هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد برگشتم دیدم مامور شهر داری. یه آقاییی که سن بالایی داره،و به سختی داره خیابون رو جارو میکنه. رفتم جلوش_سلام پدر جان_ سلام دخترم_ پدر جان حالتون خوبه میخوای جارو بدی من خیابون رو جارو کنم_ نه دخترم کارتو نیست. واقعا و دلم خواست بهش کمک کنم.یک قدم برداشتم بهش نزدیک شدم دستم رو گرفتم به جارو ملتمسانه گفتم_ خواهش میکنم بدید، من خیلی دوست دارم خیابون رو جارو کنم. لبخندی زد...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
ریحانه 🌱
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد سید گرفتم زندگیم دگر گون شد، بیاید داستان زندگی من رو بخونید شک نکنید که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
🍃🌹🍃
برگزاری نماز جمعه در میانه خرابی های رفح
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
شوهرم هیز بود . متوجه خیانت هاش میشدم ولب با دو تا بچه چیکار می تونستم بکنم. یه روز یه ناشناس بهم پیام داد که معلم پسرتم پسرت درسش خوبه و خیلی با استعداده.انقدر خوشحال شدم که حریم کلامم برای چند پیام از بین رفت. چند روز بعد....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت394
🍀منتهای عشق💞
دوباره بغضم گرفت و اشک توی چشمهام جمع شد. قبل از اینکه پایین بریزه دَر اتاق نیمهباز شد. دایی نگاهی بهم انداخت و دَر رو کامل باز کرد. اول خودش و بعد پشت سرش علی وارد اتاق شد. حضور علی توی دلم جشن و پایکوبی به پا کرد. چون مطمئن شدم علی جانزده.
کنار دیوار روبروم نشست. معلومه حسابی از جواب خاله غمگین شده. هر دو سکوت کردیم. جز صدای نفسهای سریع من که به خاطر آثار گریه بود، صدایی تو اتاق نمیاومد. دایی با لحن شوخی گفت:
_ مثل اینکه عروس و داماد رو باید با هم تنها بذاریم.
علی تیز نگاهش کرد.
_ حسین درک داشته باش! الان وقت شوخی نیست.
_ با تو کی وقت شوخی هست؟ همیشه باید کنارت خبردار وایستاد.
_ خب الانم خبردار وایستا، بذار حرفم رو بزنم.
دایی ادای خبردار بودن رو درآورد و با صدای بلند خندید. علی ناامید از ساکت شدن دایی، نگاهش رو به من داد و با صدای آهستهای لب زد:
_ گریه کنی کارها درست میشه؟
نگاهم رو به دایی دادم. دایی گفت:
_ خب چیکار کنه؟
_ اصلاً وقتی من به تو گفتم پاشو برو، یعنی نمیخواستم تو این حرفها رو بشنوی که گریه کنی. برای چی مامان به حسین گفته، ایستادی گوش کردی؟
قبل از من دایی گفت:
_ داشت از پلهها بالا میرفت که آبجی گفت. گوش نایستاده بود.
کلافه از اینکه به جای من جواب میده گفت:
_ رویا من به تو نگفتم کاری نداشته باش، صبر کن خودم میگم؟
خودم رو مظلوم کردم. دایی گفت:
_ این که حرفی نزد.
_ حرف نزدی ولی اومدی اینحا نشستی به گریه کردن و غصه خوردن. رویا من اصلاً نمیخوام تو خودت رو درگیر این کارها کنی. اینا رو بسپر به من. تو زندگی عادیت رو بکن.
بغض توی گلوم نشست. دایی گفت:
_ علی تو هم حرفهایی میزنی! خب معلومه اونحرفها رو بشنوه گریهش درمیاد.
نگاه تیزش رو به دایی داد.
_ میشه یه لحظه ساکت شی؟ این خودش دو متر زبون داره.
دایی سکوت کرد و علی نگاهش رو به من داد.
_ آخه خاله گفت نه.
کلافه سرش رو تکون داد.
_ اولاً مامان گفت نه چون نمیدونه اون دختر تویی. دوماً برای همین میگم نمیشه یک دفعه گفت. من دارم مامان رو آماده میکنم.
دایی گفت:
_ علی آوردمت منتکشی ها! فقط داری دعوا میکنی.
_ لاالهالاالله...! حسین تو صد بار جلوی من با اون دختره پریدید به هم، من یک کلمه حرف زدم؟
_ نبایدم حرف میزدی! اینی که اینجا مظلوم نشسته نگاهت میکنه، خواهرزادهی منِ.
_ تو چه رویی داری!
دایی با سر من رو نشونش داد.
_ منتکشی کن، پاشو بریم.
علی از شدت حرص، خندهش گرفت و نگاهش رو به من داد.
_ اصلاً به این چیزها فکر نکن، بسپر به من. فقط حواست رو بده به درست و خودت رو برای کنکور و دانشگاه آماده کن. من خودم حلش میکنم. سر حرفمم هستم. شب تولد مامان همه چیز رو بهش میگم. خب طبیعیه که مخالفت میکنه ولی وقتی بفهمه من مُصِر هستم، کوتاه میاد.
دایی گفت:
_آهان این شد. حالا پاشو بریم که توی این خونه سابقه نداره تو منت کسی رو بکشی. الان آبجی میفهمه.
علی کلافه ایستاد.
_ پاشو بیا پایین یه آب به دست و صورتت بزن. اگرم مامان گفت چرا گریه کردی، بگو حسین جلوی دَر اونجوری کرد، ناراحت شدی.
دایی گفت:
_ خدمتون عارضم که آبجی پرسید، من گفتم چون تو باهاش بد حرف زدی اشکش دراومده.
علی خیره نگاهش کرد.
_ چیه؟ میخواستی بگم فهمیده...
_ بس کن حسین! همش رو اعصاب منی.
از کنارش رد شد و بیرون رفت. دایی نگاهش رو به من داد.
_ آدم قحطی بود عاشق این شدی؟ بداخلاقِ زورگو.
ایستادم.
_ بداخلاق نیست فقط اعصابش خورده.
_ آخ که خدا لنگهی هم آفریدتون.
به دَر اشاره کرد.
_ تشریف میارید پایین؟
خواستم جواب بدم که خندید و ادامه داد:
_ چه سؤالیه من میپرسم! وقتی دستور صادر شده که نمیشه نری.
از یه طرف خوب شده بهش گفتم از یه طرفی نه. کاش کمتر سربسر میذاشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت395
🍀منتهای عشق💞
هر دو از اتاق بیرون رفتیم. علی جلوی دَر اتاقش منتظر بود تا با هم پایین بریم. با دیدن ما سمت پلهها رفت و ما هم به دنبالش. وسط پلهها صدای خاله رو شنیدیم.
_ زهره کم رو اعصاب من راه برو! نمیشه نیای. میفهمی؟
_ حالا من نمیام ببین میشه یا نه! وحشی اومده...
علی پایین پلهها رسید و زهره با دیدنش بقیه حرفش رو نزد. پشت سر دایی، منم پام رو روی آخرین پله گذاشتم. علی خیره به زهره نگاه کرد و زهره سرش رو پایین انداخت.
_ من به رضا گفتم بیاد از تو معذرتخواهی کنه.
زهره با پررویی گفت:
_ کرد ولی من نبخشیدمش. حداقل نه تا وقتی که وضعیت صورتم این شکلیه.
علی متأسف سرش رو تکون داد و کمی با فاصله از خاله نشست.
_ قهروآشتی تو با رضا، ربطی به اومدنت به مراسم فردا نداره. چه ببخشیش چه نبخشیش، نمیشه فردا نیای.
زهره با دست به بینیش اشاره کرد.
_ با این وضع بیام!؟ آبروم میره.
_ الان از دیشب خیلی بهتری؛ تا فردا هم خوب میشی.
_ اگر نشدم؟
_ زهره من خیلی اعصابم خوردتر از این حرفهاست که الان با تو کَلکَل کنم. بحث نداریم؛ نمیشه نیای.
زهره صورتش رو برگردوند و سمت پلهها رفت. خاله گفت:
_ آره برو بالا تنهایی بشین نقشه بکش.
سرچرخوند سمت خاله.
_ چه نقشهای مامان!
_ همین الان گفتی فردا اگر بیای تو تالار، اشک مهشید رو در میاری.
زهره اصلاً انتظار نداشت خاله جلوی علی این حرف رو بزنه. همزمان رضا خوشحال دَر خونه رو باز کرد و سرش رو داخل آورد.
_ مامان رو گلها آب بریزه، پژمرده نمیشن؟
دایی گفت:
_ خب فردا میخریدید! چرا از الان گرفتی؟
_ فردا صبح زود باید برم تالار که بچینن روی جایگاه.
_ حداقل غروب میگرفتی. الان سر ظهره، معلومِ پژمرده میشن.
_ مهشید گفت غروب گلها تموم میشه؛ برای همین امروز صبح خریدیم.
خاله گفت:
_ تا آفتاب هست فقط محیطشون رو مرطوب نگه دار. غروب بذار خودم میام یه ذره آب میپاشم بهشون. زیاد هم آفتاب نیست؛ بیا تو خودت رو اذیت نکن.
رضا داخل اومد و دَر رو بست. به زهره نگاه کرد و شرمنده سرش رو پایین انداخت.
_ زهره من...
زهره دستش رو تکون داد. برو بابایی زیر لب گفت و رو به خاله ادامه داد:
_ الان من باید کجا برم؟ میذاری برم بالا یا باید بشینم پایین؟
خاله هم با لحن زهره گفت:
_ تشریف ببر آشپزخونه یه فکری برای شام کن.
زهره صورتش رو برگردوند و وارد آشپزخونه شد.
رضا گفت:
_ من اشتباه کردم ولی به خدا پا نمیده از دلش در بیارم.
علی گفت:
_ ناراحتِ دیگه، بهش حق بده. زنگ بزن به عمو ببین اگه کاری داره بریم کمک.
رضا کنار خاله نشست.
_ نه کار نداره، فقط فردا صبح زود باید مهشید رو ببرم آرایشگاه.
خاله گفت:
_ کجا میخوای ببری؟ زهره و رویا رو هم ببر.
زهره با صدای بلند گفت:
_ من با اون پررو نمیرم آرایشگاه! دختره از دماغ فیل افتاده.
خاله نفس سنگینی کشید.
_ عیب نداره، خودم میبرمشون.
دایی سر شوخی رو باز کرد.
_ آبجی حرفهایی میزنی ها! دخترای الان بدشون میاد باهاشون بری.
خاله خندید.
_ خیلی خب بابا فهمیدم، شماها زن بگیرید چشم با زنهاتون نمیایم آرایشگاه.
شوخی دایی فضای خونه رو عوض کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
شوهرم هیز بود . متوجه خیانت هاش میشدم ولب با دو تا بچه چیکار می تونستم بکنم. یه روز یه ناشناس بهم پیام داد که معلم پسرتم پسرت درسش خوبه و خیلی با استعداده.انقدر خوشحال شدم که حریم کلامم برای چند پیام از بین رفت. چند روز بعد....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
فکر ِ حاضـر نبودن ِ
مـــــا . . ❪👥 را ،
دشمـن ِ 🇮🇱🇺🇸 مٰا
به گور خواهد برد☠️ ؛ !
ـــــ
✌️🏼
• • •
#انتخابات #انتخاب_مردم #مشارکت_حداکثری #ایران_قوی
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
❌ امیر قطر: به آمریکاییها گفتیم به غزه کمک ارسال کنند
✖️رئیسی خطاب به امیر قطر: آمریکا مانع ورود کمکها به غزه نشود، نیازی به کمکش نداریم😂😂
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت396
🍀منتهای عشق💞
خاله رو به من به اتاق اشاره کرد.
_ برو ببین میلاد داره چیکار میکنه.
سمت اتاق رفتم و به میلاد نگاه کردم. هر دو دروازهاش رو به هم چسبونده بود و خودش رو به زور بینشون جا کرده بود. با دیدن من خندید. آهسته گفتم:
_ پاشو بیا بیرون وگرنه میبرشون اتاق خودش.
از ترس اینکه نکنه دروازههاش رو از دست بده ایستاد. کناری گذاشتشون و از اتاق بیرون اومد. کنار دایی نشستیم.
خاله که انگار اخمش فقط برای ازدواج نکردن علی با زن کم سنوسال بود، لبخند روی صورتش نشست و از سینی چایی که زهره آورده بود یه چایی جلوی علی گذاشت.
_ مهنازخانم صبح زنگ زد گفت پسرش اصرار داره که زودتر عقد کنن. میخواد بیاد شناسنامه زهره رو بگیره ببره که وقت بگیره پنجشنبه برای آزمایش.
_ چه خبره!
_ جوونه دیگه. تو نمیذاری با هم حرف بزنن، اونم میخواد زودتر عقد کنه.
_ مامان از الان بهشون بگو، عقد هم بکنن، نمیشه هر روز هر روز برن بیرون.
_ دیگه عقد کنن چیکارشون داری؟
_ زودتر عروسی بگیرن برن. تا عقدِ نمیشه.
خاله کلافه نفسش رو بیرون داد و به دایی نگاه کرد. دایی نمایشی سرش رو خاروند.
_ علیِ دیگه! جرأت داری باهاش مخالف باش.
_ نه مخالف نیستم.
علی گفت:
_ به آقاجون گفتی؟
_ نه. گفتم اول به تو بگم.
_ من مخالفم مامان. بذار درسش تموم بشه بعد.
_ چه ایرادهایی میگری علی! خب هم عقد کنن، هم درس بخونه.
_ مدرسه نمیذاره.
_ من میرم از مدیرشون بابت این یک ماهونیم اجازه میگیرم.
_ اگر اجازه دادن باشه ولی از همین الان تمام حرفها و کارهایی که قراره بکنیم رو به آقاجون بگو . اصلاً به مهنازخانوم بگو شنبه شب با پسرش و خانوادهاش بیان اینجا. آقاجون خانومجون و عمو رو هم دعوت کن. بذار اونها هم برای قرار و مدارها باشن.
بیمقدمه پریدم وسط حرفشون.
_ فقط خاله تأکید کن مهمون ناخونده با خودشون نیارن. مثل اون دفعه نشه.
_ نه بنده خدا اون دفعه سکه یه پولش کردید، دیگه نمیاد.
دایی گفت:
_ وقتی بدون دعوت و اطلاع برای خواستگاری میری خونه یکی، نباید انتظار مهماننوازی داشته باشی.
خاله گفت:
_ حرفتون درسته ولی اگر اونا رعایت ادب نکردن، ما هم باید رعایت ادب نکنیم؟ اونا مهمونِ خونه ما بودن؛ رویا باید باهاش حرف میزد بعد میگفت نه. نه اینکه...
علی کلافه حرف مادرش رو قطع کرد.
_ ول کنید دیگه گذشته!
اصلاً حواسم به زهره و شقایق نبود. اینا اگر پنجشنبه بخوان برن آزمایش، یعنی دیگه برای ما وقتی نمونده. سهشنبه حتماً باید بریم و عکسها رو بگیریم. فقط چه جوری باید از این خونه بیرون بریم! بهانهی تولد رو که عمراً خاله قبول کنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت397
🍀منتهای عشق💞
سمت آشپزخونه رفتم. زهره غرغر میکرد و لوبیاها رو از فریزر بیرون میآورد.
_ چی میخوای بذاری؟
نگاهی بهم انداخت و با دلخوری گفت:
_ خدا شانس بده! قهر میکنی یه لشکر میان منتکشی. من قهر کنم، آخرش هم خودم باید آشتی کنم.
اگر میدونست کسی برای منتکشی بالا نیومده این حرف رو نمیزد.
_ زودتر شوهر کنم، برم از این خونه راحت شم.
_ به جای این حرفها، حواست رو بده به حرفهایی که خاله زد.
_ چی میگه مگه؟
دَر آشپزخونه رو بستم و کنارش ایستادم. روسریم رو کمی شل کردم.
_ اینا پنجشنبه میخوان بیان دنبالت، ببرنت آزمایش خون.
_ میدونم، صبح مامان جلوی خودم با مهنازخانوم حرف زد.
_ این یعنی ما سهشنبه حتماً باید بریم.
از اون حالت طلبکاری دراومد.
_ رویا من یه غلطی کردم که نمیدونم این آثار غلط کردنم تا کی میخواد توی زندگیم بمونه. یاد اون روزهایی که استرس نداشتم میافتم، دلم میخواد فقط گریه کنم.
به حال تو حسرت میخورم. آخه بگو دختر بیکار بودی؟ رفاقت با یه پسر، بیرون رفتن و پیچوندن مدرسه باهاش اونم با این خانوادهای که داری، دیگه چه کاری بود! به خدا خوشی اون روزها به هیچی نمیارزه.
_ الان علی گفت دعوتشون کنه شنبه بیان اینجا. به نظر من شنبه یکم از گذشتهات بهش بگو. زهره خودت بگی خیلی فرق میکنه تا کَس دیگهای بیاد و باهاش حرف بزنه.
_ میترسم کلاً بره.
_ بره بهتر از اینه که توی زندگی بهت شک داشته باشه.
_ رویا دعا کن بتونم بگم...
خاله دَر آشپزخونه رو باز کرد و اومد داخل.
_ چرا دَر رو میبندید؟
_ میخواستم روسریم رو دربیارم.
با محبت و پشیمون از فکری که کرده نگاهم کرد.
_ رویا میری کمک رضا؟
_ باشه.
سمت زهره رفت و بدون مقدمه بغلش کرد و صورتش رو بوسید.
_ الهی دورت بگردم. ناراحتی شام نذار، خودم میذارم. ناراحت میشم انقدر تو هم هستی. چرا رنگ روت پریده؟
این خاله با خاله چند لحظه پیش زمین تا آسمون فرق میکنه! یا میخواد خبری به زهره بده یا عذاب وجدان گرفته که چرا باهاش بد برخورد کرده.
زهره هم خودش رو لوس کرد و بیشتر به مادرش چسبید.
_ مامان اینا شنبه میخوان بیان؟
خاله نگاهی به من به خاطر خبر آوردنم کرد و گفت:
_ آره ولی تو نباید به خاطر شنبه استرس داشته باشی. فقط به خاطر احترام به آقاجون و عموت میخوام بگم بیان.
زهره هیچوقت به مسعود نمیگه، باید توی عمل انجام شده قرارش بدم.
_ خاله زهره میخواد یه بار دیگه با آقامسعود حرف بزنه. روش نمیشه به شما بگه.
فوری از هم جدا شدن. زهره با تعجب به من نگاه کرد و خاله با لبخند به زهره.
_ آره عزیزم؟ دیگه چرا روت نشه! حرف یک عمر زندگیِ. من با علی صحبت میکنم تا بزرگترها حرفهاشون رو میزنن شما هم حرفهاتون رو بزنید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
این کار موجب نشود حرام الهی را نادیده بگیریم!
کدوم کار به نظرتون ؟
بیا تو کانالی ک پایان لینکشو گذاشتم تا ببینیم کدوم کارو میگه
👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
فکر ِ حاضـر نبودن ِ
مـــــا . . ❪👥 را ،
دشمـن ِ 🇮🇱🇺🇸 مٰا
به گور خواهد برد☠️ ؛ !
ـــــ
✌️🏼
• • •
#انتخابات #انتخاب_مردم #مشارکت_حداکثری #ایران_قوی
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
√ ارتباطِ عدم درست بازی کردنِ والدین با فرزند در کودکی،
با عدم احترام و اطاعتِ او از والدین در نوجوانی !
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️ادم ها دو دسته اند،
غیرتی و قیمتی..
🌹شهید عبدالحسین برونسی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرنوشت قوم بنی اسرائیل در قرآن👌
سلام همراهان عزیز
عکس و متن بالا برای یه خانم۴۲ساله س
که مریض هستن همسرشون هم کارشون خدمات نظافته وسه تا بچه دارن قبلا جراحی کردن۳سنگ از کلیه شون بیرون آوردن در حال حاضر کلیه هاشون هم سنگ داره و هم کیست این بنده خدا تابستون۲۳میلیون تومن بابت درمانشون هزینه شده و به بیمارستان بدهکار هستن
دوستان
از#دههزارتومنتاهرچقدکهدرتوانتونه
به#نیتسلامتیفرجامامزمانعجسلامتیخانوادهتون#بهنیتامواتتونکمک کنید یا صدقه بدید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
وقتےپولےمیدےبرا کاری
یعنےدارے میگے:
منڪہنمیتونماینپولو....
باخودمبیـارمبراآخرت
ولیتو برامبیآریش
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنید🙏ممنون از همراهیتون👇👇👇👇 @Karbala15 اجرتون باحضرت مادر مستندات رو داخل کانال میتونید ببینید👇https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c عزیزان اگرواریزی ها بیشتر باشه برای کمک بعدی یا کارفرهنگی هزینه میشه
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت398
🍀منتهای عشق💞
بعد از شام دایی رفت و تمام مدت رضا بالا سر گلهاش بود.
صدای خاله از پایین اومد.
_ دخترها زود باشید، دیر میشهها!
به زهره نگاه کردم.
_ نمیخوای حاضر شی؟
_ رویا من اگر بیام یه کاری میکنم مهشید گریه کنه.
_ چرا آخه؟ به اونچه! رضا تورو زده.
_ چون اینجوری حال رضا رو میگیرم.
لباسم رو توی کاورش گذاشتم و چادرم رو سرم کردم.
_ من میدونم الان تنها برم پایین، خاله میاد بالا دنبالت، بعد با اوقات تلخی میریم. پاشو دیگه!
چند ضربه به دَر اتاق خورد. صدای علی اومد.
_ رویا، زهره... من کلی کار دارم؛ زود باشید دیگه!
صدام رو پایین آوردم.
_ کمناز کن! مگه قرار نیست به شقایق زنگ بزنیم؟
نگرانی دوباره به صورت زهره برگشت. سمت دَر رفتم و بازش کردم.
_ تو که حاضری چرا نمیای!؟
با سر به زهره اشاره کردم.
_ آخه زهره آماده نیست.
علی قدمی به جلو برداشت و به زهره نگاه کرد. نفس سنگینی کشید و وارد اتاق شد. روبروی خواهرش که حسابی بُغ کرده بود نشست.
_ میدونم خیلی از رفتار رضا ناراحت شدی. اصلاً میتونی حالاحالاها نبخشی؛ اما امروز تنها چیزی که رضا حواسش بهش نیست، حضور توعه.
فکر نکن اگر نیای، که من اصلاً نمیذارم نیای، اون ناراحت میشه. بلندشو لباسهات رو بپوش، حاضر شو. با مهشید هم کاری نداشته باش.
_ من...
دستش رو بالا آورد و به نشونهی سکوت جلوی زهره گرفت.
_ زهره الان دارم باهات آروم حرف میزنم؛ اگر بشنوم تو تالار کاری کردی، برگردیم خونه دیگه خبری از این آرامش نیست.
_ میام ولی با رضا قهر میمونم.
_ باشه قهر باش ولی نیومدنت میشه آبروریزی جلوی فامیل.
ایستاد و سمت دَر برگشت.
_ رویا تو حاضری، بیا برو پایین. زهره تو هم ده دقیقه دیگه پایینی!
دَر رو باز کرد و اشاره کرد تا من اول بیرون برم. جلوی راهپله کمی چادرم رو کشید. همین کار باعث شد تا بایستم و بهش نگاه کنم. تن صداش رو پایین آورد.
_ تو رو خودم میبرم، خودم برمیگردونم. من نبودم فقط با دایی برمیگردی.
_ باشه.
هر دو پایین رفتیم. خاله نگاهم کرد.
_ پس زهره کو؟
قبل من علی گفت:
_ داره میاد. شما برید تو ماشین تا بیام.
_ من نمیخوام برم آرایشگاه؛ همین دخترها رو ببر. من رو بذار خونه خانمجون.
_ مامانجان دیشبم گفتم، مگه چند سالته نمیخوای بری؟
_ من لباسم نمیخواستم، به زور برام گرفتی. دختر بچه که نیستم!
علی با خنده جلو رفت و مادرش رو بغل کرد.
_ مادرشوهری عزیزم؛ باید تک باشی تو مجلس.
خاله از شوخی و حرف علی حسابی خوشش اومد.
_ خیلی خب میام.
نگاهی به میلاد که پشت پرده توری پنجره ایستاده و به آسمون نگاه میکرد، انداخت.
_ میلاد رو هم با خودم میبرم آرایشگاه.
_ خودت هم میری؟
خندید و گفت:
_ آره مگه ما آدم نیستیم؟! مثل شما مو نداریم ولی یه سشوار خالی که میتونیم به سرمون بکشیم. میلاد هم میخواد فشن کنه.
خاله ذوقزده گفت:
_ برو الهی دورت بگردم.
تن صداش رو پایین آورد.
_ علیجان یه خواهش ازت بکنم؟
_ جانم تو جون بخواه.
خاله از لحن علی لبخند زد.
_ میشه میلاد رو ببخشی و اجازه بازی با دروازههاش رو بهش بدی؟ دیشب تا صبح بچهام تو اتاق از سر و کول دروازهاش بالا و پایین میرفت.
_ مامان کارش خیلی بد بوده. من با میلاد حرف زدم...
_ خدا شاهده میلاد به من هیچی نگفته! بچهم با حرفهای مردونهتون کنار اومده. اما به خاطر من...
_ من که رو حرف شما حرف نمیزنم. باشه بهش بده ولی به نظرم این تنبیه، همین که خودش هم باهاش کنار اومده بود، براش خوب بود.
_ دستت درد نکنه پسرم.
با پایین اومدن زهره از خونه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. میلاد تو حیاط از خبر آزاد شدن دروازههاش توسط خاله، ذوق زده شد و تا وقتی که ما جلوی آرایشگاه پیاده شدیم، همچنان خوشحالی میکرد.
آرایشگاه خیلی شلوغ نبود. دوساعته همهمون حاضر شدیم. علی هم انگار پشت دَر منتظر بود که تا خاله گفت حاضریم، اومد دنبالمون.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت399
🍀منتهای عشق💞
با سفارش خاله، یه آرایش ملایم و کاملاً دخترونه داشتیم. انقدر که انگار هیچ کاری نکرده بودیم و فقط کمی پُررنگتر شده بودیم.
دست زهره رو که حسابی پکر بود، گرفتم و وارد تالار شدیم.
_ رویا من زهرم رو به مهشید میزنم.
_ بس کن، الان علی کلی حرف زد برات!
_ بینی من رو نگاه کن! هیچ کس جای من نیست؛ نمیتونم ببخشم.
_ تلافی هم میخوای بکنی الان وقتش نیست. بذار امروز به خوشی تموم شه. مطمئن باش به غیر از علی اگر امروز رو به هم بزنی، با عمو هم طرفی.
به زنعمو که طلبکار بهم خیره بود نگاه کردم. انقدر بد نگاه میکرد که زورم اومد بهش سلام کنم.
_ زنعمو انگار خون باباش رو از من طلب داره!
زهره با خنده گفت:
_ حق بده بهش، تو رو نمیخواد.
_ نه که من دارم سر و دست میشکنم برای پسرش!
_ انقدر که عمو تو رو میخواد انگار خود محمد هم نمیخواد. رویا من خجالت میکشم؛ بیا بریم یه گوشه.
_ من میخوام پیش خانمجون بشینم.
_ کی زنگ میزنی؟
_ مهشید و رضا که بیان، همه حواسهاشون میره به اون دوتا. فقط باید گوشی خاله رو هم برداریم. راستی تو با شقایق حرف زدی؟
_ نه.
_ پس چرا حافظه گوشی خونه رو پاک کرده بودی؟
_ آهان، آره زنگ زدم ولی جواب نداد.
نزدیک خانمجون رسیدیم. متعجب از بینی زهره شد اما به روش نیاورد. سلام کردیم و هر دو نشستیم. خاله از دور به زهره اشاره کرد. زهره ایستاد و سمت خاله رفت. خانمجون پرسید:
_ بینی زهره چی شده؟
_ با رضا دعواشون شده.
اخم خانمجون تو هم رفت.
_ هیچ کس به رضا هیچی نگفته!؟
صدای کل کشیدن خانمها بلند شد و همه نگاهها سمت دَر رفت. زهره خوشحال با کیف خاله سمت من اومد.
_ بیا کیفش رو داد نگه دارم. الان بهترین فرصته.
به خانومجون نگاه کردم که متوجه شدم برای خوشآمدگویی به سمت عروس و داماد رفته.
زهره گوشی خاله رو سمتم گرفت.
_ بگیر زنگ بزن دیگه، الان دیر میشه!
گوشی رو دستم داد. شماره شقایق رو گرفتم. توی اون همه سر و صدا، هیچی نمیشنیدم.
_ بیا بریم اتاق پرو.
بیحرف دنبالم راه افتاد. هنوز نرسیده بودیم که صدای ضعیف شقایق توی اون سر و صدا، توی گوشم پیچید.
_ بله!
_ سلام، منم رویا.
وارد اتاق پرو شدیم که خوشبختانه بخاطر حضور رضا و مهشید خالی بود. دَر رو بستم.
_ سلام، خوبی؟ کجایی!؟
_ عقد رضاست. شقایق من وقت ندارم، بگو سهشنبه کجا بیایم؟
_ سهشنبه ساعت آخر مدرسه رو باید بپیچونید بیاید به این آدرسی که میگم.
_ نمیشه بعد از مدرسه بیایم؟
_ نه بعد مدرسه که هدیه و سیاوش هم میان خونه؛ نمیتونی بیای؟
_ چرا تو بگو یه کاریش میکنیم.
_ دخترعموی سیاوش میگه، شما رو که ببینه میره براتون میاره.
_ باشه میایم.
آدرس رو داد. توی خاطرم سپردم و تماس رو قطع کردم. زهره گوشی رو گرفت. تماس رو حذف کرد و توی کیف انداخت.
_ زهره هر لحظه داره سختتر میشه. میگه باید ساعت آخر مدرسه رو پیچونید. خب ما غیبمون بزنه، افشار زنگ میزنه خونه میگه!
_ من بلدم چی کار کنم. توروخدا فقط نگو نه!
_ تا آخرش باهات هستم.
سلام
اینرمان797 پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ پنجاه هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
لطفا نباید پی وی بگید علت پاک شدن چی بوده. اینجا توضیح دادم
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771فاطمهعلیکرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 اینجا کامل توضیح دادم🤒 لطفا نیاید پی وی بگید چرا پاکشده😊 @onix12 ✍🏻 #هدی_بانو 🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫 ╔═💞🍀════╗ @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارتاول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت1
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
وارد سالن غذا خوری شدیم، میزهای چهار نفره و شش نفره با صندلی هایی که روکش پارچه ای به رنگ کرم قهوه ای کشیده شدند. چشم نوازی میکنند ، خدمتکاران آقایی که همه لباس فرم به تن مشغول کارن.
یکی از خدمه اومد جلوی ما
خوش امدید بفرمایید
آقا وحید، سرشو تکون داد
_ممنون
باچشم به دور تا دور سالن نگاه کرد. یه میز چهار نفره ته سالن انتخاب کرد، با اشاره سر، میزو نشون داد
بیا
با هم اومدیم به میز مورد نظرش که کنار پنجره بود، صندلی که پشتش به مردم میشد، برای من کشید بیرون، اشاره کرد
بشین اینجا
خودشم نشست رو به روم، مِنو غذا رو برداشت باز کرد، نگاهش رو انداخت به من
چی میخوری؟
بدون اینکه به مِنو نگاه کنم لب زدم
فرقی نمیکنه
سرشو تکون داد، مِنو رو بست
خدمتکاری که یه برگه و خدکار دستش بود، با روی گشاده اومد جلو
_چی میل دارید؟
دوتا باقالی پلو با ماهیجه بیارید
دوغ میل دارید یا نوشابه
رو کرد به من سرشو ریز تکون داد،
مثلا تو چی میخوری؟
آروم لب زدم
فرقی نمیکنه
دوتا نوشابه مشگی
سالا، ماست، زیتون پرورده کدومو میل دارید
سر چرخوند سمت من، نگاهی به من انداخت، دیگه با اشارام نپرسید
دو تا زیتون پرورده
خدمتکار رفت، وحید دستهاش رو گذاشت روی میز، خودشو کشید جلو،
_من رو ببین
از دستوری حرف زدن بدم میاد
اعتنایی نکردم
خیلی جدی، باتشر تکرار کرد
با توام میگم من رو نگاه کن
آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتن، چهار شونه بودن و خوش چهره گیشو قد بلندش، چه فایده ای برای سرنوشت و آینده من داره
حواست رو بده به من میخوام چند کلام حرف بهت بزنم، تا حساب کار دستت بیاد
وااای خدای من حالم از اینایکه فکر میکنن، عقل کاملن بهم میخوره، ادعا داشته باشی دستوری هم حرف بزنی، اصلا تو کَت من نمیره، تلاش کردم خودم رو نسبت به لحن تند و تهدید آمیزش بی تفاوت نشون بدم.
فهمیدی چی گفتم؟...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_2
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
تو صورت من دنبال چی میگردی؟ حرف من رو گوش کن
چقدر دلم میخواست بهش بگم، دارم نگاه میکنم ببینم زیگیل داری یا نه، ولی چون شناختی نسبت به عکس العملش نداشتم حرفم رو خوردم، نگاهم رو ازش گرفتم
انگشتش رو به تهدید گرفت سمتم،
من حرفم رو یک بار میزنم، هم نگاهت رو هم گوشترو، هم حواسترو بده به من، شیر فهم شد.
فقط نگاش کردم
صاف شد تکیه داد به صندلیش
_رامت میکنم،
سرش رو تکون داد
_صبر کن
فقط سکوت کردمو نگاش کردم
دوباره خودش رو داد جلو
گذشتهات رو با اون ننگی که بالا آوردی، فراموش میکنم، از امروزت برام مهمه،
ابروهاشرو داد بالا چشماشرو ریز کرد
اگر یه حرکت، فقط یه حرکتی که نباید انجام بدی، انجامش بدی، بلایی به سرت میارم که مرغهای آسمون به حالت گریه کنند...
فقط نگاش کردم
پیش خدمت غذا رو آورد، بشقاب غذاش رو کشید جلو شروع کرد به خوردن، دو قاشق خورد، رو کرد به من
بکش جلوت بخور
سرمو انداختم پایین آروم لب زدم
میل ندارم
چند قاشق دیگه خورد، سرشو گرفتم بالا،
هرچی هم که بشه آدم با شکمش قهر نمیکنه راه طولانی داریم بین راهم دیگه رستوان به این خوبی نیست، بخور غذاتو
گرسنم بود قصد خوردن هم داشتم ولی باگفتن کلمه ننگ به دامنت، واقعا اشتهام کور شد، نگاهم رو دادم به میز و سکوت کردم
نمیخوری نخور، اونجوریم به من زل نزن اشتهام کور میشه
تو دلم گفتم: وا! توهمم میزنه من کی به تو زل زدم
صورتم رو دادم سمت راست، دو تا آقا دارن غذا میخورن، سرچرخوخوندم سمت چپ، یه خونواده نشستن منتظرن غذاشون بیاد،
دستم رو گذاشتم روی میز، سرم رو گذاشتم روی دستم، رفتم تو فکر
باید یه راهی پیدا کنم خودم رو برسونم خونه خاله کبری،
درسته که خاله واقعیم نیست، از دوستان صمیمی مامانم بود، ولی الان برای من تنها راهه، باید خودم رو برسونم کنگاور،
باید کاری کنم که این تهمت از من برداشته بشه، چطور زن داداشم تونست با من این کارو بکنه. چه جوابی برای خدا و روز قیامت داره،
واقعا اونهایی که تهمت میزنن حساب کتاب قیامت رو قبول دارن؟ برام جای سواله که این آقا با چه انگیزه ای حاضر شده با من ازدواج کنه،
طرز حرف زدنش خیلی ناراحتم کرد، ولی بهشم حق میدم، چون حقیقت زندگی من رو نمی دونه
آروم نفس سگنین و طولانی همراه با آه کشیدم، خدایا من خیلی بی پناهم ، جز خودت هیچ کسی رو ندارم خودمو آیندمو آبرمرو به تو میسپارم.
کمکم کن بتونم بیگناهیم رو ثابت کنم. ایکاش میتونستم همین الان همه چی رو برای این آقا که اسمش رفته تو شناسنامه من بگم،
ولی با برخوردی که با من کرد و حرفی که بهم زد، نمی تونم، تنها راهی که برام مونده فقط خودم رو برسونم کنگاور خونه خالم
با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین به خودم اومدم، سرم رو گرفتم بالا، آقا وحید از پشت صندلی بلند شد، رو کرد به من
میرم سرویس یه ظرف یه بار مصرفم بگیرم این غذا رو ببریم تو راه گرسنت شد بخوری.
نگاهم رو دو ختم به قدمهاش که داشت به انتهای سالن نزدیک میشد با خودم گفتم الان وقتشه، یه دلم گفت: اما اگر نتونم چی؟
سرم رو گرفتم بالا ، خدای من، بهم جرات بده ، ضربان قلبم رفت بالا، نهیبی به خودم زدم، پاشو دیگه الان میاد، ایستادم، با ترس و لرز راه افتادم
با شتاب قدمهای بلند و تند بر داشتم به سمت درب سالن، نرسیده به در خروجی برگشتم پشتم رو نگاه کردم، خدا رو شکر هنوز نیومده،
خدای من انگار قلبم تو حلقمه، از شدت استرس حالت تهوع گرفتم، رسیدم به در بازش کردم موقع بستن در نگاهم رو دادم به انتهای سالن و میزی که سرش نشته بودیم،
نفسی کشیدم، خدارو شکر هنوز نیومده، با عجله خودم رو رسوندم به ایستگاه تاکسی که در پنجاه قدمیه رستوران بود
به خاطر تند راه رفتنو و استرسی که بهم وارد شده، نفسهام تند شده، نزدیک اولین تاکسی، چند ثانیهای ایستادم، تلاش کردم به خودم مسلط بشم که شک نکنه من فرار کردم،
دو قدم برداشتم، سرم رو آوردم پایین از شیشه ماشین، رو به راننده ای که حاج اقای مسنی بود گفتم...
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_3
#رمان_آنلاین_حرمتعشق
به قلم ✍️ #زهراحبیباله (لواسانی)
ببخشید در بست میخوام برم ترمینال
باسرش اشاره کرد، سوار شو
در ماشین رو باز کردم نشتم.
گوشی موبایلش زنگ خورد
یا خدا الان میخواد جواب تلفنش رو بده بعد حرکت کنه، نگاهم رو دادم تو آینه
ببخشید من دیرم شده میترسم به اتوبوس نرسم میشه زودتر حرکت کنید
همونطوری که پشت فرمون نشسته بود گفت
چشم دخترم، خانمم زنگ زده، الان حرکت میکنم جواب این زنگم نمیدم، تو رو که رسوندم خودم زنگ میزنم ببینم چیکار داره
_خدا خیرتون بده
حرکت کرد، از توی آینه جلوی راننده حواسم به پشت سرمِ، خدای من آقا وحید از سالن غذا خوری اومده بیرون هراسون داره به اطرافش نگاه میکنه.
از شدت استرس دستهام رو مشت کردم و بهم فشار میدم، تو دلم گفتم، برو حاج اقا برو تو رو خدا گاز بده،
راننده سمت راست پیچید، دیگه آقا وحیدو ندیدم، نفس عمیقی کشیدم خودم رو رها کردم روی صندلی ماشین
صدای گاز موتور به گوشم رسید، برگشتم از شیشه ماشین دیدم، یه موتور که دو نفر سوارشن، انگار میخواد خودش رو برسونه به ماشینه ما
شک کردم، اونی که ترک موتور نشسته آقا وحیده، چشم دوختم ببینم درست دیدم، موتور از سمت چپ با تاکسی پهلو به پهلو شد
طوری که نزدیکه بخوره به ماشین، حاج اقای راننده شیشه ماشین رو کشید پایین
چه خبرته اقا چیکار میکنی؟
آقا وحید با دستش به راننده تاکسی اشاره کرد بزن بغل
راننده از توی آینه من رو نگاه کرد
دخترم این آقا باشماست؟
نمیدونستم چی بگم، با دو دستم صورتم رو گرفتم، سرم رو انداختم پایین...
اذیتت کرده؟
جواب من رو بده میخوام بهت کمک کنم!
سرم رو گرفتم بالا
بله شوهرم هست ولی نباید دستش به من برسه من باید برم خونه خالم
_به دلم افتاده که تو احتیاج به کمک داری
سرش رو از شیشه کرد بیرون داد زد
رضا دنبال ما نیا برگرد
موتور سوار باصدای بلند فریاد زد
دایی عباس، این آقا میگه شوهر این خانم هست میخواد برش گردونه
هرکی که هست، دارم میگم دنبال ما نیا، بگو خب
آقا وحید نعره زد
مرد حسابی نگه دار زن من توی ماشین...
رضا سرعت موتور رو آورد پایین دیگه بقیه حرفاش رو نشنیدم
برگشتم ببینم چیکار میکنه دیدم
دستهاش رو به اعتراض رو به رضا بالا و پایین میکنه،
_خوبی دخترم؟
_با این کاری که شما کردید، هم منُ، هم آبرو، و حیثیتم رو نجات دادید
من خودم زخم خورده از دامادم دخترم هفده سالش بود که شوهرش دادم با شوهرش هی دعواشون میشد میومد خونه میگفت،
منو مادرش نصیحتش میکردیم که زندگی بالا پایین داره درست میشه، یه روز خیلی دلم براش سوخت،
گفت بابا شوهر من سر موضوعات مختلف با من یک ماه یک ماه، دوماه دوماه قهر میکنه هر چی هم میرم التماسش میکنم میگم ببخشید اشتباه کردم، روش رو از من برمیگردونه،
میگه هنوز آدم نشدی، منم به دامادم گفتم، تو آدم نیستی و لیاقت دختر من رو نداری، طلاق دخترم رو گرفتم،
شوهر تو هم حتما یکی لنگه داماد منه
نمیخوام حرف بزنم، دوست دازم خیلی سریع برسیم ترمینال، هی بر میگردم پشتم رو نگاه میکنم ببینم میاد یا نه،
رسیدیم ترمینال، دو برابر کرایه رو بهش دادم. از ماشین پیاده شدم
سرش رو چرخوند سمت شیشه ماشین
دخترم من با تو اینقدر طی نکرده بودم صبر کن بقیهاش رو بهت بدم
حلالت حاج آقا، همین که من رو رسوندی ترمینال یه دنیا متشکرم
قدمهام رو تند کردم به سمت سالن ترمینال، دل تو دلم نیست، همش فکر میکنم الان از پشت لباسم رو میگیره، هی بر میگردم پشتم رو کنترل میکنم، به ذهنم رسید تغییر لباس بدم، ولی چه طوری؟ نزدیک در سالن آقایی یه خورده لباس ریخته، دستفروشی میکنه، رفتم جلوش
آقا، سایز سیوهشت مانتو داری
با دستش لباسهایی رو که فلهای روی هم ریخته، نشون میده
همینایی که اینجا هست دارم ببین اندازت پیدا میکنی...
سلام بر اعضا خوب کانال چتر شهدا🌷
از فردا عصر ساعت پنج رمان حرمت عشق به قلم زهرا حبیب اله در کانا زیرچتر شهدا گذاشته خواهد شد👌🌹
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾