eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
540 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_238 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم الان شوهر داری نشستی سر زندگیت شوهرتم تو رو دوست دا
به قلم چه نامردیه سعید. از اینها گذشته من فکرم پیش گوشی توإ که مجید گفت عوض نمیکنه، اتفاق خاصی نیفتاد؟ خاموشش کردم مجید گیر بهت نداد سر گوشی نه، اخه مدام خونه بودم بخوام از خانه برم بیرون یاد گوشی میفته. منم که جایی نمیرم الان حبس خانگی شدی نه، میگه برو باشگاه اماتنها، تنهایی حوصله م نمیاد . یک لیوان دیگر چای برایش بردم و گفتم عروسیت و کی میگیری؟ احتمال خیلی زیاد ماه دیگه ، مامان اینقدر زیبا رو اذیت کرده من واقعا در مقابلش زبونم کوتاه شده، احتمال زیاد منم مثل مجید یه خونه رهن کنم. بهترین کارو میکنی،،چون مامان هر دقیقه میخواد به زیبا سرکوفت بزنه زندگیت و تلخ کنه. امیر سرتاسفی تکان دادو گفت بیشتر جهیزیشو خودم خریدم بخدا. میگه بریم یخچال بگیریم میرم میبینم دست میزاره رو یه چیز معمولی ، یاد مامان و حرفهاش میفتم میگم بگذار اون یکی و بگیریم بعد به زور و اصرار خودم کارت میکشم. سر سیستم صوتی تصویری و فرش و سرویس چوب هم همین کارو کردم خونه خودته دیگه، اصلا کلا وظیفه توإ، بقول مجید تو تمام کتابهای قانون نوشته مرد باید به زنش نفقه بده اما هیچ جا ننوشته که زن باید به شوهرش جهیزیه بده. امیر قهقهه ایی زدو گفت افرین به مجید . سر تاسفی تکان دادو گفت برای روز دخترسرویس کریستال کامل براش گرفتم و یه تکه طلا، واسه سالگرد اشناییمون ماشین ظرفشویی گرفتم و بازم طلا لبخند رضایت امیزی زدم و گفتم افرین امیر، هوای زنتو داشته باش. با کلی اصرار و التماس بهش میدم ها قبول نمیکنه میگه من همینم که هستم. اینقدر خواهش میکنم و میگم تو پدرت یه بازنشسته س از کجا بیاره، زبون مامانم سرمون دراز میشه و از این حرفها فقط خونتو مستقل کن، شده دیوار به دیوار مامانینا رو بگیری اما جدا باش سمت مامانینا که پولم نمیرسه، بگیرم اینجا ها کنار تو میگیرم. عروسیت کجاست؟ به احتمال خیلی زیاد تو حیاط خونه خودمون اگر زیبا راضی باشه خیلی خوبه. دم دمای غروب بود. باز شدن در نوید از امدنش میداد بیتا بدون کینه به استقبال اورفت و من هم خودم را در اشپزخانه سرگرم کردم. مجید وارد خانه شدو گفت سلام عاطی خانم به سمت او چرخیدم جعبه شیرینی و دسته گل بسیار شیکی در دست داشت. وارد اشپزخانه شدو گفت واقعا شرمندتم. منو ببخش. نگاهی به حال او انداختم با وجود اینکه دلم نمیخواست ببخشمش اما حالا که بقول امیر خودش ابراز پشیمانی میکند. چه بهتر که قائله را ختم کنم. لبخندی زدم و گفتم فراموشش کن. گل و شیرینی را روی میز گذاشت دستم را گرفت ان را بالا اورد ، سپس دستم را بوسید از داخل جیب کتش جعبه ایی را در اورد و گفت محض عذر خواهی بیشتر برات یه کادو خوشگل هم گرفتم در جعبه را باز کرد و گردن بند مرواریدی که وسطش یک گل رز طلا بود را در اورد و نشانم داد، سپس ان را از جعبه در اورد و برگردنم اویخت. مقابل اینه ایستادم و گفتم چقدر شیکه قابل شما رو نداره عزیزم. بیتا جلو امد و گفت پس چرا واسه من هیچی نگرفتی؟ مجید سراپای او را ورانداز کردو گفت خیلی کار خوبی کرده بودی که جایزه هم میخوای؟ مگه عاطفه جون کارخوب کرده که تو براش جایزه گرفتی تو دخالت نکن، از بچه فضول بدم میاد اره اون خیلی کارهای خوب میکنه، همه ش هم حالش بهم میخوره میره تو دستشویی. من بدم میاد مجید نگاهی به من انداخت و گفت اره ؟ فعلا قصد نداشتم در این باره با او صحبت کنم. با وجود اینکه شوهرم بود اما هنوز خجالت میکشیدم. نگاهی به بیتا انداختم و گفتم سردیم کرده بود چایی نبات خوردم خوب شدم . اگه حالت خوش نیست ببرمت دکتر نه، احتیاجی نیست. صدای زنگ گوشی مجید بلند شد ان را از جیبش در اورد نگاهی به صفحه انداختم نام بیتا روی صفحه امد. مجید تماس را رد کرد و موبایلش را خاموش نمود. سپس از اشپزخانه خارج شد. و به اتاق خواب رفت. تی شرت و شلوار لی اش را پوشید و گفت حاضر شو شام بریم بیرون کجا بریم؟ من غذا درست کردم بگذارش تو یخچال. میخوام دخترمو ببرم پارک بیتا ذوق زده شد و به پای مجید چسبید نگاهی به قابلمه هایم انداختم و گفتم خوب شام بخوریم بعد بریم. نه ، ممکنه الان بیاد کی و میگی؟... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت42 ❣زبان عشق❣ _سلام آبجی حالت خوبه تظاهر می کرد که من خواهر احمد آقا هستم _عمه من امامزاده صال
❣زبان عشق❣ چشم هام رو باز کردم و بادیدن وسایل اطرافم متوجه شدم تو درمانگاهم به دستم که سرمی بهش وصل بود نگاه کردم اتفاقای این دو روز تو ذهنم مرور شد با شنیدن صدای امیر از پشت در فوری چشم هام رو بستم با تلفتنش صحبت می کرد. _عمو رفته با دکترش صحبت کنه _باشه خبر میدم _انقدرم زنگ نزنید خداحافظ از صدای نفس هاش متوجه شدم بالای سرم ایستاده تپش قلبم بالا رفت با کاری که کرد از نفس افتادم. گونه م رو بوسید چند ثانیه بعد دستم رو گرفت از عکس العمل هام فهمید بیدارم _دنیا! بیداری؟ حالا دیگه از خجالت نمیتونستم چشم هام رو باز کنم دوست داشتم جای بوسش روی گونم رو پاک کنم و اصلا ای کاش میشد این قسمت از پوست صورتم رو جدا کنم . _باز کن چشم هاتو ببینمت همون طور که چشم هام بسته بود اب دهنم رو به سختی قورت دادم و لب زدم _میشه... دستم رو ول کنی؟ _نه دست خانوم خودمه _آخه من خجالت میکشم. _دیگه نباید خجالت بکشی. لای چشمم رو باز کردم ونگاهش کردم _سلام دوبرمن بهش خیره شدم همون موقع بابا اومد داخل من از اعماق وجودم خدا رو شکر کردم از تنها بودن باهاش می ترسیدم مخصوصا با کاری گه چند لحظه پیش کرده بود _سلام دخترم خوبی با سر جواب دادم _تو من رو نصف عمر کردی نفس سنگینی کشید _دکتر گفت افت فشار داشتی الانم میتونیم بریم خونه امیر تلاش داشت کمکم کنه و پس زدن های من بی فایده بود *** چند روز از اون ماجرا می گذشت و من تقریبا با همه قهر بودم امیر هم چند بار اومده بود پایین دنبالم که مامان ردش کرده بود با حسرت به کتاب های مدرسه ام نگاه می کردم که صدای پریسا از پایین اومد اصرار داشت بیاد پیش من و مامان قبول نمی کرد یاد شب عقد افتادم هیچ کس باهام همدردی نکرد جز پریسا در اتاق رو باز کردم _پریسا بیا بالا از خدا خواسته فوری بالا اومد یه ساک بزرگ مشکی هم دستش بود. _سلام دختر بلا ساک رو گرفت سمتم _بیا اینم امانتی هات _چی هست با حالت مسخره سرشو تکون داد _اینا رو با انیر از دهن شیر در آوردم گذاشت گوشه ی اتاق و نشست روی تخت _بیا یه عالمه حرف دارم برات _پریسا ول کن حوصله ندارم _چه بی ذوق منو بگو اومدم اینجا با تو حرف بزنم. اصلا تو چرا مدرسه نمیای؟ هر روز داری غیبت میخوری. پوزخندی زدم و گفتم _نگو نمی دونی که اخراج شدم. _پس خبر نداری متعجب نگاهش کردم _فقط ببین چقدر برا داداشم می ارزی. _میگی چی شده یا نه؟ https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_239 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم چه نامردیه سعید. از اینها گذشته من فکرم پیش گوشی
به قلم اون که الان زنگ زد بهم. مانتو و شالم را پوشیدم و از خانه خارج شدیم. بیتا را به پارک بردیم و بعد از صرف شام به خانه امدیم. با دیدن اتومبیل امیر جلوی در مجید با نگرانی گفت این اینجا چی کار میکنه؟ ای وای یادم رفته بود. چی و یادت رفته؟ بابامینا مثل اینکه رفتند مسافرت، امیر تو خونه تنها بود گفت میام خونه شما میخوابم. مجید نیمه نگاهی به من انداخت و۸ گفت تو هم گوشیت خاموشه؟ گوشه لبم را گزیدم. اتومبیل را پارک کرد و از ماشین پیاده شدیم. بیتا را که خوابیده بود در اغوش گرفت امیر از ماشین پیاده شدو گفت کجایید شماها؟ حالا خوبه گفتم من میام اینجا ها مجید دست اورا به گرمی فشرد اینم ابای وارد خانه شدیم و دور هم نشستیم. امیر لبی تر کردو گفت درشب مادرت به بابام زنگ زد. من و مجید مثل برق گرفته ها ، تکانی خوردیم و به امیر خیره ماندیم. امیر مکث کرد مجید گفت چی کار داشت؟ گفت میخوام توی کیش هتل و مجتمع تفریحی بسازم زمین و سرمایه از من زحمت از شما، پنجاه پنجاه. مجید ابرویی بالا داد و بالب گزیده به امیر خیره ماندو حرفی نزد. مدتی به سکوت گذشت، مجید اهی کشیدو گفت حدس میزدم با یه نقشه ایی بابات و بکشه سمت خودش امیر کمی از چایش را خورد و گفت بابام هم بدش نیومد. از پیشنهادش استقبال کرد. و قرار شد بابامینا که از انگلیس برگشتند مادرت بیاد شرکت و حضوری باهم صحبت کنند و قرارداد و ببندند مجید روی کاناپه ها ولو شد. یاس و ناامیدی را درچشمانش به وضوح میدیدم. استرس وجودم را گرفت. الان وقت انتخابه، مجید باید بین من وتمام زحمات و سرمایه اش یکی را انتخاب کند . حالت تهوع به سراغم امد خودم را کنترل کردم و به سرویس رفتم دستم را جلوی دهانم نهادم نباید مجید متوجه بارداری من شود صدایم را در گلو خفه کردم و هرچه خورده بودم بالا اوردم. دست و پایم سرد شد، حال خیلی بدی داشتم. از طرفی میخواستم جلوی مجید و امیر چیزی بوروز ندهم ، نباید اجازه میدادم این بچه بدنیا می امد و الا چندی بعد نوبت میشد که در جایگاه مهناز قرار بگیرم. ممکن است در اینده مجید کوچکترین چیز را بهانه کند و مرا بخاطر بچه ازار دهد. اصلا بعید نبود تن بهدخواسته های مادرش دهد و مهناز را برگرداند او که بخاطر بیتا هر شرایطی را میپذیرفت من هم مجبور بودم بخاطر فرزندم حتی دو زنه بودن اورا نیز تحمل کنم. نه، این بچه حتی به صلاح خودشم نیست که بدنیا بیاد. لابد بلاهایی که سر بیتا میاره سر بچه منم میاره، هرموقع دلش واسه من تنگ شه میخواد بکوبه تو دهنش که چرا اسم مادرتو اوردی. خودم را مرتب کردم و از سرویس خارج شدم. مجید نگاهی به من انداخت و سپس سرش را پایین انداخت، امیر گفت قلیون نداری خونه ت؟ مجید سرش را به علامت نه بالا داد. یه نخ سیگار به من بده نمیکشم دیگه. سپس اشاره ایی به من کردو گفت عاطفه بدش میاد. سرفه میکنه حالت تهوع میگیره، دیشب اعصابم سر یه موضوعی خیلی بهم ریخت اخرین نخمو قبل خواب کشیدم و دیگه نخریدم. امیر خندیدو گفت تو چقدر خوبی، نه مشروب ، نه سیگار ، نه قلیون. مجید خندیدو ساکت ماند امیر ادامه داد برو دوتا کتاب بیار بخونیم. مجید قهقهه ایی زدو گفت عاطفه ببین، داداشت داره منو از راه بدر میکنه. نگاهی به او انداختم، چه خوب میتوانست هم ناراحت باشد، هم سرمایه اش روی هوا باشد و هم قاه قاه بخندد. پس میتواند هم مرا دوستداشته باشد هم بنا به شرایط با مهناز باشد. لبخند زورکی زدم و گفتم الان برات میوه میارم. امیر رو به من چرخید و گفت رییس، الان اجازه میدی من برم از خونه قلیونمو بیارم . ارام گفتم من کاری بهتون ندارم، مجید همخودش دیگه مشروب نمیخوره و سیگار نمیکشه، من یه بار هم بهش نگفتم اینکارها رو نکن. مجید جابجا شدو گفت یه شب با دلیل و مدرک به من ثابت کرد که معتادم. اینقدر محکم صحبت کرد که صبحش میخواستم برم کمپ من و امیر خندیدیم امیر مبهوت گفت اعتیاد به چی؟ با ظرف میوه از اشپزخانه خارج شدم و گفتم به الکل، کلا به کارهای بد، حتی تو امیر الان اگر بهت بگیم برو از سرکوچه یه شیشه شیر بخر نمیری تنبلیت میاد اما حاضری ده دقیقه رانندگی کنی بری، ده دقیقه هم برگردی قلیونتو از خونه بیاری مجید با خنده گفت ای بدبخت معتاد. نشستم وروبه امیر گفتم جدای خنده و شوخی، بشین روی خودت کار کن. مغزت رو از اعتیاد نجات بده. امیر دستش را به علامت تسلیم بالا اورد و گفت من و بیخیال شو عاطفه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت43 ❣زبان عشق❣ چشم هام رو باز کردم و بادیدن وسایل اطرافم متوجه شدم تو درمانگاهم به دستم که سر
❣زبان عشق❣ اون روز زن عمو و داداش هر چی به خانم فتحی التماس می کنن قبول نمی کنه تا اینکه داداشم دست به جیب میشه یه مقدار پول اب میخوره این مدرسه رفتن شما این اولین خبری بود که تو این روزها خوشحالم کرده بود از ذوق نمیدونستم چی کار کنم _چقدر داده _نمیدونم از ترس مامانم نگفت فقط گفت پول دادم راضی شد مامان هم هر چی اصرار کرد نگفت . دیگه هر چی پریسا می گفت نمی شنیدم نیم ساعتی پیشم بود و بالاخره رفت سراغ کتابهام رفتم و با ذوق برنامه ی فردام رو گذاشتم نگاهم به ساکی که پریسا امانتی می خوندش افتاد زیپش رو باز کردم هدیه های سر عقدم بود حالا متوجه دهن شیری که پریسا می گفت شدم منظورش مامانش بود زیپش بستم دوش گرفتم و لباسم رو پوشیدم عقربه های ساعت پنج رو نشون میداد و این انتظارم رو برای مدرسه رفتن فردا طولانی می کرد غرق در افکارم بودم که با صدای در اتاق به خودم اومدم اه باز این امیره از وقتی از درمانگاه اومدم مدام میاد اینجا جای شکرش باقیه که هر بار مامان یا بابا متقاعدش کردن که بره ولی مثل اینکه این بار کسی نتونسته جلوش رو بگیره با صدای بلند و کلافه گفتم _چیه؟ در باز شد و با دیدن چهره ی بابام یک متر از جام پریدم و ایستاد _سلام در حالی که میخندید سلام . چیه!؟ سرم رو پایین انداختم _ ببخشید فکر کردم امیره . _امیر هم که باشه. چیه نداره. _ببخشید جلو اومد و روی صندلی کنار تخت نشست _امشب همه خونه ی اقاجون دعوتیم دوست دارم مثل یه... _من نمیام اخم کمرنگی کرد _تو حرفم نپر. گاهی احساس میکنم تو این شونزده هفده سال هیچی یادت ندادم. سرم رو پایین انداختم _ببخشید چپ چپ نگاهم کرد و ادامه داد _امشب مثل یه دختر خوب و با ادب میای اونجا . از همه بابت رفتارهای این مدتت عذر خواهی میکنی. _من نمیام _چرا بابا؟ _چون همش تقصیر آقاجونه. می دونم اون بهتون گفته بود به من چیزی در رابطه با اون مراسم لعنتی هیچی نگید. _اولا درست صحبت کن اون یعنی چی ؟لعنتی یعنی چی ؟ دوما من نیت داشتم همون شب بهت بگم امیر نذاشت گفت دوست دارم خودم بگم اصرار داشت تا روز عقد هیچ کس نفهمه روزی که اومد دنبالت ببرت ارایشگاه بهش گفتم که بهت گفته. تاکید کرد که خودم میگم منم فکر کردم گفته و تو هم میدونی https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_240 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اون که الان زنگ زد بهم. مانتو و شالم را پوشیدم و
به قلم مجید رو به امیر گفت زنگ بزن به خانمت صبح اماده باشه بریم اسب سواری از این پیشنهاد خوشحال شدم. چون تکان های اسب ممکن بود مرا از این بچه خلاص کند. امیر گفت اون وسواسه الان میاد میگه اونجا بو میده. اسب کثیفه نه ، اونجا تمیزه بلافاصله دست به کار شدم و گفتم خودم الان باهاش هماهنگ میکنم به سراغ کیفم رفتم تلفنم را روشن کردم و شماره زیبا را گرفتم . مدتی بعد گفت جانم عاطفه سلام سلام عزیزم، خوبی؟ ممنون تو خوبی شماره ت را گرفتم چند بار خاموش بودی، امیر اونجاست؟ اره ، فردا میخواهیم بریم باشگاه اسب سواری ، صبح اماده باش میایم دنبالت زیبا فکری کردو گفت من روحیاتم با اینجور جاها..... کلامش را بریدم وگفتم بهانه نیار اماده باش بیام دنبالت باشه ارتباط را که قطع کردم ، بلافاصله باران پیامک بر گوشی ام نازل شد. نگاهی به مجید که به من نگاه میکرد انداختم. چقدر تماس از دست رفته داشتم. از سعید ، از شهره ، از تلفن ثابت ، و از چند شماره ناشناس دیگر. با صدای مجید سرم را بالا اوردم. یه لحظه گوشیتو بیار. ته دلم از حرف او لرزید اما چاره ایی جز اطاعت نداشتم. امیر نگاهی به من انداخت انگار اوهم مضطرب بود. مجید گوشی مرا گرفت و نگاه کرد. اخم هایش هر لحظه بیشتر در هم میرفت. صدای نفس هایش به وضوح شنیده میشد و نشان از عصبانیتش بود. نگاهمان با هم تلاقی کرد و گفت بیا اینجا نگاهی به امیر انداختم و نزدیکش رفتم لیست تماس های از دست رفته ام را اورد و گفت رفته شماره ت و به همه داده مژگان، منیژه، مامانم، مهناز نگاهی به مجید انداختم و گفتم خوب یه سیم کارت دیگه برام بگیر لحنش کمی جدی شدو گفت چند بار؟ ارام گفتم برای اخرین بار مجید گوشی م را خاموش کردو گفت اخه از روز اول بهت گفته بودم.که شماره ت رو به کسی نده ، یه ادم مگه چند بار باید از یه سوراخ گزیده بشه؟ سکوت کردم . و مجید ادامه داد اونسری گفتم چرا اینکارو کردی گفتی شماره م رو به شهره دادم شهره به سعید داده ،خطتتو عوض کردم دوباره همین کارو تکرار کردی اصلا دلم نمیخواست او جلوی امیر مرا توبیخ کند، احساس میکردم که غرور امیر با این کار او خدشه دار میشود. برخاستم به اشپزخانه رفتم . سنگینی نگاه مجید را روی خودم احساس میکردم. خانه در سکوت فرو رفت، مدتی بعد مجید گفت از صبح همه شروع کردند بهش زنگ زدن..... کلام او را بریدم وگفتم این اتفاق ناخواسته افتاده، من که از قصد اینکارو نکردم. من چیکار کنم که سعید شماره منو یواشکی از گوشی شهره برداشته و خانواده ت از صبح به من زنگ زدند؟ الان هم میخوای ببخش، نمیخوای هرکار صلاحته بکن. مجید سرش را پایین انداخت و سپس با پوزخند رو به امیر گفت الان بدهکار هم شدم. یه خورده بگزره باید عذر خواهی هم کنم. انچنان بگو مگویی بین ما رخ نداده بود که من بغض کرده بودم . دلم نمیخواست در جمع انها باشم از اشپز خانه خارج شدم و به اتاق خواب رفتم در را بستم. صدای امیر امد که میگفت چی شد؟ چرا رفت؟ مجید پاسخ او را دادو با خنده گفت گفتم که، الان من باید عذرخواهی هم بکنم. قهر کرد. امیر خندیدو ارام گفت ولش کن، اون اصلا گوشی و میخواد چیکار اخه من که نیستم از خانه میره بیرون چطوری باهاش در ارتباط باشم؟ حالا چیکارش داشتند خانواده ت ؟ برن تو مخش، چرت و پرت بگن، مارو به جون هم بندازن. اونموقع ها که منهنوز مادر بیتا رو طلاق نداده بودم یادته ؟ هر لحظه زنگ میزدند یه حرفی میزدند منو عصبی میکرد ند، الان من دیگه اب دیده شدم. دیگه بهشون رو نمیدم. مامانم از روزی که ما اومدیم اینجا اصلا به من زنگ نزده یه بار من اونو دعوت کردم اومد کلی تنش ایجاد کرد و حرف هایی که نبابد زد. دو بار هم اون مارو دعوت کرد بازهم اعصابمون رو بهم ریخت. خواهرامم اصلا زنگ نزدند. حالا یه چیزی بگم؟ نه اینکه فکر کنی چون خواهرمه میگم ها. عاطفه خیلی محترمه، اهل بی ادبی کردن و تلافی کردن نیست اره، خدایی این حرفتو قبول دارم. مامانم هرچی تاحالا بهش گفته یکبار هم جوابشو نداده، با وجود اینکه جواب سلامشو نمیده اما همیشه بهش سلام میکنه. هردو ساکت شدند مجید ادامه داد من برم معذرت خواهیمو بکنم و بیام . از در فاصله گرفتم و لب تخت نستم مجید در را گشود بلافاصله برخاستم مجید لبخندی زدو گفت قهر کردی؟ ارام گفتم چرا جلوی امیر با من اونطوری صحبت میکنی؟ من که چیزی نگفتم عاطی جونم چیزی نگفتی؟ دیگه چی مونده بود که بگی ،نمیتونی صبر کنی یه وقتی که تنها بودیم با من ..... حرفم را برید و گفت معذرت میخوام. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت44 ❣زبان عشق❣ اون روز زن عمو و داداش هر چی به خانم فتحی التماس می کنن قبول نمی کنه تا اینکه
❣زبان عشق❣ چشم هام رو ریز کردم _پس تقصیر امیره. میدونم باهاش چی کار کنم دست گرمش رو روی دستم گذاشت _جان بابا تمومش کن . خیلی خستم بابا . حوصله ی یه بحث و دعوای دیگه رو ندارم امیر کار اشتباهی کرده ولی به خاطر من امیر رو ببخش به چشم های ملتمس و خسته ش نگاه کردم _باشه بابایی تموم شد. من امشب این مهمونی رو میام فقط یه شرط داره ابرو هاشو بالا داد _شرط!؟ نفس عمیقی کشید و به پایین نگاه کرد سرش رو تکون داد و به من نگاه کرد _چه شرطی ؟ _من از هیچ کس عذر خواهی نمی کنم _زن عموت خیلی ازت دلخوره اونشب احترام هیچکس رو نگه نداشتی _حق داشتم بابا _اصلا . اصلا حق نداشتی تحت هیچ شرایطی حق بی احترامی نداری _من نمی تونم. از جاش بلند شد و سمت در رفت _این برات یه تنبیه یه بار که مجبور بشی معذرت خواهی کنی مطمعنم دیگه اون رفتار رو تکرار نمی کنی الانم بلند شو حاضر شو بریم کشدار غر زدم _بااابااا _بی حرف . حاضر شو اینو گفت و رفت . از حرص پاهامو محکم روی زمین کوبیدم اصرار فایده نداشت بابا خیلی مهربون بود ولی از حرفش کوتاه نم اومد سمت کمدم رفتم نگاهی به لباس هام کردم دست بردم سمت یه تونیک که یاد امیر افتادم بی خیال شدم و مانتوم رو پوشیدم هر چند اون به اینم گیر میداد وهمیشه میگه مانتوهات کوتاهن تو اینه نگاهی به خودم کردم اصلا درکش نمی کردم مانتوم روی زانوم بود چرا به این میگه کوتاه https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ حرام و پی گرد قانونی و الهی دارد ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_241 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مجید رو به امیر گفت زنگ بزن به خانمت صبح اماده با
به قلم داری منو مسخره میکنی؟ قصد مسخره کردن ندارم عزیزم. نمیخوام ناراحت ببینمت. سیم کارتتو عوض میکنم. از اینکه باعث شدم برنجی و ناراحت شی معذرت میخوام. سکوت کردم. مجید جلو امد دستم را گرفت و گفت بیا بریم اونطرف امیر تنهاست زشته. من خوابم میاد تو برو من میخوام بخوابم جلو امد پیشان ی ام را بو سیدو گفت عاشقتم. اسب سواری با زیبا و امیر بسیار لذت بخش بود. ترسم از اسب ریخته بود و تا میتوانستم در پیست تاخت رفتم تا اگر حدسم در مورد بارداری درست است جنینم سقط شود. شام را در سفره خانه ایی خوردیم. و به خانه امدیم. امیر هم به اصرار مجید بدنبال ما امد و شب را در خانه ما خوابید، صبح زود برخاستم. صبحانه را اماده نمودم. با سر و صدای من امیر برخاست و صبح بخیر گفت صدای زنگ ایفن مرا متعجب کرد. پشت مانیتور رفتم و با دیدن مهناز تنم لرزید. مجید از اتاق خارج شدو گفت کیه عاطفه؟ به سمت او چرخیدم و گفتم مادر بیتاست مجید اخمی کردو گفت ایفن و از برق بکش ولش کن. ماشینت بیرونه ، میدونه خونه ایی مجید بی اهمیت به حرف منوارد سرویس شد. صدای کوبش در امد. دلم برای او میسوخت و هر لحظه عزمم نسبت به سقط جزم تر میشد،این اتفاق ممکن بود برای من هم بیفتد. مجید از سرویس خارج شد، صدای کوبش در هر لحظه شدت پیدا میکرد. مجید عصبی به سمت در رفت من هم بدنبال او رفتم و در درگاه در ورودی خانه ایستادم . مجید در را گشود و گفت در طویله باباته که داری این مدلی میزنی؟ صدای مهناز می امد که با گریه گفت اومدم بچمو ببینم مجید محکم و قاطع گفت اجازه نمیدم. رو چه حساب اجازه نمیدی؟ دلم واسه بچه م تنگ شده بهت گفته بودم هفته ایی بیست و چهار ساعت، با اجازه کی پاشدی اومدی اینجا؟ مهناز نگاهی به من انداخت و گفت این خانم اجازه داد مجید سرش به سمت من چرخید و من گفتم من که حمام بودم. اومدم بیرون شما رفتی مجید رو به او گفت بهت گفته بودم اگر قانون شکنی کنی یک ماه نمیزارم بچتو ببینی مجید کاری نکن برم ازت شکایت کنم هاّ این غلط و بکن تا یک ماهت بشه سه ماه، خدا شاهده اگر یه احضاریه دم خونه من بیاد بلایی به سرت میارم که مرغ های اسمون به حالت گریه کنند. مهناز با هق و هق گریه گفت خواهش میکنم، التماست میکنم. بگذار من بچمو ببینم. مجید سرش را به علامت نه بالا دادو گفت یادته چقدر ازت خواهش کردم گفتم خونه مادر من نیا، من تازه ازدواج کردم،زنم ناراحت میشه؟ یادته التماست میکردم میگفتم ترو خدا با مامان من توطئه نکن واسه من، من تورو برت نمیگردونم سر زندگیت، بگذار من با زنم زندگی کنم؟ تو باعث شدی که من از کارم بیکار شدم، مامانم از شرکت انداختم بیرون، اومدم اینجا تو دویست متر جا مستاجر شدم. همه اینها باعثش تویی، الان نوبت منه تلافی کارهات و سرت بیارم. من به عمه گفتم تو رو از شرکت بندازه بیرون؟ من اگرم گفتم بیا برگردیم سر زندگیمون مال قبل از زمانی بود که تو ازدواج کنی، اونم بخاطر اینده بچه م ، والا من چه دل خوشی از تو دارم که بخوام باهات زندگی کنم. من بچمو میخوام. بچه ماه دیگه تو یه ادم لج باز و خودخواه لنگه مادرتی ، من یه مادرم، سعید زنگ زد گفت بیتا داره دلتنگی تورو میکنه من پنج دقیقه اومدم دیدمش و رفتم. مجید با کلافگی گفت سعید گه خورده با تو باشه ، من گه خوردم اومدم اینجا، برو بچمو بیار مجید خواست در را ببندد مهناز لای در ایستادو با گریه گفت یه ساعت، فقط یک ساعت با من باشه میارمش بخدا اصلا تو بگو یه دقیقه، محاله، برو یه ماه دیگه بیا مهناز با زجه و هق هق گفت بابا بی انصاف بی مروت من دلم واسه بچه م تنگ شده من که کاری با تو نداشتم. هر موقع اراده میکردی بیتا تو بغلت بود. خودت باعث شدی، خودت توطئه چیدی،گفتم مهناز منو اذیت نکن، اذیتت میکنم ها ... یادته؟ التماسامو یادته میگفتم خودت که گند زدی به زندگیمون لااقل زندگی جدید منو خراب نکن. نگاهی از روی تنفر به من انداخت و گفت من چیکار دارم به زن سلیته تو مجید دندان قروچه ایی رفت و با کف دست محکم به دهان مهناز کوبید و در را بست . من با لب گزیده به او خیره ماندم و ته دلم برای خودم و اینده م با این بچه میلرزید. صدای کوبیده شدن در بلند شد مجید تیز به سمت در چرخید در را باز کردو گفت ببین حروم زاده من اینجا مستاجرم. صاحب ملک هم دیوار به دیوارم زندگی میکنه اگر از اینجا جوابم کنه ادرس خونه بعدیمو دیگه نداری ها ترو خدا.... ترو به هرکی میپرستیش.... مجید در را بست و وارد خانه شد امیر گفت... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت45 ❣زبان عشق❣ چشم هام رو ریز کردم _پس تقصیر امیره. میدونم باهاش چی کار کنم دست گرمش رو روی
❣زبان عشق❣ با ورودمون به خونه ی عذابم. همه به احتراممون بلند شدن و من مطمعن بودم کسی برای من بلند نشده بلافاصله بعد از احوال پرسی، بابا با صدای رسا و محمی گفت _ دنیا یه حرفی با همتون داره روبه من گفت _بگو بابا اصلا دوست نداشتم بگم با چشم دنبال امیر می گشتم که حرصم رو با نگاه بهش نشون بدم ولی نبود نگاهم رو به فرش دادم مکثم طولانی شده بود و همه نگاهم می کردن _بابت رفتار اون ...شب...م نفسم رو سنگین بیرون دادم _کاش ... کاش من رو هم در نطر میگرفتید عمو پرید وسط حرفم و گفت _صلوات بفرستید . همه صلوات فرستادن با اینکار عمو مهمونی رنگ عادی به خودش گرفت امیر و علی رو توی جمع نمی دیدم و از این قضیه خیلی خوشحال بودم خانم ها تو آشپزخونه بودن منم به اجبار رفتم زن همو با دیدن من پشت چشمی نازک کرد و گفت _بچم امیر این روز ها خیلی به خرج افتاده منظورش مدرسه من بود یه کم حرصم گرفت این همه من ناراحت شدم به فکر پول بچشه با حرص گفتم _ هر کی خربزه میخوره پای لرزشم می شینه اگه بهم می گفت الان نه تو خرج افتاده بود نه انقدر اعصاب همه خراب میشد زن عمو رو به مامان گفت _هانیه تا حالا پریسا جواب تو رو داده بچه باید ادب داشته باشه قبل از اینکه مامان حرف بزنه فوری گفتم _مامان من جا سنگینه خودشو با بچه دهن به دهن نمیکنه. مامان چپ چپ نگاهم کرد گفت _دنیا! ما کمک نخواستیم بیا برو بیرون . پشت چشمی نازک کردم تنهای یه گوشه نشستم نیم ساعت بعد امیرو علی با صدای خنده هاشون که کل خونه رو برداشته بود اومدن دو تا مشما بزرگ دستشون بود از بویی که با ورودشون به خونه راه انداخته بودن معلوم بود محتوای مشماهای دستشون کبابه. مشما ها رو روی اپن گذاشتن امیر متوجه حضورم شد با چشم هاش به بیرون اشاره کرد ترجیح دادم خواسته ش رو که بیرون رفتنم بود نادیده بگیرم اومد کنارم نشست. _خانوم مگه به شما نمیگم بری تو حیاط بی اهمیت لب زدم _هوا سرده _شاید یه کار واجب داشته باشم. _تواصولا من رو دعوا میکنی کار واجب نداری _بد قلقی نکن دیگه _برا چی به من نگفتی مراسم عقده لبخند عمیقی زد _چون مخالفت میکردی با حرص و نفرت نگاهش کردم که اروم گفت _پاشو بریم تو حیاط من رو بزن دلت خنک شه خوبه؟ _اره از پیشنهادت به خوبی استقبال میکنم. از جام بلند شدم و فوری سمت حیاط رفتم چند لحظه بعد اومد و روبروم ایستاد قدش خیلی از من بلند تر بود به همین خاطر خم شدو صورتش رو جلو اورد _بیا بزن دلت خنک شه دستم رو بردم بالا و با تمام قدرت زدم توی صورتش ، باورش نمی شد بزنم تیز نگاهم کرد _این اندازه ی اون چکی که جلوی ازمایشگاه بهم زدی درد نداشت _خجالت نکش بازم بزن _اگه تا حالا هم نزده بودمت چون محرم نبودیم دلم نمیخواست بهت دست بزنم بر عکس تو که مدتم این کار رو میکردی امیر خان من رو بزنی منم میزنمت. یه لحظه متوجه حضور محمد و مهدی شدم با تعجب به ما نگاه میکردن یعنی دیده بودن من به امیر سیلی زدم خودشون رو زدن به اون راه سلام کردن و رفتن داخل نگاهم رو به امیر دادم با اخم نگاهم میکرد دستش رو مشت کرده بود و جلوی دهنش گرفته بود _بیا برو تو تا کار دست خودم ندادم شونه هامو بالا دادم و از کنارش رد شدم که با صدای دنیا گفتنش به سمتش برگشتم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_242 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم داری منو مسخره میکنی؟ قصد مسخره کردن ندارم عزیزم.
به قلم خوب بگذار یه ساعت.... مجید که از عصبانیت کبود شده بود گفت تمام در به دری من ، رو هوا بودن پروژه تخت جمشید ،بیچارگی من مسببش این خانمه،حالا .... امیر دستانش را به علامت تسلیم بالا اوردو گفت من غلط کردم،هرکار صلاحته کن صبحانه اش را خوردو به اتاق بیتا رفت. به دنبال او راهی شدم و گفتم چی کارش داری؟ تو امروز باشگاه میری؟ فکری کردم و گفتم میخوام برم جای دیگه ثبت نام کنم باشه، برو منم بیتا روباخودم میبرم این بچه رو کجا میخوای ببری؟ میبرمش سرکار بیتا را از خواب بیدار کرد او را اماده نمودم و صبحانه شان را دادم. بلافاصله بعد از رفتن انها از خانه بیرون زدم و به سراغ اولین ازمایشگاه رفتم طبق در خواست شخصی از من ازمایش خون گرفتند و قرار شد دو ساعت صبر کنم ، بلافاصله به خانه باز گشتم و تلفن را چک کردم هنوز مجید با خانه تماسی نگرفته بود پس میشد که عدم حضورم در خانه را به گردن نگیرم. دوساعتم پر شد، در حین خروج از خانه تلفن زنگ خورد سراسیمه باز گشتم گوشی را برداشتم وبا خونسردی گفتم سلام عزیزم نیومد دیگه جلوی در؟ نه مجید کمی سکوت کرد و بعد گفت تورفتی باشگاه ثبت نام کنی؟ دروغ گویی استرس خاصی داشت اب دهانم را قورت دادم و گفتم نه هنوز پس کی میخوای بری داره ظهر میشه ها الان اماده میشم میرم. باشه، کار نداری؟ نه خداحافظ ارتباط را قطع کردم و تیز از خانه خارج شدم. و به ازمایشگاه رفتم.رو به منشی گفتم ببخشید خانم، جواب ازمایش من اماده شد؟ خانم؟ عباسی هستم برگه ها را ورق زدو گفت بله، اماده س، شیرینی منو نمیدی؟ مبهوت به او نگاه کردم، بغض راه گلویم را بست اشک از چشمانم جاری شد، منشی متعجب به من نگاه کرد، با احساس سرگیجه شدید به دیوار تکیه دادم صدای نا واضح منشی را میشنیدم که مرا صدا میزد. دو نفر نزدیکم امدند و مرابه اتاق دیگری بردند و روی تختی خواباندند، یک لیوان اب و قند بدستم دادند منشی بالای سرم امد و گفت خوشحال نیستی باهق و هق گریه گفتم نه. اشکهایم را پاک کردو گفت چرا؟ خودمم زندگیم رو هواست، به اجبار ازدواج کردم. اصلا معلوم نیست با شوهرم بمونم یا نه این بچه سرو کله ش پیدا شده اطراف را نگریست وارام گفت خوب سقطش کن تیز شدم و گفتم چطوری؟ باید بری پیش دکتر،خودت که نمیتونی تو اشنا داری؟ مضطرب شدو گفت اره، ولی به کسی نگی من ا ز کار بیکار شم ها سراپا گوش شدم و گفتم نه نه نمیگم. کمکم کن اگر میتونی یه خانم دکتر میشناسم. این کارو انجام میده، امپول میزنه بچه ت سقط میشه، اگر خوش شانس باشی خودش میفته اگر خودش نیفته میری بیمارستان میگی من باردارم خونریزی هم دارم اونها معاینه ت میکنند بعد تو اصلا گردن نمیگیری که امپول زدی بعد اونها کورتاژش میکنند. من نمیتونمم گردن بگیرم، چون شوهرم اصلا نمیدونه من باردارم اگر بفهمه این اجازه رو به من نمیده که بچه سقط کنم. مبهوت به من نگاه کرد و گفت دردسر درست نکنی واسمون؟ شوهرت نمیدونه، پس فردا متوجه نشه بیاد سرمون خراب شه نه من چیزی بهش نمیگم دست و پای منشی سست شد. انگار از کمک به من پشیمان شده بود دستش را گرفتم و ملتمسانه گفتم ترو خدا به من کمک کن ، قول شرف میدم مزاحمتی برای شما ایجاد نشه، من نمیخوام شوهرم بدونه باردارم. به هیچ عنوان چیزی بهش نمیگم ازت خواهش میکنم. دستش را لز دست من رهانید و گفت باید با خانم دکتر صحبت کنم سپس گوشی موبایلش را در اورد با تمام حواسم خیره به او بودم مدتی بعد گفت سلام.......، خوبی مهی یه مورد برات پیدا کردم. ........اره سقطه.......فکر نمیکنم ماهش بالا باشه .....همین الان فهمیده بارداره باید زیر دوماه باشه.......اره شوهر داره........ نگاهی به من انداخت و گفت راستش و بگم شوهرش نمیدونه و داره یواشکی اینکارو میکنه...... کمی مکث کردو رو به من گفت خانم دکتر میگه مسئولیت داره لبم را گزیدم و گفتم میشه خودم باهاش صحبت کنم؟ قبول نمیکنه عزیزم ، میگه اگر بچه نامشروع بود راحت انجام میدادم اما بچه هایی که بابا دارن خطرناکند، دوروز دیگه شوهرت بفهمه دردسر میشه سرتاسفی تکان دادم و گفتم من مینویسم امضا میکنم که بچه م نا مشروعه خوبه؟ اصلا دروغ گفتم شوهر دارم که ابروم نره . منشی پشت به من کردو گفت شنیدی..... به نظر مطمئن میاد ها.....باشه ادرس میدم. اسمش خانم عباسی گوشی را قطع کرد و گفت ادرس و یادداشت میکنم بهت میدم سه ملیون پول میخواد https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت46 ❣زبان عشق❣ با ورودمون به خونه ی عذابم. همه به احتراممون بلند شدن و من مطمعن بودم کسی ب
❣زبان عشق❣ _جواب مامانم رو نده نندازش به جون من _مامانت که چیزی نیست باید مار دو سر بندازم به جونت بعد هم اگه ناراحتیدطلاقم بوید هم من راحت می شم هم تو بچه ننه رنگش قرمز شد و خیلی جدی گفت _دفعه اخرت باشه اسم طلاق رو میاری مطمعن بودم امشب کاری بهم نداره _دفعه ی اخرم نباشه میخوای چی کار کنی _یه دندون سالم تو دهنت نمیزارم یکم ار تهدیدش ترسیدم ولی بی اهمیت بهش داخل رفتم شام رو خوردیم برگشتیم خونه دو هفته مونده بود به عید و مدرسه ها به درد بخور برگزار نمی شد با این حال من و پریسا هر روز می رفتیم. روزها پشت سر هم می گذشت و دلم من با امیر صاف نمی شد چند سری اومد دنبالم بریم بیرون که هر بار بهانه می اوردم و باهاش نمی رفتم هم از تنها بودن باهاش واهمه داشتم هم ترس تکرار رفتار تو درمانگاهش رو داشتم علاوه بر اینها نمی تونستم جلوی زبونم رو بگیرم و می ترسیدم دوباره کتکم بزنه. مقاومت من در برابر با بیرون رفتن باهاش زیاد طول نکشید و بالاخره مجبورم کرد به بهانه ی خرید عید باهاش همراه بشم. سوار ماشین شدیم و رفتیم بازار. دست روی هر چیزی گذاشتم خرید حتی اگه دودل بودم وتوانتخاب گیر می کردم بین دوچیز که کدوم رو بخرم امیر هر دوش رو حساب می کردو همین کارش باعث شد یکم دوستش داشته باشم ولی توانتخاب مانتو شلوار آزادم نذاشت خودش سراغ مانتو های خیلی بلند شلوار های گشاد رفت مقاومت بی فایده بود پس قبول کردم و هر چی که انتخاب کرد رو خریدم. خریدمون خیلی طول کشید هم نهار رو بیرون خوردیم هم شام. دلخوریم ازش زیاد بود و تقریبا سعی می کردم زیاد باهاش حرف نزنم .اونم فهمیده بود و کمتر حرف میزد ساعت ده شب بود که برگشتیم خونه همراه من اومد و کنار مامان بابا نشستیم خیلی خوابم می اومد ازش خداحافظی کردم ورفتم بالا اتاق خودم عرق کرده بودم به همین خاطر فوری رفتم حموم به خاطر خستگی، زود از حموم بیرون اومدن و چون هوا خیلی سرد بود حوله رو برده بودم داخل پوشیدم و در رو باز کردم که با دیدن صحنه ی روبروم خشکم زد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_243 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خوب بگذار یه ساعت.... مجید که از عصبانیت کبود شده
به قلم از تخت پایین امدم ادرس را از منشی گرفتم و به خانه رفتم تلفن را چک کردم ، مجید هنوز زنگ نزده بود. به سراغ جعبه جواهراتم رفتم از سکه هایی که مجید به عنوان مهریه م پرداخت کرده بود سه عدد برداشتم و از خانه خارج شدم. به طلافروشی رفتم و انها را فروختم. طبق ادرس به ساختمان پزشکان نور رفتم سردر ساختمان حدود سی چهل تابلوی پزشکی بود. حوصله خواندن انها و پیدا کردن نام دکتر تهرانی را نداشتم وارد مطب شدم و رو به منشی گفتم خانم دکتر تهرانی تشریف دارند. تشریف دارند ولی اعصابشون بهم ریخته س گفتن امروز ویزیت نمیکنند. من عباسی هستم باهاشون قرار قبلی داشتم. گوشی تلفن را برداشت و گفت عذر خواهی میکنم، خانم عباسی تشریف اوردند گویا با شما قرار ملاقات داشتند بله الان میان داخل گوشی را سرجایش گذاشت و گفت اتاق 16 قدم هایم میلرزید، حسی در درونم میگفت این طفل معصوم چه گناهی کرده که باید قربانی این ماجرا شود. حس دیگری متقاعدم میکردکه ماندنش به صلاح نیست. حال خیلی بدی داشتم. انگار با دستان خودم داشتم تکه ایی از بدنم را میبریدم. نگاهی به بالا کردم احساس میکردم خدا ان بالا از دستم خشمگین و عصبی است. چشمانم را بستم در زدم و وارد شدم. خانم دکتر پشتش به من بود و از پنجره بیرون را مینگریست نگاهی اجمالی به اتاق انداختم با دیدن عکس بیتا روی میز چشمانم از حدقه بیرون زد خانم دکتر با صندلی به طرف من چرخید. با مهناز چشم توی چشم شدم. نگاهش سرشار از تنفر شدو حرف منشی ازمایشگاه در سرم دیکته شد سلام، خوبی مهی...... ارام گفتم ببخشید. سپس پشت به او کردم و از اتاق خارج شدم. ترس بر من مستولی شده بود. عجب گندی زدم. وای الان به مجید میگه پله هارا دوان دوان پایین رفتم و سوار ماشینم شدم و تیز به خانه امدم. مجید هنوز با خانه تماس نگرفته بود. تمام بدنم یکپارچه میلرزید سریع خانه را مرتب کردم. و در فکر پاسخ مناسبی برای مجید بودم ، با خودم گفتم اصلا کی گفته میخواستم سقط کنم. رفتم ازمایشگاه دیدم باردارم میخواستم برم دکتر زنان ببینم چند ماهمه، علت اینکه به مجید نگفتم هم چون گوشی نداشتم. در همین افکار غرق بودم و سعی داشتم به خودم اعتماد بنفس دهم که در خانه باز شد، چشمانم را از ترس بستم و با خودم گفتم خدایا من غلط کردم. کار بدی میخواستم بکنم قبول دارم. کمکم کن صدای بیتا که مرا صدا میزد و بعد درب خانه که با لگد و بی مهابا باز شد امد مجید با فریاد گفت عاطفه هرچه دروغ در ذهنم اماده کرده بودم با فریاد او فراموشم شد. سرجایم ایستادم. از شدت عصبانیت کفش هایش را هم از پایش در نیاورد به سمتم امد قدم به قدم به عقب رفتم به دیوار رسیدم دستانم را حایل صورتم کردم و گفتم ببخشید. مجید خیره به من ماند و ارام ولی۷ عصبی گفت چه گهی داری میخوری تو؟ بچه منو میخوای بکشی؟ کمی از من فاصله گرفت دستانش را باز کردو گفت منو باش به کی اعتماد میکنم بیتا رو میسپرم دستش؟ به بچه خودت رحم نمیکنی میخوای بکشیش؟ سرم را پایین انداختم مجید محکم و عصبی گفت مینویسی امضا میکنی که بچه ت نامشروعه؟ لبم را گزیدم واقعا حرفی برای گفتن نداشتم و به بن بست رسیده بودم. مجید ادامه داد تو به چه حقی اینکارو کردی؟ اون که تو شکم توإ بچه منه، اگر یه تار مو از سرش کم شه دودمان خانواده ت و به باد میدم. با تکیه بر دیوار نشستم و به تهدید مجید فکر میکردم که همین اول راهی اغاز شده بود. سر تاسفی تکان دادم مجید به سراغ یخچال رفت یک لیوان اب نوشید و گفت خاک بر سر من با این زندگی داریم. کسی و که اینهمه دوسش دارم و عاشقشم ، کسی که اینهمه بخاطرش دارم به اب و اتیش میزنم ...... سپس با خشم لیوان را به شیشه ویترین اشپزخانه کوباند صدای مهیب شکستن شیشه و فریاد مهیب مجید ترسم را بیشتر کرد و ناخواسته ایستادم میره میگه من بچه م نامشروعه بکشیدش. به توأم میگن مادر؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پادت47 ❣زبان عشق❣ _جواب مامانم رو نده نندازش به جون من _مامانت که چیزی نیست باید مار دو سر بن
❣زبان عشق❣ امیر روی تختم دراز کشیده بود و داشت با گوشیش بازی می کرد با اخم گفتم _تو اینجا چیکار می کنی؟ بدون اینکه سرش را از گوشی بالا بیاره گفت _ خوابیدم دیگه _بله. میبینم خوابیدی اما لطف کن برو خونه خودتون بخواب _خسته‌ام نمیرم _همچین میگه خستم انگار خونشون اون سر شهره هلش دادم از تخت پایین گفتم _ بلند شو برو ببینم حتی اندازه سرسوزن هم نتونستم تکونش بدم حرصم گرفته بود لباس هام رو برداشتم دوباره برگشتم داخل حمام پوشیدم و اومدم بیرون موهامو سشوار کشیدم و دوباره بستم بالا از کمد رختخواب برداشتم با فاصله از تخت پهن کردم زیر پنجره بهش گفتم _ بلند شو بیا اینجا بخواب نگاهی به تشک کرد و گفت _من کمرم درد می گیره رو زمین بخوابم تو اونجا بخواب من رو تخت میخوابم _تو چه پر رویی بلند شو ببینم بدون توجه به من گوشی رو گذاشت رو عسلی کنار تخت و گفت _یه لیوان آب هم بذار بالای سرم عادت دارم شب ها آب می خورم خیلی داشت حرصم می داد پتوم رو از روی تخت برداشتم و یه پتو دیگه پرت کردم روش _ این پتوی منه _ حالا چی میشه من بندازم روم _بوی مرد می گیره _ مگه مرد ها بو میدن برو بابایی گفتم و رفتم زیر پنجره روی زمین خوابیدم با خوردن آفتاب روی صورتم بیدار شدم سرم رو چرخوندم سمت تخت هنوز خواب بود رفتم پایین مامان و بابا داشتند صبحانه می‌خوردن سلام کردم و نشستم کنارشون تا اومدم چیزی بخورم مامان گفت _ اول دست و صورتت رو بشور بعد هم صبحانتون رو ببر بالا با امیر بخور _ مامان تو رو خدا لوس نکن بذار هر وقت بیدار شد میاد پایین می خوره. اصلا دیشب کی این رو راه داد اتاق من پررو پررو رفت روی تخت خوابید منم رو زمین . بابا خندید و گفت _ اخلاقش به عموش رفته منم نمی تونم رو زمین بخوابم حرف مامانت رو گوش کن برو بالا با هم صبحانه بخورید دیگه چاره ای نداشتم وسایل صبحانه را گذاشتم توی سینی رفتم بالا بیدار بود داشت با گوشی من روی تخت بازی می کرد سلام کردم با اخم نگاهم کرد و گفت _ این شماره های کیه چند بار بهت زنگ زدن _اول صبح پاشدی گیر بدی؟ شماره احمد آقا و عمه است _مگه نگفتم به کسی شماره نده _اونشب که امامزاده صالح بودم مجبور شدم _ سیم کارت را عوض میکنند دنیا آخرین باره این تذکر رو بهت میدم فهمیدی _ اما عمو گفت میتونم شمارم... _شوهر تو منم نه عمو _خیلی خوب بد اخلاق سینی صبحانه رو گذاشتم روی تخت گفتم _برات صبحانه آوردم بالا با دستش چونم رو ب گرفت و سرم رو بالا اورد _دنیا به تذکرات اهمیت بده نذار دست رو بلند کنم میزاری صبحانه مون رو کوفت کنیم یا نه؟ دستشو انداخت گفت _ آخه جواب نمیدی _ چشم بد اخلاق خوب شد حالا کوفت کنیم یه لقمه برداشت گرفت سمت _نوش جان کن نگاهش کردم و دستش رو پس زدم خودم لقمه گرفتم و توی دهنم گذاشتم اصلا نمی شد کنارش خوش گذشت از دستش ناراحت بودم صبحانه اش را که خورد گفتم _کی میری نگاهم کرد و گفت _ برم _آره دیگه تا ابد که نمیتونی اینجا بمونی _ حاضر شو ببرمت مدرسه دیگه _ امروز پنجشنبه است. بلند شو برو خونتون _پنجشنبه است؟ پس ناهار اینجام _ زشت هر روز اینجا باشی _چرا زشت خونه عمومه _ اصلا تو بمون من میرم _کجا انشاءالله _ میرم خونه ی عمه بلند شدم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_244 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از تخت پایین امدم ادرس را از منشی گرفتم و به خان
به قلم سپس ساکت شدو با خشم به من خیره ماند . به اپن تکیه کرد و گفت از تو باید ترسید،تویی که به بچه خودت رحم نمیکنی و میخوای بکشیش چند روز دیگه از کجا معلوم بیتارو هم چیز خور نکنی و ..... حرفش را بریدم و گفتم به نظرت من ادمیم که بیتارو چیز خور کنم؟ وقتی بچه خودتو..... اون بچه نیست یه جنین یکی دو ماهه س چه فرقی میکنه چند وقتشه؟ مهم اینه که زنده س، مثل من، مثل تو اونم زنده س ، بچه منه سرم را پایین انداختم از اشپزخانه خارج شد و گام به گام نزدیک من می امد با هر قدم او لرزش بدنم بیشتر میشد. در سه قدمی من ایستادو گفت دلیلت و بگو متعجب گفتم چی؟ بگو ، از خودت دفاع کن، توضیح بده چرا میخواستی اینکارو بکنی گوشه لبم را گزیدم و گفتم راستش وقتی میبینم تو با مهناز سر بیتا چیکار میکنی میترسم. نگاهش روی من اینقدر تند و خشمگین.شد که زبانم بند امد. سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت بله، بترس، اونم از این گه خوریا زیاد کرد که الان روزگارش اینطوریه، اگر حرف گوش ندی و سرخود بازی در بیاری سرنوشت توهم مثل اونه. به خودم جرأت دادم و گفتم من از همین میترسیدم. از اینکه مامانت بالاخره قانعت کنه منو طلاق بدی و من بخاطر بچه م مجبور شم هر دقیقه التماس تو کنم و بهت باج بدم. اشک از چشمانم جاری شد. مجید یک گام دیگر نزدیک.من امدو گفت اینکه الان نمیزنم لهت کنم فقط بخاطر بچمه که توی شکم توإ ، والا بلایی به سرت می اوردم که پنهان کاری و مخفی کاری و کلا از یاد ببری. سپس روی کاناپه نشست وگفت ابرو و حیثیت منو امروز بردی، مامانم زنگ زده به من میخنده میگه زنت رفته پیش مهناز بچه نامشروعشو سقط کنه. سرم را پایین انداختم مجید ادامه داد اینهمه دکتر حالا تو چرا باید بری پیش اون حرومزاده ؟. در پی سکوت من سر چرخاند و گفت چرا رفتی اونجا؟ نمیدونستم که اونه یه نفر معرفیش کرد بهم رفتم مطبش دیدم اونه پوزخندی زدو گفت خیلی شیک و مجلسی امروز ابروی منو جلوی کل خانواده م بردی . علاوه بر خواهر برادرای خودم جلوی خانواده دایی و خاله مم سرافکنده م کردی، واقعا تشکر میکنم ازت. روی زمین نشستم عذاب وجدان شدیدی داشتم. صدای زنگ تلفن مجید سکوت خانه را شکست ان را از جیبش در اوردو گفت بفرمایید حالا مامانم بخاطر ضری که زدی حالا حالا ها ولم نمیکنه. و سرکوفت این قضیه رو میخواد هر لحظه مثل پتک توی سرمن بکوبه. اشک از چشمانم جاری شد، مجید نیمه نگاهی به من انداخت و گفت الان گریه ت واسه چیه عاطفه؟ ابرو حیثیت منو بردی ناراحت هم میشی اشکهایم را پاک کردم و گفتم... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت48 ❣زبان عشق❣ امیر روی تختم دراز کشیده بود و داشت با گوشیش بازی می کرد با اخم گفتم _تو ای
❣زبان عشق❣ سمت در رفتم بلند شد و اومد سمتم دستش رو محکم دور صورتم گرفت و گفت _ خونه من چه غلطی میخوای بکنی؟ به سختی و با ترس گفتم _هیچی... به خ...دا اصلا نمی ر..م همین جا میمونم دستش را رها کرد خیلی عصبی بودو تند تند و عمیق نفس بکشید چایی نصفه ای که تو لیوان بود رو دستش دادم و نشستم کنارش _ تو چرا انقدر از عمه اینا بدت میاد خیلی محکم گفت _بدم نمیاد _ چرا دیگه از شماره عمه و احمد آقا تو گوشیم ناراحت می شی بعد از رفتن به آنجا انقدر عصبی ناراحت می شی. _ تمومش کن دنیا _ آخه... تیز نگاهم کرد _فهمیدی _خیلی خوب بابا نگو دیگه حالش جا نیومد هر چی مامان اصرار کرد نهار بمونه نموند رفت از اینکه اینقدر به خانواده عمه حساس بود کنجکاو شدم باید از همه چیز سر در بیارم تلفن خونه رو برداشتم و زنگ زدم به پریسا بیاد خونمون به کم تر از دقیقه ایی اومد دستش رو محکم گرفتم بردم بالا _دستمو ول کن چه خبرته _یه سوال بپرسم جواب میدی _بپرس ببینم سوالت چیه _ چرا امیر از عمه اینا بدش میاد پریسا مکثی کرد خیره نگاهم کرد شونه هاش داد بالا و لب زد _ نمی دونم میدونستم که امیر را خیلی دوست داره برای همین با التماس لب زدم _بگو جون امیر نمی دونم _وای دنیا چرا قسم میدی _ تو رو خدا خیلی برام مهمه _ من دنبال شر نیستم _ حدسم درست بود بدش میاد اره باترس ترس نگاهم کرد و لب پایینش رو به دندون گرفت وبا دندونش بازی کرد لب هاش رو جلو داد و نفس عمیق کشید _ ازعمه که بدش نمیاد _از احمد آقا بدش میاد؟ _ نه بابا بیچاره اون اصلا به کسی کار نداره _ پس چی؟ _ قول میدی اصلاً در این رابطه هیچی به هیچکس نگی _ باشه قول _دنیا اگه بگی من گفتم امیر من رومی کشه ها _نمیگم دیگه بگو کمی من من کرد و گفت _مهدی هم خواستگارت بود به همین خاطر امیر تلاش داشت زودتر عقد کنید می ترسید مهدی عنوان کنه تو بین مهدی و امیر، مهدی رو انتخاب کنی https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_245 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سپس ساکت شدو با خشم به من خیره ماند . به اپن تکیه ک
به قلم دلم برای خودم میسوزه ، چرا زندگی من باید لب پرتگاه باشه و من از ترس اینده بخوام همچین کاری کنم؟ ترس از کدوم اینده؟ تو بین من و تخت جمشید کدوم و انتخاب میکنی؟ مجید خیره به من گفت مغزت رد داده عاطفه؟ خوب جواب سوالمو بده ، الان اگر بهت بگن از اون پروژه هیچی عایدت نمیشه وباید قیدشو بزنی یا اینکه عاطفه رو طلاق بده کلشو میزنیم به نامت ، چی کار میکنی؟ مجید در سکوت به من خیره ماند و من ادامه دادم بخدا که منو طلاق میدی مجید از من رو برگرداندو گفت نشستی واسه خودت بریدی و دوختی و حکم صادر کردی؟ خوب جواب سوالمو چرا نمیدی؟ موضوع اصلا به اینجاها که تو فکر میکنی کشیده نمیشه مصمم گفتم چرا کشیده میشه، بابای من یه ادم پول پرسته ، از بچه هاش به خاطر پول و موقعیت شغلی میگذره،اونی که من و هلیا رو این مدلی شوهر داد ابایی هم از اینکه طرف مادرتو بگیره و به تو پشت کنه نداره . اونوقت تکلیف من چی میشه؟ ذهنتو با این خزعبلات درگیر نکن لحنم را ارام کردم و گفتم هنوز بچه نشده فعلا خیلی ماهش پایینه، بیا و قید این بچه رو بزنیم. ببینیم اینده مون چی میشه. فرصت برای بچه دار شدن زیاده. با اخم گفت اونی که میگی ماهش پایینه. واسه من با بیتا فرقی نداره، تو نشستی واسه خودت داری اسمون ریسمون میبافی ،،زندگیمون به این خوبیه من نمیفهمم تو نگران چی هستی تو خودت و به نفهمی میزنی چون قدرت تو دستته، تو چه میفهمی معنی دلتنگی یه مادر برای بچه ش چیه؟ برای تو کاری نداره بلاهایی که سر مهناز میاری سر منم بیاری. خودت و با اون مقایسه نکن، هزار بار با زبون ازش خواهش کردم منو اذیت نکن ..... کلامش را بریدم و گفتم بین من و تخت جمشید کی و انتخاب میکنی خوب معلومه که تورو این حرفها چیه میزنی عاطفه؟ دوباره زحمت میکشم کار میکنم پولو بدست میارم اما لنگه تو رو که دیگه نمیتونم پیدا کنم سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. مجید برخاست شیشه شکسته ها را جمع کرد بیتا را به داخل فراخواند از بیرون نهار را سفارش داد غذا را که اوردندگفت بلند شو بیا نهار بخوریم. سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم سیرم بلند شوبیا اشتها ندارم نزدیکم امد دستش را به سمتم دراز کردو گفت پاشو دستش را گرفتم و برخاستم دوباره تلفنش زنگ خورد نگاهی به شماره انداخت و گفت ولم نمیکنه حالا دیگه سپس ارتباط را روی پخش وصل کردو گفت جانم مامان صدای قهقهه خنده عزیز خانم که بلند شد مجید سری تکان دادو گفت چی میگه این بچه داداش روانیت. بهش بگو بیشتر از این منو اذیت کنی یه دفعه دیدی جمع کردم کلا از ایران رفتم ها تو هم داغ بچه ت رو دلت میمونه ها اخه مجید جان، الان این مسئله چه ربطی به مهناز داره ؟ زنت بلند شده رفته بچه نامشروعشو سقط کنه مجید نگاه چپ چپی به من.انداخت و گفت عاطفه مثل بقیه زنهای دیگه فهمیده بارداره رفته دکتر از شانس بدش رفته سراغ اون نکبت، دیده اونه از مطب اومده بیرون ، بهش بگو این چرندیات و پشت زن من نگه. اگر زنت قصد سقط بچه نامشروعشو نداره پس تو چرا نمیدونستی حامله است؟ چرا به تو نگفته بوده ؟ چون خودشم نمیدونسته حامله است . گوشی هم نداره که به من زنگ بزنه، بعد هم مادر من چه بخوای چه نخوای عاطفه عروسته و بچه تو شکمشم بچه منه ، پس هرچی که به عاطفه و بچه ش بگی، در واقع داری به من میگی بعد هم به خودت میگی. نشستید زن و شوهر به این نتیجه رسیدید که این دروغ و ببافید و گند کاری خانمتو ماست مالی کنی از طرف من به مهناز بگو نمیتونی با این حرفها زندگی من و بپاشونی ، زیاد که این موضوع کش پیدا کنه . کار و زندگی خودمو ول میکنم میچسبم بهت سقط غیر قانونی و گند کاری های شغلیتو ثابت میکنم. نظام پزشکیتم باطل میکنم. چرا هر چی میشه تو گیر میدی به اون، زن خودت رفته سراغش که بچتو بکشه...... باشه، اصلا هرچی تو میگی قبوله دست از سرم بردار سپس ارتباط را قطع کردو گفت شنیدی من چی گفتم؟ اصلا گردن نگیر که رفتی اینکارو کنی به همه بگو مهناز دروغ میگه. هیچ کس نباید این موضوع و بدونه، حتی کس و کار خودت، به همه همینو بگو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت49 ❣زبان عشق❣ سمت در رفتم بلند شد و اومد سمتم دستش رو محکم دور صورتم گرفت و گفت _ خونه من چه
❣زبان عشق❣ چشم هام گرد شد _به خاطر همین امیر تلاش می‌کرد زودتر عقد کنید از این می ترسید که مهدی عنوان کنه تو بین مهدی و امیر، مهدی رو انتخاب کنی. تازه با مهدی درگیر هم شد اگر علی نبود زده بودن همدیگر را ناکار کرده بودن. دنیا قول دادی ها امیر تهدید کرده اگه تو چیزی بفهمی هر کی گفته باشه رو بیچاره می کنه لبخندم جمع نمی شد درسته مهدی رفتارش اروم تر بود ولی احساسم به نسبت با امیر با اون فرقی می‌کرد امیر رو دوست داشتم ولی مهدی رو نه پریسا با تکون هایی که به دستم داد بهش نگاه کردم _ دنیا خانوم نگی من گفتم اصلا کاش نگفته بودم .چه غلطی کردم گفتم .وای خدا بیچاره شدم دستم رو از دستش کشیدم گفتم _نمیگم دیگه مطمئن باش بعد از کلی التماس کردن و قسم دادن پریسا رفت من همش دلم قنج می رفت و خوشحال بودم از اینکه امیر فهمیده من خواستگار دیگه ایی داشتم چند بار بهم گفته بود که اگه من رو نمیگرفت باید منتظر یه کور و کچل باشم و تلاشم برای قانع کردنش بی فایده بود. چند روز مونده به عید هم تمام شد فقط یک روز مونده بود تا سال تحویل من یکم بیشتر از قبل تز ترسم نسبت به امیر آروم تر شده بودم کمتر جوابش رو می‌دادم سعی می‌کردم به حرفش گوش کنم تا دچاره مشکل نشم تو اتاقم نشسته بودم که مامان از پایین صدام کرد رفتم پایین عمو، زن عمو و امیر اونجا بودن من اصلا از حضورشون خوشحال نشدم و این رو به راحتی از قیافم میتونستن بفهمن زیر لب سلام دادم و نشستم عمو رو به بابا گفت _حالا اجازه هست؟ _چی بگم داداش اجازه ما هم دست شماست. فقط میدونی که دنیا تا حالا از ما دور نشده یکم دلم شور میزنه _دنیا برای من با پریسا هیچ فرقی نمیکنه از بابت خیالت جمع اجازه زهرا هم از احمد آقاد گرفتم در رابطه با من حرف می زدند ولی دوباره حساب نمی کردند انگار این خانواده کلاً با من مشکل داشتند با چشم و ابرو از امیر پرسیدم چی شده اون هم لب زد "مشهد " فهمیدم زن عمو اینا اهل مشهد بودند و هر سال عید می رفتند تمام التماسم رو توی چشم هام ریختم و به بابا نگاه کردم تا شاید مخالفت کنه ولی حتی به من نگاه هم نمی کرد خودم باید دست به کار شم پریدم وسط حرفشون و گفتم _ من می خوام لحظه سال تحویل پیش مامان و بابام باشم همه نگاه ها سمت من اومد بابا دلخور نگاهم می کرد مامان مثل همیشه فقط نگاه می کرد زن عمو ته چهرش خوشحال بود امیر هم با نگاهش می خواست بهم بفهمونه که هر چی اون میگه باید بشه عمو با صداش باعث شد نگاه ها از رو من برداشته بشه _عیب نداره عمو جان بعد از سال تحویل می ریم زن عمو با دلخوری رو به عمو کرد _حمید من الان هجده ساله سال تحویل حرم هستم تورو خدا برنامه منو خراب نکن عمو با لبخند گفت _ حالا یه سال به خاطر عروسمون برنامه مون رو کنسل می کنیم ایراد نداره که این زن اصلا از من خوشش نمیومد معلوم بود که فقط به خاطر امیر من رو قبول کرده پشت چشمی نازک کرد و گفت _چی بگم دیگه با اون حرف می خواستم به این مسافرت نرم اما عمو با رفتارش دیگه راهی برام نذاشت ولی ته دلم خوشحال بودم چون لبخند موزیانه ای که تا چند لحظه پیش برای حرص دادن من روی لب های زن عمو نقش بسته بود الان جمع شده بود لحظه سال تحویل همه خونه ملکه عذاب من بودیم و مثل همیشه تمام تلاشم بر این بود که به اقاجون و خانوم جون محل ندم اما با چشم غره های باباو سوقورمه های امیر توی پهلوم موفق نشدم و به اجبار با بی میلی بهشون تبریک گفتم یک ساعت بعد از سال تحویل راه افتادیم قبل از اینکه سوار ماشین بشم بابام کارت بانکیش رو به من داد که پول داشته باشم هنوز به نرفتنم به این مسافرت امید داشتم اروم به بابا گفتم _بابا میشه من نرم میدونم خوش نمیگذره _دختر گلم چرا خوش نگذره من تو رو به عموت سپردم خیالت راحت نا امید سمت ماشین رفتم زهرا و پریسا با ماشین علی بودن و من و عمو زن عمو تو ماشین امیر خیلی دوست داشتم پیش پریسا باشم اما امیر اجازه نداد از اینکه قرار بود تا مشهد کنار زن عمو بشینم اصلا خوشحال نبودم پشتم رو کردم بهش و تا می تونستم نگاهش نکردم تو راه چند بار سعی کرد باهام حرف بزنه ولی خودم رو نشنیدن زدم و چشم غره های امیر از تو آینه ماشین هم تنونست کاری بکنه از شیشه ماشین بیرون رو نگاه میکردم چهار ساعتی بود که تو مسیر بودیم پریسا مانتوش درآورده بود به من از پشت شیشه ماشین پُز میداد هنوز امیر ندیده بود وگرنه شده بود برمی گشتیم نمی ذاشت پریسا اونجوری تو ماشین بشینه البته دید هم نداشت ولی امیر اینجور رفتارها را قبول نمی کرد به تونل رسیدیم پریسا شیشه ماشین را پایین داد تا سینه از ماشین بیرون اومد شروع کرد به سر و صدا کردن این حرکتش باعث شد منم تحریک بشم و همون کار رو بکنم اون جیغ میزد من جیغ میزدم می‌خندیدیم شادی می کردیم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_246 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم دلم برای خودم میسوزه ، چرا زندگی من باید لب پرتگ
به قلم خیره به مجید ماندم و او ادامه داد بریم نهاربخوریم. سپس دستش را روی شکم من نهاد و گفت کوچولوی بابا گرسنشه حرف مجید مرا خجالت زده کرد، حسم خوب نبودواز اینکه باردارم شرم داشتم. سر میز نشستیم. بیتا رو به من گفت یعنی تو الان نی نی داری؟ یک لیوان اب خوردم ای کاش بحث عوض میشد، اصلا دلم نمیخواست راجع به این موضوع صحبت کنم. مجید گفت اره بابا میخواد برامون نی نی بیاره نهارتونو بخورید میخوام ببرمتون بیرون. نهار را که خوردیم بلافاصله مجید میز را جمع کرد و گفت پاشید بریم بیرون با بی میلی گفتم کجا بریم بریم پیش دکتر زنان ببینم بچه م توچه وضعیتیه برخاستم که مانتویم را بپوشم مجید به سراغ کیف دستی م رفت و گفت ازمایشت تو کیفته؟ اره مجید کیفم را که باز کرد گفت اینهمه پول و از کجا اوردی؟ لبم را از داخل گزیدم و گفتم سه تا از سکه هامو فروختم. نگاهی به چشمان متعجب مجید انداختم و گفتم برای سقط لازم داشتم. مجید سرش را پایین انداخت و از خانه خارج شدیم . از وضعیت سلامت جنین که مطمئن شد مرا به خانه هلیا برد. وارد خانه انها که شدیم، بیتا ذوق زده شدو به سمت پرنیا شتافت. عرفان به استقبالمان امد. و من گفتم پس هلیا کو؟ تو اتاقه، الان میاد. نگاهی به اتاق انداختم و گفتم برم پیشش؟ عرفان سر تایید تکان داد، وارد اتاق هلیا شدم. مقابل اینه نشسته بود و به کبودی زیر چشمش کرم میمالید، با دیدن من شوکه شدو گفت سلام عاطفه خوبی؟ سلام تو خوبی؟ زیر چشمت چی شده؟ سر تاسفی تکان دادو گفت دیشب دعوا داشتیم. سر چی؟ سر تو متعجب گفتم چرا من؟ داشت پشت سر تو حرف میزد و میگفت عاطفه دوست پسر داشت هر دقیقه با دوست پسرش میرفت اینور اونور از وقتی مجیدگرفتش ادمش کرده، حالا اگه بابا پوریا بمیره پوریا بیاد ایران دوباره باهم داستان دارن. منم طرفداری تورو کردم، یکی اون گفت یکی من گفتم پاشد منو زد. مشمئز گفتم چقدر فضوله، بگو به تو چه که من چه کارها کردم . قبل از این بحث تلفنش زنگ خورد گوشی و برداشت گفت سلام اقای محمد پور، چشم غروب میام. یه دفعه گوشیش رفت روی پخش صدای یه زنه اومد. ناخواسته خندیدم هلیا هم که انگار این مسئله برایش عادی شده بودخندیدو گفت منم به روش نیاوردم. ولی دیگه واقعا از دستش خسته شدم. با دلسوزی به هلیا خیره ماندم و او با بغض گفت دیگه بریدم عاطفه، همین روزهاست خودمو بکشم. هینی کشیدم و گفتم خر نشی یه وقت؟ با صدای عرفان سریع برخاست و گفت بله صدای عرفان می امد که گفت کجایی پس؟ اومدم حرفهای هلیا روی اعصابم بود از اتاق خارج شدم و https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت50 ❣زبان عشق❣ چشم هام گرد شد _به خاطر همین امیر تلاش می‌کرد زودتر عقد کنید از این می ترسید
❣زبان عشق❣ داخل تونل خلوت بود ولی خالی نبود چند تا ماشین از کنارمون رد شدن و شادی من و پریسا بوق زدن و از کنارمون رد شدن یک دفعه امیر فریاد زد _بسه دیگه گمشید تو صداش انقدر بلند بود که پریسا هم شنید و نشست تازه متوجه اخم وحشتناک امیر شدم خیلی ترسیدم ماشین رو برد جلوی ماشین علی و کنار زد دیگه داخل تونل نبودیم از ماشین پیاده شد دنبال اون همه پیاده شدن امیر سمت پریسا رفت در را باز کرد و هلش داد تو ماشین و گفت _ تو غلط کردی مانتوت رو در آوردی اینجوری سبک بازی می کنی حسابی ترسیده بود امابه روی خودش نیاورد و تقریباً با صدای بلندتری گفت _اصلا به توچه بابام اینجا نشسته تو حرف میزنی؟ امیر دستشو بالا برد بازوش رو از پشت گرفتم و گفتم _امیر اروم باش برگشت با دست زدتو سینم یکم به عقب پرت شدم با اون یکی دستش محکم خوابوند تو صورتم و با فریاد گفت _تو خفه شو که حسابی از دستت عصبانی ام من رو زد . تو جمع . جلو همه . دستم رو روی صورتم گذاشتم و به چهره ی عمو نگاه کردم تو اون جمع هیچ کس نبود که بهش پناه ببرم و احساس تنهایی از همه طرف بهم حمله می کرد همه سکوت کرده بودن و من رو نگاه می کردن تنفرم ازامیر دوباره برگشت نشستم تو ماشین کاش بابام اینجا بود اشک بدون کنترل و بدون هق هق از چشم هام می ریخت امیرحمله کرد سمت پریسا که علی گرفتش به زور نشوندش تو ماشین حتی به حرف های عمو هم اهمیت نمی‌داد با ورودش به ماشین همه سر جاشون نشستن من از خجالت اینکه شوهرم تو جمع من رو زده نمی تونستم سرم رو بالا بیارم عکس العمل های امیر را نمی دیدم چون سرم خیلی پایین بود امیر کامل برگشت سمتم _خفه شو اون صدات رو ببر خودم رو یه عقب تر جمع کردم و گریه ام شدت گرفت عمو زد رو شونه ی امیر و گفت _این چه کاریه کردی من اینجوری تربیتت کردم که دست رو زنت بلند کنی امیر ساف نشست _ باباشما که ندیدید همه داشتن نگاهشون می کردن _ منظورت از همه اون دوتا ماشین بود. خاک بر سرت امیر من جواب باباشو چی بدم زن عمو گفت _ حق بده به بچم اقا حمید، کارشون خیلی زشت بودخب عصبی شد عموچشم غره ای بهش رفت _ چند بار تا حالا عصبی شدم دست رو بلند کردم که این یاد گرفته که الان هم بهش حق بدی نگاه تاسف برانگیز و شرمنده اش را به من داد _دنیا جان خوبی؟ من شرمندم عمو جواب ندادم خیلی خجالت کشیده بودم مهدی راست میگفت اگه اون دفعه به بابام گفته بودم الان جرات نمی‌کرد دست روم بلند کنه شاید حق با امیر بود ولی نباید من رو میزد همش تقصیر پریسا بود کاش بابام نمی ذاشت باهاشون بیام می دونستم صدای گریم رو اعصاب امیر پس لصلا تلاشی برای قطعش نمی کردم چون مطمعنم دیگه عمو نمیزاره دست روم بلند کنه کسی حرفی نمی‌زد و فقط صدای فین فین من تو ماشین بود همه به روبرو نگاه می‌کردند نیم ساعت بعد علی نگه داشت امیر هم پشت سرش ایستاد پیاده شد و گفت بچه‌ها گرسنشون شده این رستوران یه چی بخوریم دوباره راه می‌افتیم همه قبول کردند و پیاده شدند به جز من . پیاده نشدم. خجالت می کشیدم. به غیر امیر کسی متوجه این کار من شد اومد سمتم در ماشین را باز کرد قلبم تند تند میزد خودم رو عقب کشیدم بازوم رو گرفت و به زور پیادم کرد و در ماشین را قفل کرد دستش خیلی سنگین بود علاوه بر درد صورتم که با تمام قدرت زده بود بازوم هم به خاطر فشاری که داده بود درد گرفت انگشتش رو گرفت جلوی صورتم بدون اینکه قدمی بردارم تلاش داشتم ازش فاصله بگیرم _هنوز از دستت عصبانی ام پس گمشو برو تو تا یکی دیگه نخوابوندم اون طرف صورتت دستش رو پشت کمرم گذاشت هولم داد جلو از ترس باهاش همراه شدم ولی تمام فکرم رو این بود که چه جوری تلافی این کار رو سرش در بیارم داخل رستوران هم صندلی داشت هم تخت که خانواده ی ناراحت همراه من روی تخت نشسته بودن و از ظاهر همه به غیر زن عمو کاملا مشخص بود که هیچ کس خوشحال نیست سمتشون رفتم کنارپریسا نشستم امیر به طرف عمو که داشت سفارش می داد رفت به پریسا نگاه کردم از چشم های پف کرده و بینی قرمزش معلوم بود اونم گریه کرده آروم گفت _ دنیا ببخشید تقصیر من بود این حرفش باعث بغضم شد اشکم ریخت روی گونم که علی خیلی آروم گفت _بس کنید دیگه این کنترل اعصاب نداره الان دوباره میاد یه کاری میکنه اعصاب همه رو بهم میریزه تلاشی برای قطع گریه ام نکردم به زن عمو با نفرت نگاه کردم حالا همچین حالی ازش بگیرم که وقتی همه خوشحال هستن اون گریه کنه همه به زور غذا خوردیم با فکری که به ذهنم رسید آروم به علی گفتم _ من دستشویی دارم _خب برو امیر پاچم رو نگیره ؟ سرش رو تکون داد و رو بهش گفت امیر دنیا رو ببر دستشویی امیر چشم غره ای بهم رفت و با سر اشاره کرد که بریم کیفم رو برداشتم و رفتم سمتش آروم در گوشم گفت _ دستشویی رفتن کیف میخواد _یه چیزی توش دارم که لازمه https://eitaa.com/reyhane11/12524
ریحانه 🌱
#پارت_247 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خیره به مجید ماندم و او ادامه داد بریم نهاربخوریم
به قلم کنار مجید نشستم. عرفان رفت و با شیشه مشروبش بازگشت و روی میز نهاد سپس دوعدد لیوان هم اورد که مجید گفت من نمیخورم ها عرفان متعجب گفت چرا؟ مجید سرش را به علامت نه بالا داد عرفان نگاهی به من انداخت و گفت زن ذلیل شدی رفت؟ مجید لبخندی زدو من گفتم کلا حرفات ازار دهنده ست ها حواست هست ؟ عرفان خندیدو رو به من گفت چون حقیقت و میگم بدت اومده؟ سرم را پایین انداختم و گفتم بسته به شرایط من نمیتونم یه سری حقایق تلخ و بهت بگم تا به معنی واقعیه ..... مجید کلامم را بریدو گفت تروخدا با هم کل کل نکنید من خودم دوست ندارم دیگه بخورم، ربطی هم به عاطفه نداره، اینم جمعش کن ببر . عرفان برخاست و با شیشه زهرماری اش به اشپزخانه رفت مجید با اشاره مرا به سکوت دعوت کرد . هلیا وارد جمع شد با مجید سلام و احوالپرسی کرد و به اشپزخانه رفت. عرفان در گوش او چیزی زمزمه کردو به جمع بازگشت . و من در فکر نقشه ایی برای نجات هلیا بودم. روبروی مجید نشست، بیتا نزد من امدو گفت عاطفه جون موهامو میبندی بالا موهای بیتا را با دستم مرتب کردم و بالا بستم به سمت من چرخید و مرا بوسید. من هم ارام لپ او را کشیدم که عرفان گفت عجب نامادری مهربونی . بیتا به سمت او چرخید و گفت عاطفه جون تو شکمش نی نی داره. گونه هایم از حرف بیتا سرخ شد. هلیا ذوق زده شدو گفت واقعا؟ سر تایید برای هلیا تکان دادم عرفان رو به مجید گفت به سلامتی مبارک باشه ورو به من ادامه داد میخت و سفت کوبیدی اره؟ لبخند تلخی زدم و گفتم کلا تو با من مشکل داری ها حواست هست ؟ مجید با خنده گفت فقط هم با تو مشکل نداره، کلا با خانواده ت مشکل داره عرفان از حرف مجید قهقهه ایی زدو گفت درست زدی تو هدف محکم و جدی گفتم میخوای مشکلتو حل کنم؟ خوشحال میشم اگر اینکارو کنی این را عرفان با حالت خنده گفت و من ادامه دادم چشم ، حتما خوشحالت میکنم. مجید بحث را برید و گفت شرکت چه خبر؟ رییس که ول کرده رفته، اوضاع افتاده دست ولیعهد، ولیعهد هم تا لنگ ظهر خوابه و روزی دوساعت میاد شرکت و بعد هم ول میکنه میره دنبال بازی با خنده گفتم پس الان دربار افتاده دست بی کفایت ها اره؟ همه خندیدند عرفان رو به مجید گفت حالا ببین ها مجید تکیه کرد و گفت زدی ضربتی ، ضربتی نوش کن سپس برخاست و گفت پاشو بریم تو حیاط یه کم قدم بزنیم. عرفان هم برخاست و گفت یعنی میگی زنمو با این خانم معلم تنها بگذارم؟ مجید دست او را گرفت و گفت بیا بریم دیگه، الان یه چیزی بهت میگه ها سپس عرفان را با خود به حیاط برد. بلافاصله بعد از رفتن انها هلیا گفت خسته شدم دیگه از دستش، بخدا بریدم.میشینه به گوشه همینطوری متلک و کنایه و حرفهای سنگین میزنه، اینقدر میگه و میگه تا من به واکنشی نشون بدم پاشه منو بزنه خوب یه فکری بکن چه فکری؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺