eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
538 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خادمان اصفهان
🏴 مـــسابقــه بــزرگ هم عــهـــــدی 2 🏴 ( بمناسبت اربعین حسینی ) . 😱 بـــــــــدون قـــــــرعـــــه کــشـــــی 👌 بــــــدون امــــتحان و آزمــــــون 😊 و کامـــــلا ســــاده و رایــــــــگان مــــــــیتونی بـــــــرنــده یکــــی از جـــــــــــــــــوایــــز زیـــــر باشـــــی : 👇 . ✔️ 40 عدد کمک هـزینه سفــــر به کـــربلا ✔️ 40 عدد سنگ حــرم سید الشــهدا (ع) . ✅ فقــط کافــیه همین الان وارد کـانال ‌ خــادمان امام زمان (عج)بشــید و از طـریق پیـامی کـــه ســـــنجاق شـــــده ثـــبت نام کـــنید . 😊👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1723334719C00bdc13985 ░ ⃟🏴❥๑‌‌•~--------------- *الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله علیها
هدایت شده از خادمان اصفهان
🏴 مـــسابقــه بــزرگ هم عــهـــــدی 2 🏴 ( بمناسبت اربعین حسینی ) . 😱 بـــــــــدون قـــــــرعـــــه کــشـــــی 👌 بــــــدون امــــتحان و آزمــــــون 😊 و کامـــــلا ســــاده و رایــــــــگان مــــــــیتونی بـــــــرنــده یکــــی از جـــــــــــــــــوایــــز زیـــــر باشـــــی : 👇 . ✔️ 40 عدد کمک هـزینه سفــــر به کـــربلا ✔️ 40 عدد سنگ حــرم سید الشــهدا (ع) . ✅ فقــط کافــیه همین الان وارد کـانال ‌ خــادمان امام زمان (عج)بشــید و از طـریق پیـامی کـــه ســـــنجاق شـــــده ثـــبت نام کـــنید . 😊👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1723334719C00bdc13985 ░ ⃟🏴❥๑‌‌•~--------------- *الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله علیها
▪️🍃🌹🍃▪️ 📝 ✘ یه کادوی ارزون براشون بخریا، مگه یادت نیست اونا عروسیِ ما، چی برامون هدیه آوردن؟ ✘ برای تسلیت بهش تلفن نزنیا، مگه یادت نیست مادرم به رحمت خدا رفت، به خودش زحمتِ یه زنگِ خشک و خالی نداد؟ ✘ یه جور غذا بیشتر درست نکنیا، مگه یادت نیست ما رفتیم خونه‌شون یه غذای ساده‌ی ارزون بهمون دادن؟ ✖️کرایه‌ی snap اِش رو حساب نکنیا، دفعه‌ی قبل هم من حساب کردم، انگار خُل گیر آوردن. و ..... ★★★★ ✔️ اگر ما هم از این دسته از آدماییم که برای محبت به دیگران با توجه به سوابق محبتهایی که از اونها در ذهنمون داریم تصمیم می‌گیریم؛ یعنی درون کوچک و تنگی داریم که نمی‌تونه مثل یه چشمه، بی‌توقعِ جبران همیشه بجوشه و درجریان باشه! دستهای آدمایِ بزرگ همیشه بازه! چه برای کسانی که ازشون محبت دیدند، و چه برای کسانی که در مهرورزی بخیل بودند! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از ریحانه 🌱
دانش آموز ۱۶ ساله بودم با کلی آرزو برای دانشگاه و درس. اما خانواده‌م موافق درس خوندنم نبودن.‌ وقتی پسرخاله‌م که ۳۶ ستله‌ش بود اومد خواستگاریم با گریه به مادرم گفتم بیست سال از من بزرگتره ولی انقدر ذهنشون درگیر شوهر دادنم بود که اصلا براشون مهم نباشه. حتی اجازه ندادن دپیلمم رو بگیرم.‌ عروسی گرفتن و رفتم خونه‌ی پسرخاله‌م. تازه همسرش رو طلاق داده بود و بچه‌ای نداشت.‌ و اما... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ جدیدترین راهکار برای جلوگیری از دزدی در آمریکا!!!😳 📝 پاورقی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ سلام‌ مامان. _ سلام‌ عزیزم‌، خسته نباشی.‌ کیف علی رو کنار جاکفشی گذاشتم و وارد آشپزخونه شدم. خاله با دیدنم لبخند زد و آهسته گفت: _ سیاستت هم به مادرت کشیده. ممنون که معطلش کردی. _ چی شد! راضی شد؟ _ به اون‌ ربط نداره که راضی بشه! بحث علی با رضا‌، زمین‌ تا آسمون فرق می‌کنه. نشوندمش سر جاش. تو هم دیگه با زهره بحث نکن. _ من بحث نکردم به خدا، خودش شروع کرد.‌ میگه به خاطر من کتک خورده، تا من کتک نخورم بیخیال نمیشه. _ بیخود کرده! امروز بردمش مشاوره؛ گفت باید به برادرش بگی. ‌به خدا اگر کاری کنه، دیگه ملاحظه‌اش رو نمی‌کنم و همه چی رو میذارم کف دست علی. _ چی رو میذاری کف دست من؟ هر دو به علی که حوله روی صورتش بود و وارد آشپزخونه می‌شد، نگاه کردیم.‌ حوله رو برداشت و سمتم گرفتم. کاری که من براش ضعف می‌رفتم و علی طبق عادت انجام‌ می‌داد. حوله رو گرفتم. _ هیچی. علی سؤالی مادرش رو نگاه کرد. _ هیچی؟ _ اگر لازم باشه بهت میگم. مادر و دختریه. صداش رو بالا برد. _ بچه‌ها بیاین نهار. علی روبروی خاله ایستاد و صورتش رو بوسید. _ ببخشید دخالت کردم. خاله لبخند عمیقی زد و سمت اجاق گاز رفت. بعد از آویزون کردن حوله، برای چیدن سفره به خاله کمک‌ کردم. بعد از خوردن نهار، زهره شروع به شستن ظرف‌ها کرد. از این‌ موقعیت استفاده کردم و کتاب‌هام رو از بالا به پایین‌ آوردم و قبل از اینکه کسی متوجه بشه توی اتاق خاله گذاشتم. شب تا صبح کنار خاله موندم و بالا نرفتم.‌ بعد از نماز صبح دوباره به رختخواب رفتم.‌ سر میلاد رو که روی بالشت من گذاشته بود، صاف کردم و دوباره خوابیدم. نمی‌دونم چقدر گذشته بود که صدای آروم‌ِ مامان گفتن علی اومد و خاله پتو رو روی سرم‌ کشید‌. _ اینا چرا پایین خوابیدن! _ میلاد نصفه شب اومد. رویا هم با زهره حرفش شده، نمیره بالا. علی جان امروز دیر نکن! به موقع بریم. _ کار من که دست خودم نیست. _ دلم‌ نمی‌خواد بهونه دستشون بدم. _ ان شاءالله که هیچی نمیشه. صبحانه داریم؟ _ آره مادر، آماده کردم.‌ پنجشنبه که هیچ کس مدرسه نمیره، باید تنها بخوری. _ بهتر، باهات حرف دارم. صداشون رو که نشنیدم، سرم رو از پتو بیرون آوردم.‌ روسریم‌ رو روی سرم انداختم. گوشم رو تیز کردم تا حرف‌هاشون رو بشنوم. _ می‌خوای چکار کنی مامان؟ _ بدجور گیر افتادم. _ به رویا نگفتی؟ _ نه! دوست ندارم بره زیر دست‌ سوری. _ خودشم باید نظر بده. _ خودش بیخود کرده! هر چی من بگم باید بگه چشم. سنی نداره بچم. _ چی بگم‌ من! خودتون بهتر می‌دونید. _ من براش لباس خریدم. بعد از ظهر اگر دیدی لباس‌های عموت رو پوشیده، بهش بگو عوض کنه. با من بحث می‌کنه ولی رو حرف تو حرف نمیاره. _ تو هر کاری بگی من‌ می‌کنم؛ ولی به نظرم اشتباه می‌کنی. _ علی جان؛ شب که رفتیم‌ اونجا، نذار با مهشید و محمد تنها بشه. _ با محمد که غلط می‌کنه تنها بشه. با مهشیدم نمیذارم؛ میگم کنار شما بشینه. _ دلم‌ خیلی شور میزنه! احساس می‌کنم هر چی فتنه‌س جمع شده تو این‌ مهمونی. _ به دلت بد راه نده، هیچی نمیشه. _ چاییت یخ کرد. چی رو باید به من بگن! اصلاً من با محمد چکار دارم؟ یعنی عمو می‌خواد من رو با خودش ببره که خاله گفت نمی‌خوام بیافته زیر دست سوری!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 ساعت نزدیک دو ظهرِ و من هنوز درگیر حرف‌هایی هستم‌ که صبح شنیدم. جرأت پرسیدن از خاله رو هم ندارم، چون از فال گوش ایستادن خیلی بدش میاد. زهره از پله‌ها پایین اومد و با دیدن من پشت چشمی نازک کرد. خاله از اتاق صدام کرد: _ رویا بیا لباست رو بپوش، اتو زدم. ایستادم تا سمت اتاق برم که زهره گفت: _ ما که آدم نیستیم! رویا جونت آدمه. خاله با لباسی‌که دیروز برام خریده بود، بیرون اومد. _ برای تو هم اتو زدم.‌ _ چرا رویا باید لباس نو بپوشه من کهنه؟ _ کهنه کجا بود! اونم تازه گرفتم. _ تازه‌ی رویا مال دیروزه، تازه‌ی ما مال چهار ماه پیش. _ زهره تو رو خدا اعصاب من رو خراب نکن؛ به اندازه کافی استرس شب رو دارم! لباس رو گرفت سمتم و کلافه گفت: _ بیا بپوش دیگه! _ خاله زود نیست! تازه ساعت دو شده. ما شام دعوتیم. _ مادرجون دیشب زنگ زد؛ گفت به جای جمعه، پنجشنبه بریم. تأکید کرد تا ساعت چهار اونجا باشیم. لباس رو از دستش گرفتم و تو اتاقش رفتم. زهره هم پشت سرم وارد شد تا لباسی که خاله براش اتو زده بود رو برداره که صدای رضا رو اومد. _ زهره، بیا! زهره قیافش رو درهم کرد و سرش رو از اتاق خاله بیرون برد. _ چی میگی؟ _ بیا کارت دارم. _ برو بابا... رضا از نبود خاله استفاده کرد، بازوی زهره رو گرفت و بیرون کشید. _ هوی... چته! هر دو داخل حمام‌ رفتن و در رو نیمه باز گذاشتن. _ این چی بود دیروز بالا گفتی؟ _ چی گفتم؟ _ زهره من قشنگ شنیدم‌، انکار نکن! _ چیه! رگ‌ غیرتت زده بالا. اولاً به تو ربطی نداره. دوماً تو اگر انقدر بچه مثبتی، با مهشید قرار کوه نمیذاشتی، دانشگاهت رو بپیچونی. _ اولاً، من پسرم تو دختر. دوماً، کوه نبود کافه بود. سوماً، دختر عمومه و باید یه چیزی بهش می‌گفتم. زهره با حرص گفت: _ چهارماً، اون‌ چیز قرار ازدواجه!؟ رضا عصبی گفت: _پنجماً، الان که علی بیاد بهش میگم ببینم حال کی رو می‌گیره، من یا تو! هر دو ساکت شدن.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت44 🍀منتهای عشق💞 ساعت نزدیک دو ظهرِ و
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 📱 ؛ 🤲 دست‌های کوچکت را بالا بگیر و برای ما دعا کن. شاید گرهٔ غیبت امام زمان با دستان کوچک تو باز شود. می‌گویند گره‌های بزرگ با دست‌های ظریف و کوچک باز می‌شود… ▪️ ویژه شهادت سلام‌الله‌علیها 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ | و نرم‌نرمک راهی می‌شوند أصحاب حسین آخرالزمان ... | عاشقان رفته‌اند سوی او، بس کن این جست‌وجو ای دریغ از سفر، کو به کو، با من از او بگـو! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از خادمان اصفهان
🏴 مـــسابقــه بــزرگ هم عــهـــــدی 2 🏴 ( بمناسبت اربعین حسینی ) . 😱 بـــــــــدون قـــــــرعـــــه کــشـــــی 👌 بــــــدون امــــتحان و آزمــــــون 😊 و کامـــــلا ســــاده و رایــــــــگان مــــــــیتونی بـــــــرنــده یکــــی از جـــــــــــــــــوایــــز زیـــــر باشـــــی : 👇 . ✔️ 40 عدد کمک هـزینه سفــــر به کـــربلا ✔️ 40 عدد سنگ حــرم سید الشــهدا (ع) . ✅ فقــط کافــیه همین الان وارد کـانال ‌ خــادمان امام زمان (عج)بشــید و از طـریق پیـامی کـــه ســـــنجاق شـــــده ثـــبت نام کـــنید . 😊👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1723334719C00bdc13985 ░ ⃟🏴❥๑‌‌•~--------------- *الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله علیها
هدایت شده از خادمان اصفهان
🏴 مـــسابقــه بــزرگ هم عــهـــــدی 2 🏴 ( بمناسبت اربعین حسینی ) . 😱 بـــــــــدون قـــــــرعـــــه کــشـــــی 👌 بــــــدون امــــتحان و آزمــــــون 😊 و کامـــــلا ســــاده و رایــــــــگان مــــــــیتونی بـــــــرنــده یکــــی از جـــــــــــــــــوایــــز زیـــــر باشـــــی : 👇 . ✔️ 40 عدد کمک هـزینه سفــــر به کـــربلا ✔️ 40 عدد سنگ حــرم سید الشــهدا (ع) . ✅ فقــط کافــیه همین الان وارد کـانال ‌ خــادمان امام زمان (عج)بشــید و از طـریق پیـامی کـــه ســـــنجاق شـــــده ثـــبت نام کـــنید . 😊👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1723334719C00bdc13985 ░ ⃟🏴❥๑‌‌•~--------------- *الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ فرایند ساخت مدرن‌ترین و دقیق‌ترین ماهواره‌ ایرانی با نام «پارس ۳» آغاز شد 🔹«حسن سالاریه» رئیس سازمان فضایی ایران که در مراسم راه‌اندازی سرویس ویژه اخبار حوزه فضا و نجوم در خبرگزاری تسنیم سخن می‌گفت، خبر مهمی از صنعت فضایی کشور اعلام کرد. سالاریه گفت: 🔹امروز با افتخار اعلام می‌کنم که سازمان فضایی ایران گام بسیار مهمی در حوزه طراحی و ساخت ماهواره‌های سنجشی بومی با دقت بسیار خوب برداشته و در این زمینه طراحی و ساخت دو پروژه مهم به نام‌های ماهواره پارس ۲ و ماهواره پارس ۳ رسما آغاز شده است. 🔹ماهواره پارس ۲ در واقع یک پروژه ساخت ماهواره سنجشی با دقت تصویربرداری ۴ متر است که فرآیند طراحی و ساختش آغاز شده است. 🔹ماهواره پارس ۳ هم با دقت تصویربرداری حدود ۲ متر، مدرن‌ترین و دقیق‌ترین ماهواره تصویربرداری ایران است که این پروژه هم مراحل طراحی و ساختش آغاز شده است. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
مقام محمود 24 (2).mp3
11.74M
●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ※ حرکت ما بسمت مقام محمود قطعاً با موانع و حملاتی تهدید شده و گاه متوقف می شود. ✘ در این مسیر تنها کسانی قادر به ادامه مسیرند که آموخته باشند چگونه این تهدیدها را به فرصت تبدیل کنند. | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎬 • خدا اصلاً منو نمی‌بینه! • انگار اصلاً وجود ندارم ... ولم کرده توی یه عالمه مشکل و بدبختی! • باید چکار می‌کردم براش، که نکردم ؟ 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
💢⭕️💢 سازمان سینمایی: بازیگرانی که کشف حجاب کردند اجازۀ حضور در هیچ فیلمی را ندارند 🔹تهیه‌کننده‌، کارگردان و سرمایه‌گذاری که از این افراد استفاده کند باید منتظر تبعات کارش باشد. 🔹البته جلوی اکران فیلم‌هایی قبل از قانون‌شکنی این بازیگران ساخته‌شده گرفته نخواهد شد. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شوهرم‌گولم زد و تمام داراییم رو به نام مادرش زد.‌ خواست زن دوم بگیره که رفتم دادگاه و ثابت کردم همه چیز مال منِ و .... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بیچاره خاله چقدر زحمت بچه‌هاش رو کشیده ولی الان خستگی به تنش می‌مونه‌. _ رضا چرا گیر دادی به من!؟ مامان فهمید گفت دیگه ادامه نده، منم‌ گفتم‌ چشم! مدرسه که نمیذاره برم! پیش مشاور هم بردم. من یه غلطی کردم صدام رفت بالا، تو فهمیدی. دیگه دست از سرم برنمی‌داری! _ خاک بر سرت. _ باشه خاک‌ بر سرم. دستمو ول کن شکست، اینقدر فشارش دادی‌! در حمام باز شد و با زهره چشم تو چشم شدم. وارد اتاق شد. لباسش رو برداشت و بیرون رفت. صدای علی که اومد، خنده رو لب‌هام نشست. روسریم‌ رو مرتب کردم و بیرون رفتم. _سلام. نیم نگاهی بهم انداخت. _ سلام. بقیه کجان!؟ _ بالا. _ این لباسیه که عمو برات خریده؟ _ نه اینو مامان دیروز خرید. _ رویا یه چایی بهم بده، سرم خیلی درد می‌کنه. _ قرص هم بیارم؟ _ نه اول چایی می‌خورم، اگر خوب نشدم‌ بعد. سردردم عصبیه. لیوان چایی رو جلوش گذاشتم. _ به مامان‌ بگو من اومدم.‌ ایستادم و پایین پله رفتم. _ مامان علی اومد. _ باشه الان میایم. مانتوم رو که جلوی در آویزون کرده بودم، پوشیدم.‌ همه حاضر و آماده پایین اومدن. زهره پشت خاله ایستاده بود. علی گفت: _ رضا زنگ بزن یه ماشین بیاد بریم. _ یه ماشین که جا نمی‌شیم! _ میلاد بیاد جلو، رو پای من‌ بشینه. _ بازم زیادیم! من و مامان، رویا و زهره، چهار نفره که نمیشه! زهره پوزخندی زد و من رو نگاه کرد. _ یکی اضافه‌س. اخم‌های علی تو هم رفت و با تشر گفت: _ عِه...نشنوم دیگه از این حرف‌ها! رو به رضا ادامه داد: _ بگو دو تا ماشین بیاد. خاله سمت زهره چرخید و زیر لب چیزی بهش گفت که علی متعجب گفت: _ این چیه تو پوشیدی؟ نگاه همه روی زهره افتاد. زهره نگاهی به خودش انداخت. _ مانتو دیگه! _ یادم نمیاد مانتو به این کوتاهی برات خریده باشم! کی اینو برات خریده؟ خاله که حسابی هول شده بود، گفت: _ من خریدم براش. قرار شد با چادر بپوشه. رو به زهره با حرص گفت: _ برو عوضش کن. اگر علی نبود، عوض نمی‌کرد. غرغر کنون از پله‌ها بالا رفت‌‌. ما همیشه با هم‌ میریم خرید، خاله کی اینو برای زهره خریده! رضا کنارم ایستاد و زیر لب گفت: _کی اینو براش خریده؟ _ نمی‌دونم. جوری که انگار دارم‌ دروغ میگم‌، نگاهم کرد. _ تو نمی‌دونی؟ کیفم رو بالا آوردم و هلش دادم عقب. _ ولم‌ کن بابا. اَه... _ من که تهش رو در میارم. _ چتونه شما دو تا؟ رضا گفتم زنگ بزن آژانس. با چشم‌ و ابرو برام خط و نشون کشید و سمت تلفن رفت.‌ با شنیدن صدای بوق ماشین، همه سمت در رفتیم. خاله گفت: _ رضا و زهره با من‌ میان؛ تو با رویا و میلاد بیا. اونجا هم هر کی زودتر رسید، صبر کنه همه با هم بریم. میلاد چادر خاله رو محکم گرفت. _ من می‌خوام با تو بیام. _ خیلی خب. پس رویا رو تو بیار. احتمالاً خاله رضا رو با خودش برد، تا حرفی جلوی علی نزنه. علی روی صندلی جلو کنار راننده نشست و من هم عقب پشت سرش. مسیر رو تا نصفه رفته بودیم که علی برگشت سمتم. _ اونجا که رسیدیم کنار مامان بشین.‌ ابروهاش رو بالا داد و تأکیدی گفت: _ هیچ جای دیگم نمیری! چون حرف‌های صبحشون رو شنیده بودم، منظورش از جای دیگه رو فهمیدم. _ باشه. صدای تلفن همراهش بلند شد. گوشی رو از جیب کت مشکی رنگش بیرون آورد و تماس رو وصل کرد. _ جانم مامان! _ چشم حتماً. رو به راننده گفت: _ جلوی یک شیرینی فروشی بایستید؛ کار دارم. راننده به درخواست علی ماشین رو نگه داشت. علی پیاده شد و چند لحظه بعد با یک جعبه شیرینی برگشت. یک مهمونی ساده خونه آقاجون رو خاله با استرسش برای همه سخت کرده. استرسی که همه، حتی آقاجون می‌دونه برای چیه. ترس از اینکه دیگه نذارن من به اون خونه برگردم، همیشه خاله رو اذیت می‌کنه. خاله از اول تلاش کرد تا قَیومیت من رو بگیره، اما موفق نشد و قرار بر این شد که من زیر نظر آقاجون با خاله زندگی کنم. بعد از نُه سالگیم؛ حضور علی و رضا، باعث شد تا آقاجون اصرار داشته باشه که من به خونه‌ی عمو برم‌؛ اما برای من همیشه جای سؤال بود که چه فرقی بین خونه عمو با خونه خاله هست؟ خوب اونجا هم محمد هست! اگر قرار به نامحرم باشه، محمد هم نامحرمه! ماشین جلوی در خونه آقاجون نگه داشت. رضا با دیدن ما به خاله که انگار چند دقیقه‌ای می‌شد رسیدن ولی هنوز از ماشین پیاده نشده بودند، اشاره کرد. همه پیاده شدن. علی کرایه ماشین رو حساب کرد و جعبه شیرینی رو دست خاله داد. خاله نیم‌ نگاهی به همه کرد و نگاهش روی من ثابت موند.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ رویا جان، جواب هیچ کس رو نده. _ جواب کی رو ندم! _ همین اول دارم بهت میگم، جواب هیچکس! دو ساعت صبر کن؛ شام بخوریم و برگردیم. میلاد گفت: _ واقعاً دو ساعت؟ الان که هنوز روزه! پس شام‌ چی؟ رضا لپش رو کشید. _ داره به عنوان مثال میگه. علی جدی به میلاد گفت: _ اونجا آبروریزی نکنیا! دَر خونه باز شد. همه سمت دَر چرخیدیم. عمو مجتبی با لبخند گفت: _عِه...‌ شما که رسیدید، چرا جلوی دَر ایستادید! بفرمایید داخل. با تعارف عمو، همه وارد شدیم. طبق معمول من رو بیشتر از بقیه تحویل گرفت.‌ زن عمو سوری هم تو حیاط بود که با حفظ لبخند ظاهری، جلو اومد و با خاله و علی، حال و احوال کرد. رضا به سمت محمد که گوشه‌ی حیاط مشغول درست کردن آتیش بود رفت. به همراه عمو و زن عمو وارد خونه شدیم. حضور عمه مریم و دختر‌هاش جو رو برای ما سنگین کرد. از فوت عمو که عمه زنگ زد خونه و سر مراسمات با خاله بحثش شد‌ و بعد هم قهر کرد، دیگه با هم ارتباط نداشتیم و همدیگه رو نمی‌دیدیم، مگر خونه‌ی آقاجون. پشت سر خاله وارد خونه شدم. سارا و سمانه کنار در ایستاده بودن و طبق معمول به خاله سلام نکردن. خاله سمت اقاجون قدم برداشت و شروع به حال و احوال کرد. زهره هم بدنبال خاله به طرف آقاجون رفت. نگاه پر از نفرت سارا به خاله و پچ پچ کردنش در گوش سمانه و آروم خندیدن تحقیر آمیزشون، ناراحتم کرد. هر کاری کردم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و حرکت زشتشون رو تحمل کنم. با صدای بلند رو به‌ هر دوشون گفتم: _ درد‌‌ بی‌درمون! همه متعجب از عصبانیت و حرفی که زدم‌، نگاهم کردن به جز زن عمو که به همسرش معنی‌دار نگاه می‌کرد. عصبی ادامه دادم: _ به چی می‌خندید؟ علی که هنوز پشت سرم بود، آهسته گفت: _ برو بشین ادامه نده. برگشتم سمتش، ناراحت گفتم: _ به خاله نگاه می‌کنن، می‌خندن! _ بسه رویا! همه دارن نگات می‌کنن؛ برو بشین. _ یعنی اینا... بازوم‌ رو گرفت و به جهت مخالف هلم داد و عصبی زیر لب گفت: _ برو بتمرگ‌ کنار مامان! نگاه عمو روی دست علی بود. اگر علی جلوم‌ رو نمی‌گرفت، امروز اساسی حال همشون رو می‌گرفتم.‌ عمه با نگاه، دخترهاش رو شماتت کرد و رو به خاله گفت: _ علیک سلام رویا خانم! سلام کردن یادت ندادن؟! اسم‌ من رو می‌گفت؛ ولی مخاطبش خاله بود. خاله هیچ وقت جواب عمه رو نمی‌داد. نباید بی‌جواب بزارمش. با لبخند نگاهش کردم. _ آدم سلام‌ نکنه خیلی بهتره تا مسخره کنه. با آرامش از گوشه چشم‌ نگاهم کرد. _ اینا همه از تربیته، دختر جان. _نه که شما خیلی موفق بودید! سنگینی نگاه علی رو احساس کردم که محکم و جدی گفت: _ رویا برو بشین پیش مامان! علاقه‌ی بیش از حد خانم‌جون و آقاجون باعث شده تا از هیچ کدوم از رفتارهای من ناراحت نشن. کنار هم نشسته بودن و با عشق نگاهم می‌کردن. _ سلام دختر عزیزم. بیا پیش ما ببینم! رو به جمع با صدای بلند سلامی گفتم؛ هر دوشون رو بوسیدم و بینشون نشستم.‌ خاله دلخور نگاهم کرد. علی با عمو که کمی از رفتارش ناراحت شده بود، مشغول شد. عمه ایستاد و سمت آشپزخونه رفت. رو به خانم‌جون گفتم: _ چرا ما رو با عمه اینا دعوت می‌کنید! _ چون دوست دارم بچه‌هام‌ دور هم جمع شن. خواست خدا این بوده که دو تا پسرهام پیشم نباشن. کاش جواب عمت رو نمی‌دادی! _ یه دونه نمیزنه تو دهن دختراش! متأسف سرش رو تکون داد. علی با چشم اشاره کرد که پیش خاله بشینم. خواستم بلند بشم که آقاجون گفت: _ اونجا خوبی؟ نگاهی به چهره‌ی پر از غصه‌ش انداختم. _ بله خوبم. _ اذیت نمیشی؟ _ نه خیلی هم خوش می‌گذره. _ چند شب پیش علی، برای چی داد و بیداد می‌کرد؟ متعجب پرسیدم: _ شما از کجا می‌دونید؟ نفس سنگینی کشید. _ اونش مهم نیست. می‌خوام بدونم سر تو داد میزده یا نه؟ سرم رو بالا دادم. _ نه با من نبود. _ با کی بود پس؟ درمونده به خاله نگاه کردم. نباید از اون خونه حرف بیرون بیارم. الان باید چی بگم! _ با رضا. _ سر چی؟ _ من نفهمیدم. معنی‌دار نگاهم کرد و سکوت کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
گر شود ممکن ، هزاران جان خدا جانم دهد ، میکنم یکجا به قربانت، چنان شایسته ای، ‌‌ ‎‌‌‌‎🟢🟢
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
دو سال بعد از ازدواج کم کم متوجه شدم که شوهرم وقتی میاد خونه خیلی توی فکره مثل اوایل زندگیمون سرحال نبود و همش توی فکر بود چند بار پرسیدم چی شده؟ جواب درستی بهم نمی‌داد دست به سرم می‌کرد و می‌گفت خوبم ولی می‌دونستم که دروغ میگه می‌ترسیدم که مبادا با زنی در ارتباط باشه یه مدت حسابی زیر نظر گرفتمش و متوجه شدم که... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 مهشید با ظرف میوه از آشپزخونه بیرون اومد.‌ ظرف رو جلوی خاله گرفت. _ سلام زن عمو، خوش اومدید. خاله پرتقالی از ظرف برداشت و توی بشقابش گذاشت. _ سلام‌ عزیزم. دستت درد نکنه. مهشید سمت علی رفت. علی با دست اشاره کرد که نمی‌خوره‌.‌ بعد از تعارف به زهره و میلاد، به طرف من اومد.‌ از اینکه می‌دونم با رضا قرار ازدواج گذاشتن، حس خوبی دارم. زن عمو زیاد از من خوشش نمیاد و این حس رو گاهی به مهشید هم انتقال میده؛ به خاطر همین‌ مهشید یکی در میون به من محل میذاره.‌ دست دراز کردم و خیاری از ظرف برداشتم. مهشید خواست بره که خانم جون از تمام میوه‌های توی ظرف برداشت و توی بشقابم گذاشت. _ ممنون. این همه که نمی‌تونم بخورم! _ چرا نتونی! ماشالله جوونی، بخور مادر. در مقابل چشمان حیرت زده‌ی همه، زهره وارد اتاقی شد که سارا و سمانه رفته بودن. بعد از لحظاتی تنها من بودم که با تعجب به این صحنه نگاه می‌کردم، چون خیلی زود بقیه بیخیال شدند و هر کی مشغول کار خودش شد. مهشید ظرف میوه‌ی کوچیکی رو برداشت و به حیاط رفت. آقاجون نگاهی به جمع انداخت و رو به میلاد گفت: _ میلاد برو تو حیاط با دوچرخه‌ات بازی کن.‌ دوچرخه رو آقاجون برای میلاد گرفته بود، ولی خاله اجازه نداد که میلاد دوچرخه رو به خونه ببره و از آقاجون خواست که هر وقت میایم اینجا، میلاد باهاش بازی کنه. میلاد با چشم‌های مظلومش به علی نگاه کرد. علی زیر لب برویی گفت و میلاد با خوشحالی سمت حیاط دوید. آقاجون‌ نگاهی به جمع انداخت و رو به خاله گفت: _ فقط زحمت بزرگ‌ کردن بچه‌ها، گردن پدر و مادر می‌مونه. دختر و پسر، اول و آخر باید ازدواج کنن برن سر خونه زندگیشون. چرا برای علی زن نمی‌گیری؟ دلم یکباره پایین ریخت. خاله که انگار می‌دونست ادامه بحث به کجا کشیده میشه گفت: _ می‌گیره ان‌شالله. آقاجون با دلخوری گفت: _ این جواب یعنی به من ربطی نداره!؟ خاله از حرف آقاجون کمی جا خورد‌. _ نه این چه حرفیه که می‌زنید! شما بزرگتر ما هستید. _ بزرگتری که به بزرگتری قبولش نداری! _ شما از چیز دیگه‌ای حتماً ناراحتید. _ من از هیچ چیز ناراحت نیستم. حرفم اینه؛ چرا علی زن‌ نداره؟ علی که تا اون لحظه فقط نگاه می‌کرد، گفت: _ آقاجون من خودم تمایل به ازدواج ندارم. _ تو خیلی بیخود کردی که تمایل نداری! سی سالته.‌ ازدواج سنت پیامبره. خاله درمونده گفت: _ یه چند تا دختر براش در نظر گرفتم، ان‌شالله اقدام می‌کنم. با دلهره به خاله نگاه کردم. کی رو در نظر گرفته! _ الان وقت زن گرفتن برای رضاست نه علی؛ یکم عجله کن! _ چشم. _ اصل این مهمونی برای گفتن این حرف‌ها نیست. باید سنگینی زندگی رو از روی دوش علی برداری. نمیشه که همش کار کنه، خرج خواهر و برادرهاش رو بده! پس آینده‌ی خودش چی میشه؟ خاله سرش رو پایین انداخت و با شرمندگی گفت: _ حق با شماست. علی کلافه از حرف‌های آقاجون، دستش رو روی دسته‌ی مبل مشت کرده بود. _ اولین بار رو خودم از روی دوشش برمی‌دارم. خاله و علی کنجکاو به آقاجون نگاه کردن. _ امروز دعوتتون کردم؛ چون مجتبی، رویا رو برای محمد از من خواستگاری کرده. سرم از شنیدن این حرف یخ کرد. پس برای همین خاله صبح تأکید داشت که من پیش محمد نرم! خاله فوری گفت: _ آقاجون رویا بچس، همش هفده سالشه! الان وقت ازدواجش نیست. _ ازدواج نه؛ فعلاً نامزدش می‌کنیم میره خونه‌ی عموش. درسش که تموم شد، خونه جدا می‌گیریم برن‌ سر خونه زندگیشون. بغض توی گلوم گیر کرد. من اصلاً محمد رو دوست ندارم! خواستم حرف بزنم که علی با نگاه بهم فهموند برم‌ تو حیاط. نباید اجازه بدم‌ برای من‌ تصمیم بگیرند. _ آقاجون من دوست دارم خونه‌ی خاله بمونم. لبخند مهربونی زد. _ فعلاً می‌مونی. _ فعلاً نه برای... خاله گفت: _ رویا یه دقیقه برو بیرون، بزار بزرگترها خودشون حل میکنن. _ خاله زندگی منه... علی با تشر گفت: _ رویا مامان با شما بود! گفت بری تو حیاط. به ناچار ایستادم و سمت حیاط رفتم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کلافه و عصبی از اینکه نذاشتن خودم حرف بزنم، وارد حیاط شدم. میلاد با دوچرخه مشغول بازی بود. رضا و مهشید و محمد کنار هم آهسته صحبت می‌کردن. محمد با دیدن من لبخند زد. چند قدمی به سمتم برداشت که با اخم‌های تو هَمِ من روبرو شد. کمی جا خورد، اما به حرکتش ادامه داد. توی یک قدمیم ایستاد. _ سلام. خوبی!؟ نتونستم سردی رو از صدام حذف کنم.‌ _ خوبم. _ ابروهات چرا گره خورده؟ مثل همیشه شاداب نیستی! چیزی شده؟ _ محمد حوصله ندارم؛ خواهش می‌کنم برو. هم دوست ندارم نزدیکم بمونه، هم استرس اومدن علی رو دارم؛ اون هم با توجه به تأکیدی که صبح مامان بهش کرده بود که «نذار رویا با محمد تنها بشه» و علی خیلی قاطع گفته بود «با محمد که غلط می‌کنه تنها بشه». اگر الان علی بیاد بیرون، مطمئناً ناراحت میشه. جدا از اینکه حتماً دعوام می‌کنه، دوست ندارم ناراحتش کنم. _ یعنی نمیشه باهات چند کلام حرف زد! در رابطه با مطلبی که فکر می‌کنم تو خونه بهت گفتن. _ من همون جا هم گفتم نه... در خونه باز شد و علی بیرون اومد. با دیدن محمد که رو به روی من ایستاده بود، ابروهاش به هم گره خورد. چشم غره‌ای بهم رفت که فوری سرم رو پایین انداختم. رو به محمد گفت: _ کاری داری؟ محمد که انگار از قبل آماده این برخورد بود، گفت: _ دارم با رویا حرف می‌زنم. علی ابروهاش رو بالا داد و سؤالی اما پر تهدید پرسید: _ اون وقت با اجازه کی!؟ _ با اجازه آقاجون. علی حرفی نزد، ولی آنقدر خیره به محمد نگاه کرد تا محمد تسلیم شد و بدون اینکه حرفی بزنه، پیش رضا و مهشید رفت. علی نیم نگاهی به رضا و مهشید که الان به خاطر حضورش، کمی از هم فاصله گرفته بودند انداخت و نگاهش رو به من داد. منظورش رو از نگاه خیرش، کاملاً درک کردم. فوری گفتم: _ من باهاش حرف نزدم؛ خودش اومد جلو. یک قدم بهم نزدیک‌تر شد. سرش رو کمی پایین آورد و با آروم‌ترین تون صدای ممکن گفت: _ مگه قرار نبود پیش مامان بشینی؟ _ می‌خواستم پیشش بشینم، آقاجون نذاشت. _ رویا من کاری ندارم که کی نذاشت؛ من چی به تو گفته بودم! _ گفتی کنار مامان بشینم. کمی عقب رفت. _ خوب همین الان برو تو، کنار مامان بشین. یک کلمه هم حرف نمی‌زنی! جواب منفی رو که خودت توی خونه با حاضر جوابی و پررویی دادی، مامان هم بهشون داد. دیگه ادامه نمیدی! تهدید صداش بیشتر شد. _ یه دفعه دیگه ببینم؛ خواسته یا ناخواسته با محمد همکلام شدی، من می‌دونم با تو! فهمیدی؟ سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12            ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12