هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امسال اربعین پیاده با هم بریم کربلا. حرفاش خیلی بهم امید داد کمی جابجا شدم و از ته دلم گفتم_ انشاالله. صدای تقه در و بعد صدای فاطمه خانم اومد: اگر صحبتتون تموم شده تشریف بیارید پیش ما. علی نگاهی به ساعتش انداخت_ رو کرد به من یک ربع هم نیست ما اومدیم صحبت کنیم_ دلشوره به دلم افتاد راست میگه وقتی نیست ما اومدیم اینجا. علی گفت...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
ریحانه 🌱
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امس
پدرم از دواج مجدد کرد و مادرم رو طلاق داد. مادرم رفت خارج پدرم هم به بهانه اینکه چرا چادر سرت میکنی و نماز میخونی من رو از خونش بیرون کردو منم پناه آوردم به خونه دوستم، عاشق و دلباخته یک پسر مومن و محجوب شدم اومدن خونه دوستم خواستگاریم ولی پدرش مخالفت میکنه که چرا ما باید از این دختر خونه دوستش خواستگاری کنیم😢
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
حصار و خاکریزی که اگر سست شود همه چیز از دست خواهد رفت !
برای کسب اطلاعات بیشتر وارد کانالمون شو!👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
❌وطن، هتل نیست...
که با هر کم و زیاد شدن خدماتی غُر و نق بزنیم و بگیم ای وااای چرا درست نمیکنند...
🎙علی زکریایی
#انتخابات
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🔴 اینجا راهپیمایی ۲۲بهمن در ایران نیست، اینجا کشمیر هندوستان است...
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت361
🍀منتهای عشق💞
وارد کوچه شدیم. از ندیدن ماشین علی جلوی دَر، هم خوشحال شدم هم نگران.
خوشحال شدم از اینکه خونه نیست و نگران شدم که چرا تا الان خونه نیومده. نکنه اومده دیده ما نیستیم، رفته خونه عمو دنبالِمون! وای خدا من تا کی باید این استرسها را با خودم اینطرف اونطرف ببرم!
زهره نگاهی کرد و دستگیره دَر رو کشید.
_ عمو دستت درد نکنه.
_ خواهش میکنم دخترم، وظیفهم بود. شماها با مهشید هیچ فرقی برام ندارید.
پیاده شد و دَر رو بست.
_ عمو یه سؤال ازت بپرسم؟
_ چی؟
_ دیروز شما به مهشید گفتی که من گفتم بیاید ببریدش؟
_ نه نگفتم؛ چی شده مگه؟
_ نمیدونم خودش میگفت دوست داره بیاد! اما بعد از اینکه رفتید، رضا اومد اتاق ما کلی دادوبیداد کرد. فکر میکرد که زهره گفته. میگفت چرا گفتید بیاد مهشید رو ببره؟
عمو خندید:
_ نه من نگفتم. نمیدونم از کجا فهمیده. حالا برم خونه میپرسم.
_ ولش کن رضا یه خورده حساس شده. در رابطه با مهشید زود عصبانی میشه.
_ اولش همه اینطوری هستن. این روزها میگذره. همهمون این روزها رو دیدیم. فقط خدا کنه تا روز آخر هم اینقدر علاقه داشته باشه و عاشق هم باشند.
رویاجان هر چیزی خواستی زنگ بزن من برات بیارم. اگه یه وقت چیزی دلت خواست یا توی مدرسه پول خواستن، حتماً بهم بگو تهیه میکنم. تو، زهره یا میلاد هم فرق نداره.
خالهت یه زن خود ساختهست. دوست نداره از ما پول بگیره. بهش حق میدم. دوست داره با عزتنفس زندگی کنه. دلش نمیخواد زیر منت خانواده شوهرش باشه. اما من اینجوری نگاه نمیکنم. شما بچههای برادرم هستید و با مهشید و محمد فرقی برام ندارید.
_ باشه عمو چشم، دستت درد نکنه. تو خونهی خاله برای ما چیزی کم نیست. فردا میخواستیم بریم لباس بخریم. میدونم که خاله پول گذاشته بود کنار.
_ خالهات مدیره. چیزی کم نمیذاره. همیشه کارش با برنامهریزی بوده. من دلم میخواد یه کاری برای بچههای برادرم بکنم. با میلاد صحبت کن؛ فردا صبح زود میام اونم میبرم برای خرید. نه راستی نگو... اینجوری خالهت برنامهریزی میکنه، نمیذاره.
_ چشم نمیگم. دستتون درد نکنه. فعلاً خداحافظ.
_ به سلامت.
دَر ماشین رو بستم و سمت زهره رفتم.
_ خداروشکر این دوتا نیستند.
_ کیا؟
_ رضا و علی دیگه! الان علی میخواست کلی غر بزنه که چرا رفتید خرید. رضا هم که آماده جنگ و دعوا با منه.
_ خدا کنه که اینجوری که تو میگی باشه! من میترسم ما دیر کرده باشیم، علی رفته باشه خونه عمو.
_ نه دیگه اینجوری هم آبروریزی نمیکنه.
کلید رو توی دَر انداخت و بازش کرد.
_ زهره، خاله هم مخالف بود که ما با عمو بریم خرید؛ تو رودربایستی هیچی نگفت.
_ محلش نذار؛ تنها چیزی که مهم نیست حرفهای مامانِ.
نگاهی به زهره انداختم. چقدر بد در رابطه با مادرش صحبت میکنه! هم الان، هم دیروز تو آشپزخونه.
دنبالش رفتم و وارد خونه شدیم. خاله چادر نماز روی سرش بود و قرآن میخوند. با دیدن ما قرآن رو بست و برای اینکه بداخلاقی نکنه، لبخندی اجباری زد. سلام کردیم و جوابمون رو داد.
_ مبارکتون باشه. ببرید توی کمد آویزون کنید.
زهره لباس رو درآورد و به خاله نشون داد.
_ قشنگه مامان؟
خاله نگاهی بهش انداخت.
_ آره عزیزم خیلی قشنگه؛ مبارک باشه.
_ برای تو رو ببینم رویا.
منتظر بودم تا این جمله رو بگه. لباس رو درآوردم و از روی چادر روی بدنم گرفتم. با محبت نگاهم کرد و گفت:
_ دستش درد نکنه، مبارکت باشه. ببرید تو کمدتون آویزان کنید تا پنجشنبه چروک نشه.
چشم گفتیم و سمت پلهها رفتیم.
_ ناهار خوردید؟
_ بله.
زهره از پلهها بالا رفت. سمت خانه برگشتم.
_ بچهها کجان؟
فقط منظورم علیِ اما مجبورم اینطوری بپرسم.
_ علی امشب شیفته. گفت آخر شب میام. رضا رفت دنبال مهشید. میلادم بالا تو اتاقشه. قهر کرده که چرا برای من لباس نمیخری. هر چی میگم صبر کن امشب علی میاد، فردا گفته مرخصی میگیره میرم برات میخرم! اخمهاش رو باز نمیکنه و با منم حرف نمیزنه. منم حوصله ندارم.
آخه بگو بچه اینا اگر لباس خریدن چون عید مانتو خریدن! تو که عید رفتی لباس روی مانکن تن خودت کردی. همه چی داری، لباس میخوای چیکار کنی؟ تو کلش نمیره. ما بچه بودیم کی اینجوری بود؟ الان پاشو کرده تو یه کفش که من بازم لباس میخوام.
_ من الان میرم آرومش میکنم.
_ اگه تونستی خدا خیرت بده، حوصله ندارم.
_ چشم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت362
🍀منتهای عشق💞
از پلهها بالا رفتیم. لباسم رو مرتب توی کمد آویزان کردم و سمت اتاق میلاد رفتم. دَر رو باز کردم و با دیدن صحنه روبرو متعجب به میلاد نگاه کردم.
عکسهای رضا و مهشید رو پاره کرده و روی زمین ریخته بود. داخل رفتم و دَر رو بستم.
_ میلاد تو چیکار کردی!؟
نگاهی بهم انداخت و اَخمهاش رو تو هم کرد.
_ اینجا اتاق من هم هست! برداشته عکسهاش رو چسبونده روی دیوار اتاق.
_ خیلی کار بدی کردی! رضا بیاد تو رو میکشه.
_ بیخود میکنه؛ مامانم نمیذاره.
_ نگاه کن توروخدا...
شروع به جمع کردن عکسها کردم. اینقدر بد پاره شده بودن که با چسب هم نمیشد درستشون کرد.
_ من جای تو باشم حالاحالاها جلوی رضا آفتابی نمیشم.
_ اتفاقاً میخوام جلوش باشم که اگه به من حرف بزنه منم هر چی فحش بلدم به مهشید بگم.
چقدر عصبیِ! رگهای گردنش بیرون زده و موهاش پریشون شده.
عکسها رو روی زمین رها کردم. ایستادم و دَر رو از پشت قفل کردم تا کسی وارد نشه. کنار میلاد نشستم و توی آغوش گرفتمش.
_ چی شده داداش کوچولوی من؟
_ شما لباس خریدید، مامان نمیخواد برای من بخره.
_ گفته که میخره!
_ الکی میگه. میخواد شب علی بیاد...
زد زیر گریه و بقیه حرفهاش رو با گریه گفت.
_ جلوی اون بگه نمیخریم. منم نمیتونم اون موقع حرف بزنم.
سرش رو عقب آوردم و با تعجب گفتم:
_ میلاد! به خاطر لباس گریه میکنی؟
با گوشهی آستینش اشکهاش رو پاک کرد.
_ آره دلم لباس میخواد. دوست دارم. همه چندتا چندتا لباس دارین من یه لباس مهمونی دارم. هر جا میخوایم بریم با همون میرم. منم دوست دارم مثل دوستام چندتا لباس مهمونی داشته باشم.
اشکش رو پاک کردم.
_ الهی دورت بگردم؛ آدم به خاطر این چیزای الکی گریه نمیکنه که!
_ الکی نیست رویا! خجالت میکشم. من دوست دارم لباس جدید داشته باشم.
نگاهی به دَر انداختم و تُن صِدام رو پایین آوردم.
_ یه چیزی بهت بگم، قول میدی به مامان نگی؟
با سر تأیید کرد.
_ اول اشکهات رو پاک کن و گریه نکن تا بتونم بگم. یه خبر خوبِ.
نگاهم کرد. دست لای موهاش کشیدم و مرتب کردم. انگشت کوچکم رو سمتش گرفتم.
_ باید قول بدی.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت362 🍀منتهای عشق💞 از پلهها بالا رفتی
تخفیف به مناسبت اعیاد شعبانیه😍
پارت های پایانی رمان
فقط ۳۰ تومن😍
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771فاطمه علی کرم بانکملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹 بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
Ziarate Ale Yasin- Ali Fani.mp3
5.76M
🍃🌹🍃
🌸▫️صوتِ " زیارتِ آل یاسین " با صدای "علی فانی "
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
چرا ما مثل غربیها آزادی نداریم؟
#پاسخ_به_شبهات
____________________________
🔴 #شبهات_انتخاباتی
✅ پاسخ #حجت_الاسلام_راجی را بشنوید..
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
دبیرستانی بودم و همه ی همکلاسی هام کلی خواستگار داشتند. اما من دریغ از یک خواستگار. چون پام از لگن مشکل داشت و موقع راه رفتن مقداری لنگ میزدم، برای همین گاهی ترس از اینده و ازدواج خواهرهام من رو بر میداشت و تودلم ولوله ای به پا میشد و میگفتم به خاطر پای لنگم معلومه که هیچ پسری. نمیاد منو بگیره، تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت363
🍀منتهای عشق💞
انگشتش رو به دستم قلاب کرد.
_ قول میدم، بگو دیگه!
متأسف به عکسها نگاه کردم.
_ الان عمو بهم گفت که میخواد فردا بیاد دنبال تو، برات لباس بخره.
ذوقزده گفت:
_ بگو به خدا؟
خندیدم.
_ راست میگم... به خدا. فقط گفت نباید خاله بفهمه. گفت اگر خاله بفهمه دیگه نمیتونه بیاد؛ چون یه برنامه میریزه که تو نتونی با عمو بری. فردا صبح میاد دنبالت.
_ نمیگم بهش. تازه عمو برای من جاهای خوب خرید میکنه. لباس باکلاس میخرم.
اَخم کمرنگی وسط پیشونیم نشست.
_ علی هم جای خوب میبره. عید مگه بد بود؟
پشیمون از حرفش لب زد:
_ با عمو بیشتر بهم خوش میگذره. دعوام نمیکنه. هر چی هم که میگم میخره.
_ خب همین رو بگو، نگو جاهای خوب میبره!
_ باشه. ببخشید.
دستش رو گرفتم.
_ خیلی خب پاشو بریم پایین با خاله آشتی کن. حرفی هم از حرفهایی که بهت زدم نگو تا عمو بتونه ببرت. وگرنه میدونی که خاله نمیذاره.
نگاهی به عکسها کردم.
_ اینا رو هم من جمع میکنم، قایم میکنم. فقط قول بده به کسی نگی، باشه؟ اصلاً بگو من نمیدونم کجاست.
_ خب میفهمه که روی دیوار نیستن!
_ تو بگو من نمیدونم کجاست. رضا میگرده و یه خورده دادوبیداد میکنه. نمیفهمه کی کرده. بیخیال میشه و یه عکس دیگه از تو گوشی دوباره ظاهر میکنه. اما اگه بفهمه، هم رضا دعوات میکنه، هم مامانت و هم مطمئن باش علی تنبیهت میکنه.
_ باشه نمیگم.
کمکم کرد و عکسها رو با هم جمع کردیم. دَر رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتیم. میلاد با عجله از پلهها پایین رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت364
🍀منتهای عشق💞
وارد اتاق شدم. با ورودم زهره به دستم نگاه کرد و متعجب گفت:
_ اینا چیه!؟
دَر رو بستم. مطمئنم زهره میلاد رو لو نمیده چون خیلی دوستش داره.
_ میلاد از حرص اینکه چرا لباس نمیخره و چرا رضا عکسهاش رو چسبونده به دیوار، همه عکسها رو کنده و پاره کرده.
زهره طوری خندید که انگار خندهدارترین لطیفه دنیا رو شنیده.
_ دلم خنک شد. حالا میخوای چیکار کنی؟
_ اینجا قایم کنم که نبینه. فردا که رفتم مدرسه، بندازم دور یا آتیش بزنیم که متوجه نشه.
_ خب الان ببینه عکسهاش نیست که میفهمه.
_ تا پارههاش رو پیدا نکنه نمیتونه حرف بزنه.
عکسها رو داخل پاکتنامه ریختم. روش چسب زدم و زیر لباسهام پنهانش کردم.
_ رویا، رضا میندازه گردن من. من که دلم خنک شد اما میدونم.
_ پاشو بریم پیش خاله.
_ خوابم میاد. کاش یه اتفاق میافتاد من تا سهشنبه مدرسه نمیاومدم. امروز خیلی اذیت شدم.
روسریم رو روی سرم انداختم.
_ فردا رو بهونه بیار نیا. شنبه هم خودت رو بزن به مریضی.
_ من اگر مادر بشم بچهام دوست نداشته باشه مدرسه بره، اجبارش نمیکنم.
باخنده دَر رو باز کردم.
_ مطمئنی نمیای پایین؟
_ آره برو.
روی آخرین پله پا گذاشتم که صدای خاله حواسم رو به خودش جلب کرد.
_ الو... چرا حرف نمیزنی!؟
_ سلام علیکم... بفرمایید؟
_ خانومِ...!
به گوشی نگاه کرد.
_ مردم خل شدن! میگه منزل معینی، میگم بله، میگه سلام بعد قطع میکنه.
میلاد گفت:
_ مامان شاید همون دخترست که داداشعلی دوستش داره ولی بهتون نمیگه.
با اَخم به میلاد نگاه کردم.
_ این که میگه الو قطع میکنه یه آدم بیشعورِ! انتخاب علی قطعاً این نیست...
دوباره گوشی زنگ خورد و خاله کلافه جواب داد. این بار طلبکار گفت:
_ بله!
رنگ چهرهاش تغییر کرد.
_ خانوم شما با این کارت داری من رو نگران میکنی! آخه یعنی چی زنگ میزنی، یه بار قطع میکنی یه بار گریه! اگر نمیخوای حرف بزنی من قطع کنم؟
تماس رو قطع کرد و سیم تلفن رو کشید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت364 🍀منتهای عشق💞 وارد اتاق شدم. با ور
تخفیف به مناسبت اعیاد شعبانیه😍
پارت های پایانی رمان
فقط ۳۰ تومن😍
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
ریحانه 🌱
تخفیف به مناسبت اعیاد شعبانیه😍 پارت های پایانی رمان فقط ۳۰ تومن😍 بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
رمان تخفیف خورد😍
دوستان دیگه رو تخفیف خودتون به خودتون تخفیف ندید😐 لینک رو نمیدم ناراحت میشید
با بچه تو شکمم چیکار کنم؟
خدای اون بچه هم بزرگه، تو به خودت فکر کن
بچه من بابا نمیخواد؟
کمی به من خیره ماندو سپس با حرفش قوت قلبم شد .
نه، یه بابای معتاد خانم باز نمیخواد. اگر پسر باشه پا میزاره جاپای باباش، اگر هم دختر باشه میشه یه سرخورده ایی که مدام تو استرس کارهای باباشه و دلش داره به حال مادرش میسوزه.
با در ماندگی گفتم پس چیکارش کنم؟
مرد بچه نگه دار نیست. مخصوصا این مردی که تو داری، دنبال مواد و خانم بازیه.باهاش حرف بزن اگر تغییر نکرد. اگر درست نشد طلاقتو بگیر. بچتم بیار بده خودم بزرگش میکنم.
رمان زییای شقایق.براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐
ای عشق زلال، روح دریا عباس!
زیبایی محض، ای دلارا عباس!
الحق که به تو نام قمر می آید🌙
ای ماه ترین عموی دنیا عباس!
🌹🪴 ولادت با سعادت علمدار کربلا حضرت اباالفضل العباس علیه السلام و روز جانباز مبارک 🪴🌹
#میلاد_حضرت_عباس (ع)
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊◍⃟♥️🕊
√ علّت علاقهی شدید امام زمان علیهالسلام به حضرت عباس علیهالسلام، دقیقاً نقطهی ضعف شیعه را در تمام قرون نشانه گرفته است!
#میلاد_حضرت_عباس
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
Ziarate-Ale-Yasin-PDF.pdf
2.62M
🍃🌹🍃
🌸▫️فایل PDF " متن و فضیلت زیارت آل یس و دعای بعد از آن "
📚 مفاتیح الجنان
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
عضویت در صـــراط👉
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
⭕️💢⭕️
رسانه های هار...
🌀 پشت پرده ماجرای رای بی رای
#پوستر
#انتخابات@engholtmag
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امسال اربعین پیاده با هم بریم کربلا. حرفاش خیلی بهم امید داد کمی جابجا شدم و از ته دلم گفتم_ انشاالله. صدای تقه در و بعد صدای فاطمه خانم اومد: اگر صحبتتون تموم شده تشریف بیارید پیش ما. علی نگاهی به ساعتش انداخت_ رو کرد به من یک ربع هم نیست ما اومدیم صحبت کنیم_ دلشوره به دلم افتاد راست میگه وقتی نیست ما اومدیم اینجا. علی گفت...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
ریحانه 🌱
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امس
پدرم از دواج مجدد کرد و مادرم رو طلاق داد. مادرم رفت خارج پدرم هم به بهانه اینکه چرا چادر سرت میکنی و نماز میخونی من رو از خونش بیرون کردو منم پناه آوردم به خونه دوستم، عاشق و دلباخته یک پسر مومن و محجوب شدم اومدن خونه دوستم خواستگاریم ولی پدرش مخالفت میکنه که چرا...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
✘ شرط اول و ضروری دعاهای مستجاب
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen