8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇵🇸
📝 فرصت کوتاه علاج
🍃🌹🍃
#جوانی_جمعیت | #فرزندآوری
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
سلام
عزیزان مدتی پیش برای خانوادهی بد سرپرست از سادات توی کانال ها هزینهای رو جمع آوری کردیم
ایشون بعد از شش ماه که مشکلشون حل شد پول رو برگشت دادن.
این مبلغ الان تو حساب خیریه هست.
بزرگوارانی که کمک کردن و این پول رو واریز زدن:
اگر تمایل دارن این پول رو ما صرف کارهای خیر و باز کردن گره از کار مردم نیازمند، بکنیم که هیچی
اما اگر کسی پولی که پرداخت کرده رو میخواد و رضایت نداره به آیدی ادمینی که فیش رو ارسال کرده پیام بده تا هزینهش رو برگردونم
اجرتون با مادر سادات
@Karbala15
عزیزان خواهشا برای درخواست کمک پیام ندید چون چند کار خیر و خانواده نیازمند که معرفی و تحقیق شده براشون اگر هزینه ای بمونه میخوایم مشکلشون حل کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✦❉❥🥀🕊❥❉✦
طلایی: پاسخ مقتدرانهای به ترور سیدرضی میدهیم
سخنگوی وزارت دفاع:
🔹جنایت تروریستی صهیونیستها مستوجب محکومیت جهانی و مجازات است. رژیم صهیونیستی باید در انتظار تاوان عملیات تروریستی اخیر خود باشد.
🔹اقدامات آمریکا و رژیم صهیونیستی در خارج از میدان غزه نشانه جنگافروزی است.
🔹به طور حتم پاسخ مقتدرانه و هوشمندانه به گونهای و در زمان و مکان و روشی انجام خواهد شد که اهداف رژیم صهیونیستی در این گونه عملیات تروریستی محقق نکند.
#سید_رضی_موسوی #طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
۱۳ سالم بود که پدرم عاشق یک دختر ۱۸ ساله شد و باهاش ازدواج کرد و از خانه ما رفت. مادرم طلاق گرفت و خواهر کوچیکم رو که ۸ سالش بود با خودش برد کانادا پیش خونوادش. منم ۱۲ ساله بودم خواهر بزرگتر از من ۱۶ سالش بود. زن دوم بابام ما رو قبول نکرد بابام یک آپارتمان برای ما اجاره کردو خرجی ما رو میداد. من و خواهرم اونجا با هم زندگی میکردیم. از زن بابام متنفر بودم هر شب با صدای بلند نفرینش میکردم و از خدا میخواستم چیزهایی رو که خیلی
دوست داره رو، ازش بگیره، بابام از مذهبیها خیلی بدش میآمد. منم برای اینکه بهش لج کنم توی مدرسه با یک دختری که خیلی مذهبی و انقلابی بود دوست شدم از لج بابام مقنعه سر میکردم مانتوهای پوشیده میخریدم و یک روز چادر خریدم.بابام اومد خونمون چشمش افتاد به رخت آویز و چادر من رو دید پرسید این چیه؟بهش گفتم چادرِ. برای منه.از حرفم عصبانی شد و...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت268
🍀منتهای عشق💞
عمو که دَر خونه رو بست، علی ماشین رو راه انداخت و گفت:
_ مامان خیلی خوب گفتی.
خاله کمی چرخید و نگاهی بهم انداخت.
_ اگر صبح رویا بهم نمیگفت، نمیتونستم بگم. دستت درد نکنه دخترم.
علی از آینه سؤالی نگاهم کرد و رو به خاله گفت:
_ چی رو؟
_ گفت مهشید از عیدیش خوشش نیومده. منم فکر کردم چی بگم که توقعش رو نسبت به رضا پایین بیاره.
میلاد گفت:
_ مامان من دو تا کفش میخوام.
_ میلاد من و تو دیشب با هم حرف زدیم. پس تمومش کن!
میلاد زیر لب اَه گفت. با اینکه خاله و علی شنیدن ولی خودشون رو به نشنیدن زدن. بالاخره ماشین رو پارک کرد و همگی پیاده شدیم.
میلاد دست علی رو گرفت و کشید. علی کمی خم شد تا صداش رو بشنوه. میلاد با صدای آروم، چیزی بهش گفت. علی آهسته خندید و سرش رو تکون داد.
_ صبر کن ببینیم چی میشه.
وارد مرکز خرید شدیم. با اینکه خاله امروز تمرکزش برای خرید زهرهست ولی هیجان میلاد اجازه نمیده تا اول برای زهره خرید کنه.
رو به علی گفت:
_ تو برو برای میلاد خرید کن، منم برای دخترا. امروز اینقدر شلوغ میکنه که داره اعصابم رو خورد میکنه
_ باشه. فقط گوش به زنگ باش کارمون تموم شد زنگ بزنم همدیگر رو پیدا کنیم.
_ حواسم هست. فقط علیجان لوسش نکن. همونی که صحبت کردیم رو براش بخر.
میلاد طلبکار گفت:
_ داداش هم بخواد بخره، تو نمیذاری؟
علی اخم ریزی کرد.
_ میلاد! با مامان این جوری حرف نزن.
میلاد به حالت قهر از جمع فاصله گرفت و علی هم بدنبالش رفت. خاله نفس سنگینی کشید. نگاه ازشون برداشت و سمت اولین مغازه رفت.
_ زهره تو سعی کن رنگ کرمی یا سفید انتخاب کنی. رویا تو هم...
_ خاله من دنبال رنگهایی هستم که تا الان نداشتم.
به مانتو تنم اشاره کرد.
_ از این رنگها فقط نباشه.
مانتوم که خیلی قشنگه! عمو هم ازش تعریف کرد؛ چرا خاله خوشش نمیاد!
نیمساعتی بود که مغازهها رو یکییکی میگشتیم. نه من چیزی انتخاب میکردم، نه زهره.
وارد مغازهای شدیم. زهره استرس داره و اصلاً حواسش نیست. خاله از خدا خواسته خودش چند تا مانتو انتخاب کرد و دست زهره داد. زهره وارد اتاق پرو شد. خاله نگاهی به من کرد.
مانتویی برداشت و سمتم گرفت.
_ این رو بپوش ببین بهت میاد؟
درمونده به رنگ مانتو خیره موندم.
_ خاله...! آخه زرد!
_ قشنگه، تا حالا هم نداشتی. برو بپوش ببینم بهت میاد.
_ نه خاله من این رو نمیخوام.
مانتو رو روی دستم انداخت.
_ برو بپوش با من بحث نکن رویا! به خدا حوصله ندارم.
_ خاله صبر کن الان خودم یکی انتخاب میکنم. من زرد نمیپوشم آخه!
به رگال مانتوها اشاره کرد.
_ حالا زرد نمیخوای، بیا رنگبندی داره.
نگاهم به مانتو بلندِ یاسی رنگی افتاد.
_ اون رو میخوام.
خاله رد نگاهم رو دنبال کرد.
_ اون که خیلی بلنده! گیر میکنه تو دست و پات. حالا تو برو این رو که من دادم بپوش ببین بهت میاد؟
دَر اتاق پرو باز شد.
_ مامان بیا ببین خوب شدم.
خاله خوشحال سمت زهره رفت. مانتو رو دست فروشندهای که کنارم ایستاده بود دادم. فقط علی میتونه جلوی خاله رو بگیره.
فوری از مغازه بیرون رفتم و دنبال علی گشتم. با دیدنش تو یه مغازه، خوشحال سمتش رفتم. پشت دَر اتاق پرو کودکانهای ایستاده بود.
_ میلاد کمک نمیخوای؟
_ نه خودم میتونم.
_ علی.
فوری سرچرخوند و متعجب نگاهم کرد.
_ تو اینجا چی کار میکنی!؟ مامان کجاست؟
_ داره مجبورم میکنه یه مانتو زرد بخرم. هر چی میگم نه، گوش نمیکنه! حرف خودش رو میزنه.
_ زرد!
_ آره به خدا! خودم یه مانتو انتخاب کردم، میگه اون بلنده، میپیچه تو دست و پات.
_ خیلی خب، وایسا الان کار میلاد تموم میشه با هم میریم ببینم چی میخوای.
با دست چند ضربه به دَر اتاق زد.
_ میلاد زود باش دیگه!
_ میخوام خوشگل ببینیم. صبر کن دارم بند کفشم رو میبندم.
آهسته خندید و سرش رو تکون داد. رو به من مانکنی رو نشون داد و گفت:
_ از دَر مغازه اومدیم داخل، گفت هر چی تن اینه من میخوام. حتی کفش و جورابش.
نگاهم به جعبهای که توی مشما دست علی بود افتاد.
_ پس این چیه؟
_ کفش ورزشی. یه داستانم داریم با این.
با انگشتهای دستم بازی کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. قدمی بهم نزدیک شد.
_ چیزی میخوای بگی؟
لبهام رو بهم فشار دادم.
_ هیچی ولش کن.
نچی کرد و نزدیکتر اومد. تن صداش رو پایین آورد.
_ بگو حرفت رو نخور.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت269
🍀منتهای عشق💞
_ آخه زیاد مهم نیست.
_ حالا تو بگو!
نگاهم رو خجالت زده به چشمهاش دادم.
_ منم دلم از اون جعبهها خواست که خاله برای مهشید خریده بود. چرا برای من از اونا نگرفته بودی؟
چند ثانیهای بیمکث نگاهم کرد و خندهش رو جمعوجور کرد.
_ از اون جعبهها دلت خواسته؟
با تکونهای ریز سرم تأیید کردم.
_ ببخشید من یکم با عجله خریدم. چشم برات جعبهی مثل مال مهشید میخرم.
لبخندم دندوننما شد و خوشحال گفتم:
_ مرسی.
دَر اتاق پرو باز شد و میلاد با عینک دودی که به چشمهاش زده بود، بیرون اومد.
_ خوشگل شدم؟
حسابی تیپش عوض شده. علی جلو رفت و سر تا پاش رو نگاه کرد.
_ عالی شدی.
میلاد متوجه من شد و ذوق زده گفت:
_ رویا خوب شدم؟
واقعاً خوب شده بود.
_ ماه شدی میلاد.
علی گفت:
_ برو در بیار حساب کنم بریم پیش مامان اینا.
عینکش رو برداشت و با لبهای آویزون گفت:
_ میشه با همینها بیام؟ آخه میخوام خوشتیپ باشم.
علی خندهی صداداری کرد.
_ باشه با همینها بیا.
فروشنده لباسهای قدیمی میلاد رو همراه با کفشش داخل مشما گذاشت و بعد از حساب کردن، هر سه از مغازه بیرون رفتیم.
خاله نگران جلوی دَر مانتو فروشی به اطرف نگاه میکرد.
_ الان دعوام میکنه.
_ مگه بهش نگفتی؟
سرم رو بالا دادم و لب زدم:
_ نه.
_ نباید بیاطلاع میاومدی خب!
متوجهم شد و اخمهاش رو توی هم کرد.
_ تو کجا ول کردی رفتی توی این شلوغی!؟
علی گفت:
_ پیش من بود مامان.
خاله نگاهش به میلاد افتاد و لبخندش پهن شد.
_ الهی دورت بگردم عزیزم؛ چقدر آقا شدی.
رو به علی که اون هم با لبخند میلاد رو نگاه میکرد گفت:
_ چرا در نیاورده؟
علی با خنده گفت:
_ میخواست خوشتیپ بمونه.
_ مامانجان، در بیار بذار فردا میپوشی.
_ نمیخوام.
نگاهش رو به من داد.
_ بیا برو مانتویی که گفتم رو بپوش، دیر میشه! ساعت چهار باید محضر باشیم.
_ من اون رو نمیخوام.
_ اونی هم که خودت انتخاب کردی، نمیشه بخری. پیراهن انتخاب کرده جای مانتو!
به حالت قهر برگشت داخل مغازه. علی با تعجب گفت:
_ پیراهن؟
_ نه، مثل همینه که خودت برام خریدی.
_ مگه این رو دایی نخریده بود!؟
هر دو به میلاد نگاه کردیم. اصلاً حواسم به حضورش نبود. فوری گفتم:
_ آره، اشتباه گفتم.
علی به مغازه اشاره کرد.
_ بیا برو نشونم بده، ببینم چی میخوای؟
_ زیاد مهم نیست که همون رو بخریم. فقط میخواستم از اون مانتو زردِ نجات پیدا کنم.
روبروی مانتو یاسی رنگِ ایستادم. علی بدون توجه به نگاه خاله برش داشت و دستم داد.
_ بیا ببر بپوش.
خاله گفت:
_ علی این چیه آخه؟
_ بذار بپوشه، اگر بد بود نمیخریم.
فوری مانتو رو گرفتم و به اتاق پرو رفتم. دکمههاش رو بستم و توی آینه به خودم نگاه کردم. زیاد هم بلند نیست؛ تا روی ساق پامِ. دَر اتاق پرو رو باز کردم.
علی با دیدنم لبخندی زد. خاله لبخند علی رو که دید، پشت چشمی نازک کرد و رفت.
_ خیلی عالیه. اگر دوستش داری همین رو میخریم.
خواستم به اتاق پرو برگردم که اسمم رو صدا کرد.
_ رویا.
سمتش برگشتم. تن صداش رو پایین آورد.
_خیلی ممنون که به حرفم گوش میکنی.
انقدر از این حرف علی ذوق کردم که دلم میخواد جیغ بکشم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت270
🍀منتهای عشق💞
بعد از یک خریدِ با عجله ولی کامل به رستوران رفتیم و ناهارمون رو خوردیم. جلوی محضر، خاله اجازه نداد من و زهره پیاده بشیم و خودش و علی رفتن. جلوی میلاد رو هم کسی نتونست بگیره و همراهشون رفت.
خب نه من دوست داشتم برم، نه زهره؛ برای همین اصرار هم نکردیم. من از ترس روبرو شدن با محمد و پیش کشیدن حرفهای همیشگی، زهره هم دل و دماغ این جور کارها رو نداره.
_ میگم رویا؛ کاش گوشی علی رو میگرفتیم، باهاش یه زنگ میزدیم به شقایق.
زهره فقط به هدفش فکر میکنه و عواقبش براش مهم نیست. کلافه نگاهش کردم.
_ با گوشی علی!
_ آره، خب شماره رو پاک میکنیم بعدش.
_ خوب جرأت میکنی زهره! من اگر گوشیش اینجا میموند هم بهش دست نمیزدم.
_ خب میخوایم با شقایق حرف بزنیم! به پسر که زنگ نمیزنیم که جرأت نکنیم.
_ یادت نیست سر اینکه من به شقایق زنگ زدم علی چه داد و بیدادی راه انداخت؟ به من گفتن دختر خوبی نیست، باهاش نباشم.
_ اَه از دست تو! آدم انقدر ترسو و محافظهکار نوبره.
_ نه مثل تو خوبه؛ یه کاری کردی که تا آخر عمرت باید استرس داشته باشی.
با دیدن خاله و علی بهشون اشاره کردم.
_ اومدن.
_ رضا اگر گوشیش رو میداد خوب بود.
دَر ماشین باز شد و هر دو خوشحال نشستن.
_ تموم شد؟
خاله نگاهی به زهره که این سؤال رو پرسیده بود انداخت و با خنده گفت:
_ تازه شروع شد.
_ منظورم اینه محرم شدن؟
_ آره. میلادجان مامان، برو عقب بشین پام درد میگیره.
_ نمیخوام. اونا من رو میذارن وسط، میخوام بیرون رو نگاه کنم.
علی نگاهی به خاله انداخت.
_ چی کار کنم مامان؟ برم؟
_ برو مادر.
از تو آینه نگاهی به عقب انداخت.
_ یکیتون بذاره میلاد بشینه کنار شیشه، پای مامان درد میگیره.
قطعاً اون یکی زهره نیست، چون هیچ وقت کوتاه نمیاد. خودم رو وسط کشیدم.
_ بیا جای من.
از همون جا ذوق زده عقب اومد و نشست.
خاله پاهاش رو جابهجا کرد و با دست ماساژش داد و زیر لب گفت:
_ خدا خیرت بده رویا.
علی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. وارد خونه شدیم. علی انقدر خسته بود که نتونست از پلهها بالا بره و همون پایین خوابش برد.
میلاد به زور خاله اومد داخل و با ناراحتی رفت اتاقش. زهره هر چی این پا اون پا کرد گوشی خونه رو برداره و بره بالا، نتونست. چون هم علی کنار تلفن خوابیده، هم خاله حواسش هست. پتوی نازکی روی علی انداختم و کنار خاله نشستم.
_ پاشو برو بالا، لباسهات رو تو کمد آویزون کن.
_ رضا نمیاد؟
_ چرا میاد. گفت آخر شب میاد. رویا شام چی کار کنیم؟
_ همه خستهایم؛ ول کن خاله، نون و پنیر گوجه میخوریم.
به علی اشاره کرد.
_ این بچهم از صبح سرپا بوده. باید یه غذای مقوی بخوره؛ ولی پاهام داره ذوقذوق میکنه.
به پلهها اشاره کرد.
_ این ورپریده هم همش از زیر کار در میره. به تو هم دیگه روم نمیشه کار بگم انقدر که این چند وقت زحمت کشیدی.
_ این چه حرفیه خاله! من زحمتم روی دوش شماست.
صورتم رو بوسید.
_ تو برای من رحمتی، دختر قشنگم.
_ چی درست کنم؟
_ صبحی علی گفت هوس ماکارانی کرده. میتونی بذاری؟
توی دلم قنج رفتم. چی بهتر از اینکه علی غذایی هوس کنه و من براش درست کنم.
_ چشم خاله الان میذارم.
وارد آشپزخونه شدم و شروع به کار کردم. ماکارانی رو دم کردم. علی سالاد شیرازی با آبلیمو هم دوست داره؛ پس بهتره امشب رو براش سنگ تموم بذارم.
سالادها رو توی کاسههای کوچیک ریختم و تو یخچال گذاشتم. زیر غذا رو خاموش کردم. با بلند شدن صدای تلفن از آشپزخونه بیرون رفتم. خاله هم خوابیده بود. فوری گوشی رو برداشتم.
_ الو...
_ سلام عزیزم. خوبی؟
_ خیلی ممنون، شما؟
_ مهناز خانمم. خالهت هست؟
لبخند از روی لبهام محو شد. نگاهی به خاله که با چشم باز نگاهم میکرد انداختم.
_ کیه مامانجان؟
اگر خاله خواب بود میگفتم نه نیست، دیگه زنگ نزن. ولی شاید برای زهره زنگ زده. گوشی رو سمت خاله بردم.
_ مهناز خانمِ.
خاله فوری نشست و گوشی رو گرفت.
_ سلام مهنازخانم.
_ خواهش میکنم. نه رفته بودیم خرید، یکم خسته بودم.
نیش خاله باز شد.
_ شما صاحب اختیارید؛ خواهش میکنم، تشریف بیارید.
علی کمی جابهجا شد. فوری موهام رو داخل روسری فرستادم. خاله که متوجه شد علی بیدار شده، ادامهی حرف با مهنازخانم رو تموم کرد و بعد از خداحافظی قطع کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت271
🍀منتهای عشق💞
علی کشوقوسی به بدنش داد و نشست. نگاهی به ساعت انداخت و سلام کرد.
_ پاشدی مادر؟
_ آره مامان، خیلی خسته بودم. شام داریم؟
_ یه آبی به دست و صورتت بزنی، سفره رو پهن کردم.
_ بذار نمازم رو بخونم بعد.
خاله گفت:
_ رویا برو بچهها رو صدا کن بیان شام. لباسهات هم ببر تو کمد آویزون کن.
چشمی گفتم و وضو گرفتم. لباسهام رو برداشتم و از پلهها بالا رفتم. زهره وسط اتاق دراز کشیده بود و پتو رو روی سرش کشیده بود.
_ بیداری؟
بدون اینکه پتو رو کنار بزنه گفت:
_ با این همه فکروخیال، مگه میشه خوابید؟
_ پاشو بریم شام.
پتو رو آروم کنار زد.
_ اشتها ندارم.
_ ببین برای یکی دو روز خوشی، چه جوری آرامش خودت رو گرفتی؟
_ تو هم بشین سرکوفت بزن به من.
مانتوم رو روی چوب لباسی انداختم.
_ سرکوفت نیست ولی خوبه فکر کنی چرا این جوری شده. خودت کردی.
پشت چشمی نازک کرد و نگاهش رو از من گرفت. چادر نماز رو سرم کردم و نمازم رو خوندم.
_ دخترا بیاید دیگه!
_اَه... کاش مامان بیخیال من میشد.
سمت دَر رفتم.
_ پاشو بیا پایین. مادر شوهرت زنگ زده بود.
کنجکاو نگاهم کرد.
_ مهنازخانم!؟ چی گفت؟
_ نمیدونم بیا از خاله بپرس.
دَر رو بستم و از پلهها پایین رفتم. دور سفره منتظر ما نشسته بودن.
_ خاله ایستادی، آب رو هم از یخچال بیار.
دَر یخچال رو باز کردم. آب رو به همراه سینی سالاد بیرون آوردم و توی سفره گذاشتم. علی با دیدن سالاد لبخند زد. همین برای من کافی بود.
خاله گفت:
_ چه کردی رویاخانم! چقدر زحمت کشیدی.
علی پرسید:
_ ماکارانی هم کار رویاست؟
_ آره حسابی زحمت کشیده. گفتم علی هوس کرده، فوری پا شد.
خجالت زده سرم رو پایینگرفتم که میلاد گفت:
_ وقتی داداش براش دوتا دوتا مانتو میخره، رویا هم هر چی بخواد براش درست میکنه دیگه. کاش منم پول داشتم میخریدم، یکی هم برای من ماستوخیار درست میکرد.
نگاهم رو به علی دادم. با دیدن قیافهی درموندش، فوری رو به میلاد طوری که هم حرف رو عوض کنم هم حواسشون رو پرت کنم گفتم:
_ تو مگه دلت ماستوخیار میخواد؟ خب بگو برات درست کنم.
_ آره دلم میخواد.
ایستادم و سروقت یخچال رفتم. خاله همزمان که میخندید گفت:
_ نمیخواد حالا.
_ نه زمان که نمیبره، الان درست میکنم. فقط یه کاسهس، زود تموم میشه.
خیار برداشتم و با دستهایی که نمیدونم چرا میلرزه، فوری ماستوخیار آماده کردم و جلوی میلاد گذاشتم. زهره هم اومد. خاله غذا رو کشید و همه شروع به خوردن کردن.
اگر میلاد اون حرف رو نزده بود الان علی از دستپختم تعریف میکرد ولی با این شرایط دیگه نمیتونه. کاش میتونستم یکم میلاد رو بزنم دلم خنک شه.
علی تشکر کرد و از آشپزخونه بیرون رفت. زهره فوری گفت:
_ مامان مهنازخانم چی گفت؟
خاله نگاهی به من انداخت.
_ خبر رسانیت از سرعت نور هم بیشتر شدهها!
رو به زهره ادامه داد:
_ گفت فردا ساعت یازده میاد اینجا دنبال جواب.
گونههای زهره سرخ شد و خوشحال گفت:
_ تلفنی میگفتی بهشون خب!
_ همین که گفت بیام دنبال جواب، گفتم تشریف بیارید؛ یعنی جوابمون مثبتِ دیگه. پاشو برو استراحت کن صبح زود بلند شو، صورتت پف نداشته باشه وقتی میان.
طلبکار به خاله نگاه کردم.
_ خب ظرفها رو بشوره بعد بره! به بهانهی شوهر کردن همهی کارا ریخته سر من.
_ خودم میشورم خالهجان.
_ علی ببینه شما میشورید ناراحت میشه. میگه چرا دخترا نشُستن. زهره داره از شرایط سوءاستفاده میکنه. من الان بهش میگم که بعداً به من گیر نده.
زهره طلبکار بشقابها رو برداشت.
_ باشه بابا میشورم.
ظرفها رو برداشت و توی سینک گذاشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
4_5891102981440408893.mp3
11.33M
▪️فایل صوتی “حدیث کساء”
» با صدای علی فانی
#حدیث_کساء
چله حدیث کسا
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت272
🍀منتهای عشق💞
شب قبل از خواب، از ذوق عید؛ میز کوچکی از اتاق خاله برداشتم و سفرهی هفتسین رو روش چیدم.
_ خاله ماهی نخریدیم؟
_ صبح پول میدم میلاد بره بخره. دستت درد نکنه، چقدرم قشنگ چیدی. ماشالله مثل مادرت خوش سلیقهای. فقط نمیدونم چت شده این جوری مانتو میخری!
_ خاله قشنگن که!
_ قشنگ که هستن ولی به سنت نمیخوره.
_ خودم دوستشون دارم.
کلافه سرش رو روی بالشت گذاشت.
_ پاشو برو بخواب، انقدر هر چی من میگم دو تا نذار روش جواب بده!
چشمهاش رو بست تا من دیگه ادامه ندم. خاله همه چیزش خوبه، به جز این تحمیل کردنش. از پلهها بالا رفتم. زهره زیر پتو هی تکون میخورد و این یعنی هنوز نخوابیده. رختخوابم رو پهن کردم. برق رو خاموش کردم و برعکس زهره تا سرم رو روی بالشت گذاشتم، خوابم رفت.
با تکونهای دست میلاد بیدار شدم.
_ رویا مامان میگه پاشو.
چشمم رو باز کردم. بعد از میلاد، جای خالی زهره رو دیدم.
_ سلام؛ زهره کجاست؟
_ سلام، داره صبحانه میخوره. مامان میگه مهمون داریم، پاشو بیا صبحانه بخور.
خمیازهای کشیدم.
_ مهمون من نیستن که، مهمونهای زهره هستن.
ایستاد و سمت دَر رفت.
_ من نمیدونم. گفت منم گفتم.
_ علی کجاست؟
نگاهی بهم انداخت.
_ پایینِ دیگه! منتظر توعه.
فوری نشستم.
_ منتظر برای چی؟
_ نگفت؛ نمیدونم؛ پاشو بیا.
رختخوابم رو جمع کردم. روسریم رو روی سرم مرتب بستم و از اتاق بیرون رفتم. نگاهی به دَر بستهی اتاق میلاد و رضا انداختم. فکر کنم دیشب رضا نیومده و خونهی عمو مونده.
پلهها رو پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم. خاله و زهره داشتن صبحانه میخوردن. میلاد هم کنار خاله نگاهم میکرد و میخندید.
_ سلام. علی کجاست پس!؟
خاله گفت:
_ سلام؛ علی!؟ رفته بیرون، چی کارش داری؟
چپچپ به میلاد نگاه کردم.
_ مرض داری دروغ میگی؟
خاله نگاهش بین من و میلاد جابهجا شد.
_ چی گفته مگه؟
_ بیشعور الکی میگه علی پایین منتظر توعه.
خاله چشمغرهای بهش رفت.
_ دروغ کار بدیه آقامیلاد!
_ مامان بیدار نمیشد.
_ در هر صورت کار زشتی کردی.
_ بذار علی بیاد، بهش میگم دروغ گفتی.
از پشت خاله بهم دهن کجی کرد. همزمان صدای زنگ خونه بلند شد.
خاله با استرس به ساعت نگاه کرد.
_ الان که زوده! میلاد پاشو ببین کیه؟
میلاد با احتیاط از کنار من رد شد. زهره دست خاله رو گرفت.
_ مامان من دارم از استرس میمیرم.
_ هیچی نشده عزیزم.
صدای تلفن خونه بلند شد. خاله با عجله بیرون رفت و گوشی رو برداشت.
_ الو...
_ سلام آقامجتبی.
_ بله هست.
_ دیروز همه چی براش خریدیم!
_ نه خواهش میکنم؛ تشریف بیارید.
عمو میخواد بیاد دنبال من. کاش دست از سرم بردارن. رو به خاله لب زدم:
_ من نمیرم، بیخودی قول ندید.
_ خداحافظ.
از پنجره تو حیاط رو نگاه کردم. با دیدن مهنازخانم و مادر آقاحسام اَخم و درموندگی با هم سراغم اومد. ای خدا من چقدر بیچارهم! با غیض رو به خاله گفتم:
_ این زنه چرا اومده؟
_ کی!؟
_ همین که اون شب هم اومده بود.
خاله آروم توی صورتش زد.
_ وای چه آبروریزی شد. عموت داره میاد دنبالت؛ اگر باهاش بری اینا ناراحت میشن! این مهناز چرا باز این رو بیاطلاع آورد آخه!
_ من چی کار کنم خاله؟
_ برو تو آشپزخونه پیش زهره، هر وقت گفتم بیا بیرون.
سمت آشپزخونه رفتم. دَر رو بستم و بهش تکیه دادم. الان اگر برم بشینم با این زنِ حرف بزنم، علی دعوام میکنه؛ با عمو برم، بازم علی دعوام میکنه. ای خدا من چه خاکی تو سرم بکنم!
صدای سلام و احوالپرسی گرمشون از خونه بلند شد. زهره گفت:
_ برو کنار مامان داره صدامون میکنه.
_ زهره من نمیخوام بیام.
_ خب برو بالا.
_ خاله نمیذاره. انقدر صدام میکنه که مجبور شم بیام پایین.
_ خب نمیخورنت که! بیا یه دقیقه بشین.
من رو کنار زد. دَر رو باز کرد و بیرون رفت. صداش رو نازک کرد و سلام گفت. اونها هم عین عروس ندیدهها تحویلش گرفتن.
_ رویاجان خاله، تو هم بیا.
باید یه کاری کنم دست از سرم بردارن. گره روسریم رو شل کردم و موهام رو نامرتب بیرون ریختم. خودم رو به خماری خواب زدم و بیرون رفتم.
خاله با دیدنم رنگ و روش عوض شد. لبش رو به دندون گرفت و نگاهش سرتاسر تهدید شد.
رو بهشون بدون سلام کردن گفتم:
_ من الان میام. برم لباس عوض کنم.
منتظر جواب نشدم و پلهها رو بالا رفتم. از تو حیاط صدای عمو رو شنیدم. علی گفته با عمو نرم، ولی الان با عمو رفتن خیلی بهتر از این جا موندنِ.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت273
🍀منتهای عشق💞
با سرعت لباسهام رو عوض کردم و مانتو طوسیه که علی برام خرید رو پوشیدم. از پلهها پایین رفتم.
نگاهی به خاله انداختم و همزمان که سمت دَر میرفتم گفتم:
_ خاله من با عمو میرم.
_ رویاجان...
اهمیتی به صدای پر از حرصش ندادم و بیرون رفتم. با دیدن عمو لبخند پهنی روی صورتم نشست.
_ سلام عمو.
رو یه زانو جلوی میلاد نشسته بود و توپی رو به سمتش گرفته بود. با دیدنم ایستاد. کفشم رو پوشیدم و با عجله سمتش رفتم.
_ سلام عزیزم. حاضری؟
_ بله منتظرتون بودم.
میلاد گفت:
_ عمو دروغ میگه؛ دلش نمیخواست بیاد...
عمو با صدا خندید. با اینکه عجله دارم که خاله نیاد و برم گردونه؛ ایستادم و چشمم رو باریک کردم و با حرص رو به میلاد گفتم:
_ بذار برگردم، همه چیز رو به علی میگم.
رو به عمو ادامه دادم:
_ دروغ میگه عمو.
عمو دَر رو نشون داد و همزمان که سعی میکرد جلوی خندهش رو بگیره گفت:
_ زود باش، آقاجون جلوی دَر منتظرته.
نگاه چپچپ آخرم رو به میلاد دادم و بیرون رفتم. آقاجون تو ماشین نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد.
فوری توی ماشین نشستم.
_ سلام آقاجون.
از توی آینه نگاهم کرد.
_ سلام. چرا نفسنفس میزنی!؟
_ تندتند اومدم.
همزمان عمو سوار ماشین شد و همچنان از دست میلاد میخندید. از همین الان دلم شور افتاد. به نظر خودم بهترین تصمیم رو گرفتم؛ فقط خدا کنه علی هم با من هم عقیده باشه.
آقاجون شروع کرد باهام صحبت کردن. برای اینکه ناراحت نشه الکی لبخند زدم و هر چند وقت یکبار با سر حرفش رو تأیید میکردم، ولی هیچی نمیفهمیدم.
وارد پاساژ بزرگی که همیشه آقاجون برای خرید من رو این جا میاره شدیم.
_ رویاجان بابا، من اینجا میشینم پیش دوستم، تو با عموت برو هر چی که دوست داری بخر.
_ چشم آقاجون.
کارت بانکیش رو سمت عمو گرفت. عمو گفت:
_ آقاجون کارت خودم هست.
_ میدونم بابا؛ با کارت خودم خرید کن.
_ آخه....
_ آخه نداره. بگیر این وظیفهی منِ.
عمو مثل همیشه تسلیم شد و کارت رو گرفت. هر دو از پلهها بالا رفتیم.
_ عمو من دیروز همه چی خریدم.
_ عیب نداره عموجان. امروزم بخر.
کلافه به مغازهها نگاه کردم. نگاهم افتاد به مانکنی که چادر سرش بود. چشمم برق افتاد.
_ عمو میشه من چادر بخرم؟
عمو رد نگاهم رو دنبال کرد.
_ چادر میخوای!؟
_ اگر اجازه بدید.
لبهاش رو پایین داد و نگاهش رو به چشمهام داد.
_ حرفی نیست. ولی چادر بپوشی دیگه نباید درش بیاریها! اینکه یه روز بپوشی یه روز نپوشی نیست.
_ نه دیگه برای همیشه میخوام بپوشم.
به مغازه اشاره کرد.
_ باشه بریم بخریم. خدا روح پدرومادرت رو شاد کنه. دقیقاً داری پا میذاری جای پای مادرت.
عمو هر چی که خودش صلاح میدونست برام خرید. برعکس خاله، فقط به سلیقهی خودم. منم تلاش کردم که به سلیقهی علی انتخاب کنم.
بین خریدهام، فقط چادرم رو دوست دارم. اینکه خودم خریدم، حتماً علی رو خوشحال میکنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀