eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
530 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم. ااای تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا. داشتم... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 ⭕️ با دیدن مردم غزه مسلمان شدیم 🔻 تعدادی از اینفلوئنسرهای شبکه های اجتماعی مختلف اعلام کردند که پس از مشاهده صبر مردم غزه در حالی که عزیزان خود را از دست داده اند و الحمدلله می‌گویند مسلمان شده‌اند. گفتنی‌ست هرروز به تعداد این اینفلوئنسرهای تازه مسلمان افزوده می‌شود. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
وسواس.mp3
8.8M
🍃🌹🍃 ✘ مراحلی که شیطان برای به دام انداختن انسان در دام وسواس و غرق کردن او در این بیماری طی می‌کند! | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
دیگه دنبال تصاویر و جمله های عاشقانه نگرد❤️ خواستنی ترین دلبرانه های ایتا اینجاست😍 ❣ دلبرانه ی وصال ❣ https://eitaa.com/joinchat/3248816740Ccda718fb37 🌹یه سر بزن پشیمون نمیشی👆👆
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کاش وارد نقشه‌های این خواهر و برادر نمی‌شدم که این‌جوری وسطش گیر کنم و قربانی بشم. من فقط یک پیشنهاد ساده دادم، اون هم که بعد از اینکه علی گفت خواستگاری بهم خورده و زهره می‌تونه به درسش ادامه بده و تمام شده بود! کاش میلاد درک داشت، می‌فهمید و حرفی نمی‌زد. عمو نتونست سنگینی خونه رو طاقت بیاره و رو به آقاجون گفت: _ آقاجون از علی شنیدم که قراره یه مسافرت برن توی تعطیلات عید؛ اگر شما صلاح می‌دونید ما هم باهاشون بریم.‌ خانوادگی پرخاطره می‌شه. دنیا روی سرم خراب شد. حضور خانواده عمو کنار ما برای مهمونی فقط باعث دردسر می‌شه و محدود و محروم از همه جا می‌شم. هیچ جا نمی‌تونم برم چون محمد حضور داره. کاش آقاجون قبول نکنه. خاله هم از نگاهش معلومه که درمونده شده و دوست نداره این مسافرت رو با کسی بره. برنامه‌ریزی ما این بود که با دایی و زنش که قراره به زودی عقدش کنه، بریم. آقاجون با لبخند نگاهی به من انداخت. من هم مجبور شدم با لبخند ظاهری روی لبهام، طوری نشون بدم که ناراحتیم رو از اینکه قرارِ بیان، متوجه نشه. _ راستش من خودم خیلی وقته دوست دارم یه سفر بریم که همه توش باشیم. فقط دنبال وقت و فرصت می‌گشتم. اگر زهراجان مخالفتی نداشته باشه، هماهنگ می‌کنیم همه‌مون باهم بریم هر جایی که شما دوست داشته باشید. خاله خودش رو جمع‌وجور کرد و درموندگی رو از صورتش دور کرد. _ خیلی هم خوبه؛ باعث خوشحالیه. چند وقتی که دور هم جمع نشدیم. به علی‌جان گفته بودم که بریم شمال؛ بیشتر به خاطر میلاد، اصرار داره می‌گه شمال بریم، یکم حال و هواش عوض بشه. آقاجون گفت: _ خیلی خوبه؛ ما هم خیلی وقتِ شمال نرفتیم. هر چند دوست دارم بیشتر مشهد بریم اما با جمع موافقم. تاریخ و روزش رو مشخص می‌کنیم که ان‌شالله همه با هم بریم. انقدر نفسم رو حرصی بیرون دادم که علی صداش رو شنید. آهسته گفت: _ خودت رو کنترل کن! _ قرار بود با دایی بریم! _ عیب نداره، حالا همه با هم می‌ریم. _ دایی دیگه نمیاد. این‌جوری من اذیت می‌شم. اصلاً دوست ندارم با اینا بریم. _ آبروریزی نکن! صبر کن ببینم بزرگترا چه تصمیمی می‌گیرن. این جمله رو من روزی صد بار بهت می‌گم. بزرگترت هر کاری کرد، بگو چشم. _ چرا خاله نگفت نه! بعد این همه مدت اومدیم یه سفر بریم، خوش بگذرونیم. _ می‌فهمن داری چی می‌گی. خواهش می‌کنم تمومش کن. عمه گفت: _ ان‌شاالله بهتون خوش بگذره، ولی من و دخترام نمی‌آیم. _ دخترم تا کی می‌خوای این حالتت رو حفظ کنی؟ تا اون موقع چهلم عباس‌آقا تمام شده. هم خودت، هم بچه‌ها نیاز به تفریح دارید. _ آقاجون دستتون درد نکنه. همین که یادم بودی برام کافیه. ولی من و بچه‌ها شرایط سفر رو نداریم. اگر هم بخوایم سفر بریم، با عرض معذرت از همه‌تون حال روحیم اون طوری نیست که دسته جمعی بریم. یه مسافرت سه نفره رو ترجیح می‌دیم. خانم‌جون گفت: _ اذیتش نکنید. بذارید راحت باشه. حالا تا روزی که ما بخوایم بریم سفر، هزار بار برنامه‌ها عوض می‌شه و تصمیمات گرفته می‌شه. عمو با این حرفش، تا حدودی حواس جمع رو از حرفی که میلاد زده بود پرت کرد. خاله‌ هم حسابی خجالت کشید و این یعنی خونه برنامه‌ها داریم. امیدوارم رضا هیچ وقت توپ رو برای این میلاد فضولِ تودهنی نخورده نخره. بالاخره مهمونی تموم شد. در آخر قرار شد عمو، رضا، مهشید و خاله چهارتایی به محضر برن تا محرمیت موقت براشون خونده بشه و بتونن کارهای قبل از عقد رو انجام بدن. با حسرت به علی نگاه کردم. یعنی می‌شه ما هم‌ همین‌ جوری بی‌دردسر مراسمات‌ِمون انجام بشه و روزی قرار عقدمون رو بذارن! خاله اشاره‌ای به علی کرد و علی رو به آقاجون گفت: _ اگر اجازه بدید ما دیگه بریم. _ اجازه که دوست ندارم بدم؛ اما بالاخره هر کسی کار و زندگی خودش رو داره، برید. ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله اشاره‌ای به علی کرد و علی رو به آقاجون گفت: _ اگر اجازه بدید ما دیگه بریم. _ اجازه که دوست ندارم بدم؛ اما بالاخره هر کسی کار و زندگی خودش رو داره، برید. خاله گفت: _ دستتون درد نکنه آقاجون، خیلی زحمت کشیدید. برای رضا پدری کردید. واقعاً ممنونم. _ من هنوزم سر حرفم هستم دخترم؛ تو فقط لب تر کن، من تمام مخارج بچه‌ها رو می‌دم. _ دستتون درد نکنه. گفتم که من آدم بی فکری نیستم، خودتون هم می‌دونید از اول تا الان تو فکر بودم و پول پس‌انداز کردم. اجازه نمی‌دم بچه‌هام چیزی از زندگیشون کم بمونه. برای مهشیدجان تا جایی که بتونم و از دستم بر بیاد هیچ چیزی کم نمی‌ذارم. علی یاعلی گفت و ایستاد. پشت سر اون، همه ما ایستادیم. بعد از یک خداحافظی مفصل و طولانی که من تمامش کنار علی پناه گرفته بودم تا با محمد که حسابی مشتاق بود با من حرف بزنه روبرو نشم، از خونه بیرون اومدیم. سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم. سکوت خاله برام عجیبه. مطمئنم وقتی برسیم خونه، جنگ تازه شروع می‌شه. زهره با آرنج به پهلوم زد. نگاهش کردم که متوجه رضا شدم. سرش رو خم کرده بود تا علی از آینه نگاهش نکنه. لب زد: _ چی‌کار کنیم؟ مثل خودش بی‌صدا گفتم: _ به خاطر میلاد می‌گی؟ با سر تأیید کرد. شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم: _ نمی‌دونم. فقط دوست دارم میلاد رو بزنم. _ برسیم خونه پدرش رو در میارم. زهره گفت: _ تقصیر اون چیه!؟ بهش گفته بودیم بگه، اونم گفت. باید بهش می‌گفتیم برنامه‌ها عوض شده. خاله صدای زهره رو شنید. _ صبر کنید بریم خونه، من می‌دونم با شما سه تا چی‌کار کنم! صاف نشستیم و به خاله نگاه کردیم. خاله نمایشی گوش میلاد رو که روی پاهاش نشسته بود، گرفت کشید و گفت: _ تو همیشه باید آبروی ما رو ببری؟ میلاد دوباره به اعتراض گفت: _ به من چه؟ اینا گفتن بگو! خاله نگاهی به علی انداخت و گفت: _ نمی‌خوای حرف بزنی؟ بازم می‌خوای سکوت کنی! علی دستی به گردنش کشید و نفس سنگینش رو بیرون داد. _ چی بگم مامان؟ به خیال خودشون می‌خواستن یه کاری کنن که بهم بزنن. _ اینجوری؟ با آبروریزی! _ کار اشتباهی کردین. هر سه‌تاتون. هم رضا که پیشنهاد احمقانه خرید توپ رو داده. هم رویاخانم، شما که می‌خواستی مثلاً جلوی خواستگاری زهره رو بگیری. نگاهی به چهره علی انداختم. دوباره حواسش رو به رانندگی داد. وقتی علی انقدر آرومه و موضع نمی‌گیره یا حرفی نمی‌زنه، همه خیالمون راحته که توی خونه نهایت خاله فقط می‌خواد یکم شلوغ‌ بازی و دعوا کنه. ماشین رو جلوی دَر پارک کرد. خاله سمت دَر رفت. علی جلو رفت و دَر رو باز کرد. خاله داخل رفت. علی برگشت و نگاهی به هر چهارتامون انداخت. خندید و سرش رو تکون داد. منتظر ایستاده بودیم تا پشت‌ سر علی وارد بشیم. باهامون همکاری کرد و داخل شد. یکی‌یکی پشت‌ سرس وارد شدیم‌ و به خاله که دست به سینه وسط حیاط ایستاده بود نگاه کردیم. _ من می‌خوام بدونم ما توی این خونه دشمن هم هستیم؟ همگی سرهامون رو پایین انداختیم. علی دَر را بست و آهسته به خاله گفت: _ بریم تو حرف بزنیم. _ نه حرفی نمی‌مونه، حرفی ندارم که بزنم. نگاه دلخورش رو به من داد. _ همه اینا از زیر سر تو بلند می‌شه رویاخانم! حواسم هست. رو به علی کرد و با غیض گفت: _ حواسم به تو هم هست! نمی‌دونم چی شده نسبت به من بی‌تفاوتی؛ نسبت به خانواده هم بی‌تفاوت شدی! علی‌ حق به جانب گفت: _ مامان الان انتظار داری من چی‌کار کنم؟ بچه‌ن یه حرف زدن. _ هیچی؛ هیچ کاری نکن. وایسا حرص خوردن من رو نگاه کن. برگشت وارد خونه شد. علی نگاهی به همه‌مون انداخت. _ همین رو می‌خواستید؟ یکی یکی‌تون باید برید ازش عذرخواهی کنید. انگشت اشاره‌ش رو سمت من گرفت. _ مخصوصاً تو رویا. _ چشم. من می‌دونم علت تغییر رفتار علی چیه؛ علاقه من به علی باعث شده تا علی هم به من علاقه داشته باشه و نسبت به اشتباهاتم کوتاه بیاد و این لطف شامل حال همه بشه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سر به زیر یکی‌یکی سمت خونه رفتیم. من آخرین نفری بودم که به جز علی وارد خونه می‌شدم. پام رو روی اولین پله ایوون گذاشتم که گوشه مانتوم از سمت سرشونه کشیده شد. برگشتم و به علی که مانع از رفتنم شده بود نگاه کردم. با صدای آهسته گفت: _ می‌ری تو ازش معذرت‌خواهی می‌کنی. طلبکار نگاهش کردم. _ من که حرفی نزدم... انگشتش رو تو یک سانتی صورتم گرفت و کمی تکون داد. _ پررو نشو! منظورش رو فهمیدم. انگار فهمیده که من متوجه شدم به خاطر من امروز از خطامون گذشته‌. نگاهم رو ازش گرفتم. چشمی زیر لب گفتم و وارد خونه شدم. میلاد رو بالای پله‌ها دیدم. همه به اتاق‌هاشون رفته بودند و بین این سه نفر فقط من باید عذرخواهی می‌کردم. نگاهم رو توی هال و آشپزخونه چرخوندم.‌ از نبودش که مطمئن شدم به سمت اتاقش قدم برداشتم. هروقت اون جا می‌ره یعنی خیلی ناراحته. وارد اتاق شدم. روی زمین نشسته بود و به پایین تخت تکیه داده بود. نیم‌نگاهی به من انداخت و صورتش رو به حالت قهر از من به جهت مخالف برگردوند. چند قدمی نزدیکش رفتم و با احتیاط پرسیدم: _ می‌تونم بشینم کنارت؟ جوابم رو نداد. کاری که می‌خواستم رو انجام دادم. کنارش نشستم اما یکم حالت دفاعی به خودم گرفتم. _ نزنی یه وقت من رو؟ چشم غره‌ای بهم رفت و دوباره نگاهش رو از من گرفت. چشمم به عکس مامانم افتاد. این تیر آخری بود که با اون می‌تونستم خاله رو مجبور کنم که سر صحبت رو باهام باز بکنه و دست از قهر برداره. _ الان می‌دونی مامانم داره نگاه‌تون می‌کنه با من قهر کردید؟ نگاهش رو به من داد و کمی نرم شده بود. _ مامانت اگر امشب بود الان یه کتک مفصل به تو می‌زد که این جوری با آبروی من بازی نکنی. _ اگر می‌خواهید بزنید، بزنید. کلافه نفس سنگین کشید‌ و باز نگاهش رو به عکس مامان داد. صورتم رو خم کردم جلوی صورتش. _ ببخشید دیگه. خاله بخدا نمی‌دونستم این جوری می‌شه. اصلاً نمی‌خواستم آبروریزی کنم. دستش رو روی شونه‌م گذاشت و کمی به عقب هولم داد. _ اتفاقاً قشنگ می‌خواستی آبروی من رو ببری. می‌خواستی با آبروریزی به هدفتون برسید. اون دوتا بچه من از این کارها نمی‌کنند، هر کاری هست تو می‌کنی. اونا سیاست ندارن؛ تو داری. _ سیاست کجا بود خاله! به خدا همین جوری به ذهنم رسید. فکر نکرده گفتم.‌ گفتم شاید این جوری بیخیال شید. اصلاً قضیه خواستگاری زهره تموم شده بود، ما یادمون رفت به میلاد بگیم که نگه. _ قضیه خواستگاری رو کی گفته تموم شده؟ _ علی گفت! گفت زهره درسش رو بخونه. _ اینکه زهره می‌خواد درسش رو بخونه تا براش خواستگار بیاد، زمین تا آسمون با هم فرق داره. _ یعنی هنوز می‌خوای زهره رو شوهر بدی!؟ _ بلندشو برو تو این کارها دخالت نکن! الان بهترین فرصته که خودم رو ثابت کنم. چشم ریز کردم و به حالت التماس سرم رو تکون دادم. _ خاله ببخشید دیگه! ببخش بذار برم با خیال راحت تو اتاقم بخوابم. خاله سکوت کرد و حرفی نزد. _ جانِ دایی ببخش. دلخور نگاهم کرد. _ چرا قسم می‌دی؟ _ ببخش که قسم ندم.‌ خب دایی رو خیلی دوست داری، من رو کم دوست داری. جون من ببخش! کلافه لبخندی از سر اجبار زد و گونم رو کمی کشید. _ بلندشو برو بالا. _ بخشیدی؟ _ بخشیدم. _ الان اجازه می‌دی یه بوست کنم؟ _ اونی که قراره تو زنش بشی، خیلی خوشبخته. با این زبونی که تو داری، دل سنگ رو هم‌ آب می‌کنی. لبخندم دندون‌نما شد. صورتم رو جلو بردم و رو گونه‌اش رو بوسیدم. _ برو بالا بخواب. _ چشم. ایستادم و سمت دَر رفتم. همزمان علی وارد اتاق شد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بی‌صدا لب زدم: _ بخشید. پله‌های بیرون اتاق رو نشون داد. _ برو بالا. چشمی گفتم و بیرون اومدم. طبق معمول دوست دارم بدونم چی قراره بهم بگن؛ پس از سرعتم کم کردم تا بشنوم. _ الان با من چرا قهر کردی مامان!؟ _ اصلاً کلاً با تو فقط قهرم! علی به واسطه تو توی خونه حرف من برو داره. در برابر اشتباه به این بزرگی می‌خندی!؟ _ من کی خندیدم! مادرِ من انتظار داشتی امشب چی‌ بهشون بگم؟ _ یه چی که حداقل بفهمن کارشون اشتباهه. _ مامان یه لحظه به ماه گذشته‌مون فکر کن. تو گفتی من دعوا کردم؛ تو گفتی من داد زدم؛ تو گفتی من تنبیه کردم؛ اینجا که پادگان نیست هر کار اشتباهی کردن داد بزنیم، توبیخ کنیم‌! _ این جوری هم که نمی‌شه! هیچی بهشون نگفتی. _ چرا به رویا گفتم‌ بیاد عذرخواهی کنه. اون دو تا رو هم‌ مجبور می‌کنم.‌ میلاد هم‌که‌ بچه‌س، حالیش نیست.‌ بهش گفتن و قول دادن. اونم انجام داده. الان قهر نکن دیگه! دلم می‌گیره. بخند بذار خیالم راحت بشه. به خدا صبح باید برم‌ مأموریت. _ به یه شرط می‌بخشم؟ _ بگو؛ هرچی تو بگی، رو چشم‌هام. _ تا آخر ماه زن‌ بگیر.‌ دلم غصه داره. رضا زن می‌گیره تو نگرفتی. _ تا آخر این ماه نه؛ اما قول می‌دم از سفر شمال که اومدیم، چند روز بعدش بگم که کی رو می‌خوام. ته دلم خالی شد. یعنی واقعاً بعد از عید تموم می‌شه!؟ من راحت می‌شم از این پنهان‌کاری! ناخواسته پله‌هایی که بالا رفته بودم رو پایین برگشتم. لحن خاله پر از دلسوزی و مهربون شد. _ بعد از عید بهم‌ می‌گی؟ _ بعد از عید نه؛ چند روز بعدش که برگشتیم. بهت قول می‌دم خیلی زودتر از رضا من عروسی کنم، که تو هم خیالت راحت باشه.‌ _ الهی خدا از دهنت بشنوه. خیلی خوشحال شدم. صدای بوسیدن‌ علی رو شنیدم. _ الان بخشیدی؟ _ آره عزیزم بخشیدم. _ اون‌ دوتا رو هم‌ مجبور می‌کنم بیان معذرت‌خواهی کنن. امشب رویا رو گفتم، فردا اونا. _ خواستگارای زهره هم قرارِ پنجشنبه بیان. _ مگه کنسل نشد؟ _ دیگه روم‌ نمی‌شه بگم‌ نیان. بذار بیان؛ حرف می‌زنیم‌، بعدش می‌گیم‌ نه. _ پنجشنبه مگه برای دایی نمی‌ریم؟ _ نه اون گفت، گفتن جمعه. _ باشه مامان. هر کاری صلاح شماست انجام می‌دیم. کمی مکث کرد. _ النگوهات کجان؟ خاله حتی ذره‌ای استرس نگرفت. _ درشون آوردم. _ مامان برای مراسمات رضا وام می‌گیرم.‌ یه وقت طلاهات رو نفروشی ها! _ طلا می‌خوام‌ چی‌کار توی این‌ سن‌و سال! _ مگه چند سالته! من تازه می‌خوام برات سرویس بگیرم. خاله‌ خنده‌ی صداداری کرد. _ الهی دورت بگردم‌. فکر طلا برای زنت باش. نمی‌خوام فرق بذارم، ولی از همین الان زن ندیده و نشناخته‌ی تو رو بیشتر دوست دارم. پاشو برو بخواب که فردا خواب نمونی. خوشحال و با ذوق از پله‌ها بالا رفتم. این بهترین خبرهایی بود که تو این مدت شنیدم. عزیزان این دو روز یکم‌سرم‌شلوغ بود نتونستم پارت بزارم ممنون از تمام‌کسانی که پی وی نیومون🌹        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
عزیزان این دو روز یکم‌سرم‌شلوغ بود نتونستم پارت بزارم ممنون از تمام‌کسانی که پی وی نیومون🌹
😱🪴 گیاهان ثروت ساز 💸💸 🌿 واقعا گیاه ثروت میاره؟💰 🔮جای آینه کجا باشه برای افزایش رزق و روزی تکنیک های ماه کامل 🌕 ۸ تا اشتباه خطرناک اتاق خواب⚠️🏡 اتاق خواب ثروت ساز🤑 دو تا ذکر برای افزایش رزق و روزی و برکت✨ 😢 دو ماهه آشنا شدم با این کانال زندگیم از این رو به اون رو شده،شوهرم بیکار خودم بیکار ماشین نداشتیم، الان هم ماشین داریم هم دوتامون سرکار میریم لینک و برات میذارم کلی آموزش رایگان گذاشتن😍 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 منم کاسه برکت و گذاشتم، اصلا باورمون نمیشه توی کل استان بوشهر فقط اسم شوهرم واسه وام ۱۰۰ میلیونی دراومده 😱