eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
539 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴😭 بود ناموس مرتضی اما، بین آتیش و دود زندانی 🎙 حاج مهدی رسولی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله لبش رو به دندون گرفت و چپ‌چپ نگاهم کرد که عمه گفت: _ ایرادی نداره، اذیتش نکنید. شاید بهتر باشه که توی جمع بگم.‌ وقتی که دستم خورد به دَر ماشین، درد بدی توش پیچید. طبیعی نبود. رفتم دکتر گفت که خیلی بد شکسته. تازه بهوش اومده بودم. با خودم گفتم مریم دست روی یتیم بلند کردی، خدا دستت رو شکوند. تا وقتی هم که رویا من رو نبخشه و حلال نکنه این دست همین شکلی می‌مونه.‌ امروز باید از رویا حلالیت بطلبم. تو چشم‌هام نگاه کرد. _ من رو ببخش، من اشتباه کردم. زیر لب غرغرکنان طوری که فقط علی بشنوه گفتم: _ وقتی که می‌زنی همه می‌فهمن؛ وقتی که می‌خوای عذرخواهی کنی می‌بری تو اتاق! علی آهسته‌تر از خودم گفت: _ کشش نده. نمی‌دونم چرا نمی‌ذارن جواب بدم! دلم می‌خواد الان وایسم بگم، اگر قرارِ من تو رو ببخشم، نمی‌بخشم. اگر قرارِ دستت به خاطر من خوب بشه، ایشالا هیچ وقت خوب نشه.‌ چون من هیچ کاری باهات نداشتم. بیخودی منو کشیدی توی اتاق، هرچی دلت خواست بارم کردی، آخر سر هم بهم سیلی زدی. دست شکسته تو آه من نیست؛ آه پدر و مادرمِ که دستشون از دنیا کوتاه و دلشون شکست از اینکه تو بیخود و بی‌جهت دخترشون رو کتک زدی. همه به من نگاه می‌کردن. انگار منتظر بودن من یک کلمه بگم بخشیدم؛ اما سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم. آقاجون تک سرفه‌ای کرد. _ این مهمونی را به دو جهت گرفتیم؛ اولی که مریم اصرار داشت از رویا عذرخواهی کنه و به نظر من باید به رویا وقت بدی تا با خودش کنار بیاد و بتونه ببخشه. بعد هم از رویا می‌خوام که احترام من رو نگه داره و به خاطر موی سفید من کوتاه بیاد. اما مسئله بعدی که امروز به خاطرش اینجایید، همتون کم و بیش در جریانش هستید. نگاهم به رضا افتاد. لبخندش از اون پهن‌تر نمی‌شد. مهشید هم دست کمی از رضا نداشت. آقا جون رو به عمه ادامه داد: _ البته با اجازه مریم‌جان. عمه مریم که حسابی از این که من حرفی نزدم، ناراحت بود گفت: _ من از روز اولم گفتم که هیچ برنامه شادی رو به خاطر عباس‌آقا خدابیامرز عقب نندازید. آقاجون این بار رو به خاله گفت: _ قبل از اینکه حرفی بزنم باید یه صحبتی با زهرا داشته باشم. خاله کمر صاف کرد و چادرش را با دست جلو کشید. _ خواهش می‌کنم، من در خدمت هستم. آقاجون تکیه‌اش را به عصاش داد و ایستاد. _ اینجا نه، بیا تو حیاط. خاله هم بلافاصله ایستاد و دنبالش راه افتاد. همه به هم نگاه می‌کردن. زن‌عمو سوری اصلاً خوشحال نبود و سعی می‌کرد از خوشحالی مهشید هم با نگاهش کم کنه.‌ اما مهشید اصلاً تو این باغ‌ها نبود و جز رضا به جای دیگه‌ای نگاه نمی‌کرد. رضا از اینکه آقاجون با خاله بیرون رفتند و صحبت می‌کنند، کلافه‌ست و تلاش می‌کنه جلوی خودش رو بگیره تا کسی نفهمه. دخترهای عمه همچنان با نفرت من رو نگاه می‌کنند و خبری از پشیمونی که توی نگاه عمه هست تو نگاه اون دوتا نیست. خانم‌جون با لبخند نگاهش بین رضا و مهشید جا‌به‌جا شد و گفت: _ ان‌شاالله همیشه توی این خونه شادی باشه. خدا روح عباس‌آقا رو هم شاد کنه. دَر خونه باز شد و خاله گفت: _ علی‌جان یه لحظه میای؟ علی خواست بلند بشه که فوری آستینش رو گرفتم. _ منم بیام؟ آستینش رو از دستم بیرون کشید و زیر لب غرید: _ چی‌کار می‌کنی! اصلاً حواست هست؟ بشین الان میام. _ آخه می‌ترسم. _ از اینجا تکون نخور، جواب هیچکس رو هم نده تا برگردیم. رفت و من رو با زن‌عمو سوری و عمه تنها گذاشت. قیافه‌ی طلبکاری به خودم گرفتم تا کسی جرأت نکنه باهام حرف بزنه. زن‌عمو ایستاد و رو به عمومجتبی گفت: _ آقامجتبی یه لحظه بیا! و سمت آشپزخونه رفت. معلوم نیست چرا همیشه با ازدواج بچه‌هاش مخالفه. خدا رو شکر که با من و محمد مخالف بود. اما الان نمی‌دونم چرا با مهشید و رضا مخالفه؛ البته دلایل برای مخالفت ازدواجشون زیاده. دَر خونه باز شد و هر سه وارد خونه شدن. به محض نشستن‌شون آقاجون گفت: _ خب همه در جریان خواستن رضا و مهشید هستید. مریمم که اجازه داده. من با زهرا صحبت کردم، اون هم مخالفتی نداره. آقاجون رو به عمومجتبی که تازه از پیش سوری‌خانم از آشپزخونه بیرون اومده بود گفت: _ مجتبی‌جان اگر اجازه بدی مهشید و رضا برن توی اتاق با هم صحبت کنن. لبخندی زد و گفت: _ این حرفا چیه آقاجون، اجازه من هم دست شماست. مهشید بابا، بلندشو برو. از خدا خواسته بلند شدن و سمت اتاق رفتن. دَر رو که بستن آقاجون گفت: _ تا اونا دارن صحبت می‌کنن، شمام اینجا صحبت‌هاتون رو بکنین.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ عروسی می‌خواین چی‌کار کنین؟ چه وسایلی رو قراره بگیرید؟ قرار مدارهاتون رو بذارید. عمو‌مجتبی گفت: _ عروسی که خودم براشون می‌گیرم. توی وسایل جهیزیه هم چیزی نمی‌خوام رضا بخره. می‌مونه بحث خونه و کارش؛ به رضا گفتم بعد از عقد ساعتی که از دانشگاه تعطیل می‌شه بیاد بنگاه پیش خودم وایسته تا راه‌و‌چاه رو نشونش بدم. خونه هم، یه خونه کوچیک براشون تهیه می‌کنم. خاله گفت: _ دستتون درد نکنه آقامجتبی، زحمت می‌کشید. اما بابت عروسی باید بگم که من یکم پول پس‌انداز کردم از اول تا حال؛ این رو برای عروسی بچه‌ها کنار گذاشتم. توی بحث خونه‌ هم خودم یه فکری براشون می‌کنم. بحث کارم، ان‌شالله رضا مدرک تحصیلیش رو که گرفت، بعد از سربازی رفتنش، اون موقع یه فکری براش می‌کنیم. وسایل جهیزیه هم هر کدام که به نظرتون باید رضا تهیه کنه اصلاً از نظر من ایرادی نداره، شما بگید من تهیه می‌کنم. خاله همیشه سعی می‌کنه عزت نفسش رو کم نکنه و دست کمک به سمت هیچکس دراز نکنه. عمومجتبی گفت: _ زن داداش قصد ناراحت کردن‌ِتون رو نداشتم. رضا هم مثل پسرم، برای من فرقی نداره. به مهشید و محمد که نگاه می‌کنم با بچه‌های شما فرقی ندارن برام. _ شما لطف دارید آقامجتبی، اما هر چیزی حساب و کتاب خودش رو داره. آقاجون مثل همیشه با رضایت نگاهش رو از مامان برداشت. _ عروسی رو می‌ذاریم ان‌شالله بعد از سربازی. زهرا هم می‌تونه یک مقدار پس‌اندازش رو بیشتر کنه. خود رضا هم فرصت داره که درسش رو تموم کنه. اگر نخواست بنگاه بیاد یه کار دیگه‌ای رو انتخاب کنه.‌ سوری‌خانم با لحنی که حسابی دلخوریش رو نشون می‌داد و معلوم بود از حرف‌های عمومجتبی راضی نیست گفت: _ آقاجون من این رو از الان بگم، من اجازه نمی‌دم مهشید توی هر خونه‌ای زندگی کنه.‌ کاری هم که رضا پیدا می‌کنه باید در شأن دختر من باشه! یه کار کم درآمد نباشه که مهشید سختی بکشه. خودتون که می‌دونید مهشید از اول تو ناز و نعمت بزرگ شده. در خصوص مهریه هم باید بگم... عمومجتبی سرفه‌ای کرد. _ سوری‌خانم! زن‌عمو سرش رو پایین انداخت و ادامه حرفش رو خورد. حرف‌ها در رابطه با عروسی و عقد تمومی نداشت. همه جز زن‌عمو خوشحال بودن. خاله توی فکر بود اما دوست داشت خودش رو آروم نشون بده. آقاجون رو به علی گفت: _ ان‌شالله نوبت تو علی. علی سرش رو پایین انداخت. _ فرقی نداره آقاجون. شرایط الان برای رضا فراهمه، باید ازدواج کنه. خاله آهی کشید و گفت: _ ان‌شاالله به زودی برای علی هم دست به کار می‌شیم. چقدر از این حرف خاله بدم میاد. آقاجون رو به خاله گفت: _ رضا نوه‌ی منِ؛ ناراحت می‌شم که کمکم رو برای ازدواج قبول نکنی. خاله لبخندی زد. _ دست‌تون درد نکنه آقاجون؛ لطف شما همیشه بالا سر ما بوده. آخه من حواسم به این چیزا بوده و واقعاً نیاز به کمک ندارم. چرا خاله این جوری می‌کنه! ما که خیلی برای عروسی رضا به کمک آقاجون نیاز داریم! عمو‌مجتبی رو به محمد گفت: _ بلندشو برو بگو بیان بیرون، دیگه بسه. محمد چشمی گفت و ایستاد، سمت اتاق رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀حضرت حیدر به نام فاطمه حساس بود خلقت از روز ازل مدیون عطر یاس بود 🥀ای که ره بستی میان کوچه ها بر فاطمه گردنت را می شکست آنجا اگر عباس بود 🖤 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ √ آبروت رفته؟ عزتت درخطره؟ نگران شکستت در آینده‌ای؟ از مکر بعضیا ترس داری؟ این ویدئو رو ببین ! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
سلام امام زمان جانم آغاز میکنیم روضه ی مادرتان را و در سایه ی معطر شال عزایتان و به برکت اشک های مقدستان و به احترام قلب داغدارتان و ... تنها به نیت ظهور روشنتان ، قدم در خیمه عزای بانوی دو عالم می گذاریم ... رخصت دهید که در خیل عزاداران ، وارد شویم ... دوستانی که میخوان در این چالش شرکت کنن عضو کانال زیر بشن شرایط رو بخونن از جوایز متبرکش جا نمونید https://eitaa.com/joinchat/3772711076C9933cb4d43
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ چند ضربه به دَر زد و بلافاصله دَر رو باز کرد. _ بابا می‌گه دیگه بسه؛ بیاید بیرون. از اتاق بیرون اومدن و سر جاشون نشستن. لبخند رضا و مهشید دیگه از این پهن‌تر نمی‌شد. خانم‌جون با رضایت نگاه‌شون کرد. _ خب حالا یه تاریخ مشخص کنید برای عقد که ان‌شاالله برنامه‌ریزی‌هامون رو بکنیم. خاله رو به آقاجون گفت: _ آقاجون شما تاریخش رو مشخص کنید. _ به نظر من الان نزدیک عیده، بندازیم بعد از سیزده‌ بدر که به همه برنامه‌هامون برسیم. رضا غرغرکنون با صدای تقریباً بلندی گفت: _ سیزده بدر که خیلی دیره! خانم‌جون خندید. _ بچه‌ی من بی‌طاقتِ؛ عقب نندازید. یه کاری کنید توی همین هفته همه چیز تموم بشه. رضا به تأیید حرف خانم‌جون سرش رو تکون داد. آقاجون گفت: _ باشه ایرادی نداره؛ یک هفته دیگه.‌ خرید کنن و آزمایش خون‌شون رو هم بدن، اگر مجتبی آمادگیش رو داشته باشه، پنج‌شنبه هفته‌ی بعد خوبه. _ من آمادگیش رو دارم. رو به عمه مریم گفت: _ البته با اجازه مریم‌جان. اگر که ناراحتی، جشن نمی‌گیریم و به همون محضر اکتفا می‌کنیم. عمه دوباره آه کشید. _ نه عقب نندازید. جشن‌ رو هم کنسل نکنید. فقط من توی مراسم تون شرکت نمی‌کنم. از من ناراحت نشید. _ آبجی اصلاً مشکلی نداره! حالا که این دو تا جوون عجله دارن، یه عقد محضری می‌گیریم، جشن باشه ان‌شالله وقتی که شما هم از سیاه در اومدید. _ نه، گفتم اصلاً راضی نیستم حتی یک روز هم حق ندارید عقب بندازید. حالا من و دخترام نمیایم. زن‌عمو گفت: _ من با شما صحبت کردم آقامجتبی! رو به رضا گفت: _ آقا‌رضا جشن عروسی باید بگیری؛ یه خونه خوب باید تهیه کنی؛ شغل هم که عموت بهت گفت، باز اگر خواستی نیای پیشش باید یه شغل انتخاب کنی که درآمدش خیلی پایین نباشه. رضا گفت: _ بله قول می‌دم. واقعاً نمی‌دونم رضا رو چه حسابی داره قول می‌ده! تو که یه هزار تومانی هم از خودت نداری! زن‌عمو گفت: _ بحث مهریه باید بگم... عمو حرفش رو قطع کرد. _ مهریه صدوده‌تا کافیه. معترض گفت: _ آقامجتبی... نگاه خیره به زن‌عمو انداخت و تأکیدی گفت: _ صدوده‌تا کافیه! دوباره کفری نگاهش رو از عمو گرفت. آقاجون رو به جمع گفت: _ حالا که به خیر و خوشی تموم شد، یک صلوات بفرستید. همه با صدای بلند صلوات فرستادند و بعد از اون سفره شام پهن شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سفره رو جمع کردیم و با زهره شروع به شستن ظرف‌ها کردیم. زهره غرغرکنون زیر لب گفت: _ یکی دیگه عروس شده، ما باید ظرف‌هاش رو بشوریم! آهسته خندیدم. _ کم غر بزن.‌ چهارتا دونه بشقابِ دیگه! با تعجب به انبوه ظرف‌ها اشاره کرد. _ به اینا می‌گی چهارتا! اندازه یه قوم آدم دعوت کردن. همه‌ش هم تقصیر توئه؛ به خاطر تو مهمونی برگزار شده. نیم‌‌نگاهی بهش انداختم و شروع به آبکشی کردم که صدای زن‌عمو باعث شد هر دو بهش نگاه کنیم. صدای زهره رو شنیده بود. ناراحت و دلخور گفت: _ برید بقیه‌اش رو خودم می‌شورم. حضور محمد کنارش معذبم کرد. فوری به علی نگاه کردم. با اشاره‌ی ابرو ازم خواست تا از آشپزخونه بیرون برم. حضور محمد توی آشپزخونه اون رو هم ناراحت کرده بود. بدون هیچ رودربایستی از حرف زن‌عمو استقبال کردم. دستم رو شستم و شیرآب رو بستم. زهره آروم گوشه لباسم رو گرفت و لب زد: _ زشتِ رویا! حالا یه تعارفی کرد. اهمیتی به حرف زهره ندادم. با فاصله از کنار محمد رد شدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. کنار علی نشستم. علی بدون این که بهم نگاه کنه و یا عکس‌العملی نشون بده، خودش رو با حرف زدن‌ با عمو سرگرم کرد. متوجه نگاه‌های خیره زن‌عمو روی خودم بودم. این که من با یک تعارف کوچیکش بدون هیچ حرفی از آشپزخونه بیرون اومدم، هم باعث تعجبش شده و هم دلخوریش. خاله با خانم جون صحبت می‌کرد و علی با عمو و آقاجون. دخترای عمه کنار عمه نشسته بودند و هنوز ناراحت فوت پدرشون بودن. میلاد از دَر خونه داخل اومد، نگاهی به جمع انداخت و رو به عمه گفت: _ عمه فامیل‌تون اومده برای زهره خواستگاری، مامانم بهش گفته پنجشنبه بیاد. خاله چادرش رو چنگی زد و چشم غره‌ای به میلاد رفت. علی سینه‌ای صاف کرد و گفت: _ میلاد برو بشین سر جات. عمه پشت چشمی نازک کرد. _ ایرادی نداره، من که گفتم شادی‌هاتون رو به خاطر ما عقب نندازید! رو به خاله گفت: _ این کیه که اومده خواستگاری؟ فامیل عباس آقاست و من خبر ندارم! خاله لبخند زورکی زد و گفت: _ این بچه‌ست؛ نفهمه، یه حرف چرتی زد. همین جوری که حرف می‌زد میلاد به اعتراض گفت: _ به من چه! چرا به من می‌گی بچه! اینا می‌خوان من رو دعوا کنن. زهره می‌خواست خواستگاریش رو به هم بزنه، به رضا گفت چی کار کنیم نیان؟ رویا پیشنهاد داد که من بیام وسط مهمونی این حرف رو بزنم. بعدشم قرار شد برای من یه توپ صدهزار تومانی بخرن. من به حرف رضا و زهره و رویا گوش کردم. سکوتی که خونه رو گرفته بود برای هر سه‌مون مرگبار بود.‌ منتظر بودم تا علی حرفی بزنه اما فقط سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. خاله نگاه چپش رو بین من و رضا و زهره که تو آشپزخونه بود جابجا کرد و رو به عمه گفت: _اونا یه حرفی زدند؛ ما هم بهشون گفتیم صبر کنید بعد از چهلم عباس‌آقا، از شما اجازه بگیریم. بعد اونا هم خودشون مدنظرشون این بود که بعد از چهلم بیان. هیچ قرار مداری هم گذاشته نشده. نفس سنگینی کشید و دیگه هیچی نگفت. احتمالاً چون این پیشنهاد از طرف من بوده، حسابی توبیخ بشم. با شرایطی که پیش اومد؛ هم‌ دست شکسته عمه و حرف‌هایی که برای حلالیت گرفتن زد و هم این وضعی که میلاد راه انداخت، احتمالاً رضا از انتقامی که قول داده بود خودداری کنه و چایی رو روی عمه نریزه. هرچند که دلم می‌خواست بسوزه اما به نظرم خدا به اندازه کافی تنبیهش کرده و من هم که حلالش نکردم. اما خیلی دلم می‌خواست روش می‌ریخت و اون لحظه که می‌سوخت رو می‌دیدم. یاد سوختن خودم اون روزی می‌افتم که بیخودی بهم سیلی زد. الان دلم می‌خواد میلاد رو یه گوشه پیدا بکنم و کتک مفصلی بهش بزنم. برای چی همه چی رو گفت! خوب یک کلمه فقط می‌گفتی خواستگار و تمام. پای همه رو وسط کشید! شاید علی توی خونه همه‌مون رو یکجا دعوا کنه، اما مطمئنم از من بیشتر از بقیه انتظار داشته و بیشتر از بقیه ناراحت شده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
😱😱 ثروت ساز ترین روش پاکسازی خانه ❌ سه جهت از منزلت برات پولسازه💸 🔴میدونستی اگه این سه تا کار و اول صبح انجام بدی برکت وارد زندگیت میشه؟ ⭕️ میدونستی اگه چهار گوشه‌ی خونه ت آب و نمک بذاری انرژی‌های منفی رو از خونه‌ت فراری میدی ؟ 🚫 میدونستی حتی جاکفشی خونه تو هر ماه باید پاکسازی کنی؟روشش توی کانال هست 🔴 سه وسیله که پول و برکت و از خونه ت دور میکنه 🔰وقتی با کانال آشنا شدم کاسه برکت و گذاشتم یه وام ۴۰ میلیونی قرض الحسنه به حساب همسرم واریز شد😍پدرم ۷ میلیون بی مناسبت به کارتم واریز کردحقوق همسرم این ماه ۵ میلیون بیشتر شد🤩 لینک کانال و برات میذارم وارد شو و تکنیک ها رو انجام بده 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 منم کاسه برکت وگذاشتم وام ۱۰۰ میلیونی برام جور شد
هدایت شده از ریحانه 🌱
کاسه برکت اینقد برام خیر و برکت داشت که نمیدونم کدومش و بگم🥳 اول اینکه ۴ تا واریزی داشتم به مبلغ ۲ میلیون،۱۰ میلیون،۱۵۰۰ ، ۲۵۰۰ 💸 دوم اینکه مسافرت رفتیم و سوم اینکه پدر و مادرم و برادرم برای دو تا پسرم پلاک و زنجیر طلا گرفتن😱 یعنی این کانال معجزه است👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 منم کاسه برکت و گذاشتم تونستم یه چرخ خیاطی صنعتی بخرم 😍
هدایت شده از ریحانه 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ √ آبروت رفته؟ عزتت درخطره؟ نگران شکستت در آینده‌ای؟ از مکر بعضیا ترس داری؟ این ویدئو رو ببین ! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اوضاع مالی خوبی نداشتم یه روز مادرم بهم گفت: امروز داشتم از رادیو سخنرانی گوش میکردم. حاج آقا گفت اگر میخوای وضع مالیت خوب بشه و پولدار بشی وضو بگیر... ادامه داستان رو اینجا بخونید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
ریحانه 🌱
اوضاع مالی خوبی نداشتم یه روز مادرم بهم گفت: امروز داشتم از رادیو سخنرانی گوش میکردم. حاج آقا گفت اگ
مدیر کانال چتر شهدا هستم نویسنده رمان نرگس و حرمت عشق،این کانال خودم هست عضو شو و کارهایی که میگم انجام بده شک نکن که اوضاع مالیت خیلی تغییر میکنه😍 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb خدا شاهده که به نیت خیر این کانال رو زدم، دوست دارم تمام هموطنانم انقدر پول داشته باشند که به تمام خواسته های مشروعشون برسن🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ |  ۵ قصص • اراده‌ی خداوند برای آینده‌ی جهان : مستضعفان، پیشوایان مردم و وارثان زمین خواهند شد! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎥 تیتر عجیب مجله تایم درمورد خدا! ✅ آیه‌ای که دبیرکل به آن اشاره کرد. | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ٖؒ﷽‌בرمان نابارورے ـבر کمال ناباورے﷽ 💢یک شعار قدیمی ولی یک تضمینی، برای زوج های که هنوز در بیراه های درمان هستند.تا وقت هست راه درست رو انتخاب کن💎 🔴 بانوان و آقایان👌 🟣 با مولفه های ☘️ اگر هنوز هم دنبال درمانی و به نتیجه نرسیدی نا امید نشو بزن رو لینک زیر تا تو هم درمان رو تجربه کنی💥🔥 =======꧁لینک کانال ꧂====== https://eitaa.com/joinchat/3946840401C2cf915405f =============================
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ منشه امیر، بی‌بی‌سی رو با خاک یکسان کرد 😂 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
اوضاع مالی خوبی نداشتم یه روز مادرم بهم گفت: امروز داشتم از رادیو سخنرانی گوش میکردم. حاج آقا گفت اگر میخوای وضع مالیت خوب بشه و پولدار بشی وضو بگیر... ادامه داستان رو اینجا بخونید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb مدیر کانال چتر شهدا هستم نویسنده رمان نرگس و حرمت عشق،این کانال خودم هست عضو شو و کارهایی که میگم انجام بده شک نکن که اوضاع مالیت خیلی تغییر میکنه😍 دوستان محترم و گرامی بنده به نیت خیر این کانال رو زدم، دوست دارم تمام هموطنانم انقدر پول داشته باشند که به تمام خواسته های مشروعشون برسن🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم. ااای تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا. داشتم... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 ⭕️ با دیدن مردم غزه مسلمان شدیم 🔻 تعدادی از اینفلوئنسرهای شبکه های اجتماعی مختلف اعلام کردند که پس از مشاهده صبر مردم غزه در حالی که عزیزان خود را از دست داده اند و الحمدلله می‌گویند مسلمان شده‌اند. گفتنی‌ست هرروز به تعداد این اینفلوئنسرهای تازه مسلمان افزوده می‌شود. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
وسواس.mp3
8.8M
🍃🌹🍃 ✘ مراحلی که شیطان برای به دام انداختن انسان در دام وسواس و غرق کردن او در این بیماری طی می‌کند! | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen