eitaa logo
ریحانه 🌱
12.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹 یه کار قشنگ که هر صبح میتونی انجام بدی! 🎤 حجت الاسلام والمسلمین استاد عالی 🕐 ۴۸ ثانیه 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دلخور گفت: _ شقایق با من خوب نیست. _ پس صبر کن خودم به وقتش حرف بزنم. _ تو می‌دونی من چقدر استرس دارم؟ _ زهره! از امروز تا سیزدهم علی سر کار نمی‌ره؛ تو فکر کن‌ شقایق یه راه هم نشون ما داد، ما می‌تونیم بریم؟ صدای خاله از پایین اومد. _ دخترا... بیاید صبحانه... دیر شده. _ اگر می‌دونستی من چقدر استرس دارم، انقدر راحت حرف نمی‌زدی. عقب رفت و بغض کرده زانوهایش رو بغل گرفت. _ دیشب تا صبح خواب به چشم‌هام نیومد. یه دقیقه نتونستم بخوابم‌. یه غلطی کردم، حالا علی هر خواستگاری که واسه من بیاد می‌خواد همه چیز رو بذاره کف دستشون؛ که چی؟ باید با طرف صادق باشیم. این جوری هرکی بیاد که می‌ره! با حسرت ادامه داد: این پسرِ مسعود، خیلی پسر خوبیه. به من گفت می‌ذاره درس بخونم برم دانشگاه. گفت خونه مستقل برام می‌گیره. گفت مسافرت می‌بره. قول داد که خوشبختم می‌کنه. می‌فهمی رویا! دوستش دارم؛ بهش دل بستم؛ الان اگه اون بره من چی‌کار کنم؟ آیندم رو دارم از دست می‌دم. رویا بیچاره می‌شم! _ دیگه هر کی خربزه می‌خوره پای لرزشم می‌شینه. _ تو رو بذارن یکی رو راهنمایی کنی! پتوم رو تا کردم و گوشه‌ی اتاق گذاشتم‌. _ به جای این که شب تا صبح گریه کنی، بلند شو وضو بگیر و دو رکعت نماز بخون! حواسم بهت هست. می‌دونی چند وقته نماز نخوندی؟ به جای التماس به من و راه چاره از شقایق، از خدا بخواه کمکت کنه‌. خدا یه جوری کنه که نه دل مسعود از تو سرد بشه، نه بیخیالت بشه و نه آبروت بره. تو خدا رو فراموش کردی زهره! بعد هم فکر کن داری تنبیه می‌شی. یعنی چی که تو گذاشتی اون پسره دستت رو بگیره! یعنی هر کی، هر کسی رو دوست داشت این مجوز می‌شه که اجازه بده نامحرم بهش دست بزنه! همون پسره هم حاضر نیست باهات ازدواج کنه. پیش خودش می‌گه این دختره که انقدر راحت اجازه داد من دستش رو بگیرم، پس حتماً یه پسره دیگه هم دستش رو گرفته. الان تمام پسرها برای ازدواج دنبال یه دختر پاک می‌گردن. دختری که از این کارها نکرده باشه. اگر مسعود بفهمه، حق داره که پا پس بکشه. _ برای من روضه‌ی بیچارگی می‌خونی؟ _ این روضه بیچارگی نیست! عقوبت کارهاییه که واسه یه لحظه خوش‌گذرونی کردی.‌ _ راه کار نشونم بده. _ بهت می‌گم وضو بگیر نماز بخون! پای سجاده بشین و از خدا بخواه. _ چشم، ننجون. عین پیرزنا نشستی من رو نصیحت می‌کنی! رختخوابم رو تا کردم و روی پتو گذاشتم. _ اینایی که بهت گفتم، چیزیه که تو همین هفده سال یاد گرفتم. می‌بینی که با خیال راحتم دارم زندگی می‌کنم. اصلاً هم ترسی ندارم که یکی از گذشته‌م بدونه. تو خودت نمی‌خوای راه درست رو انتخاب کنی؛ حتی همین الان که گرفتاری! موهام رو داخل روسری فرستادم و گره‌ش رو مرتب کردم. _ زود حاضر شو بیا پایین. اول باید بریم خونه عمو اینا؛ بعد هم بریم خرید‌. خاله استرس داره. دَر اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. از زهره دلخور شدم. به من میگه ننجون! تقصیر خودمه که باهاش حرف می‌زنم. دلمم براش می‌سوزم، اما واقعاً هرکی خربزه می‌خوره پای لرزشم می‌شینه. زهره اشتباه کرده و الان باید چوب اشتباهش رو بخوره. پام‌ رو روی اولین پله گذاشتنم که متوجه خاله شدم که به دنبال ما از پله بالا می‌اومد. دلخور گفت: _ صدای من نمیاد بالا؟ چرا هر چی صداتون می‌کنم جواب نمی‌دید!؟ _ سلام. داشتم رختخوابم رو جمع می‌کردم. _ زهره چرا نمیاد؟ _ نمی‌دونم، نشسته داره فکر می‌کنه. _ بیا برو پایین چایی ریختم شیرین کن بخور، برم ببینم این‌ دختر چشه؟ وارد آشپزخونه شدم. رضا بُغ کرده کنار سفره نشسته بود و با نون توی دستش بازی می‌کرد.‌ علی در حال خوردن بود. میلاد هم که انگار نه انگار علی دیروز از دستش عصبانی بود و دعواش کرده؛ آرنج یکی از دست‌هاش رو روی پای علی تکیه داده بود و لقمه‌ای که خاله براش گرفته بود رو می‌خورد. سلام کردم. فقط علی جوابم رو داد. نشستم و شروع به خوردن کردم. نیم‌نگاهی به رضا انداختم. فکر می‌کنم علت ناراحتیش رو بدونم؛ هنوز نتونسته با مهشید به خاطر عیدی کنار بیاد. شاید بهتر باشه به خاله بگم که جلوی عمو اینا ضایعش نکنن. علی لیوان چاییش رو سمتم گرفتم. _ رویا یه چایی دیگه برام می‌ریزی؟ با لبخند لیوان رو ازش گرفتم. انقدر دوستش دارم که دلم‌ می‌خواد از صبح تا شب، هر کاری داره انجام بدم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لیوان چایی رو جلوش گذاشتم. همزمان خاله و زهره وارد آشپزخونه شدن. چشم‌های زهره اشکی بودم. انگار همه می‌دونن چرا گریه کرده؛ چون هیچکس کنجکاوی نکرد و نپرسید که علتش چیه! _ خاله یه لحظه میای؟ نگاهی به سفره انداخت. _ صبحانه بخورم میام. _ یه دقیقه کار دارم، بعد بیا بخور. زهره با ترس نگاهم کرد. با نگاه بهش قوت قلب دادم که تو رو نمی‌خوام بگم. خاله بیرون اومد. گوشه‌ای کشیدمش و آهسته گفتم: _ خاله شاید نباید بگم؛ شاید اگر رضا بفهمه ناراحت بشه؛ اما فکر کنم مهشید از عیدی که براش خریدید، خوشش نیومده. دیشب رضا یه حرف‌هایی زد که فکر نمی‌کنم حرف خودش باشه! اخم خاله توی هم رفت. _ یعنی چی!؟ _ نمی‌دونم دیگه! فکر کنم به خاطر همین الان رضا بُغ کرده. گفتم بهت بگم که اون جا ضایع نشی. دستی به سرم کشید. _ کار خوبی کردی گفتی. _ خاله به روی رضا نیاری‌ها! _ برو حاضر شو؛ اون مانتویی که داییت خریده رو هم نپوش.‌ اصلاً نمی‌دونم چی فکر کرده که رفته لباس زن چهل‌ساله رو برای تو خریده؟ خیره نگاهش کردم. بحث کردن با خاله فایده‌ای نداره. فقط باعث اصرار علی به بپوشیدنم می‌شه و این سوءتفاهم برای همه بوجود بیاد که چرا روی من حساس شده. توی فکر رفته سمت آشپزخونه قدم برداشت.‌ از پله‌ها بالا رفتم. مانتو روسری که دیروز علی برام خریده بود رو پوشیدم و آهسته پایین اومدم. رضا همچنان اخماش تو هم بود و جلوی تلویزیون نشسته بود. اینبار سوئیچش رو توی دستش جابه‌جا می‌کرد. کاش عمو مدل ماشینی که به رضا داده رو از علی بالاتر نمی‌داد. علی ازخونه بیرون رفته بود. زهره بالا رفت تا لباسش رو بپوشه و خاله تنها توی آشپزخانه در حال شستن ظرف‌ها بود. اگر الان من رو با این لباس ببینه، حتماً بهم گیر می‌ده که عوضش کنم.‌ به خاطر همین بی‌صدا وارد حیاط شدم. کفشم رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم.‌ علی کنار ماشین ایستاده بود و با تلفن همراهش حرف می‌زد. با دیدنم دَر عقب ماشین رو باز کرد. نشستم. چند لحظه بعد تلفن رو قطع کرد. پشت فرمونش نشست و به عقب برگشت. _ چرا زود اومدی بیرون؟ بقیه کجان؟ _ داشتن حاضر می‌شدن. خاله گفت این مانتو رو نپوشم؛ برای اینکه مجبورم نکنه عوضش کنم‌، زود اومدم بیرون. می‌دونستم کنار ماشین منتظری. نگاهی بهم انداخت. سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و به روبرو نگاه کرد. رضا سرش رو از خونه بیرون آورد و با صدای بلند گفت: _ مامان... تو ماشین پیش علی نشسته، بیا بریم. _ وای علی... الان می‌خواد کلی سرم غر بزنه که چرا نگفتم اومدم بیرون! _ عیب نداره، جوابش رو نده. خاله دلخور بیرون اومد و به من نگاه کرد. میلاد و زهره هم بیرون اومدن. رضا دَر رو قفل کرد و بقیه سمت ماشین اومدن.‌ خاله هنوز توی ماشین ننشسته بود که صدای غرغرش بلند شد.‌ _ من یه ساعتِ دارم بالا پایین خونه رو می‌گردم، تو‌ واسه خودت به تنهایی اومدی اینجا؟ برگشت سمتم و با تعجب و تشر گفت: _ مگه نگفتم اینا رو نپوش!؟ _ خاله دوستشون دارم. قشنگن دیگه! اذیتم نکن. _ الان زن‌عموت کلی به من می‌خنده. علی خیلی جدی گفت: _ مگه لباسش چشه؟ _ هیچی، انگار نه انگار دختر هفده ساله‌ست! _ دختر باید سنگین بگرده، چه ربطی داره چند سالشه؟ خاله دیگه حرفی نزد. چون رضا با ماشین خودش می‌اومد؛ میلاد هم عقب کنار ما نشست.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
🔹🍃🌹🍃🔹 یمن این بار با پهپاد انتحاری یه کشتی رو تو غرب اقیانوس هند از فاصله حدود ۲هزار کیلومتری زده:))))) کشتی‌های اسرائیل دیگه باید برن از اونور قطب جنوب دور بزنن که دست یمن بهشون نرسه:)))) 🗣 آدم 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
روی تخت دراز کشیده .. ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد . سمت تخت رفتم‌ پشت بهش خوابیدم و پتو رو روی سرم‌کشیدم پتو رو از روم کنار زد ، منو برگردوند سمت خودش .. دلخور پرسید : گریه کردی ؟ .. محلش ندادم پتو رو کشیدم روی سرم .. پتو از روم برداشت پرت کرد پایین تخت ... با دستش صورتمو برگردوند سمت خودش ... _ به من نگاه کن .. توی چشمهاش خیره شدم .. چرا گریه کردی ؟ با بغض گفتم ..نمی دونی ؟ .. ان شاالله خدا جوابتو بده. چشماش گرد شد .. تو منو نفرین میکنی ؟ ... می دونی من امروز به خاطر تو چه حرفهایی شنیدم .. پاشدم نشستم بغضم ترکید و با گریه گفتم .. تو نیمدونی من حامله ام .. که میزنی روی کتفم .. هلم میدی ؟... https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f ❤️ 😍
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله گفت: _ اون جا که رفتیم، اگر حرفی‌ شد هیچ کس حرف نزنه. علی سؤالی نگاهش کرد. _ چه حرفی؟ _ هیچی برای احتیاط می‌گم. فقط من منظور خاله رو فهمیدم.‌ خاله احتمال می‌ده که مهشید حرفی بزنه و می‌ترسه که ما جوابش رو بدیم، اختلاف پیش بیاد.‌ ماشین‌ رضا از کنارمون‌ رد شد. از همین‌ فاصله هم اضطراب رو توی صورت رضا می‌شه دید.‌ خدا به‌ دادش برسه. این زندگی که اولش اینطوریه، آخرش چی می‌خواد بشه. _ علی‌جان یه جا وایسا، گل و شیرینی هم بگیریم. _ چشم. _ یادم‌ رفت به رضا بگم؛ زنگ بزن بگو اونم بایسته. _ زنگ نمی‌خواد، الان چراغ می‌زنم می‌ایسته. علی ماشین رو جلوی گل‌فروشی پارک کرد. رضا هم که جلوتر بود، ایستاد. گل و شیرینی خریدن و سمت ماشین اومدن. علی چیزی به رضا گفت. رضا خندید و خجالت زده دستی به گردنش کشید.‌ گل و شیرینی رو داخل ماشین رضا گذاشتن.‌ خاله غر‌غرکنون گفت: _ بیا دیگه... دیره! علی صورت رضا رو بوسید و سمت ماشین اومد. خاله با دیدن این کار علی، غرغر کردن رو فراموش کرد و آه بلندی کشید. احتمالاً نبود شوهر‌ و بابای بچه‌هاش، آه از نهادش بلند کرده. دوباره راه‌ افتادیم. طولی نکشید که علی ماشین رو جلوی دَر خونه‌ی عمو پارک کرد. همه پیاده شدیم و منتظر رضا که دَر ماشینش رو قفل می‌کرد موندیم.‌ با جعبه‌ی شیرینی و گل سمت ما اومد. خاله زنگ دَر رو فشار داد و بلافاصله دَر خونه باز شد. خاله برگشت و نگاهی به همه‌مون انداخت. صدای خوشحال عمو اومد. _ بفرمایید. خیلی خوش آمدید. خاله لبخند ظاهری زد و وارد خونه شد. بعد از سلام و احوال‌پرسی بین خاله و عمو كه به گرمی انجام شد، همه یکی‌یکی سلام کردیم. نوبت به من رسید. عمو نگاه پر از رضایتی به من انداخت. _ ماشالله چقدر خانوم شدی! از تعریفش، هم خوشم اومد هم خجالت کشیدم.‌ _ ممنون عمو. _ تو مگه قرار نیست فردا با آقاجون بری خرید؟ کی این‌ رو خریدی؟ _ این خرید عیدم نیست. داییم برام خریده. _ چه دایی خوش سلیقه‌ای هم داری. دستش رو پشت کمرم گذاشت. _ بیا برو تو، شاید مهشیدم از تو یاد گرفت. وای اگر این جمله رو مهشید می‌شنید، تا آخر عمرش با من دشمن می‌شد. وارد خونه شدم. سلامی به زن‌عمو دادم و ناخواسته با چشم‌ دنبال محمد گشتم. شکرخدا انگار نیست. عمو دستم رو گرفت. مجبور شدم کنارش بشینم. زن‌عمو نگاهی به دسته‌گل انداخت و رو به خاله گفت: _ دستتون درد نکنه. راضی به زحمت نبودیم. _ خواهش می‌کنم. زحمتی نیست. مهشید هم مثل دخترهای خودم. _ من گفتم خرید عیدش، حتماً منظورتون عیدیش بوده. خاله خندید. دستش رو توی کیفش کرد و جعبه‌ی منبت‌کاری شده‌ی خیلی قشنگی رو جلوی مهشید که کنارش نشسته بود گذاشت. _ قابل تو رو نداره مهشید‌جان. مهشید از گوشه‌ی چشم نگاه پر از تحقیری به جعبه انداخت و تشکری زیر لب کرد. خاله نگاهش رو از مهشید برداشت و حرفی نزد. عمو از این کار مهشید حسابی ناراحت شد. با تشر اما طوری که سعی می‌کرد صداش رو کنترل کنه گفت: _ دخترم بازش کن ببین برات چی آوردن. مهشید دوباره پشت چشمی نازک کرد و گفت: _ انگشتره؛ دیشب عکسش رو دیدم. اخم عمو توی هم رفتم و با همون‌ تن صدای آرومش گفت: _ دیشب هم که دیده باشی الان ادب حکم می‌کنه که دَر جعبه رو باز کنی، ببینی؛ تشکر کنی و ارزش قائل باشی! از اینکه عمو داره توی جمع دعواش می‌کنه و اینطوری باهاش حرف می‌زنه، اصلاً ناراحت نشد. باز اعتنایی به جعبه نکرد و گفت: _ فقط من باید ارزش قائل باشم؟ چشم‌های عمو گرد شد. زن‌عمو نمایشی خندید و گفت: _ بچه‌ست آقامجتبی، سخت نگیر. مهشیدجان انتظار داشته که برای خرید این انگشتر نظرش رو می‌پرسیدند. شاید برای اون ناراحته. عمو این بار لحن صداش رو کمی تند کرد. _ مهشید همین الان انگشتر رو بردار؛ دست کن و ضمن تشکر عذرخواهی هم بکن! چقدر بد و ضایع! اگر یک نفر این طوری با من رفتار می‌کرد حتماً ناراحت می‌شدم. مهشید بغض کرد. از ترس عکس‌‌العمل پدرش، جعبه رو برداشت و دَرش رو باز کرد. انگشتری که از انگشتر من سنگین‌تر و ضخیم‌تر بود رو بیرون آورد و نگاهی بهش کرد. بی‌میل توی دستش کرد و رو به خاله گفت: _ خیلی ممنون زن‌عمو. معذرت می‌خوام. خاله بهش برخورده، اما خودش رو کنترل کرد و به خاطر رضا حرفی نزد. خواهش می‌کنمی زیر لب گفت و نگاهش رو، به رو‌به‌رو داد. عمو حسابی عصبانیه و این را از گوش‌های قرمزش می‌شه فهمید.‌ مهشید حقش بود؛ چون هر کس دیگه‌ای هم این رفتار رو می‌کرد، دعواش می‌کردن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رضا هم دست کمی از مهشید نداره و از این موضوع ناراحته. خاله گلو صاف کرد و رو به عمو گفت: _ آقامجتبی، بابت ماشین رضا هم دستتون درد نکنه. عمو نگاه چپ‌چپش رو از مهشید برداشت‌ و گفت: _ اون ماشین داستان داره. آقاجون به من گفت رضا را ببر توی نمایشگاه، هر ماشینی که خودش دلش می‌خواد بهش هدیه بده که از طرف آقاجون هدیه سر عقد باشه. گفت هدیه مهشیدم سرجاشه. زن داداش شما که از ما برای بچه‌ها چیزی رو قبول نمی‌کنید، آقاجون هم تصمیم گرفت که این جوری هدیه‌ش رو به رضا بده‌. _ دستشون درد نکنه، ما راضی به زحمت نبودیم. _ خواهش می‌کنم، انجام وظیفه بوده. در رابطه با رفتار الان مهشیدم، مطمئن باشید من حتماً باهاش برخورد می‌کنم که دیگه تکرار نکنه. _ راستش آقامجتبی، من چند وقته که می‌خوام حرفی رو به مهشیدجان در حضور پدر و مادرش بزنم که همش دنبال یه فرصت بودم. الان می‌خوام بگم؛ فقط این رو بدونید که قصدم از گفتنش اینه‌ که اتمام حجتی قبل از عقد با مهشید کرده باشم. وقتی که مهشید به رضا جواب مثبت داد، در واقع به یه پسر بیکار دانشجو جواب مثبت داده. اینکه مهشیدجان انقدر توقعش از رضا بالاست تا براش چیزی بخره یا همین عیدی که به چشمش هم نیومده، برای من کلی هزینه برداشته. وقتی مهشید، رضا رو این جوری انتخاب کرده؛ یعنی باید رضا رو با تمام معایب و محاسنش قبول کنه. البته من تمام تلاشم رو می‌کنم که چیزی از مهشید کم نذارم.‌ همان‌طور که گفتم، مهشید هم برای من با رویا و زهره هیچ فرقی نداره.‌ _ زن داداش شما لطف دارید. این حرفتون من رو شرمنده کرد. واقعاً عذر می‌خوام. گفتم که باهاش صحبت می‌کنم، دیگه تکرار نمی‌شه. قبلش چشم‌غره ریزی به مهشید رفت که مهشید دوباره سر به زیر شد. زن‌عمو از حرف‌های خاله خوشش نیومد؛ اما حرف‌های خانه منطقی بود و نتونست روی حرف خاله حرفی بزنه. فارغ از تمام این حرف‌ها، چقدر از جعبه‌ای که انگشتر مهشید داخلش بود خوشم اومد. چرا علی برای من از این‌ جعبه‌ها نخریده؟ عمو برای عوض کردن جو خونه، رو به زهره لبخندی زد و گفت: _ ان‌ شالله به سلامتی؛ دیشب مراسم زهره چطوری شد؟ این هم از دسته‌گل‌های رضاست که به مهشید گفته خونه ما چه خبره. خاله کمی صورتش سرخ شد و گفت: _ مراسم خاصی نبود آقامجتبی.‌ ان شالله سر مراسم‌های اصلی، هم شما، هم اقاجون رو می‌گم بیاید. فقط گفتم که دختر و پسر همدیگر رو ببینند. اگر که پسندیدن، انشاالله مراسمات رو به صورت رسمی و جدی با حضور شما برگزار می‌کنیم. قصد جسارت نداشتم. _ این چه حرفیه زن داداش! کار خوبی کردید. مراسم اول لازم نبود ما باشیم. حالا چی شد؟ زهره‌خانوم، آقا داماد رو پسندید. زهره سرش رو پایین انداخت. خاله لبخندی زد و با عشق نگاهش کرد و گفت: _ حالا ببینیم چی می‌شه. عمو لبخند دلنشینی زد و سرش رو پایین انداخت. _ ان شالله که مبارک باشه. توی نیم‌ساعتی که نشسته بودیم، همه با هم حرف می‌زدند به جز مهشید که از ترس عمو فقط گوشه‌ای نشسته بود. بالاخره علی رو به خاله گفت: _ مامان دیر نشه! عمو گفت: _ نه اصلاً اجازه نمی‌دم برید! ناهار رو پیش ما می‌مونید. خاله گفت: _ آقامجتبی چند جا کار داریم. ان شالله فرصت زیاده. _ ای بابا! من فکر می‌کردم ناهار هم می مونید؟ _ گفتم که، یه فرصت دیگه مزاحمتون می‌شیم. _ پس من از همین الان بگم؛ روز اول عید که خونه آقاجونیم، روز دوم عید شب شام اینجایید. ان شالله هم پاگشای عروس و داماد باشه، هم که من دوست داشتم یه مهمونی شما رو نگه دارم. خاله با لبخند گفت: _ چشم حتماً. فوری ایستاد و ما هم بلافاصله بعدش ایستادیم. رضا رو به علی گفت: _ داداش من نمیام؛ می‌مونم اینجا پیش مهشید. علی نگاهی به عمو انداخت و عمو به نشونه‌ی تأیید سرش رو تکون داد. می‌مونه که عمو مهشید رو دعوا نکنه.‌ _ عموجان ان شالله ساعت چهار اینجا باشید که بریم محضر دیر نشه. _ خیالتون راحت، به موقع میایم. خداحافظی کردیم و از خونه بیرون رفتیم. خداروشکر که خاله حرفی از خرید کردن نزد؛ وگرنه عمو گیر می‌داد که من می‌خوام برای رویا خرید کنم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت267 🍀منتهای عشق💞 رضا هم دست کمی از مه
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
هدایت شده از ریحانه 🌱
روی تخت دراز کشیده .. ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد . سمت تخت رفتم‌ پشت بهش خوابیدم و پتو رو روی سرم‌کشیدم پتو رو از روم کنار زد ، منو برگردوند سمت خودش .. دلخور پرسید : گریه کردی ؟ .. محلش ندادم پتو رو کشیدم روی سرم .. پتو از روم برداشت پرت کرد پایین تخت ... با دستش صورتمو برگردوند سمت خودش ... _ به من نگاه کن .. توی چشمهاش خیره شدم .. چرا گریه کردی ؟ با بغض گفتم ..نمی دونی ؟ .. ان شاالله خدا جوابتو بده. چشماش گرد شد .. تو منو نفرین میکنی ؟ ... می دونی من امروز به خاطر تو چه حرفهایی شنیدم .. پاشدم نشستم بغضم ترکید و با گریه گفتم .. تو نیمدونی من حامله ام .. که میزنی روی کتفم .. هلم میدی ؟... https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f ❤️ 😍
هدایت شده از ریحانه 🌱
نرگس دختر دوازده ساله ای که به اجبار پدرش ازدواج کرد وبا سن کمش باردارشد. و.... https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f 😍