🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت151
🍀منتهای عشق💞
آروم و آهسته سمت دفتر رفتم. چشمهام رو بستم تا از بین سر و صدای دخترها، صدایی از داخل دفتر بشنوم.
علی گفت:
_ من خودم حلش میکنم؛ خیلی ممنون که اینقدر حواستون به همه چی هست.
_ خواهش میکنم. این آخرین هشدار من به زهره بود؛ بار دیگهای وجود نداره.
_ مطمئن باشید دیگه تکرار نمیشه. فقط اگر اجازه بدید زهره رو امروز ببرم خونه، از فردا بیاد.
خاله نگران گفت:
_ چرا خونه؟ از درسش عقب میمونه!
_ نمیمونه! باید باهم حرف بزنیم.
_ حالا بعدازظهر میاد خونه دیگه!
خانم مدیر گفت:
_ امروز کلاس مهمی نداره؛ میتونید ببریدش. اگر میخواید رویا رو هم ببرید.
علی گفت:
_ نه رویا بمونه مدرسه. خیلی لطف کردید. با ما دیگه کاری ندارید؟
_ معینی اینجا چرا وایستادی؟
به خانمافشار، مربی پرورشیمون نگاه کردم.
_ هیچی خانم؛ الان میریم.
هم زمان علی و بعدش خاله و زهره از دفتر بیرون اومدن.
خاله سؤال خانم افشار رو جور دیگهای تکرار کرد.
_ تو چرا نرفتی سر کلاست!؟
هیچ حرفی برای گفتن ندارم. سرم رو پایین انداختم. گوش ایستادنم اصلاً بدرد نخورد؛ چیزی که شقایق گفت رو نشنیدم و توی دردسر هم افتادم.
خانم افشار رو به علی گفت:
_ خوشحالم که تشریف آوردید. امیدوارم مشکل حل شده باشه.
علی نگاه پر از تهدیدی به زهره انداخت.
_ قطعاً امروز حل میشه! با اجازتون.
سمت حیاط رفت. خانم افشار که متوجه منظور علی شد، نگاهی به زهره انداخت و مسیرش رو سمت علی کج کرد.
_ آقای معینی!
دنبالش راه افتاد و با کمی فاصله از ما، شروع به صحبت با علی کرد.
خاله فرصت رو غنیمت شمرد و بازوی زهره رو گرفت.
_ این چرت و پرتا چی بود که گفتی! خجالت نکشیدی؟
با صدای بلند علی همه بهش نگاه کردیم.
_ بیاید دیگه!
زهره دست خاله رو گرفت.
_ مامان تو رو خدا زنگ بزن به دایی بیاد.
_ با این چرت و پرتایی که تو گفتی، داییتم بیاد کاری نمیتونه کنه.
رو به من گفت:
_ سر این گوش ایستادنهات، آخر یه کاری دست خودت میدی.
دست زهره رو گرفت و سمت علی رفتن.
توی این همه تهدید، نفهمیدم زهره در رابطه با من چی گفته!
خانم افشار نزدیکم شد.
_ معینی برادرت خیلی عصبانی بود. خواهرت گفت بهت بگم زنگ بزنی به داییت.
رفتنشون رو با چشم دنبال کردم.
_ معینی با توأم!
نگاهم رو به خانم افشار دادم.
_ بیا برو تو دفتر، زنگ بزن به داییت!
_ چشم خانم.
دَر رو باز کرد و رو به مدیر گفت:
_ اجازه بدید معینی از تلفن استفاده کنه.
_ چی شده؟
_ میگم براتون.
رو به من ادامه داد:
_ عجله کن تا دیر نشده!
دستم رو به حالت اجازه بالا گرفتم و سمت تلفن رفتم.
شمارهی دایی رو گرفتم و بعد از خوردن چند بوق، صداش توی گوشی پیچید:
_ بفرمایید.
_ سلام دایی، منم.
_ خوبی رویا! تو مگه الان نباید مدرسه باشی؟
_ مدرسهم. دایی برو خونهی ما!
_ چرا چی شده؟
اگر بگم به خاطر زهره، نمیره. نیمنگاهی به خانم افشار و مدیر انداختم.
_ حال خاله خوب نیست.
نگران پرسید:
_ چرا چی شده!؟ علی هم واسه این مرخصی گرفت؟
_ دایی زود برو خونهی ما!
_ باشه الان میرم.
تماس رو بیخداحافظی قطع کرد. گوشی رو سر جاش گذاشتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت152
🍀منتهای عشق💞
پشت میزم نشستم. تمام هوش و حواسم به خونه و زهرهست. گاهی هم ذهنم پیش حرفهای علی توی ماشین میره.
چرا من رو مستأصل نگه داشته!
کاش میشد از مدرسه فرار کنم زودتر به خونه برم ببینم چه اتفاقی افتاده. اما از عواقبش میترسم؛ هم توی مدرسه، هم توی خونه.
مجبورم تا زنگ آخر صبر کنم. اگر تو این شرایط شقایق رو نمیدیدم بیشتر باهاش حرف میزدم.
برعکس همیشه معلم از نبودن زهره سؤالی نپرسید؛ این یعنی آبروی زهره توی کل مدرسه رفته و همه فهمیدند که علی، زهره رو با خودش خونه برده.
هر سه زنگ مدرسه تموم شد و بالاخره زنگ آخر به صدا در اومد. دلم میخواد بال در بیارم و تا خونه پرواز کنم و زودتر برسم.
اهمیتی به بچههای دور معلم ندادم. کیفم رو برداشتم و فوری از کلاس بیرون اومدم.
با سرعتی که بیشتر شبیه دویدن بود، خودم رو به خونه رسوندم. سر کوچه با دیدن ماشین دایی، نفس راحتی کشیدم و نفسنفسزنون سمت خونه رفتم.
میلاد جلوی دَر، در حال بازی کردن بود. با دیدنم فوری سمتم اومد و سلام کرد. جوابش رو دادم.
_ تو خونه چه خبره؟
_ نمیدونم! من و رضا تا رسیدیم، مامان بیرونم کرد.
_ رضا کجاست؟
_ توی خونه، فقط نذاشتن من باشم!
_ خیلی خب، یکم دیگه بازی کن تا خاله صدات کنه.
میلاد که از خداشِ توی کوچه بمونه، بلافاصله شروع به بازی با دوستش کرد.
فوری وارد حیاط شدم. صدا از خونه در نمیاومد. آهسته کفشم رو درآوردم و با احتیاط داخل خونه شدم.
با ورودم همه نگاهم کردن. سلام کردم و دَر رو بستم.
علی سر جای همیشگیش نشسته بود و دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود. دایی روبهروش روی یک پا نشسته بود و حالتی به خودش گرفته بود که هر لحظه ممکن بود علی رو بگیره و از حملهی احتمالیش به زهره که تو آشپزخونه پنهان شده بود، جلوگیری کنه. خاله جلوی دَر آشپزخونه ایستاده بود. رضا هم روی پلهها نشسته بود.
نگاه همه جز علی باعث شد تا کمی موذب بشم. سرم رو پایین انداختم و کنار خاله ایستادم.
با صدای علی تمام بدنم لرزید.
_ کی به تو گفت زنگ بزنی به این!؟
منظورش از این، دایی بود. دایی که همیشه جانب شوخی رو در نظر میگرفت تا جو رو آروم کنه، این بار متوجه حساسیت علی شد و برعکس همیشه حرفی نزد.
ناخواسته دامن خاله رو توی مشتم گرفتم.
_ با توام رویا!
با تت پته لب زدم:
_ خا... خانم افشار... گفت.
_ خانم افشار از کجا میدونه که شما یه دایی دارید که منتظرِ تو این خونه یه اتفاقی بیفته، زودتر از همه جلوی خونه سبز بشه!
از این که باهام تند حرف زد، بغض به گلوم نشست.
با فریادش توی خودم جمع شدم.
_ انقدر بدم میاد یه سؤال میپرسم جوابم رو نمیدید!
فوری گفتم:
_ نمیدونم از کجا، فقط به من گفت زنگ بزن به داییت بره خونه.
_ من با تو کار دارم رویا! بشین تا نوبتت بشه.
خاله آهسته و بیصدا کنار رفت و با دست اشاره کرد که وارد آشپزخونه بشم.
با دیدن زهره، که دستمال خونی رو جلوی بینیش گرفته بود تا ازخونریزی بیشتر جلوگیری کنه، متوجه شدم که دایی نتونسته کاملاً جلوی علی رو بگیره.
کنارش نشستم. چشمهاش قرمز و پف کرده بود و جای دست علی روی صورتش مونده بود. نگاهم رو از صورتش گرفتم و به زمین دادم. زهره هم ترجیح داد توی این شرایط حرفی نزنه. صدا از کسی در نمیاومد. خاله گفت:
_ الان این جوری میکنی یه اتفاقی برات میافته! اشتباه کرده تو هم تنبیهش کردی. بسه دیگه! این قیافه چیه به خودت گرفتی؟
چند ثانیه سکوت بود که علی محکم و جدی گفت:
_ زهره تو دیگه حق مدرسه رفتن نداری! میشینی خونه تا تکلیفت رو معلوم کنم.
هر لحظه صداش نزدیکتر میشد.
_ اصلاً لیاقت از خونه بیرون رفتن رو نداری. این همه دخترا میرن مدرسه درس میخونن، کدومشون خانوادههاشون رو این جوری درگیر کردن که تو کردی! میشینی توی خونه تا تکلیفت رو روشن کنم. آدم میشی و دیگه از این غلطهای اضافه نمیکنی.
زهره از ترسش گریه هم نمیکرد. شاید این حرف علی رو جدی نگرفته، این وسط من چی کارم که با من بد حرف زد!
صدای خاله که با دایی حرف می زد، به ما فهموند که علی دیگه پایین نیست.
_ حسین جان خدا خیرت بده؛ اگر تو نیومده بودی، نمیدونستم چی میشد.
_ آبجی من فکر میکنم تو اشتباه میکنی! امر کردی بیا، منم اومدم؛ اما این راه و رسمی که زهره پیش گرفته، اصلاً درست نیست. جمع کردنش فقط از علی برمیاد. بذار کار خودش رو بکنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت153
🍀منتهای عشق💞
_ مگه قراره یه نفر واسه یه اشتباه چقدر تنبیه بشه. دیگه بسِشه دیگه! تو نیامده بودی، ول نمیکرد.
_ بذار کتک بخوره، شاید آدم بشه. منم جای علی بودم میزدمش.
_ خیلی خب، تو نمیخواد شعله آتیش رو بیشتر کنی!
_ دست شما درد نکنه. اون از علی که به من میگه این دَرِ خونه سبز میشه؛ اینم از شما که میگی شعله آتش زیاد میکنی! این وسط چهار تا مشت و لگد قرار بود نثار من بشه، که شد.
خاله از دَر آشپزخانه فاصله گرفت.
_ ناراحت نشو، منظورم این نبود.
_ باشه کار نداری؟
زهره فوری ایستاد و پشت خاله رفت. رو به دایی گفت:
_ دایی میشه نری؟
دایی نگاه پر از سرزنشش رو به زهره داد و متأسف سرش رو تکون داد. زهره سر به زیر شد. خاله جلو رفت و دستش رو پشت کمر دایی گذاشت.
_ حالا یه امروز رو بمون.
_ کار دارم آبجی، مرخصی نگرفتم یه دفعه همین جوری ول کردم اومدم. زودتر باید برگردم از کار بیکار نشم.
_ خیلی خب باشه برو.
_ کاری نداری؟
_ اگر تونستی شب بیا.
خداحافظی کرد و رفت. با رفتن دایی، رضا میدان رو برای خودش خالی دید.
_ صبح این بود که به من نمیگفتید!
خاله نگاهش کرد و وارد آشپزخونه شد. زهره هم ایستادن اونجا رو جایز ندونست و سرجاش برگشت. کیفم رو از روی شونهم پایین انداختم و روبروی رضا ایستادم.
_ تو چرا به من نگفتی؟
_ سر سفره خواستم بگم، علی نذاشت.
_ الان همه خونهی عمه هستن، ما اینجا اسیر زهره خانمیم.
_ تو نگران عمهای یا مهشید؟
سینه سپر کرد.
_ تو چی کار به این کارها داری!
_ آره فقط تو باید کار داشته باشی.
_ رویا میزنم لهت میکنما!
یه قدم جلوتر رفتم.
_ من اینجام، مثلاً چه غلطی میخوای بکنی؟
صدای علی از بالای پلهها باعث شد تا هم من، هم رضا از ترس از جامون بپریم. با خشم رو به من گفت:
_ بیا بالا کارت دارم!
این رو گفت و به اتاقش برگشت.
ترسیده به خاله که صدای علی رو شنیده بود و از آشپزخونه بیرون میاومد، نگاه کردم. خدا رو شکر که علی بالای پلهها این رو گفت و رفت. رو به خاله گفتم:
_ خاله با من چی کار داره؟
دستش رو با پایین دامنش خشک کرد.
_ لا اله الا الله! چه گرفتار شدم امروز.
پلهها رو یکی یکی بالا رفت.
اول و آخر من باید به اتاق علی برم. اما با من چی کار داره! حتماً به خاطر زنگ زدنم به دایی که گفت بشین نوبتت بشه، میخواد دعوا کنه. چه توضیحی باید بهش بدم. اصلاً اگر بگه چرا دروغ گفتی که خاله حالش بده، من باید چی بگم!
به زهره نگاه کردم و زیر لب غریدم:
_ همهش تقصیر توئه، ببین تو این خونه چی کار میکنی!
زهره زبونش خیلی درازه، اما الان جو خونه جوری نیست که بخواد جواب کسی رو بده. نگاهش رو با ناز ازم گرفت و به زمین داد.
یاد حرف شقایق افتادم؛ «ذات زهره خرابه.»
وارد آشپزخونه شدم.
_ توی دفتر چی به خانم مدیر و علی گفتی که خانم مدیر میگفت رویا اهل این کارها نیست؟
طلبکار گفت:
_ میخواستی گوشت رو تیزتر کنی، همش رو بشنوی.
_ نشنیدم، الان بهم بگو!
دوباره نگاهش رو ازم گرفت و جوابم رو نداد.
نکنه تهمتی که زهر توی دفتر به من زده رو علی باور کرده و من از همه جا بیخبرم!
_ زهره توروخدا اگه حرفی زدی بگو رفتم بالا بتونم از خودم دفاع کنم.
_ من در رابطه با تو حرف نزدم، اشتباه شنیدی.
_ من نشنیدم، خانم افشار گفت.
_ کم دروغ بگو! اون لحظه خانم افشار توی دفتر نبود.
_ کدوم لحظه!؟ پس گفتی. خوب بگو دیگه!
خاله وارد آشپزخونه شد و گفت:
_ برو بالا ببین چی کارت داره.
_ خاله میترسم.
_ گفت کاریت نداره، میخواد باهات حرف بزنه. برو.
_ خاله!
نگاهم کرد.
_ جانم.
_ میگم زهره توی دفتر، چی در رابطه با من به خانم مدیر و علی گفت؟ علی از بابت اون عصبانی نباشه!
شماتت بار به زهره نگاه کرد و گفت:
_ نه هیچکس چرت و پرتهایی که این گفت رو باور نکرد. برو بالا ببین چیکارت داره.
_ میشه بهم بگید...
دستش رو پشت کمرم گذاشت و از آشپزخونه هولم داد بیرون.
_ برو دیگه الان صداش در میاد.
_ حداقل یه لیوان آب بده ببرم براش.
خاله به تأیید حرفم سرش رو تکون داد. لیوان آب رو پر کرد و توی پیش دستی گذاشت و دستم داد. کیفم رو پایین پلهها گذاشتم و بالا رفتم. احساس میکنم قلبم به جای سینهم، توی گلوم میتپه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. پادگان نظامی اسرائیل غاصب
در اسرائیل، چیزی به نام مردم معمولی وجود ندارد.
صهیونیستها تلاش میکنند تا نشان دهند که حمله فلسطینیها علیه مردم عادی است. اما در واقعیت، همه ساکنان سرزمینهای اشغالی، یا مسلح هستند؟ یا عضو ارتش؟ ما رسما با یک رژیم "تروریستی" طرف هستیم.
@Aftabe_hedayat
38.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طوفان کفنپوشان مردم عراق
در حمایت از مردم مظلوم فلسطین
@Aftabe_hedayat
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت154
🍀منتهای عشق💞
آب دهنم خشک شده. کاش میتونستم کمی از این آب را بخورم، اما لرزش دستام کار دستم میده. پشت دَر اتاقش ایستادم و دَر زدم. با گفتن جمله بیا تو، دستگیره دَر رو پایین دادم و وارد اتاق شدم.
با ورود به اتاقش، زیر نگاه عصبیش تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم. چند قدم بهش نزدیک شدم. بدون اینکه حرف بزنه، آب رو از دستم گرفت و روی میزش گذاشت.
ناخواسته ازش فاصله گرفتم. روزنامهای که روی میز بود رو برداشت و از حرص توی دستش فشار داد.
_ من رو نگاه کن.
سرم رو بالا گرفتم و تو چشمهاش خیره شدم.
_ تو چرا به جای اینکه به من حرف بزنی، میری به مامان میگی؟ مگه بهت نگفتم به خودم بگو!
_ آخه... مامان...
ارتباط چشمیم رو باهاش قطع کردم. سرگردون به هر جایی جز چشمش نگاه کردم. روزنامه رو زیر چونهم گذاشت و صورتم رو بالا گرفت. خیره تو چشمهام، ریز سرش رو تکون داد.
_ مگه بهت نگفتم حرفی شد به خودم بگو؟
ریتم قلبم با نگاهش بهم ریخت. انگار یه چیزی توی دلم پایین افتاد. روزنامه رو از زیر چونم برداشت.
_ سؤالهام جواب نداره؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
_ مامان گفت بهت نگم.
_ نمیخواد ادا در بیاری، وقتهایی که عصبانیام بگی مامان.
ازم فاصله گرفت و روی زمین نشست.
_ رویا دارم یه کارهایی میکنم که خودت داری خرابش میکنی.
کاش جرأت داشتم و میپرسیدم داری چی کار میکنی!
_ برو تو اتاقتون تمام کتابهای زهره رو بیار اینجا.
_ یعنی واقعاً دیگه نمیذاری درس بخونه؟
_ تو به این کارها، کار نداشته باش. کاری که گفتم رو انجام بده.
سرم رو پایین انداختم.
_ میشه من این کار رو نکنم؟
طلبکار گفت:
_ یعنی چی؟
_ به مامان بگی بهتره نیست!
_ نه، میخوام به تو بگم.
_ آخه چرا من!
_ چون من از مامان توقع ندارم به حرفم گوش کنه، ولی از تو دارم.
علی داره با این حرفهاش من رو عذاب میده. چرا بهم نمیگه تصمیمش چیه؟
_ برو انقدر حرف نبر.
_ خب پس تا شب صبر کن.
تهدیدوار گفت:
_ همین الان رویا!
_ آخه من الان اگر این کار رو بکنم، زهره...
عصبی روزنامهای که کنارش گذاشته بود رو دوباره برداشت. فوری حرفم رو عوض کردم و قدمی به عقب برداشتم.
_ باشه، باشه الان میرم میارم.
منتظر نموندم و فوری از اتاقش بیرون رفتم.
درمونده به دَر اتاق نگاه کردم. من اگر این کار رو بکنم، زهره دوباره باهام لج میشه. خاله از پایین پلهها نگاهم کرد. با دست اشاره کردم تا بالا بیاد.
روبروم ایستاد. دستم رو روی بینیم گذاشتم و به اتاق خودم و زهره اشاره کردم.
خاله متوجه منظورم شد و بیحرف دنبالم اومد.
تن صدام رو پایین آوردم و دست خاله رو گرفتم. خواستم حرف بزنم که خاله متعجب گفت:
_ چرا اینقدر یخ کردی؟
_ عیب نداره. خاله علی به من گفت تمام کتابهای زهره رو ببرم اتاقش.
خاله کلافه نچی کرد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و زیر لب گفت:
_ چه خاکی به سرم بریزم!
_ من الان چی کار کنم! نبرم علی دعوام میکنه، ببرم زهره پوستم رو میکنه.
نفسهای عمیق و پشت سرهمش رو بیرون داد.
_ الان باهاش حرف میزنم.
فوری مانع شدم.
_ نه خاله تو رو خدا نگو! به من میگه چرا هر چی بهت میگم میری به مامان میگی. الان تو اتاق کلی دعوام کرد.
اخم کمرنگی وسط پیشونی خاله نشست.
_ یعنی حرفت رو به من نزنی؟
_ حالا اینا رو ول کن؛ من چی کار کنم!
نگاهی به وسایل زهره انداخت.
_ تا من بالام ببر بزار اتاقش، زهره نفهمه تو بردی.
_ واقعاً نمیذاره دیگه بیاد مدرسه!؟
_ نمیدونم به خدا، کی به تو گفت زنگ بزنی به داییتون؟
_ خانم افشار.
_ خدا الهی خیرش بده. نبود معلوم نبود چه بلایی سر زهره میآورد. ببر این کتابها رو، شاید از عصبانیتش کم بشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت155
🍀منتهای عشق💞
کتابها رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. پشت دَر اتاق علی ایستادم. رضا همزمان از پلهها بالا اومد و با دیدن کتابها توی دستم، جلو اومد و گفت:
_ چرا میبری اونجا؟
درمونده نگاهش کردم.
_ علی گفت.
_ واسه چی؟
_ نمیدونم. تو رو خدا به زهره نگو!
_ مال زهرهست اینا!؟
_ به خدا من هیچ کارم، علی گفت ببرم اتاقش.
نچی کرد و به پایین پلهها نگاهی انداخت.
_ واقعاً دیگه نمیذاره بره؟
_ من نمیدونم رضا؛ نگی به زهره!
_ نمیگم بابا، گیر دادی به یه حرف ول نمیکنی!
با صدای عصبی علی به دَر نگاه کردم.
_ رویا...
چند ضربه به دَر زدم که رضا آهسته گفت:
_ بپرس واقعاً نمیذاره بره!
_ پرسیدم، گفت به تو ربطی نداره.
_ دوباره بپرس منم بشنوم.
دستگیره رو پایین دادم و داخل رفتم.
نگاهی بهم انداخت و با تشر گفت:
_ از اتاق من تا اتاقتون نیم ساعت راهه؟
به دَر اشاره کردم.
_ خاله بیرون باهام حرف میزد.
_ بذارشون رو میز، برو بیرون.
کتابها رو روی میز گذاشتم و سؤالی نگاهش کردم. متوجه نگاهم شد.
_ چیه؟
گوشهی لبم رو به دندون گرفتم. خدا بگم رضا رو چی کار کنه! سؤالی که جوابش رو چند لحظه پیش بهم نداد، باید دوباره بپرسم.
_ میشه یه سؤال بپرسم؟
با سر اجازه داد.
_ واقعی واقعی دیگه نمیذاری زهره بیاد مدرسه؟
_ مگه الان بهت نگفتم تو کار بزرگترها دخالت نکن!
_ یه سؤال فقط پرسیدم.
_ رویا این رو آویزهی گوشت کن؛ اینی که دارم میگم برای آیندمون هم...
رضا پشت دَر هست و نباید این حرفها رو بشوه.
با صدای کمی بلند که بتونم علی رو ساکت کنم، گفتم:
_ باشه ببخشید، دیگه نمیپرسم.
متعجب نگاهم کرد. خودش هم فکرش رو نمیکرد که من در برابر حرف از آیندهای که الان مشترک خطابش کرد، این طور پاسخ بدم و نذارم حرفش رو تموم کنه.
ابروهاش بالا رفت. نمیدونم از این چراغ سبزی که علی بهم داد خوشحال باشم یا از این که نذاشتم حرفش رو بزنه ناراحت.
نگاهش انقدر عمیق و معنیدار بود که نتونستم سکوت کنم. با سر به دَر اتاقش اشاره کردم و لب زدم:
_ رضا پشت دَرِ.
متعجبتر از قبل، به در نگاه کرد و بلافاصله ایستاد و سمت دَر رفت. بدون معطلی دَر رو باز کرد. سمت میز بودم و دیدی نسبت به بیرون نداشتم.
دلم نمیخواست بگم رضا داره چیکار میکنه؛ اما واقعاً توی اون شرایط چارهای برام نمونده بود.
_ خاک تو سرت رضا!
صدای رضا که حسابی خجالت کشیده بود رو شنیدم.
_ من داشتم رد میشدم.
_ همیشه رد میشی، گوشت رو میچسبونی به دَر اتاق من؟!
_ یهو خوردم زمین، برای اینکه تعادلم حفظ بشه به دَر اتاقت تکیه کردم.
این بار صدای خاله اومد.
_ تو رو خدا بسه! خونهی ما شده شبیه این خونه مجردیا که یکسره از توش صدا در میاد.
همه ساکت شدن. موندن تو اتاق علی اصلاً به نفعم نیست. الان میاد دقودلی همه چی رو سر من خالی میکنه.
آهسته سمتش رفتم. متوجهام شد. بدون اینکه نگاهش رو از رضا که سرش پایین بود برداره، خودش رو کنار کشید تا رد بشم.
خاله رو به من گفت:
_ برو به میلاد بگو بیاد تو دیگه بسه!
علی با تشر به رضا گفت:
_ تا وقتی تو، تو خونهای، دخترا باید برن دم دَر؟
رضا حق به جانب گفت:
_ به من چه! مامان به رویا گفت.
_ جواب منو نده رضا!
رو به من گفت:
_ تو هم برو سفره رو پهن کن، یه زهرمار بخوریم.
چشمی گفتم و با عجله بدون اینکه به رضا نگاه کنم از پلهها پایین رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از ریحانه 🌱
_گلباقالی، اونجا وایسنتا به من ذل بزن. یه چاقو بردار جلدی بشین پیاز ها رو پوست بگیر
برای منکه به زور از آقاجان جدا شدم پیاز پوست کندن توی این لحظه بهترین کاره. به بهانهی بوی پیاز میتونم تا دلم میخواد گریه کنم
با بغض اولین پیاز رو برداشتم که در باز شد و زنی میانسال جدی اما با صورتی مهربون وارد شد.
همه به احترامش ایستادن و نگاهی بهش انداختم و فوری ایستادم. با اخم رو به خاور گفت:
_کی گفت این رو به کار بکشید؟
خاور هول شد و دستش رو با گوشهی چادرش که دور کمرش گره زده بود پاک کرد
_ببخشید. مونس آوردش اینجا فکر کردم برای کمک اومده!
خونسرد نگاهم کرد
_مونس غلط کرد.
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت156
🍀منتهای عشق💞
وارد آشپزخونه شدم. زهره روبروی آینه کوچیکِ بالای سینک ایستاده بود و انگشتش رو آروم زیر کبودی زیر چشمش که کم کم داشت خودش رو نشون میداد، میکشید. با دیدن من فوری دستش رو انداخت.
_ علی چی کارت داشت؟
چی باید به زهره بگم تا هم شک نکنه، هم دست از سرم برداره.
_ هیچی، فقط دعوام کرد که برای چی زنگ زدی به دایی. بعد اینکه چرا مدیرتون گفته با من برید مدرسه، به جای اینکه به من بگی به مامان گفتی.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ دستت درد نکنه به دایی زنگ زدی؛ هرچند زیاد با من خوب نیست ولی اگر نبود معلوم نبود چی میشد.
_ من واقعاً به خاطر اتفاقی که برات افتاده متأسفم.
چشمهای پر از اشکش رو ازم گرفت. شیر آب رو باز کرد و آبی به صورتش زد.
_ خون بینیت کی بند اومد؟
_ هی قطع میشه، دوباره میاد.
_ رویا به نظرت علی نمیذاره من دیگه مدرسه برم؟
دلم براش سوخت. اصلاً دوست ندارم این خبر بد رو بهش بدم.
_ نمیدونم فکر کنم الان عصبانیه، صبر کن عصبانیتش بخوابه، شاید بذاره.
اشک روی صورتش ریخت.
_ هیچ وقت قسم نمیخورد! قسم خورد که نمیذاره برم.
_ صبر کن آروم میشه؛ نهایتش بلند میشیم میریم خونه آقاجون از آقاجون میخوایم بهش بگه.
_ آره همین مونده حرفم توی کل فامیل بپیچه که علی زهره رو زده، اجازه هم نمیده بره مدرسه.
_ دیگه چارهای میمونه؟ باید یه کاری بکنیم یا نه؟
با صدای لرزون گفت:
_ آخه اگه من مدرسه نیام چی کار کنم؟
زهره اصلاً آدمی نیست که بشه بهش اعتماد کرد و باهاش حرف زد؛ وگرنه الان بهش میگفتم چی توی رفتارهای زشت میبینی که ازشون دست بر نمیداری؟ اون روز که خونهی عمه میرفتیم از چی لذت بردی که به پسره نگاه کردی و خودت رو توی خطر انداختی؟ هم آیندهت رو و هم اون لحظهت رو خراب میکنی!
اصلاً مگه خانم مدیر بهت نگفته با هدیه حرف نزنی! مگه خاله و علی منعت نکرده بودن؛ چرا باهاش حرف زدی؟ چرا هر کی هر کاری رو بهت میگه نکن، انجام میدی؟
به جای گفتن این حرفها فقط در آغوش گرفتمش و شروع به نوازش کمرش کردم. دستم روی بازوش خورد که با گفتن آخ، ازم فاصله گرفت. نگاهی به بازوش انداختم و متأسف سرم رو تکون دادم.
وسایل سفره روی زمین چیدم. زهره پرسید:
_ علی میاد پایین برای نهار؟
_ خودش گفت پهن کنم.
_ من چی کار کنم؟ نه میتونم بمونم اینجا، نه میذاره برم بالا.
_ حالا چند تا قاشق زوری بخور.
_ از گلوم پایین نمیره.
میلاد عصبی وارد خونه شد و دَر رو به هم کوبید.
_ مامان... مامان...
صدای خاله از بالای پلهها که کمکم بهمون نزدیک میشد اومد.
_ جانم پسرم؟
_ چرا به رضا میگی بیاد دنبال من! همش منو میزنه.
رضا هم همیشه دقودلیش رو سر میلاد خالی میکنه.
خاله روبروی میلاد ایستاد و شروع به وارسی صورتش کرد.
_ کجات زده؟
_ گوشم رو پیچوند.
رضا دَر را باز کرد. خاله با تشر گفت:
_ چرا میلاد رو زدی؟
_ بهش میگم بیا تو، میگه به تو چه!
خاله لبش رو به دندون گرفت و رو به میلاد گفت:
_ آره میلاد! صد بار نگفتم به برادر بزرگت احترام بذار.
_ این برادر بزرگ من نیست که! داداش علی هست.
رضا پوزخندی زد و رو به خاله گفت:
_ بیا تحویل بگیر مامانخانم!
میلاد گفت:
_ به تو ربطی نداره، من حرف داداش علی رو گوش میکنم. تو خودت بدی. خودم دیدم با مهشید سر کوچه حرف میزدی!
خاله نگاهش بین رضا که با چشم و ابرو برای میلاد خط و نشون میکشید و میلاد جابجا شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀