فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊◍⃟♥️🕊
🟢 حجةالاسلام عالی در حرم امام رضا علیه السلام
#ایران_قوی
#انتخاب_مردم
#وطنم_ایران
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️ای کاش می توانستم حق ولی فقیه و رهبرم را ادا کنم..
🌹شهید عباس علی شمس
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️دنیا برای ضعیف نفسان یک گرداب هلاکت است..
🌹شهید امیر حاج امینی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🍃🌹🍃
زهرا و فاطمه رضایی دبستان پروین اعتصامی دبستان شهید قره داغی شهر رزوه
زینب وحلما قره داغی دبستان شهیدقرهداغی شهرستان چادگان
خدا حفظشون کنه😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به همه مبلغین انتخابات و همه کسانیکه که پای صندوق ها زحمت کشیدند و البته تقدیم به همه عزیزانی که پای صندوق های رای رفتند و رای دادن..
خدا عزتتون بده که ایران را عزت دوباره بخشیدید👌👌
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت392
🍀منتهای عشق💞
خاله با دیدن دایی ناراحتی از صورتش رفت و با محبت نگاهش کرد. پام رو داخل نگذاشته بودم که دایی با دست آروم پشت سرم زد. دستم رو روی سرم گذاشتم و ناباورانه نگاهش کردم.
با خنده اما جدی گفت:
_ بار آخرت باشه به عمهی من فحش میدی.
خاله متعجب گفت:
_ رویا!
نگاهم رو فوری به خاله دادم.
_ الکی میگه خاله؛ به من گفت کوزت، گفتم عمهتِ.
علی به اعتراض کمی صداش رو بالا برد.
_ عِه حسین!
به دایی نگاه کردم. دستش رو که سمت گوشم آورده بود به علامت تسلیم بالا برد.
_ اوه اوه... صاحابش اومد.
علی ناراحت از رفتار دایی با تشر رو به من گفت:
_ برو دیگه! وایستادی اینجا که هی دستش رو روت بلند کنه!؟
خاله با احتیاط گفت:
_ علیجان آروم! شوخی کرد.
از رفتار دایی و لحن علی بغضم گرفت. دیگه دوست ندارم پایین بمونم. ناراحت از پلهها بالا رفتم.
_ یه صلوات بفرست یکم آروم شی.
_ مامان توروخدا کاریم نداشته باش. خیلی اعصابم خورده.
_ به جای ناراحتی، عاقلانه فکر کن.
_ من الان نیاز دارم تنها باشم. توی این خونه نمیشه، میرم بیرون.
بالای پلهها رسیدم که دَر خونه بسته شد. سرچرخوندم و به دایی و خاله که هاج و واج به دَر نگاه میکردن، نگاه کردم.
_ چرا پاچه میگیره!
خاله گفت:
_ خودت رو ناراحت نکن، از تو ناراحت نشد. از جای دیگه اعصابش خورده.
_ از کجا؟
_ ولش کن. انقدر بیخود بود که اصلاً دلم نمیخواد دیگه در رابطه باهاش حرف بزنم.
_ خب بگو چی شده؟
_ ول کن حسین!
خواست بره که دایی دستش رو گرفت.
_ علی هر چقدرم که عصبی بشه، اینجوری نمیذاره از خونه بره. بگو ببینم چی شده که برم دنبالش!
_ نمیخواد بری. بذار با خودش کنار بیاد چون من از حرفم کوتاه نمیام.
_ خب بگو چی شده؟
خاله کلافه گفت:
_ نشستم از زیر زبونش بکشم بیرون که این کیه که میخوادش؛ برگشته به من میگه، میدونم بهت بگم مخالفت میکنی. میگم تو بگو من مخالف نیستم. تو چشمهای من نگاه میکنه بعد کلی مِنومِن کردن و حرف پیچوندن میگه دختره زیر بیست سالشه.
تمام دلم یک جا با شنیدن حرفهای خاله پایین ریخت. دایی انگار که حرف بیاهمیتی شنیده گفت:
_ مگه چه عیبی داره!
خاله متعجبتر از قبل گفت:
_ این همه اختلاف سنی!؟ بعد فامیل نمیگن رفته براش بچه گرفته؟ نمیگن انقدر زن نگرفت زن نگرفت که بره سراغ بچه!
_ اولاً مگه الان زن رضا بچهست؟ دوماً به فامیل چه ربطی داره؟ مهم اینه که علی دوستش داشته باشه.
_ واقعاً آدم به عقل شما دو تا شک میکنه! من فکر میکردم علی عاقل شده؛ امروز فهمیدم در رابطه با عقلش اشتباه فکر میکردم. رضا و مهشید همسن هستن. عیب نداره اگر کم سنن. ولی علی سی سالشه!
_ آبجی چرا شلوغش میکنی؟ علی هنوز بیستونه سالشه. به خدا به هیچ کس هم ربطی نداره زنش چند سالشه.
خاله حرصی سمت آشپزخونه رفت و از دیدم خارج شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀