eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
537 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 هیچ‌کس حرف نمی‌زد. همه به خاله که چشم‌هایش رو بسته بود و آهسته اشک‌ می‌ریخت نگاه می‌کردیم. میلاد با غصه کنار مادرش دراز کشید. هق‌هق کنون خودش رو بیشتر به مادرش نزدیک‌ کرد. خاله دستش رو گرفت. این تنها کاری بود که می‌تونست توی این حال برای آرامش پسر کوچکش بکنه. صدای بسته شدن دَر حیاط باعث شد تا زهره و میلاد از خاله فاصله بگیرند و سمت دیوار بایستن. با اینکه از دعوا بیزارم اما دلم‌ می‌خواد الان هردوشون رو که باعث این حالِ بد خاله شدن به شدت دعوا کنه. این اشک خاله هم علی رو بیشتر عصبی می‌کنه. علی با عجله و نگران دَر رو باز کرد و داخل اومد. این اولین باره که با لباس کارش خونه میاد. بدون اینکه به کسی نگاه کنه یا حرفی بزنه، کنار خاله نشست. _ مامان خوبی؟ خاله از شنیدن صدای علی لبخند زد. _ مادر کی به تو خبر داد؟ _ پاشو بریم دکتر. _ نمی‌خواد هیچی نیست. فشارم افتاده. علی رو به من گفت: _ من به تو نگفتم بیدار شد به من خبر بده؟ _ همین‌ الان بیدار شد.‌ نگاهش روم‌ طولانی شد. _ من‌ نفسم بند اومد تا اینجا رسیدم! سرم‌ رو پایین‌ انداختم. _ ببخشید، ناراحت‌ بودم‌ یادم رفت. _ آب‌ قند بهش دادی؟ _ الان درست می‌کنم. نگاهی به رضا و زهره انداخت. خیلی آروم که حال خاله رو خراب‌تر نکنه گفت: _ همین رو می‌خواستید؟ رضا گفت: _ من بی‌تقصیرم. به زهره اشاره کرد. _ این بیشعور رفته تو اتاق من... نگاهش تیز شد و باعث شد تا رضا ساکت بشه.‌ عصبی گفت: _ گمشید تو اتاق‌هاتون تا تکلیف‌تون‌ رو مشخص کنم! تا همین الان هم به خاطر حال خاله هیچی بهشون نگفته. اما دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه.‌ هر دو بی‌حرف و شرمنده پله‌ها رو بالا رفتن. حضور علی حال خاله رو بهتر کرد. آب قندش رو خورد و با کمک علی نشست. خاله به میلاد نگاه کرد. _ الهی بمیرم، بچه‌م از ترس خوابش برده.‌ با صدای گریه‌ی میلاد بیدار شدم. دستی به سرش کشید.‌ _ علی‌جان می‌بری بذاریش روی تخت؟ میلاد رو بغل کرد و به اتاق خاله برد. _ خاله‌ خیلی ترسیدم. _ ببخش عزیزم.‌ نفهمیدم‌ چی شد خوابم رفت. _ خواب نبودید، بیهوش بودید. خیلی صداتون کردیم، جواب نمی‌دادید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی برگشت و کنار خاله نشست. _ چی شد که این‌جوری شدی؟ خاله چشم‌هاش رو بست و نفس سنگین کشید. _ همه چی پیچید به هم. _ می‌شه بهم بگی مامان؟ _ ول کن مادر، دیگه تموم شده. _ نه، اما من امروز تمومش می‌کنم. فقط خواهش می‌کنم بهم‌ بگو چی شده؟ خاله سکوت کرد.‌ علی که انگار دیواری کوتاه‌تر از دیوار من پیدا نکرده، نگاه تیزش رو به من داد و با تشر گفت: _ تو بگو! هول شدم‌ و نگاهی به خاله انداختم. _ به این چی‌کار داری مادر؟ خودم می‌گم. مثل اینکه دیروز زهره زنگ زده به عموت که بیاد مهشید رو ببره. علی نگاه پر از شماتتش رو به من داد‌. اگر می‌دونستم انقدر حرفم بزرگ می‌شه به خدا زنگ نمی‌زدم. _ از این ور میلاد رفته بالا از حرصش عکس‌های رضا و مهشید رو پاره کرده. رضا از راه رسید و زهره رو زد که تو پاره کردی. علی با تعجب گفت: _ زهره رو زد!؟ _ آره، ندیدی بینیش باد کرده بود؟ _ حواسم به شما بود، دقت نکردم. _ یه دفعه قلبم سوخت. هر چی گفتم بس کنید انگار به دیوار گفتم. زهره هر چی از دهنش در اومد به رضا گفت؛ رضا هم دوباره حمله کرد سمت زهره. انقدر بهم فشار اومد که یه لحظه نفسم گرفت. رویا کمکم کرد و آوردم پایین. اَخم‌های علی تو هم رفت. _ همین بود؟ _ آره مادر، همین‌ بود. _ زهره چی به رضا گفت؟ _علی‌جان بسه! من دیگه طاقت ندارم. _ فقط می‌خوام بدونم. از خاله ناامید شد و نگاهش رو به من داد. آب دهنم رو قورت دادم. _ می‌گم ولی نگو من گفتم. خاله گفت: _ اصلاً این کارها لازم نیست! علی ایستاد. _ علی‌جان، من دیگه طاقت دعوا و دادوبیداد رو ندارم. _ کاریشون ندارم، فقط باهاشون حرف می‌زنم. سمت پله‌ها رفت. خداروشکر این پایین نشستم وگرنه الان با من هم دعوا می‌کرد. همین الان هم کم تیروترکشش بهم نخورد. _ رویا دوتا بالشت می‌ذاری زیر پای من؟ فوری کاری که خاله گفته بود رو انجام دادم. _ کاش زنگ نمی‌زدی به علی. _ ببخشید، فقط این به ذهنم رسید. ترسیده بودم. _ همش تقصیر زهره‌ست. دلم برای زهره می‌سوزه. گناهی نکرده کتک خورده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
🍃🌹🍃 🍃🌸محور یابی بیانات رهبری(امروز در دیدار با مردم اذربایجان شرقی) تا این لحظه در میدان انتخابات از سیاه‌نمایی اجتناب شود 🔹رهبر انقلاب: کسانی که در میدان انتخابات وارد می‌شوند از بددهنی و توهین و سیاه‌نمایی اجتناب کنند. 🍃🌹ـــــــــــــــــــ رهبر انقلاب: مردم در انتخابات به دنبال انتخاب اصلح باشند 🍃🌹ـــــــــــــــــــ رهبر انقلاب: همه باید در انتخابات شرکت کنند 🔹انتخابات رکن اصلی نظام جمهوری اسلامی است. راه اصلاح کشور انتخابات است. 🍃🌹ـــــــــــــــــــ اختلافات سیاسی نباید در وحدت ملی تاثیر بگذارد 🔹رهبر انقلاب: اختلافات سلیقه‌ای و سیاسی نباید در وحدت ملی ملت ایران در مقابل دشمنان تاثیر بگذارد 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونواده‌ام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی به حجاب اونم چادر و نماز رو آوروم. به همین دلیل به شدت با مخالفت پدرم و اذیت و آزارهاش روبرو شدم، پدرم من رو از یک زندگی مرفح محروم کرد. یک شب در مسجد بودم، خواهرم که در کانادا زندگی میکرد بهم زنگ زدو کلی زخم زبان و شماتت نثارم کرد. دلم خیلی شکست، و از خدا جوابی برای حرفهای نیش دار خوارم خواستم. از شدت گریه و زاری بیحال شدم که یک مرتبه... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
ریحانه 🌱
من در یه خونواده مرفح، بی دین بزرگ شدم، ولی بر خلاف خونواده‌ام گرایشات مذهبی داشتم و در سیزده سالگی
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم به جوانان و نوجوانان این داستان زیبا و شگفت انگیز رو بخونید👌 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
✍ پادکست | مرور صوتی دیدار با مردم آذربایجان شرقی با رهبر انقلاب. ۱۴۰۲/۱۱/۲۹ 🎧 بشنوید👇
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدام رو پایین آوردم. _ خاله من زنگ زدم به عمو. _ الان؟ _ نه؛ دیروز زهره زنگ نزد، من زنگ زدم. خیره نگاهم کرد. _ چرا!؟ شرمنده گفتم: _ چون از طرف من دروغ به میلاد یاد داده بود که به علی بگه. _ چه دروغی؟ _ گفته بود که بگو رویا می‌ترسه نمیاد اتاقت. با کمی اَخم گفت: _ درست حرف بزن ببینم! همه چیز رو تعریف کردم؛ از فال گوش ایستادن تا دروغ یاد میلاد دادن. _ عجب دختریه! _ منم دیدم پررو شده، به عمو گفتم مهشید دلش تنگ شده روش نمی‌شه بگه بیاید دنبالش. _ از دست شما بچه‌ها! _ الان می‌ترسم. علی من رو هم‌ دعوا می‌کنه. _ به خدا که حقتِ. یکم این گوشت رو بپیچونه که با یه ندونم کاری شر درست کردی. همون دیروز باید به من می‌گفتی نه که خودت سر خود پاشی زنگ‌ بزنی. صدایی از بالا نمیاد. یعنی علی روی حرفش ایستاده و فقط باهاشون حرف می‌زنه! ولی مطمئنم بیخیال نمی‌شه و سر فرصت حال همه رو می‌گیره. _ بچه‌م زهره هیچ کاری نکرده کتک خورد. _ منم دلم خیلی براش سوخت ولی جرأت نکردم حرف بزنم. _ میلاد چرا این کار رو کرده؟ _گفت اینجا اتاق منم هست، نباید می‌چسبونده. _ خب پسر خوب، فقط می‌کندیشون نه که پاره‌شون کنی! نچی کرد و سرش رو متأسف تکون داد. _ از سر نادونی چه کاری کرده! حالا مهشید بفهمه هم یه داستان داریم. _ به‌ رضا بگو بهش نگه. _ این‌ اگر حرف من رو گوش می‌کرد الان‌ وضعمون این نبود. صدای زنگ خونه بلند شد. _ پاشو برو ببین کیه؟ _ برم باز کنم؟ _ برو دیگه! _ علی نگه ما خونه بودیم تو چرا باز کردی! _ نه نمی‌گه، برو ببین کیه؟ ایستادم. خاله طلبکار گفت: _ رویا اقدس‌خانم بود، بی‌ادبی نمی‌کنی ها! سرم رو بالا دادم. _ دوبار خیلی بد باهاش حرف زدی، دفعه‌ی سوم‌ من می‌دونم با توها! _ آخه اینجا چی‌کار داره؟ دیدی اون سری علی هم‌ همین رو گفت.‌ مگه اینجا پاسگاهِ آخه! دوباره صدای زنگ بلند شد. _ برو دَر رو باز کن. تو کاری هم‌ که به تو مربوط نیست دخالت نکن. دلخور نگاهم‌ رو ازش گرفتم. _ چشم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد حیاط شدم. با صدای بلند پرسیدم: _ کیه؟ _ باز کن دیگه، منم. جلو رفتم و دَر رو باز کردم. حضور دایی الان تو خونه خیلی به موقع‌ست. _ سلام. _ سلام، چرا دَر رو باز نمی‌کنید؟ _ پیش خاله بودم. _ حالش چطوره؟ _ خوبه؛ فشارش افتاده بود. _ علی یه جوری زنگ زد به من که ترسیدم! _ آخه خاله رو هر چی صدا می‌کردیم جواب نمی‌داد! _ چرا این جوری شد؟ _ بهت می‌گم حالا. الان حرف بزنم یه چیزی بهم می‌گه ولی توی خونه جلوی خاله نمی‌تونه. وارد خونه شدیم. به خاله نگاه کرد و برای اینکه بهش روحیه بده با خنده گفت: _ آبجی زَوارِت در رفته دیگه ها! خاله لبخند زد. _ سلام عزیزم، کی به تو گفت؟ _ سلام. بچه‌ی هوچیت. کنارش نشست. _ گفتم بهت باید چکاب بدی، حرفم رو گوش نکردی. _ هیچیم نیست، مال اعصابه. بچه‌ها دعواشون شد نتونستم آروم‌شون کنم، حالم خراب شد. _ کدوماشون؟ _ ولش کن. رویا خاله، یکم میوه بیار. _ چشم. دایی گفت: _ میوه نمی‌خوام؛ اگر ناهار داری، ناهار بیار. خاله به ساعت نگاه کرد. _ تا الان ناهار نخوردی!؟ _ نه مأموریت بودیم. علی هم فکر نکنم خورده باشه. سرمون خیلی شلوغ بود. یه دفعه زنگ زد گفت مامانم حالش بده، من می‌رم تو به رئیس بگو. گفتم اما فایده نداشت. حالا امشب مراسم داریم تو اداره. _ الهی بمیرم برای بچه‌م! _ الان رفته بالا چی‌کار؟ دعوا؟ _ نمی‌دونم. بچه‌م یه لحظه هم آرامش نداره توی این خونه؛ برای همین اصرار دارم زن بگیره. هم سنش رفته بالا، هم زودتر از خونه بره به آرامش برسه. همش نگرانم که دیگه کی میاد زنش بشه با این سن و سال! دایی رو به من گفت: _ پاشو برو یه چایی بیار من بخورم. عین فضول‌ها داره گوش می‌کنه! _ وا... چی‌کار به من داری دایی!؟ خاله خندید: _ داره شوخی می‌کنه. یکم غذا گرم کن بیار بخورن. برای علی هم گرم‌ کن.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
دستش را دور شانه های من حلقه کردو گفت ماهی یه سرویس طلا برات میخرم خوبه؟ تو فقط عاشق من بش و من از سفید نقره ت میکنم و از زرد طلا. نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره. یه زندگی برات بسازم همه حسرتشو بخورن ‌ در دلم گفتم با پول مواد فروشی و عرق فروشی؟ 🪴رمان پرهیجان خانه کاغذی 🪴 🥰اثری دیگر از نویسنده رمان عسل.🥰 http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7
سعید سر ریحانه هوو آورده یه شب در یه مهمونی دوستانه میبینه که زنش داره خونه صمیمی ترین دوستش کار میکنه...😱 https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🍃🌹🍃 🔺اینایی که پیشرفتای امروز جمهوری اسلامی مسخره میکنن قبلا به صنعت آفتابه سازی خودشون میگفتن شاهکار!!😅 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
سعید سر ریحانه هوو آورده یه شب در یه مهمونی دوستانه میبینه که زنش داره خونه صمیمی ترین دوستش کار میکنه...😱 https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
مسئولیت ما.mp3
9.23M
🍃🌹🍃 | وظیفه‎ی شخص شما، در «بیانیه‌ی گام دوم انقلاب» مشخص شده است! √ شما وظیفه‌ی خودتان را پیدا کرده‌اید؟ √ آیا در حال انجام وظیفه‌ی خودتان هستید؟ (اگر پاسخ منفی است، این پادکست را گوش کنید) 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
Doa Bad Az Ale Yasin-Samavati.mp3
3.82M
🍃🌹🍃 🌸▫️صوتِ "دعای " با صدای " حاج مهدی سماواتی " 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊◍⃟♥️🕊 ※ مرز تشخیص اسلام اهل بیت علیه‌السلام از اسلام انحرافی! 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
Ziarate-Ale-Yasin-PDF.pdf
2.62M
🍃🌹🍃 🌸▫️فایل PDF " متن و فضیلت زیارت آل یس و دعای بعد از آن " 📚 مفاتیح الجنان عضویت در صـــراط👉 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 ⁉️دقت کن کجای تاریخ وایسادی آیندگان خواهند آمد و غبطه خواهند خورد که ای کاش ماهم..... 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
من به شبگردی این دهکده عادت دارم هیما🌱
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شوهرم خیلی بد اخلاق بود، سر هر مسئله کوچیکی کتکم میزد و تو‌ جمع خرمت من رو نگه نمی داشت، تا اینکه بعد از ۲۸ سال زندگی طلاقم داد، شوهرم من رو طلاق داد که به قول خودش من آدم بشم، ولی بعد از طلاقم برام خواستگار اومد منم ... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سلام 🌸پیشاپیش و‌ تعا‌‌لی‌‌فرجه‌ رو به شما منتظر آقا تبریک و تهنیت عرض میکنیم🌸 به همین مناسبت در نظر داریم برای خود در مسجد امام حسین علیه السلام برگزار کنیم، و از شما دوستدار تقاضا مندیم در حد توان خود به این کمک کنید🌸🍃🍃 گروه جهادی شهدای دانش آموزی 6273817010183220 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بشه🌹
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اومدم اتاق خودم صدای آقایی رو شنیدم ببخشید، شما با عجله داشتید میرفتیم سر پرستاری گوشیتون از دستتون افتاد. من برداشتم گذاشتم روی کمد کنار تختتون، برگشتم ببینم کیه، نگاهم که به چهره‌ش افتاد تمام وجودم بهم ریخت، انگار یک مرتبه دریچه قلبم باز شد و این آقا در درونش جا گرفت. ناخودآگاه لحظه‌ای نگاهم روی صورتش قفل شد، آقا لبخند دندون نمایی زد_ گوشی تون رو گفتم، نبودید چند بارم زنگ خورد، یه دفعه به خودم اومدم و غرق خجالت شدم_ ریز سرم رو تکون دادم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
ریحانه 🌱
اومدم اتاق خودم صدای آقایی رو شنیدم ببخشید، شما با عجله داشتید میرفتیم سر پرستاری گوشیتون از دستتون
سحر دختر مومنی که به خاطر ایمانش از خونواده رونده شده و به خاطر فشارهای خونوادگی در بیمارستان بستری شده، حالا با یک نگاه دلش پیش پسری که اومده ملاقات خواهر زادش گیر میکنه و... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb