eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
540 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ √ آبروت رفته؟ عزتت درخطره؟ نگران شکستت در آینده‌ای؟ از مکر بعضیا ترس داری؟ این ویدئو رو ببین ! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
سلام امام زمان جانم آغاز میکنیم روضه ی مادرتان را و در سایه ی معطر شال عزایتان و به برکت اشک های مقدستان و به احترام قلب داغدارتان و ... تنها به نیت ظهور روشنتان ، قدم در خیمه عزای بانوی دو عالم می گذاریم ... رخصت دهید که در خیل عزاداران ، وارد شویم ... دوستانی که میخوان در این چالش شرکت کنن عضو کانال زیر بشن شرایط رو بخونن از جوایز متبرکش جا نمونید https://eitaa.com/joinchat/3772711076C9933cb4d43
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ چند ضربه به دَر زد و بلافاصله دَر رو باز کرد. _ بابا می‌گه دیگه بسه؛ بیاید بیرون. از اتاق بیرون اومدن و سر جاشون نشستن. لبخند رضا و مهشید دیگه از این پهن‌تر نمی‌شد. خانم‌جون با رضایت نگاه‌شون کرد. _ خب حالا یه تاریخ مشخص کنید برای عقد که ان‌شاالله برنامه‌ریزی‌هامون رو بکنیم. خاله رو به آقاجون گفت: _ آقاجون شما تاریخش رو مشخص کنید. _ به نظر من الان نزدیک عیده، بندازیم بعد از سیزده‌ بدر که به همه برنامه‌هامون برسیم. رضا غرغرکنون با صدای تقریباً بلندی گفت: _ سیزده بدر که خیلی دیره! خانم‌جون خندید. _ بچه‌ی من بی‌طاقتِ؛ عقب نندازید. یه کاری کنید توی همین هفته همه چیز تموم بشه. رضا به تأیید حرف خانم‌جون سرش رو تکون داد. آقاجون گفت: _ باشه ایرادی نداره؛ یک هفته دیگه.‌ خرید کنن و آزمایش خون‌شون رو هم بدن، اگر مجتبی آمادگیش رو داشته باشه، پنج‌شنبه هفته‌ی بعد خوبه. _ من آمادگیش رو دارم. رو به عمه مریم گفت: _ البته با اجازه مریم‌جان. اگر که ناراحتی، جشن نمی‌گیریم و به همون محضر اکتفا می‌کنیم. عمه دوباره آه کشید. _ نه عقب نندازید. جشن‌ رو هم کنسل نکنید. فقط من توی مراسم تون شرکت نمی‌کنم. از من ناراحت نشید. _ آبجی اصلاً مشکلی نداره! حالا که این دو تا جوون عجله دارن، یه عقد محضری می‌گیریم، جشن باشه ان‌شالله وقتی که شما هم از سیاه در اومدید. _ نه، گفتم اصلاً راضی نیستم حتی یک روز هم حق ندارید عقب بندازید. حالا من و دخترام نمیایم. زن‌عمو گفت: _ من با شما صحبت کردم آقامجتبی! رو به رضا گفت: _ آقا‌رضا جشن عروسی باید بگیری؛ یه خونه خوب باید تهیه کنی؛ شغل هم که عموت بهت گفت، باز اگر خواستی نیای پیشش باید یه شغل انتخاب کنی که درآمدش خیلی پایین نباشه. رضا گفت: _ بله قول می‌دم. واقعاً نمی‌دونم رضا رو چه حسابی داره قول می‌ده! تو که یه هزار تومانی هم از خودت نداری! زن‌عمو گفت: _ بحث مهریه باید بگم... عمو حرفش رو قطع کرد. _ مهریه صدوده‌تا کافیه. معترض گفت: _ آقامجتبی... نگاه خیره به زن‌عمو انداخت و تأکیدی گفت: _ صدوده‌تا کافیه! دوباره کفری نگاهش رو از عمو گرفت. آقاجون رو به جمع گفت: _ حالا که به خیر و خوشی تموم شد، یک صلوات بفرستید. همه با صدای بلند صلوات فرستادند و بعد از اون سفره شام پهن شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سفره رو جمع کردیم و با زهره شروع به شستن ظرف‌ها کردیم. زهره غرغرکنون زیر لب گفت: _ یکی دیگه عروس شده، ما باید ظرف‌هاش رو بشوریم! آهسته خندیدم. _ کم غر بزن.‌ چهارتا دونه بشقابِ دیگه! با تعجب به انبوه ظرف‌ها اشاره کرد. _ به اینا می‌گی چهارتا! اندازه یه قوم آدم دعوت کردن. همه‌ش هم تقصیر توئه؛ به خاطر تو مهمونی برگزار شده. نیم‌‌نگاهی بهش انداختم و شروع به آبکشی کردم که صدای زن‌عمو باعث شد هر دو بهش نگاه کنیم. صدای زهره رو شنیده بود. ناراحت و دلخور گفت: _ برید بقیه‌اش رو خودم می‌شورم. حضور محمد کنارش معذبم کرد. فوری به علی نگاه کردم. با اشاره‌ی ابرو ازم خواست تا از آشپزخونه بیرون برم. حضور محمد توی آشپزخونه اون رو هم ناراحت کرده بود. بدون هیچ رودربایستی از حرف زن‌عمو استقبال کردم. دستم رو شستم و شیرآب رو بستم. زهره آروم گوشه لباسم رو گرفت و لب زد: _ زشتِ رویا! حالا یه تعارفی کرد. اهمیتی به حرف زهره ندادم. با فاصله از کنار محمد رد شدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. کنار علی نشستم. علی بدون این که بهم نگاه کنه و یا عکس‌العملی نشون بده، خودش رو با حرف زدن‌ با عمو سرگرم کرد. متوجه نگاه‌های خیره زن‌عمو روی خودم بودم. این که من با یک تعارف کوچیکش بدون هیچ حرفی از آشپزخونه بیرون اومدم، هم باعث تعجبش شده و هم دلخوریش. خاله با خانم جون صحبت می‌کرد و علی با عمو و آقاجون. دخترای عمه کنار عمه نشسته بودند و هنوز ناراحت فوت پدرشون بودن. میلاد از دَر خونه داخل اومد، نگاهی به جمع انداخت و رو به عمه گفت: _ عمه فامیل‌تون اومده برای زهره خواستگاری، مامانم بهش گفته پنجشنبه بیاد. خاله چادرش رو چنگی زد و چشم غره‌ای به میلاد رفت. علی سینه‌ای صاف کرد و گفت: _ میلاد برو بشین سر جات. عمه پشت چشمی نازک کرد. _ ایرادی نداره، من که گفتم شادی‌هاتون رو به خاطر ما عقب نندازید! رو به خاله گفت: _ این کیه که اومده خواستگاری؟ فامیل عباس آقاست و من خبر ندارم! خاله لبخند زورکی زد و گفت: _ این بچه‌ست؛ نفهمه، یه حرف چرتی زد. همین جوری که حرف می‌زد میلاد به اعتراض گفت: _ به من چه! چرا به من می‌گی بچه! اینا می‌خوان من رو دعوا کنن. زهره می‌خواست خواستگاریش رو به هم بزنه، به رضا گفت چی کار کنیم نیان؟ رویا پیشنهاد داد که من بیام وسط مهمونی این حرف رو بزنم. بعدشم قرار شد برای من یه توپ صدهزار تومانی بخرن. من به حرف رضا و زهره و رویا گوش کردم. سکوتی که خونه رو گرفته بود برای هر سه‌مون مرگبار بود.‌ منتظر بودم تا علی حرفی بزنه اما فقط سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. خاله نگاه چپش رو بین من و رضا و زهره که تو آشپزخونه بود جابجا کرد و رو به عمه گفت: _اونا یه حرفی زدند؛ ما هم بهشون گفتیم صبر کنید بعد از چهلم عباس‌آقا، از شما اجازه بگیریم. بعد اونا هم خودشون مدنظرشون این بود که بعد از چهلم بیان. هیچ قرار مداری هم گذاشته نشده. نفس سنگینی کشید و دیگه هیچی نگفت. احتمالاً چون این پیشنهاد از طرف من بوده، حسابی توبیخ بشم. با شرایطی که پیش اومد؛ هم‌ دست شکسته عمه و حرف‌هایی که برای حلالیت گرفتن زد و هم این وضعی که میلاد راه انداخت، احتمالاً رضا از انتقامی که قول داده بود خودداری کنه و چایی رو روی عمه نریزه. هرچند که دلم می‌خواست بسوزه اما به نظرم خدا به اندازه کافی تنبیهش کرده و من هم که حلالش نکردم. اما خیلی دلم می‌خواست روش می‌ریخت و اون لحظه که می‌سوخت رو می‌دیدم. یاد سوختن خودم اون روزی می‌افتم که بیخودی بهم سیلی زد. الان دلم می‌خواد میلاد رو یه گوشه پیدا بکنم و کتک مفصلی بهش بزنم. برای چی همه چی رو گفت! خوب یک کلمه فقط می‌گفتی خواستگار و تمام. پای همه رو وسط کشید! شاید علی توی خونه همه‌مون رو یکجا دعوا کنه، اما مطمئنم از من بیشتر از بقیه انتظار داشته و بیشتر از بقیه ناراحت شده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
😱😱 ثروت ساز ترین روش پاکسازی خانه ❌ سه جهت از منزلت برات پولسازه💸 🔴میدونستی اگه این سه تا کار و اول صبح انجام بدی برکت وارد زندگیت میشه؟ ⭕️ میدونستی اگه چهار گوشه‌ی خونه ت آب و نمک بذاری انرژی‌های منفی رو از خونه‌ت فراری میدی ؟ 🚫 میدونستی حتی جاکفشی خونه تو هر ماه باید پاکسازی کنی؟روشش توی کانال هست 🔴 سه وسیله که پول و برکت و از خونه ت دور میکنه 🔰وقتی با کانال آشنا شدم کاسه برکت و گذاشتم یه وام ۴۰ میلیونی قرض الحسنه به حساب همسرم واریز شد😍پدرم ۷ میلیون بی مناسبت به کارتم واریز کردحقوق همسرم این ماه ۵ میلیون بیشتر شد🤩 لینک کانال و برات میذارم وارد شو و تکنیک ها رو انجام بده 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 منم کاسه برکت وگذاشتم وام ۱۰۰ میلیونی برام جور شد
هدایت شده از ریحانه 🌱
کاسه برکت اینقد برام خیر و برکت داشت که نمیدونم کدومش و بگم🥳 اول اینکه ۴ تا واریزی داشتم به مبلغ ۲ میلیون،۱۰ میلیون،۱۵۰۰ ، ۲۵۰۰ 💸 دوم اینکه مسافرت رفتیم و سوم اینکه پدر و مادرم و برادرم برای دو تا پسرم پلاک و زنجیر طلا گرفتن😱 یعنی این کانال معجزه است👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 منم کاسه برکت و گذاشتم تونستم یه چرخ خیاطی صنعتی بخرم 😍
هدایت شده از ریحانه 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ √ آبروت رفته؟ عزتت درخطره؟ نگران شکستت در آینده‌ای؟ از مکر بعضیا ترس داری؟ این ویدئو رو ببین ! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اوضاع مالی خوبی نداشتم یه روز مادرم بهم گفت: امروز داشتم از رادیو سخنرانی گوش میکردم. حاج آقا گفت اگر میخوای وضع مالیت خوب بشه و پولدار بشی وضو بگیر... ادامه داستان رو اینجا بخونید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
ریحانه 🌱
اوضاع مالی خوبی نداشتم یه روز مادرم بهم گفت: امروز داشتم از رادیو سخنرانی گوش میکردم. حاج آقا گفت اگ
مدیر کانال چتر شهدا هستم نویسنده رمان نرگس و حرمت عشق،این کانال خودم هست عضو شو و کارهایی که میگم انجام بده شک نکن که اوضاع مالیت خیلی تغییر میکنه😍 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb خدا شاهده که به نیت خیر این کانال رو زدم، دوست دارم تمام هموطنانم انقدر پول داشته باشند که به تمام خواسته های مشروعشون برسن🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ |  ۵ قصص • اراده‌ی خداوند برای آینده‌ی جهان : مستضعفان، پیشوایان مردم و وارثان زمین خواهند شد! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎥 تیتر عجیب مجله تایم درمورد خدا! ✅ آیه‌ای که دبیرکل به آن اشاره کرد. | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ٖؒ﷽‌בرمان نابارورے ـבر کمال ناباورے﷽ 💢یک شعار قدیمی ولی یک تضمینی، برای زوج های که هنوز در بیراه های درمان هستند.تا وقت هست راه درست رو انتخاب کن💎 🔴 بانوان و آقایان👌 🟣 با مولفه های ☘️ اگر هنوز هم دنبال درمانی و به نتیجه نرسیدی نا امید نشو بزن رو لینک زیر تا تو هم درمان رو تجربه کنی💥🔥 =======꧁لینک کانال ꧂====== https://eitaa.com/joinchat/3946840401C2cf915405f =============================
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ منشه امیر، بی‌بی‌سی رو با خاک یکسان کرد 😂 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
اوضاع مالی خوبی نداشتم یه روز مادرم بهم گفت: امروز داشتم از رادیو سخنرانی گوش میکردم. حاج آقا گفت اگر میخوای وضع مالیت خوب بشه و پولدار بشی وضو بگیر... ادامه داستان رو اینجا بخونید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb مدیر کانال چتر شهدا هستم نویسنده رمان نرگس و حرمت عشق،این کانال خودم هست عضو شو و کارهایی که میگم انجام بده شک نکن که اوضاع مالیت خیلی تغییر میکنه😍 دوستان محترم و گرامی بنده به نیت خیر این کانال رو زدم، دوست دارم تمام هموطنانم انقدر پول داشته باشند که به تمام خواسته های مشروعشون برسن🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم. ااای تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا. داشتم... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 ⭕️ با دیدن مردم غزه مسلمان شدیم 🔻 تعدادی از اینفلوئنسرهای شبکه های اجتماعی مختلف اعلام کردند که پس از مشاهده صبر مردم غزه در حالی که عزیزان خود را از دست داده اند و الحمدلله می‌گویند مسلمان شده‌اند. گفتنی‌ست هرروز به تعداد این اینفلوئنسرهای تازه مسلمان افزوده می‌شود. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
وسواس.mp3
8.8M
🍃🌹🍃 ✘ مراحلی که شیطان برای به دام انداختن انسان در دام وسواس و غرق کردن او در این بیماری طی می‌کند! | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
دیگه دنبال تصاویر و جمله های عاشقانه نگرد❤️ خواستنی ترین دلبرانه های ایتا اینجاست😍 ❣ دلبرانه ی وصال ❣ https://eitaa.com/joinchat/3248816740Ccda718fb37 🌹یه سر بزن پشیمون نمیشی👆👆
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کاش وارد نقشه‌های این خواهر و برادر نمی‌شدم که این‌جوری وسطش گیر کنم و قربانی بشم. من فقط یک پیشنهاد ساده دادم، اون هم که بعد از اینکه علی گفت خواستگاری بهم خورده و زهره می‌تونه به درسش ادامه بده و تمام شده بود! کاش میلاد درک داشت، می‌فهمید و حرفی نمی‌زد. عمو نتونست سنگینی خونه رو طاقت بیاره و رو به آقاجون گفت: _ آقاجون از علی شنیدم که قراره یه مسافرت برن توی تعطیلات عید؛ اگر شما صلاح می‌دونید ما هم باهاشون بریم.‌ خانوادگی پرخاطره می‌شه. دنیا روی سرم خراب شد. حضور خانواده عمو کنار ما برای مهمونی فقط باعث دردسر می‌شه و محدود و محروم از همه جا می‌شم. هیچ جا نمی‌تونم برم چون محمد حضور داره. کاش آقاجون قبول نکنه. خاله هم از نگاهش معلومه که درمونده شده و دوست نداره این مسافرت رو با کسی بره. برنامه‌ریزی ما این بود که با دایی و زنش که قراره به زودی عقدش کنه، بریم. آقاجون با لبخند نگاهی به من انداخت. من هم مجبور شدم با لبخند ظاهری روی لبهام، طوری نشون بدم که ناراحتیم رو از اینکه قرارِ بیان، متوجه نشه. _ راستش من خودم خیلی وقته دوست دارم یه سفر بریم که همه توش باشیم. فقط دنبال وقت و فرصت می‌گشتم. اگر زهراجان مخالفتی نداشته باشه، هماهنگ می‌کنیم همه‌مون باهم بریم هر جایی که شما دوست داشته باشید. خاله خودش رو جمع‌وجور کرد و درموندگی رو از صورتش دور کرد. _ خیلی هم خوبه؛ باعث خوشحالیه. چند وقتی که دور هم جمع نشدیم. به علی‌جان گفته بودم که بریم شمال؛ بیشتر به خاطر میلاد، اصرار داره می‌گه شمال بریم، یکم حال و هواش عوض بشه. آقاجون گفت: _ خیلی خوبه؛ ما هم خیلی وقتِ شمال نرفتیم. هر چند دوست دارم بیشتر مشهد بریم اما با جمع موافقم. تاریخ و روزش رو مشخص می‌کنیم که ان‌شالله همه با هم بریم. انقدر نفسم رو حرصی بیرون دادم که علی صداش رو شنید. آهسته گفت: _ خودت رو کنترل کن! _ قرار بود با دایی بریم! _ عیب نداره، حالا همه با هم می‌ریم. _ دایی دیگه نمیاد. این‌جوری من اذیت می‌شم. اصلاً دوست ندارم با اینا بریم. _ آبروریزی نکن! صبر کن ببینم بزرگترا چه تصمیمی می‌گیرن. این جمله رو من روزی صد بار بهت می‌گم. بزرگترت هر کاری کرد، بگو چشم. _ چرا خاله نگفت نه! بعد این همه مدت اومدیم یه سفر بریم، خوش بگذرونیم. _ می‌فهمن داری چی می‌گی. خواهش می‌کنم تمومش کن. عمه گفت: _ ان‌شاالله بهتون خوش بگذره، ولی من و دخترام نمی‌آیم. _ دخترم تا کی می‌خوای این حالتت رو حفظ کنی؟ تا اون موقع چهلم عباس‌آقا تمام شده. هم خودت، هم بچه‌ها نیاز به تفریح دارید. _ آقاجون دستتون درد نکنه. همین که یادم بودی برام کافیه. ولی من و بچه‌ها شرایط سفر رو نداریم. اگر هم بخوایم سفر بریم، با عرض معذرت از همه‌تون حال روحیم اون طوری نیست که دسته جمعی بریم. یه مسافرت سه نفره رو ترجیح می‌دیم. خانم‌جون گفت: _ اذیتش نکنید. بذارید راحت باشه. حالا تا روزی که ما بخوایم بریم سفر، هزار بار برنامه‌ها عوض می‌شه و تصمیمات گرفته می‌شه. عمو با این حرفش، تا حدودی حواس جمع رو از حرفی که میلاد زده بود پرت کرد. خاله‌ هم حسابی خجالت کشید و این یعنی خونه برنامه‌ها داریم. امیدوارم رضا هیچ وقت توپ رو برای این میلاد فضولِ تودهنی نخورده نخره. بالاخره مهمونی تموم شد. در آخر قرار شد عمو، رضا، مهشید و خاله چهارتایی به محضر برن تا محرمیت موقت براشون خونده بشه و بتونن کارهای قبل از عقد رو انجام بدن. با حسرت به علی نگاه کردم. یعنی می‌شه ما هم‌ همین‌ جوری بی‌دردسر مراسمات‌ِمون انجام بشه و روزی قرار عقدمون رو بذارن! خاله اشاره‌ای به علی کرد و علی رو به آقاجون گفت: _ اگر اجازه بدید ما دیگه بریم. _ اجازه که دوست ندارم بدم؛ اما بالاخره هر کسی کار و زندگی خودش رو داره، برید. ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله اشاره‌ای به علی کرد و علی رو به آقاجون گفت: _ اگر اجازه بدید ما دیگه بریم. _ اجازه که دوست ندارم بدم؛ اما بالاخره هر کسی کار و زندگی خودش رو داره، برید. خاله گفت: _ دستتون درد نکنه آقاجون، خیلی زحمت کشیدید. برای رضا پدری کردید. واقعاً ممنونم. _ من هنوزم سر حرفم هستم دخترم؛ تو فقط لب تر کن، من تمام مخارج بچه‌ها رو می‌دم. _ دستتون درد نکنه. گفتم که من آدم بی فکری نیستم، خودتون هم می‌دونید از اول تا الان تو فکر بودم و پول پس‌انداز کردم. اجازه نمی‌دم بچه‌هام چیزی از زندگیشون کم بمونه. برای مهشیدجان تا جایی که بتونم و از دستم بر بیاد هیچ چیزی کم نمی‌ذارم. علی یاعلی گفت و ایستاد. پشت سر اون، همه ما ایستادیم. بعد از یک خداحافظی مفصل و طولانی که من تمامش کنار علی پناه گرفته بودم تا با محمد که حسابی مشتاق بود با من حرف بزنه روبرو نشم، از خونه بیرون اومدیم. سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم. سکوت خاله برام عجیبه. مطمئنم وقتی برسیم خونه، جنگ تازه شروع می‌شه. زهره با آرنج به پهلوم زد. نگاهش کردم که متوجه رضا شدم. سرش رو خم کرده بود تا علی از آینه نگاهش نکنه. لب زد: _ چی‌کار کنیم؟ مثل خودش بی‌صدا گفتم: _ به خاطر میلاد می‌گی؟ با سر تأیید کرد. شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم: _ نمی‌دونم. فقط دوست دارم میلاد رو بزنم. _ برسیم خونه پدرش رو در میارم. زهره گفت: _ تقصیر اون چیه!؟ بهش گفته بودیم بگه، اونم گفت. باید بهش می‌گفتیم برنامه‌ها عوض شده. خاله صدای زهره رو شنید. _ صبر کنید بریم خونه، من می‌دونم با شما سه تا چی‌کار کنم! صاف نشستیم و به خاله نگاه کردیم. خاله نمایشی گوش میلاد رو که روی پاهاش نشسته بود، گرفت کشید و گفت: _ تو همیشه باید آبروی ما رو ببری؟ میلاد دوباره به اعتراض گفت: _ به من چه؟ اینا گفتن بگو! خاله نگاهی به علی انداخت و گفت: _ نمی‌خوای حرف بزنی؟ بازم می‌خوای سکوت کنی! علی دستی به گردنش کشید و نفس سنگینش رو بیرون داد. _ چی بگم مامان؟ به خیال خودشون می‌خواستن یه کاری کنن که بهم بزنن. _ اینجوری؟ با آبروریزی! _ کار اشتباهی کردین. هر سه‌تاتون. هم رضا که پیشنهاد احمقانه خرید توپ رو داده. هم رویاخانم، شما که می‌خواستی مثلاً جلوی خواستگاری زهره رو بگیری. نگاهی به چهره علی انداختم. دوباره حواسش رو به رانندگی داد. وقتی علی انقدر آرومه و موضع نمی‌گیره یا حرفی نمی‌زنه، همه خیالمون راحته که توی خونه نهایت خاله فقط می‌خواد یکم شلوغ‌ بازی و دعوا کنه. ماشین رو جلوی دَر پارک کرد. خاله سمت دَر رفت. علی جلو رفت و دَر رو باز کرد. خاله داخل رفت. علی برگشت و نگاهی به هر چهارتامون انداخت. خندید و سرش رو تکون داد. منتظر ایستاده بودیم تا پشت‌ سر علی وارد بشیم. باهامون همکاری کرد و داخل شد. یکی‌یکی پشت‌ سرس وارد شدیم‌ و به خاله که دست به سینه وسط حیاط ایستاده بود نگاه کردیم. _ من می‌خوام بدونم ما توی این خونه دشمن هم هستیم؟ همگی سرهامون رو پایین انداختیم. علی دَر را بست و آهسته به خاله گفت: _ بریم تو حرف بزنیم. _ نه حرفی نمی‌مونه، حرفی ندارم که بزنم. نگاه دلخورش رو به من داد. _ همه اینا از زیر سر تو بلند می‌شه رویاخانم! حواسم هست. رو به علی کرد و با غیض گفت: _ حواسم به تو هم هست! نمی‌دونم چی شده نسبت به من بی‌تفاوتی؛ نسبت به خانواده هم بی‌تفاوت شدی! علی‌ حق به جانب گفت: _ مامان الان انتظار داری من چی‌کار کنم؟ بچه‌ن یه حرف زدن. _ هیچی؛ هیچ کاری نکن. وایسا حرص خوردن من رو نگاه کن. برگشت وارد خونه شد. علی نگاهی به همه‌مون انداخت. _ همین رو می‌خواستید؟ یکی یکی‌تون باید برید ازش عذرخواهی کنید. انگشت اشاره‌ش رو سمت من گرفت. _ مخصوصاً تو رویا. _ چشم. من می‌دونم علت تغییر رفتار علی چیه؛ علاقه من به علی باعث شده تا علی هم به من علاقه داشته باشه و نسبت به اشتباهاتم کوتاه بیاد و این لطف شامل حال همه بشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سر به زیر یکی‌یکی سمت خونه رفتیم. من آخرین نفری بودم که به جز علی وارد خونه می‌شدم. پام رو روی اولین پله ایوون گذاشتم که گوشه مانتوم از سمت سرشونه کشیده شد. برگشتم و به علی که مانع از رفتنم شده بود نگاه کردم. با صدای آهسته گفت: _ می‌ری تو ازش معذرت‌خواهی می‌کنی. طلبکار نگاهش کردم. _ من که حرفی نزدم... انگشتش رو تو یک سانتی صورتم گرفت و کمی تکون داد. _ پررو نشو! منظورش رو فهمیدم. انگار فهمیده که من متوجه شدم به خاطر من امروز از خطامون گذشته‌. نگاهم رو ازش گرفتم. چشمی زیر لب گفتم و وارد خونه شدم. میلاد رو بالای پله‌ها دیدم. همه به اتاق‌هاشون رفته بودند و بین این سه نفر فقط من باید عذرخواهی می‌کردم. نگاهم رو توی هال و آشپزخونه چرخوندم.‌ از نبودش که مطمئن شدم به سمت اتاقش قدم برداشتم. هروقت اون جا می‌ره یعنی خیلی ناراحته. وارد اتاق شدم. روی زمین نشسته بود و به پایین تخت تکیه داده بود. نیم‌نگاهی به من انداخت و صورتش رو به حالت قهر از من به جهت مخالف برگردوند. چند قدمی نزدیکش رفتم و با احتیاط پرسیدم: _ می‌تونم بشینم کنارت؟ جوابم رو نداد. کاری که می‌خواستم رو انجام دادم. کنارش نشستم اما یکم حالت دفاعی به خودم گرفتم. _ نزنی یه وقت من رو؟ چشم غره‌ای بهم رفت و دوباره نگاهش رو از من گرفت. چشمم به عکس مامانم افتاد. این تیر آخری بود که با اون می‌تونستم خاله رو مجبور کنم که سر صحبت رو باهام باز بکنه و دست از قهر برداره. _ الان می‌دونی مامانم داره نگاه‌تون می‌کنه با من قهر کردید؟ نگاهش رو به من داد و کمی نرم شده بود. _ مامانت اگر امشب بود الان یه کتک مفصل به تو می‌زد که این جوری با آبروی من بازی نکنی. _ اگر می‌خواهید بزنید، بزنید. کلافه نفس سنگین کشید‌ و باز نگاهش رو به عکس مامان داد. صورتم رو خم کردم جلوی صورتش. _ ببخشید دیگه. خاله بخدا نمی‌دونستم این جوری می‌شه. اصلاً نمی‌خواستم آبروریزی کنم. دستش رو روی شونه‌م گذاشت و کمی به عقب هولم داد. _ اتفاقاً قشنگ می‌خواستی آبروی من رو ببری. می‌خواستی با آبروریزی به هدفتون برسید. اون دوتا بچه من از این کارها نمی‌کنند، هر کاری هست تو می‌کنی. اونا سیاست ندارن؛ تو داری. _ سیاست کجا بود خاله! به خدا همین جوری به ذهنم رسید. فکر نکرده گفتم.‌ گفتم شاید این جوری بیخیال شید. اصلاً قضیه خواستگاری زهره تموم شده بود، ما یادمون رفت به میلاد بگیم که نگه. _ قضیه خواستگاری رو کی گفته تموم شده؟ _ علی گفت! گفت زهره درسش رو بخونه. _ اینکه زهره می‌خواد درسش رو بخونه تا براش خواستگار بیاد، زمین تا آسمون با هم فرق داره. _ یعنی هنوز می‌خوای زهره رو شوهر بدی!؟ _ بلندشو برو تو این کارها دخالت نکن! الان بهترین فرصته که خودم رو ثابت کنم. چشم ریز کردم و به حالت التماس سرم رو تکون دادم. _ خاله ببخشید دیگه! ببخش بذار برم با خیال راحت تو اتاقم بخوابم. خاله سکوت کرد و حرفی نزد. _ جانِ دایی ببخش. دلخور نگاهم کرد. _ چرا قسم می‌دی؟ _ ببخش که قسم ندم.‌ خب دایی رو خیلی دوست داری، من رو کم دوست داری. جون من ببخش! کلافه لبخندی از سر اجبار زد و گونم رو کمی کشید. _ بلندشو برو بالا. _ بخشیدی؟ _ بخشیدم. _ الان اجازه می‌دی یه بوست کنم؟ _ اونی که قراره تو زنش بشی، خیلی خوشبخته. با این زبونی که تو داری، دل سنگ رو هم‌ آب می‌کنی. لبخندم دندون‌نما شد. صورتم رو جلو بردم و رو گونه‌اش رو بوسیدم. _ برو بالا بخواب. _ چشم. ایستادم و سمت دَر رفتم. همزمان علی وارد اتاق شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀