشاره کرد _اخه نداره برو بشین اونجا سرم رو پایین انداختم و گوشه ای ترین جای ممکن روی مبل نشستم امیر خیلی وارد بود طوری که هیچ کس متوجه نشه پهلوم رو سوراخ کنه الان هم بابت جواب ندادن گوشی ناراحته هم به خاطر ضایع شدن مادرش بابا رو به امید گفت _چرا ازت می ترسه از سوال بابا جا خوردم زیر چشمی به امیر نگاه کردم سرش پایین بود و معلوم بود که جوابی نداره فوری گفتم _نمی ترسم _اگه نمی ترسی چرا سه ساعت پشت حمید قایم شدی ؟ چرا بهت می گم بشین کنارش انقدر ازش فاصله می گیری؟ امیر همچنان سرش پایین بود ولی از همین زاویه هم می شد اخم هاش رو دید. فاصله ام رو با هاش کم کردم لب زدم _همینجوری https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_277 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سرچرخاندم با دیدن مرتضی در انسوی خیابان تمام موهایم
به قلم تشنت بود راستی بطری را از دست او گرفتم و برخاستم. مجید هم بلندشد، از سالن که خارج شدیم فروشگاه روبرو را نشانم دادو گفت ّبریم اونجا خرید کنیم؟ مضطرب شدم و گفتم چی بخریم ؟ بریم ببینیم چی داره؟ نه دیگه بریم خونه چرا اینقدر بی ذوقی، حالا که معلوم شده بچه چیه دوست دارم براش لباس بخرم. بعدأ خرید میکنیم. مجید خیره به من گفت چته امشب عاطفه؟ مشکوک میزنی اول منو پیچوندی به بهانه تشنگی و حالا الانم زوم کردی رو خونه رفتن. چهره بی گناه به خودم گرفتم و گفتم چمه؟ چرا باید مشکوک بزنم؟ مجید کمی به من خیره ماندو گفت ببین بچه، من ده یازده سال از تو بزرگترم، این روزگارهارو قبل تو گذروندم. خودم را به اون راه زدم و گفتم کدوم روزگارها مجید؟ چرا اینطوری شدی؟ _الان چرا دوست نداری بریم فروشگاه خرید کنیم؟ _چون خسته شدم، نیم ساعت اینجا وایسادیم تا بریم داخل، نیم ساعت هم تئاتر طول کشیده، من نشستم الان کمرم درد میکنه میخوام برم خونه مجید نگاه مر موذی به من انداخت و گفت خونه اره؟ خوب هرجا که تو میگی من میگم بریم فروشگاه بگو چشم. سکوت کردم، سابق هم مرتضی مجید را دیده بود و هم مجید مرتضی را، مجید که انگار متوجه ترس من شده بود گفت راه بیفت بریم. به ناچار دنبال او روان شدم.وارد فروشگاه شدیم با خودم گفتم نیم ساعت ما تو سالن امفی تئاتر بودیم چند دقیقه هم با مجیدبحث میکردم. الان حتما از اینجا رفتند. مجید را به یک کودک سرا بردم. و او را سرگرم دیدن لباسهای نوزادی کردم. مدتی بعد مجید از مغازه خارج شدو من هم بدنبال او راهی شدم. اشاره ایی به مغازه ساندویچی کردم و گفتم بریم یه چیزی بخوریم ؟ مجید متعجب گفت ساندویچ؟ نگاهی به اونداختم و گفتم اره سر تایید تکان داد و وارد ساندویچی شدیم. گوشه ایی ترین جا را انتخاب کردم مجید رفت که سفارش غذا را دهد اطرافم را بررسی کردم با دیدن مرتضی در چند قدمی مجید خشکم زد. مجید پشت پیشخوان رفت و شروع به سفارش کرد, هزینه را حساب کردو سپس چرخید که به سمت من بیاید. همین که چرخید با مرتضی مقابل هم قرار گرفتند. لبم را از داخل گزیدم. مجید از مقابل او گذشت و به سمت من امد نگاهم را از روش برداشتم. سرمیز نشست عصبی شده بود من هم دست و پایم سردشده بود، با چشمش مرتضی را دنبال میکرد من که جرات نگاه کردن به مرتضی را نداشتم اما از روی نگاه مجید میتوانستم تشخیص دهم که با چند میز فاصله پشت ما نشسته. مجید اخم کردو رو به من گفت واقعا دلت ساندویچ میخواست یا چیز دیگه؟ خودم را به اون راه زدم و گفتم یعنی چی؟ پوزخندی زد و گفت صبر کن میریم خونه درستت میکنم. از تهدید او جا خوردم و گفتم چی میگی مجید؟ من خودم به اندازه کافی داغونم و فکرم در گیر زندگیمونه تو دیگه چرا تو... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت81 ❣زبان عشق❣ _نمی... نمیرم ، دیگه نمیخندم امیر تمام حرصش رو تو نگاهش ریخت و سر جاش نشست.
❣زبان عشق❣ بابا رو به امیر گفت _سوال من جواب نداشت امیر سرش رو بالا آورد _ببخشید عمو شاید من زیادی باهاش جدی برخورد کردم _چرا باهاش جدی هستی؟ امیر کمی مکث کرد _عمو گاهی در برابر حاضر جوابش کم میارم خیلی تند جواب میده مخصوصا جواب مادرم رو چشم هام گرد شد و کمی ترسیدم ای کاش جواب زن عمو رو نداده بودم اگه الان امیر بگه بابا حسابی عصبی میشه _یه روز از قبل از اینکه نامزدیتون رسما اعلام بشه یادته چی بهت گفتم . گفتم دنیای من لوسه، حاضر جوابه، پروعه. اگه کم میاری نیا جلو. گفتی عمو ما از بچه گی با هم بودیم دنیا رو مثل پریسا می شناسم . البته دنیا به من قول داده دیگه جواب بزرگترش رو نده مخصوصا جواب فریبا رو بایدم سر قولش بمونه وگرنه خودم باهاش برخورد میکنم استرس وجودم رو گرفته بود اگه امیر بگه به مامانش چی گفتم بابا اینبار دیگه کوتاه نمیاد زیر لب و خیلی اروم که فقط امیر بشنوه گفتم _غلط کردم بابا سرش رو پایین انداخت و چشم هاش رو بست نفس سنگینی کشید _امیر! فکر نکنی به خاطر تفاوت سنی تون نقشی به غیر از نقش شوهر تو زندگی دنیا داری _نه عمو، من معذرت میخوام قول میدم دیگه تکرار نشه مطمعن باشید بابا از جاش بلند شد رو به مامان گفت _هانیه جان سرم خیلی درد میکنه یه مسکن بیار اتاق خواب روبه امیر گفت _ببخشید عمو جان سر درد اجازه نمیده بیشتر از این پیشتون بشینم امیر از جاش بلند شد _خواهش میکنم عمو منم دیگه رفع زحمت میکنم مامان که تا الان ساکت بود گفت _بمون امیر جان . اصلا شب هم همینجا بخواب با بیچارگی تمام به مامان نگاه کردم و با نگاهم بهش فهموندم که تعارف نکنه. ولی بدون توجه به من گفت _فردام که تعطیلید سر کار نمی خوای بری که استرس داشته باشی همین جا بخواب اینو گفت و رفت تو اتاق مشترکشون در رو هم بست. با سر رفتن مامان رو دنبال کردم اروم برگشتم سمت امیر دوباره فاصله ام رو با هاش زیاد کردم دلخور و سرزنش وار نگاهم کرد _فکر کردم میخوای دعوام کنی _حالا دعوا کنم. به این ابروریزی می ارزید سرم رو پایین انداختم حق با امیر بود _اگه گفتم گوشی رو با خودت بیار پایین می ترسیدم عمو یه وقت خدای نکرده... حرفش رو عوض کرد _دنیا تو رو خدا نزار کسی از دعوا هامون سر در بیاره . من و تو باید خودمون مشکلاتمون رو حل کنیم _اخه تو خودت تو جمع من رو زدی _من عصبی بودم _منم ناراحت بودم نگاهش رو به چشم هام دوخت بلند شد دستش رو سمتم دراز کرد _کاری نداری _میری _اره، حال مامان خوب نیست خونه باشم بهتره دستش رو گرفتم کمی فشار دادم _امیر. میشه از دل پریسا در بیاری با من آشتی کنه _کتکی که پریسا خورده حقش بوده صبر کن خودش آشتی میکنه _یعنی راه نداره _نه ملتمس نگاهش کردم _من نباید پیش خواهرم یه حرف داشته باشم بحث با هاش فایده نداشت از حرفش کوتاه نمی اومد به سمت در حرکت کرد و منم دنبالش دلم خیلی براش سوخت _امیر برگشت سمتم _خیلی دوست دارم لبخند رضایت بخشی رو ی صورتش نشست _تمام این دعوا ها و توبیخ ها به این یک جمله می ارزید دستش رو پشت سرم گذاشت خم شد و گونم رو بوسید سرم یخ کرد چشم هام گرد شد دیگه نمیتونستم به چشم هاش نگاه کنم و نگاهم رو به دکمه پیراهنش دادم این چه حرفی بود من زدم _چت شد یهو جواب ندادم که بلند خندید و خدافظی بیجوابی کرد و رفت سرجام خشکم زده بود اروم دستم رو بالا اوردم و جای بوسش رو پاک کردم به خودم به خاطر اون جمله ی مسخره لعنت فرستادم. صورتم رو شستم و رفتم تو اتاقم این دومین بار بود که اینکار رو می کرد هر چند مامان بهم گفته بود که این حق امیره ولی هیچ جوره نمی تونستم باهاش کنار بیام روی تخت به خودم جمع شدم و چشم هام رو بستم احساس گلو درد داشتم از امیر متنفر شدم هر جوری بود افکار رو از خودم دور کردم و خوابیدم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت82 ❣زبان عشق❣ بابا رو به امیر گفت _سوال من جواب نداشت امیر سرش رو بالا آورد _ببخشید عمو ش
❣زبان عشق❣ با صدای بوق ممتد ماشین از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم هشت رو نشون میداد پتو رو رو سرم کشیم دوباره بخوابم. ولی مگه با این صدای ازار دهنده میشد. بلند شدم سمت پنجره رفتم پرده رو کنار زدم علی وسط حیاط کاپوتش رو بالا داده بود و سعی داشت صدای بوق رو ساکت کنه. کشو قوسی به بدنم دادم نگاهم افتاد به خونه ی عمو اینا پریسا روی تاپ نشسته بود این بهترین فرصتِ برای به دست آوردن دل پریسا با وجود زن عمو حالا حالاها نمی تونستم برم خونشون یه شال از تو کمدم برداشتم و از اتاقم با سرعت بیرون رفتم پایین پله ها با مامان روبه رو شدم _صبح بخیر، خیره ان شاالله کجا اول صبحی همون طور که با شتاب سمت در میرفتم گفتم _میرم پیش پریسا _بیا صبحانه بخور _الان میام در رو باز کردم پریسا هنوز رو تاب بود این باعث خوشحالیم شد خودم رو بهش رسوندم جلوش ایستادم _سلام از دیدن من جا خورد ولی فوری صورتش رو برگردوند طرف مخالف من _پریسا ببخشید به خدا از دهنم در رفت _حاصل دهن لقی تو شد یه کتک مفصل برای من از اون امیر وحشی _به خدا خیلی ناراحت شدم صورتش رو تیز برگردوند به سمتم _ناراحتی تو به چه درد من میخوره شرمنده نگاهش کردم _به خدا از دهنم پرید ببخشید _تو میدونی امیر بد پیله است، بی خیال هیچی نمیشه . اشک تو چشم هاش جمع شد _مامان بابام نبودن اگه علی هم نبود الان معلوم نبود زنده بودم یا نه _تو رو خدا گریه نکن ببخشید خودش رو از رو تاب کنار کشید به اشاره کرد که بشینم نشستم کنارش صورتش رو بوسیدم اشکش رو پاک کردم _خیلی کتکت زد _ول کن نبود . میگفت دوست نداشته تو بفهمی فکر می کنه تو نسبت به مهدی احساس داری نفس عمیقی کشیدن به تاب تکیه دادم پای چپم رو ی زمین فشتر دادم تا کمی تاب حرکت کنه _میخوای بگم خونمون دیشب چه خبر بود دوباره شده بود همون پریسا، با دوق گفتم _اره بگو _مامانم از دستت گریه کرد یعنی از دست تو که نه به خاطر دروغش که تابلو شده بود ولی می خواست بندازه گردن تو بابامم هم فهمید ولی به روش نیاورد رفتن اتاق دلداریش داد بابات با امیر چی کار داشت یکم نگاش کردم نباید از ضایع شدن امیر براش تعریف می کردم _خودش چیزی نگفت _چرا اومد علی ازش پرسید گفت می خواستین شب نگهش دارین به خاطر مامان قبول نکرده نفس عمیقی کشید با سر حرفش رو تایید کردم دیگه حرف نزدیم فقط اروم تاب میخوردیم صدای بوق علی قطع شده بود خواب به چشم هام برگشته بود _خوابم گرفت _با بوق علی بیدار شدی _اوهوم سرم رو روی شونه ی پریسا گذاشتم چشم هام رو بستم _پری _هوم _تو برا من مثل خواهری خیلی دوستت دارم انگشت های دستش رو لای انگشتهام کرد دستم رو روی پاش گذاشت کمی فشار داد چشم هام گرم خواب شده بودن که با صدای سلام گفتن پریسا بازشون کردم امیر با یه اخم وحشتناک روبه رومون ایستاده بود. ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت83 ❣زبان عشق❣ با صدای بوق ممتد ماشین از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم هشت رو نشون میداد پت
❣زبان عشق❣ خم شد بازوم رو گرفت بلندم کرد سمت خونه ی ما می رفت من رو دنبال خودش می کشید تلاشم برای آزاد کردن بازوم از دستش بی فایده بود _عه چته ولم کن اولی صبحی رم کردی اومدی سراغ من. _الان تکلیفم رو با عمو مشخص میکنم _ول کن ببینم بابا به خونه رسیده بودیم که پرتم کرد سمت در هر جور که می شد تعادلم رو حفظ کردم که زمین نخورم طلبکار برگشتم سمتش که خودم رو تو شیشه ی خونه دیدم تازه متوجه علت عصبانیتش شدم با همون بولیز شلواری که تو خونه بودم تواومده بودم حیاط مشرمنده به چشم هاش نگاه کردم _ببخشید به خدا حواسم نبود بدون توجه به من در رو باز کرد دستش و پشت کمرم گذاشت و با شتاب به جلو هولم داد اگه به بابا می گفت حتما تنبیهم می کرد تو شرایط دیگه بودیم شاید کاری باهام نداشت ولی تو این شرایط نه دستش رو گرفتم _ببخشید به خدا حواسم نبود _چطور یادت نمیره شال سرت کنی مانتو رو یادت میره. برای اینکه برات اهمیت نداره لبم رو دندون گرفتم و اطراف رو نگاه کردم _امیر آروم . بابام خونس _میدونم صداش رو کمی بالا برد بابا رو صدا کرد مامان از اتاق بیرون اومد یه نگاه به قیافه مضطرب من انداخت _چی شده امیر جان _سلام زن عمو . عمو نیستش _حمومه _زن عمو شما بگو من چند بار باید بگم رو کرد به من _چند بار باید بهت بگم دوست ندارم اینطوری بیای تو حیاط . زن عمو هر چی می گم بازم کار خودش رو می کنه شما الان بگو این وضعیت مناسبه مامان به سر تا پای من نگاه کرد _برا چی اینجوری بیرون رفتی _به خدا یادم رفت امیر یه قدم اومد جلو که ترسیدم پشت مامان پناه گرفتم _نگو یادم رفت که بد تر عصبیم می کنی. _خیلی خب باشه پسرم خوت رو کنترل کن استرس اومدن بابا اذیتم می کرد دلم می خواست امیر زودتر بره از پشت مامان تند و سریع گفتم _ببخشید اشتباه کردم قول میدم دیگه اینجوری نیام بیرون _به خاطر من ببخش امیر امیر صداش رو پایین آورد _ بحث بخشیدن نیست زن عمو من میگم... با صدای بابا که مامان رو برای دادن حوله صدا می کرد حرف امیر نصفه موند مامان با صدای ارومی گفت _اقا رضا دیشب قلبش درد گرفته بود جلوش دعوا نکنین خواهش میکنم بعدم رفت اتاق تا به بابا حوله بده امیر یه کم چپ چپ نگاهم کردو بدون خداحافظی رفت https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣