eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
538 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 🎥 تیتر عجیب مجله تایم درمورد خدا! ✅ آیه‌ای که دبیرکل به آن اشاره کرد. | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ٖؒ﷽‌בرمان نابارورے ـבر کمال ناباورے﷽ 💢یک شعار قدیمی ولی یک تضمینی، برای زوج های که هنوز در بیراه های درمان هستند.تا وقت هست راه درست رو انتخاب کن💎 🔴 بانوان و آقایان👌 🟣 با مولفه های ☘️ اگر هنوز هم دنبال درمانی و به نتیجه نرسیدی نا امید نشو بزن رو لینک زیر تا تو هم درمان رو تجربه کنی💥🔥 =======꧁لینک کانال ꧂====== https://eitaa.com/joinchat/3946840401C2cf915405f =============================
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️💢⭕️ منشه امیر، بی‌بی‌سی رو با خاک یکسان کرد 😂 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
اوضاع مالی خوبی نداشتم یه روز مادرم بهم گفت: امروز داشتم از رادیو سخنرانی گوش میکردم. حاج آقا گفت اگر میخوای وضع مالیت خوب بشه و پولدار بشی وضو بگیر... ادامه داستان رو اینجا بخونید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb مدیر کانال چتر شهدا هستم نویسنده رمان نرگس و حرمت عشق،این کانال خودم هست عضو شو و کارهایی که میگم انجام بده شک نکن که اوضاع مالیت خیلی تغییر میکنه😍 دوستان محترم و گرامی بنده به نیت خیر این کانال رو زدم، دوست دارم تمام هموطنانم انقدر پول داشته باشند که به تمام خواسته های مشروعشون برسن🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم. ااای تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا. داشتم... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 ⭕️ با دیدن مردم غزه مسلمان شدیم 🔻 تعدادی از اینفلوئنسرهای شبکه های اجتماعی مختلف اعلام کردند که پس از مشاهده صبر مردم غزه در حالی که عزیزان خود را از دست داده اند و الحمدلله می‌گویند مسلمان شده‌اند. گفتنی‌ست هرروز به تعداد این اینفلوئنسرهای تازه مسلمان افزوده می‌شود. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
وسواس.mp3
8.8M
🍃🌹🍃 ✘ مراحلی که شیطان برای به دام انداختن انسان در دام وسواس و غرق کردن او در این بیماری طی می‌کند! | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
دیگه دنبال تصاویر و جمله های عاشقانه نگرد❤️ خواستنی ترین دلبرانه های ایتا اینجاست😍 ❣ دلبرانه ی وصال ❣ https://eitaa.com/joinchat/3248816740Ccda718fb37 🌹یه سر بزن پشیمون نمیشی👆👆
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کاش وارد نقشه‌های این خواهر و برادر نمی‌شدم که این‌جوری وسطش گیر کنم و قربانی بشم. من فقط یک پیشنهاد ساده دادم، اون هم که بعد از اینکه علی گفت خواستگاری بهم خورده و زهره می‌تونه به درسش ادامه بده و تمام شده بود! کاش میلاد درک داشت، می‌فهمید و حرفی نمی‌زد. عمو نتونست سنگینی خونه رو طاقت بیاره و رو به آقاجون گفت: _ آقاجون از علی شنیدم که قراره یه مسافرت برن توی تعطیلات عید؛ اگر شما صلاح می‌دونید ما هم باهاشون بریم.‌ خانوادگی پرخاطره می‌شه. دنیا روی سرم خراب شد. حضور خانواده عمو کنار ما برای مهمونی فقط باعث دردسر می‌شه و محدود و محروم از همه جا می‌شم. هیچ جا نمی‌تونم برم چون محمد حضور داره. کاش آقاجون قبول نکنه. خاله هم از نگاهش معلومه که درمونده شده و دوست نداره این مسافرت رو با کسی بره. برنامه‌ریزی ما این بود که با دایی و زنش که قراره به زودی عقدش کنه، بریم. آقاجون با لبخند نگاهی به من انداخت. من هم مجبور شدم با لبخند ظاهری روی لبهام، طوری نشون بدم که ناراحتیم رو از اینکه قرارِ بیان، متوجه نشه. _ راستش من خودم خیلی وقته دوست دارم یه سفر بریم که همه توش باشیم. فقط دنبال وقت و فرصت می‌گشتم. اگر زهراجان مخالفتی نداشته باشه، هماهنگ می‌کنیم همه‌مون باهم بریم هر جایی که شما دوست داشته باشید. خاله خودش رو جمع‌وجور کرد و درموندگی رو از صورتش دور کرد. _ خیلی هم خوبه؛ باعث خوشحالیه. چند وقتی که دور هم جمع نشدیم. به علی‌جان گفته بودم که بریم شمال؛ بیشتر به خاطر میلاد، اصرار داره می‌گه شمال بریم، یکم حال و هواش عوض بشه. آقاجون گفت: _ خیلی خوبه؛ ما هم خیلی وقتِ شمال نرفتیم. هر چند دوست دارم بیشتر مشهد بریم اما با جمع موافقم. تاریخ و روزش رو مشخص می‌کنیم که ان‌شالله همه با هم بریم. انقدر نفسم رو حرصی بیرون دادم که علی صداش رو شنید. آهسته گفت: _ خودت رو کنترل کن! _ قرار بود با دایی بریم! _ عیب نداره، حالا همه با هم می‌ریم. _ دایی دیگه نمیاد. این‌جوری من اذیت می‌شم. اصلاً دوست ندارم با اینا بریم. _ آبروریزی نکن! صبر کن ببینم بزرگترا چه تصمیمی می‌گیرن. این جمله رو من روزی صد بار بهت می‌گم. بزرگترت هر کاری کرد، بگو چشم. _ چرا خاله نگفت نه! بعد این همه مدت اومدیم یه سفر بریم، خوش بگذرونیم. _ می‌فهمن داری چی می‌گی. خواهش می‌کنم تمومش کن. عمه گفت: _ ان‌شاالله بهتون خوش بگذره، ولی من و دخترام نمی‌آیم. _ دخترم تا کی می‌خوای این حالتت رو حفظ کنی؟ تا اون موقع چهلم عباس‌آقا تمام شده. هم خودت، هم بچه‌ها نیاز به تفریح دارید. _ آقاجون دستتون درد نکنه. همین که یادم بودی برام کافیه. ولی من و بچه‌ها شرایط سفر رو نداریم. اگر هم بخوایم سفر بریم، با عرض معذرت از همه‌تون حال روحیم اون طوری نیست که دسته جمعی بریم. یه مسافرت سه نفره رو ترجیح می‌دیم. خانم‌جون گفت: _ اذیتش نکنید. بذارید راحت باشه. حالا تا روزی که ما بخوایم بریم سفر، هزار بار برنامه‌ها عوض می‌شه و تصمیمات گرفته می‌شه. عمو با این حرفش، تا حدودی حواس جمع رو از حرفی که میلاد زده بود پرت کرد. خاله‌ هم حسابی خجالت کشید و این یعنی خونه برنامه‌ها داریم. امیدوارم رضا هیچ وقت توپ رو برای این میلاد فضولِ تودهنی نخورده نخره. بالاخره مهمونی تموم شد. در آخر قرار شد عمو، رضا، مهشید و خاله چهارتایی به محضر برن تا محرمیت موقت براشون خونده بشه و بتونن کارهای قبل از عقد رو انجام بدن. با حسرت به علی نگاه کردم. یعنی می‌شه ما هم‌ همین‌ جوری بی‌دردسر مراسمات‌ِمون انجام بشه و روزی قرار عقدمون رو بذارن! خاله اشاره‌ای به علی کرد و علی رو به آقاجون گفت: _ اگر اجازه بدید ما دیگه بریم. _ اجازه که دوست ندارم بدم؛ اما بالاخره هر کسی کار و زندگی خودش رو داره، برید. ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله اشاره‌ای به علی کرد و علی رو به آقاجون گفت: _ اگر اجازه بدید ما دیگه بریم. _ اجازه که دوست ندارم بدم؛ اما بالاخره هر کسی کار و زندگی خودش رو داره، برید. خاله گفت: _ دستتون درد نکنه آقاجون، خیلی زحمت کشیدید. برای رضا پدری کردید. واقعاً ممنونم. _ من هنوزم سر حرفم هستم دخترم؛ تو فقط لب تر کن، من تمام مخارج بچه‌ها رو می‌دم. _ دستتون درد نکنه. گفتم که من آدم بی فکری نیستم، خودتون هم می‌دونید از اول تا الان تو فکر بودم و پول پس‌انداز کردم. اجازه نمی‌دم بچه‌هام چیزی از زندگیشون کم بمونه. برای مهشیدجان تا جایی که بتونم و از دستم بر بیاد هیچ چیزی کم نمی‌ذارم. علی یاعلی گفت و ایستاد. پشت سر اون، همه ما ایستادیم. بعد از یک خداحافظی مفصل و طولانی که من تمامش کنار علی پناه گرفته بودم تا با محمد که حسابی مشتاق بود با من حرف بزنه روبرو نشم، از خونه بیرون اومدیم. سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم. سکوت خاله برام عجیبه. مطمئنم وقتی برسیم خونه، جنگ تازه شروع می‌شه. زهره با آرنج به پهلوم زد. نگاهش کردم که متوجه رضا شدم. سرش رو خم کرده بود تا علی از آینه نگاهش نکنه. لب زد: _ چی‌کار کنیم؟ مثل خودش بی‌صدا گفتم: _ به خاطر میلاد می‌گی؟ با سر تأیید کرد. شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم: _ نمی‌دونم. فقط دوست دارم میلاد رو بزنم. _ برسیم خونه پدرش رو در میارم. زهره گفت: _ تقصیر اون چیه!؟ بهش گفته بودیم بگه، اونم گفت. باید بهش می‌گفتیم برنامه‌ها عوض شده. خاله صدای زهره رو شنید. _ صبر کنید بریم خونه، من می‌دونم با شما سه تا چی‌کار کنم! صاف نشستیم و به خاله نگاه کردیم. خاله نمایشی گوش میلاد رو که روی پاهاش نشسته بود، گرفت کشید و گفت: _ تو همیشه باید آبروی ما رو ببری؟ میلاد دوباره به اعتراض گفت: _ به من چه؟ اینا گفتن بگو! خاله نگاهی به علی انداخت و گفت: _ نمی‌خوای حرف بزنی؟ بازم می‌خوای سکوت کنی! علی دستی به گردنش کشید و نفس سنگینش رو بیرون داد. _ چی بگم مامان؟ به خیال خودشون می‌خواستن یه کاری کنن که بهم بزنن. _ اینجوری؟ با آبروریزی! _ کار اشتباهی کردین. هر سه‌تاتون. هم رضا که پیشنهاد احمقانه خرید توپ رو داده. هم رویاخانم، شما که می‌خواستی مثلاً جلوی خواستگاری زهره رو بگیری. نگاهی به چهره علی انداختم. دوباره حواسش رو به رانندگی داد. وقتی علی انقدر آرومه و موضع نمی‌گیره یا حرفی نمی‌زنه، همه خیالمون راحته که توی خونه نهایت خاله فقط می‌خواد یکم شلوغ‌ بازی و دعوا کنه. ماشین رو جلوی دَر پارک کرد. خاله سمت دَر رفت. علی جلو رفت و دَر رو باز کرد. خاله داخل رفت. علی برگشت و نگاهی به هر چهارتامون انداخت. خندید و سرش رو تکون داد. منتظر ایستاده بودیم تا پشت‌ سر علی وارد بشیم. باهامون همکاری کرد و داخل شد. یکی‌یکی پشت‌ سرس وارد شدیم‌ و به خاله که دست به سینه وسط حیاط ایستاده بود نگاه کردیم. _ من می‌خوام بدونم ما توی این خونه دشمن هم هستیم؟ همگی سرهامون رو پایین انداختیم. علی دَر را بست و آهسته به خاله گفت: _ بریم تو حرف بزنیم. _ نه حرفی نمی‌مونه، حرفی ندارم که بزنم. نگاه دلخورش رو به من داد. _ همه اینا از زیر سر تو بلند می‌شه رویاخانم! حواسم هست. رو به علی کرد و با غیض گفت: _ حواسم به تو هم هست! نمی‌دونم چی شده نسبت به من بی‌تفاوتی؛ نسبت به خانواده هم بی‌تفاوت شدی! علی‌ حق به جانب گفت: _ مامان الان انتظار داری من چی‌کار کنم؟ بچه‌ن یه حرف زدن. _ هیچی؛ هیچ کاری نکن. وایسا حرص خوردن من رو نگاه کن. برگشت وارد خونه شد. علی نگاهی به همه‌مون انداخت. _ همین رو می‌خواستید؟ یکی یکی‌تون باید برید ازش عذرخواهی کنید. انگشت اشاره‌ش رو سمت من گرفت. _ مخصوصاً تو رویا. _ چشم. من می‌دونم علت تغییر رفتار علی چیه؛ علاقه من به علی باعث شده تا علی هم به من علاقه داشته باشه و نسبت به اشتباهاتم کوتاه بیاد و این لطف شامل حال همه بشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سر به زیر یکی‌یکی سمت خونه رفتیم. من آخرین نفری بودم که به جز علی وارد خونه می‌شدم. پام رو روی اولین پله ایوون گذاشتم که گوشه مانتوم از سمت سرشونه کشیده شد. برگشتم و به علی که مانع از رفتنم شده بود نگاه کردم. با صدای آهسته گفت: _ می‌ری تو ازش معذرت‌خواهی می‌کنی. طلبکار نگاهش کردم. _ من که حرفی نزدم... انگشتش رو تو یک سانتی صورتم گرفت و کمی تکون داد. _ پررو نشو! منظورش رو فهمیدم. انگار فهمیده که من متوجه شدم به خاطر من امروز از خطامون گذشته‌. نگاهم رو ازش گرفتم. چشمی زیر لب گفتم و وارد خونه شدم. میلاد رو بالای پله‌ها دیدم. همه به اتاق‌هاشون رفته بودند و بین این سه نفر فقط من باید عذرخواهی می‌کردم. نگاهم رو توی هال و آشپزخونه چرخوندم.‌ از نبودش که مطمئن شدم به سمت اتاقش قدم برداشتم. هروقت اون جا می‌ره یعنی خیلی ناراحته. وارد اتاق شدم. روی زمین نشسته بود و به پایین تخت تکیه داده بود. نیم‌نگاهی به من انداخت و صورتش رو به حالت قهر از من به جهت مخالف برگردوند. چند قدمی نزدیکش رفتم و با احتیاط پرسیدم: _ می‌تونم بشینم کنارت؟ جوابم رو نداد. کاری که می‌خواستم رو انجام دادم. کنارش نشستم اما یکم حالت دفاعی به خودم گرفتم. _ نزنی یه وقت من رو؟ چشم غره‌ای بهم رفت و دوباره نگاهش رو از من گرفت. چشمم به عکس مامانم افتاد. این تیر آخری بود که با اون می‌تونستم خاله رو مجبور کنم که سر صحبت رو باهام باز بکنه و دست از قهر برداره. _ الان می‌دونی مامانم داره نگاه‌تون می‌کنه با من قهر کردید؟ نگاهش رو به من داد و کمی نرم شده بود. _ مامانت اگر امشب بود الان یه کتک مفصل به تو می‌زد که این جوری با آبروی من بازی نکنی. _ اگر می‌خواهید بزنید، بزنید. کلافه نفس سنگین کشید‌ و باز نگاهش رو به عکس مامان داد. صورتم رو خم کردم جلوی صورتش. _ ببخشید دیگه. خاله بخدا نمی‌دونستم این جوری می‌شه. اصلاً نمی‌خواستم آبروریزی کنم. دستش رو روی شونه‌م گذاشت و کمی به عقب هولم داد. _ اتفاقاً قشنگ می‌خواستی آبروی من رو ببری. می‌خواستی با آبروریزی به هدفتون برسید. اون دوتا بچه من از این کارها نمی‌کنند، هر کاری هست تو می‌کنی. اونا سیاست ندارن؛ تو داری. _ سیاست کجا بود خاله! به خدا همین جوری به ذهنم رسید. فکر نکرده گفتم.‌ گفتم شاید این جوری بیخیال شید. اصلاً قضیه خواستگاری زهره تموم شده بود، ما یادمون رفت به میلاد بگیم که نگه. _ قضیه خواستگاری رو کی گفته تموم شده؟ _ علی گفت! گفت زهره درسش رو بخونه. _ اینکه زهره می‌خواد درسش رو بخونه تا براش خواستگار بیاد، زمین تا آسمون با هم فرق داره. _ یعنی هنوز می‌خوای زهره رو شوهر بدی!؟ _ بلندشو برو تو این کارها دخالت نکن! الان بهترین فرصته که خودم رو ثابت کنم. چشم ریز کردم و به حالت التماس سرم رو تکون دادم. _ خاله ببخشید دیگه! ببخش بذار برم با خیال راحت تو اتاقم بخوابم. خاله سکوت کرد و حرفی نزد. _ جانِ دایی ببخش. دلخور نگاهم کرد. _ چرا قسم می‌دی؟ _ ببخش که قسم ندم.‌ خب دایی رو خیلی دوست داری، من رو کم دوست داری. جون من ببخش! کلافه لبخندی از سر اجبار زد و گونم رو کمی کشید. _ بلندشو برو بالا. _ بخشیدی؟ _ بخشیدم. _ الان اجازه می‌دی یه بوست کنم؟ _ اونی که قراره تو زنش بشی، خیلی خوشبخته. با این زبونی که تو داری، دل سنگ رو هم‌ آب می‌کنی. لبخندم دندون‌نما شد. صورتم رو جلو بردم و رو گونه‌اش رو بوسیدم. _ برو بالا بخواب. _ چشم. ایستادم و سمت دَر رفتم. همزمان علی وارد اتاق شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بی‌صدا لب زدم: _ بخشید. پله‌های بیرون اتاق رو نشون داد. _ برو بالا. چشمی گفتم و بیرون اومدم. طبق معمول دوست دارم بدونم چی قراره بهم بگن؛ پس از سرعتم کم کردم تا بشنوم. _ الان با من چرا قهر کردی مامان!؟ _ اصلاً کلاً با تو فقط قهرم! علی به واسطه تو توی خونه حرف من برو داره. در برابر اشتباه به این بزرگی می‌خندی!؟ _ من کی خندیدم! مادرِ من انتظار داشتی امشب چی‌ بهشون بگم؟ _ یه چی که حداقل بفهمن کارشون اشتباهه. _ مامان یه لحظه به ماه گذشته‌مون فکر کن. تو گفتی من دعوا کردم؛ تو گفتی من داد زدم؛ تو گفتی من تنبیه کردم؛ اینجا که پادگان نیست هر کار اشتباهی کردن داد بزنیم، توبیخ کنیم‌! _ این جوری هم که نمی‌شه! هیچی بهشون نگفتی. _ چرا به رویا گفتم‌ بیاد عذرخواهی کنه. اون دو تا رو هم‌ مجبور می‌کنم.‌ میلاد هم‌که‌ بچه‌س، حالیش نیست.‌ بهش گفتن و قول دادن. اونم انجام داده. الان قهر نکن دیگه! دلم می‌گیره. بخند بذار خیالم راحت بشه. به خدا صبح باید برم‌ مأموریت. _ به یه شرط می‌بخشم؟ _ بگو؛ هرچی تو بگی، رو چشم‌هام. _ تا آخر ماه زن‌ بگیر.‌ دلم غصه داره. رضا زن می‌گیره تو نگرفتی. _ تا آخر این ماه نه؛ اما قول می‌دم از سفر شمال که اومدیم، چند روز بعدش بگم که کی رو می‌خوام. ته دلم خالی شد. یعنی واقعاً بعد از عید تموم می‌شه!؟ من راحت می‌شم از این پنهان‌کاری! ناخواسته پله‌هایی که بالا رفته بودم رو پایین برگشتم. لحن خاله پر از دلسوزی و مهربون شد. _ بعد از عید بهم‌ می‌گی؟ _ بعد از عید نه؛ چند روز بعدش که برگشتیم. بهت قول می‌دم خیلی زودتر از رضا من عروسی کنم، که تو هم خیالت راحت باشه.‌ _ الهی خدا از دهنت بشنوه. خیلی خوشحال شدم. صدای بوسیدن‌ علی رو شنیدم. _ الان بخشیدی؟ _ آره عزیزم بخشیدم. _ اون‌ دوتا رو هم‌ مجبور می‌کنم بیان معذرت‌خواهی کنن. امشب رویا رو گفتم، فردا اونا. _ خواستگارای زهره هم قرارِ پنجشنبه بیان. _ مگه کنسل نشد؟ _ دیگه روم‌ نمی‌شه بگم‌ نیان. بذار بیان؛ حرف می‌زنیم‌، بعدش می‌گیم‌ نه. _ پنجشنبه مگه برای دایی نمی‌ریم؟ _ نه اون گفت، گفتن جمعه. _ باشه مامان. هر کاری صلاح شماست انجام می‌دیم. کمی مکث کرد. _ النگوهات کجان؟ خاله حتی ذره‌ای استرس نگرفت. _ درشون آوردم. _ مامان برای مراسمات رضا وام می‌گیرم.‌ یه وقت طلاهات رو نفروشی ها! _ طلا می‌خوام‌ چی‌کار توی این‌ سن‌و سال! _ مگه چند سالته! من تازه می‌خوام برات سرویس بگیرم. خاله‌ خنده‌ی صداداری کرد. _ الهی دورت بگردم‌. فکر طلا برای زنت باش. نمی‌خوام فرق بذارم، ولی از همین الان زن ندیده و نشناخته‌ی تو رو بیشتر دوست دارم. پاشو برو بخواب که فردا خواب نمونی. خوشحال و با ذوق از پله‌ها بالا رفتم. این بهترین خبرهایی بود که تو این مدت شنیدم. عزیزان این دو روز یکم‌سرم‌شلوغ بود نتونستم پارت بزارم ممنون از تمام‌کسانی که پی وی نیومون🌹        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
عزیزان این دو روز یکم‌سرم‌شلوغ بود نتونستم پارت بزارم ممنون از تمام‌کسانی که پی وی نیومون🌹
😱🪴 گیاهان ثروت ساز 💸💸 🌿 واقعا گیاه ثروت میاره؟💰 🔮جای آینه کجا باشه برای افزایش رزق و روزی تکنیک های ماه کامل 🌕 ۸ تا اشتباه خطرناک اتاق خواب⚠️🏡 اتاق خواب ثروت ساز🤑 دو تا ذکر برای افزایش رزق و روزی و برکت✨ 😢 دو ماهه آشنا شدم با این کانال زندگیم از این رو به اون رو شده،شوهرم بیکار خودم بیکار ماشین نداشتیم، الان هم ماشین داریم هم دوتامون سرکار میریم لینک و برات میذارم کلی آموزش رایگان گذاشتن😍 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 منم کاسه برکت و گذاشتم، اصلا باورمون نمیشه توی کل استان بوشهر فقط اسم شوهرم واسه وام ۱۰۰ میلیونی دراومده 😱
هدایت شده از ریحانه 🌱
😱از وقتی پاکسازی ها و تکنیک کاسه برکت و انجام دادم خوابم خیلی راحت شده 🔴 و برکت مالی زیادی داشتم، همسایه مون اومد گفت دو تا ماشین دارم یکی شو نمیخوام دو ماهه چکی داد به پدرم خاله خودمم انجام داد، در کمال ناباوری ۷۰۰ میلیون اومد به حسابش، وظیفه ی خودم میدونم این کانال و به دیگران معرفی کنم😌💸 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 😭و از همه مهمتر بعد از سه سال اقدام به بارداری امروز که دقیقا سی روز از انجام پاکسازی میگذره فهمیدم باردارم😍
هدایت شده از ریحانه 🌱
وسواس.mp3
8.8M
🍃🌹🍃 ✘ مراحلی که شیطان برای به دام انداختن انسان در دام وسواس و غرق کردن او در این بیماری طی می‌کند! | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
ببینید الان وضع بچه‌های ما در مسجد امام حسین علیه السلام واقع در اسلامشهر اینجوریه👆👆 میدونید اگر بچه ها تو مسجد بزرگ نشن سر از کجاها در میارن. اعضای هیئت امنا ما اجازه فعالیت فرهنگی مثل برگزاری هیئتهای هفتگی و... در مسجد به بچه ها نمیدن، خدا میدونه شش ساله با کلی التماس و این مسئول شهرستان رو ببین و اون مسئول شهرستان رو ببین تونستیم ۳۵ متر فضا از هیئت امنای مسجد بگیریم یه اتاق درست کنیم. به کمک خییرین سقفش رو زدیم ولی برای بقیه‌ ساختش پول و مصالح کم آوردیم. اجرتون با حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها به ما کمک کنید حتی شده با یه پنج هزار تومان🙏 کمک کنید تا فاطمیه تموم نشده بسازیمش توش مراسم عزاداری حضرت مادر بگیریم 😢 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 ۵۸۹۲۱۰۱۲۳۹۶۰۳۵۳۹ بانک سپه فاطمه آبروش فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Zahra_Alah لینک‌قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 📌 به‌نام اسلام 💡 رفتار انسانی مجاهدان قسّام با اُسرا و واکنش اتباع اسرائیلی در هنگام آزادی، پاسخی به ماشین تبلیغاتی صهیونیست‌ها علیه مقاومت بود 🇮🇷🇵🇸 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بیچاره زهره خبر نداره که خواستگارش قرارِ بیاد. وارد اتاق شدم. رختخواب من رو هم انداخته بود و با محبت نگاهم می‌‌کرد. _ بیا بخوابیم. دلم نیومد بهش بگم که خاله چه حرف‌هایی زده. لباسم رو عوض کردم. چراغ رو خاموش کردم‌ و کنارش خوابیدم. تو فکر حرف‌های علی بودم که دستم رو گرفت. متعجب نگاهش کردم. این رفتارها از زهره بعیده. _ رویا من خیلی می‌ترسم. _ از کی!؟ _ از این که فردا هدیه دوباره بخواد بیاد سمتم. تو نمی‌دونی اون چه جوریه. _ تو که می‌دونستی چرا از اول باهاش دوست شدی؟ _ فکر نمی‌کردم یه روز کار به اینجا برسه. _ بیخود می‌کنه، اگه حرف بزنه به خانم مدیر می‌گیم. غلط کرده وقتی تو نمی‌خوای باهاش باشی میاد جلو! چی می‌خواد؟ _ نمی‌دونم. _ ازت آتو داره که این جوری ازش می‌ترسی؟ نگاهش رو از من گرفت و با استرس لب زد: _ نه! داره که زهره انقدر می‌ترسه، وگرنه چرا باید این‌جوری هول کنه و استرس بگیره. می‌ترسم سؤال بپرسم زهره دوباره مثل قبل بشه. با اخلاقی که ازش می‌شناسم خودش کم‌کم همه چیز رو می‌گه، فقط باید بهش مهلت بدم.‌ امیدوارم دیر نشه و هدیه کاری نکنه که نشه جبرانش کرد.‌ _ بخواب، جرأت داره بیاد ببینه‌ چی کارش می‌کنم! _ رویا قول می‌دی فردا تنهام نذاری؟ _ من چند ساله دوست دارم‌ با تو باشم. _ به خدا دیگه قول می‌دم‌ فقط با تو باشم. _ تو نگران نباش، من بلدم چی کار کنم که نتونه بیاد سمتمون. صدای علی باعث شد تا هر دو به دَر نگاه کنیم. _ کجا به سلامتی؟ رضا گفت: _ می‌رم‌ تو حیاط. علی با خنده گفت: _ شارژ داری؟ رضا چند ثانیه‌ای سکوت کرد و خنده‌ی مصنوعی کرد. _ کمِ. _ برو الان شارژت می‌کنم. رضا ذوق‌ زده تشکر کرد. _ میلاد خوابه؟ _ نه هنوز، پنجی شارژ کن وسط حرفمون قطع نشه. _ باشه، برو. زهره دستم‌ رو فشار داد. _ میلاد رو دعوا نکنه! _ نه؛ عصبانی نیست.‌ زهره بخواب فردا خواب نمونیم. زیر لب گفت: _ ای کاش خواب بمونیم. چشم‌هاش رو بست و بدون اینکه دستم رو ول کنه، خوابش رفت. با صدای التماس زهره از خواب بیدار شدم. _ مامان تو رو خدا! نمی‌شه امروز نرم؟ _ زهره اصلاً تو هیچ کاریت معلوم نیست! یه روزی می‌خوای بری یه روزی می‌خوای نری. تا دو روز پیش گریه می‌کردی که چرا من مدرسه نمی‌رم، الان داری التماس می‌کنی که نمی‌شه نری! بعد از یه هفته غیبت و عقب افتادن از درس‌هات امروز تشریف می‌بری مدرسه، تا ببینم با خواستگارات چه کار کنم. چشمم رو نیمه باز کردم و نگاهم رو به زهره که درمونده و با تعجب به خاله نگاه می‌کرد، دادم. _ مامان خواستگار چی! مگه قرار نشد نیان!؟ _ نه قرار نشد نیان! قرار شد تو بری درس بخونی. من به اونا گفتم بیان، دیگه روم نمی‌شه بگم نیان.‌ میان تو رو می‌بینن، بعد که زنگ زدن جواب بگیرن، می‌گم دخترم گفت نه. _ نمی‌شه نیان؟ _ تو به این کارها کار نداشته باش. لباسی که برات آماده می‌کنم بپوش بیا پایین بشین. _ فردا میان یعنی؟ _ آره پنجشنبه‌ست. تعطیله نگران نباش. حاضر شو، رویا رو هم بیدار کن. نگاهش به چشم‌های بازِ من افتاد. _ پاشو دیگه دیرتون‌ می‌شه. _ سلام خاله. _ سلام عزیزم. پاشید زود باشید. این‌ رو گفت‌ و از اتاق بیرون رفت. زهره سراغ کیفش رفت و کتاب‌های برنامه‌ی امروز رو توی کیفش گذاشت. _ مال منم می‌ذاری؟ _ باشه می‌ذارم. کمتر از پنج دقیقه، هر دو حاضر آماده پایین رفتیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره انقدر چهره‌اش رو نَزار کرده که خاله نگران نگاهش می‌کرد. رضا توی حیاط با تلفن صحبت می‌کرد. قطعاً بیشتر از شارژ پنج تومنی که علی براش خرید، حرف می‌زنه. صبحانه‌مون رو سریع خوردیم و فوری به مدرسه رفتیم. نزدیک مدرسه زهره گفت: _ می‌گم رویا به نظرت می‌شه امروز مدرسه نریم! یعنی همین جا تو خیابونا بگردیم تا ظهر بشه برگردیم خونه. متعجب نگاهش کردم. _ چی میگی واسه خودت! اگر مدیر به خونه بگه، برگردیم خونه چی بگیم!؟ _ هیچکس نمی‌فهمه؛ توروخدا، فقط همین یه بار. _ اصلاً حرفشم نزن! مگه تو‌ به علی قول ندادی درست رفتار کنی! فکر کردی که اگر اینطوری رفتار کنی چه بلایی سرت میاد!؟ دوباره به زور شوهرت می‌دن.‌ فردا خواستگارا بیان، هیچ کس محل به نه تو نمی‌ده. دست‌هاش رو توی هم قلاب کرد و مضطرب به دَر مدرسه نگاه کرد. _ باشه؛ عیب نداره.‌ بریم داخل، دیگه چاره‌ای نیست. وارد حیاط مدرسه شدیم. استرس زهره به منم سرایت کرده. _ خودت رو بزن به مریضی؛ می‌گم نمی‌تونه صف وایسه، بریم بالا. _ نمی‌ذاره. نگاهی به دَر سالن انداختم. ناظم هنوز نیومده بود. _ بیا تا نیومده بریم. هیچ کس جلوی دَر نیست. بالاخره نمی‌گی چی شده؟ _ هیچی. _ به من بگو از چی می‌ترسی؟ این جوری نمی‌تونم کمکت کنم و کاری از دستم بر نمیاد. _ هیچی نشده، همین جوری بیخودی استرس دارم. _ خب نگو. دستش رو گرفتم. خیلی سریع از نبود ناظم استفاده کردیم و وارد سالن شدیم. بلافاصله تو کلاس رفتیم و سر جامون، کنار هم نشستیم. خداروشکر که خانم مدیر بعد از اون اتفاق‌ها، کلاس هدیه رو از ما جدا کرد‌. تو کل ساعت که معلم درس می‌داد زهره حواسش نبود و به اطراف نگاه می‌کرد. دو سه باری هم از معلم تذکر گرفت، اما بی‌فایده بود. زنگ اول به صدا دراومد و همه دخترها به حیاط رفتند. _ زهره پاشو بریم. منم باید برم سرویس. چی‌کار می‌خواد بکنه؟ می‌خواد باهات حرف بزنه دیگه! _ نمی‌شه نری! _ نه؛ تازه زنگ‌ اوله، چقدر صبر کنم. دستش رو گرفتم از کلاس بیرون رفتیم. نگاهی به سالن انداختیم. هیچکس نبود. پامون رو روی اولین پله که گذاشتیم، هدیه رو توی ورودی دَر سالن دیدیم. طلبکار به زهره نگاه می‌کرد.‌ زهره لبخندی روی لب‌هاش نشوند تا همه چیز رو عادی نشون بده. از پله‌ها پایین رفتیم. هدیه نزدیکمون نمی‌شد و فقط دست به سینه نگاه می‌کرد. قبل از این که سمتش بریم‌، مسیر رو سمت دفتر خانم‌افشار مشاور مدرسه کج کردم. _ چی‌کار می‌کنی رویا!؟ _ بهت گفتم بلدم چی‌کار کنم نتونه بیاد سمتت. صدای هدیه بلند شد. _ زهره باهات کار دارم. زهره خواست دستش رو از دستم بیرون بکشه اما با فشاری که روی دستش آوردم اجازه ندادم. همزمان خانم‌افشار دَر رو باز کرد. از فرصت استفاده کردم. _ سلام‌ خانم.‌ می‌شه باهاتون حرف بزنیم؟ لبخند زد و از خدا خواسته که دانش‌آموزی رو پیدا کرده تا نصیحتش کنه سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد. _ آره عزیزم، بفرمایید داخل. زهره کنار گوشم گفت: _ دیونه الان بریم چی بگیم؟ _ تو بیا حرف نزن. لحظه آخر که وارد دفتر شدیم، نگاهی به هدیه انداختم که با تمام نفرت بهم خیره بود. خانم‌افشار به صندلی‌های روبه‌روی میزش اشاره کرد. _ بشیند اینجا ببینم چی شده دوتا خواهری باهم اومدید اینجا! دنبال کلمه‌ای می‌گشتم تا عنوان کنم که خانم‌افشار باورش بشه.‌ زهره مضطرب بهم نگاه کرد. یاد خواستگاری اجباریش افتادم. _ خانم اجازه؛ راستش چند وقتیه برای زهره خواستگار اومده. به خاطر کارهایی که کرده، که خودتون می‌دونین چی بوده، خاله‌م اصرار داره که زهره رو شوهر بده‌. زهره هم نمی‌خواد. گفتم اگه می‌شه راهنمایی کنید که چی‌کار کنه که خاله‌م‌ پشیمون بشه. با چشمای گرد شده و متعجب گفت: _ واقعا! رو به زهره ادامه داد: _ ازدواج اجباری!؟ زهره معذب گفت: _ با مامانم صحبت کردم. راضی شده که بگه نه. ولی در هر حال فردا شب میان.‌ می‌خواستم یه حرفی بهم بزنید که من یه کاری کنم اینا برن. اخم‌هاش توی هم رفت و به صندلیش تکیه داد‌. _ از مادرتون بعیده این کار! زن فهمیده‌ایه.‌ نگاهی به زهره انداختم و از حرفم‌ پشیمون شدم. نکنه زنگ بزنه به خاله بگه! اون وقت چه بهانه‌ای برای این کارم بیارم!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
ماجرای زنی که بیماری ام اس داشت وبدون دکترودارو فقط با گفتن چندتا ذکرساده وپاکسازی درمان شد😳🫀 رازورمز هایی درجهان هستی وجود داره که تو ازش بی خبری🤫 بخاطرهمین هم هست که مرتب مریضی یا نمیتونی به اون چیزایی که دوست داری برسی🤒😷 دیگه لازم نیست دعا نویس برات معجزه کنه خودت معجزه گر زندگی خودت باش😍 تا زمانی که درگیر قوانین زمینی باشی همین آشه وهمین کاسه🤕 💕بزار وزن موفقیت خسته ات کنه تا وزن مشکلات چون هربار بادیدن موفقیت هات خستگی ات برطرف میشه 👑 👇👇👇این هم مسیر معجزه 🥰https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 🔴میدونستی سه جهت از منزلت برات ثروت سازه این سه تا کار رو اول صبح انجام بده تا زندگیت زیر و رو بشه 💸سه وسیله که پول وبرکت رو از زندگیت دور میکنه همش داخل این کانال هست