#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_چهارم
شهلا به خانه ی چند نفر از دوستان زینب زنگ زد. شهلا خجالت می کشید که بگوید زینب #گم شده است؛ آخر دوستانش چه فکری می کردند؟ اما چاره ای نبود.
شاید بالاخره کسی او را دیده باشد و یا دوستانش خبری از او داشته باشند . من گوشهایم را تیز کرده و به شهلا زل زده بودم .
شهلا باید برای تک تک دوستهای زینب، اول توضیح می داد که چه اتفاقی افتاده و بعد از آنها کسب خبر می کرد؛
اما در واقع آنها بودند که یک خبر جدید می شنیدند و آن #خبر_گم_شدن زینب بود.
خانم دارابی برای ما چای و شیرینی آورد، اما من احساس خفگی می کردم. انگار کسی به گلویم چنگ انداخته بود و فشار می داد.
شهلا گفت:مامان ، دیگر نمی دانم با چه کسی تماس بگیرم . هیچ کس از زینب خبری ندارد.
شهلا یکدفعه یاد مدیر مدرسه شان افتاد. خانم کچویی، مدیر دبیرستان 22 بهمن، زینب را خوب می شناخت.
زینب در دبیرستان فعالیت #تربیتی داشت و برای خودش یکپا مربی پرورشی بود و خانم کچویی علاقه زیادی به او داشت.
از طرفی خانم کچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی می رفت و در کلاسهای عقیدتی جامعه ی زنان هم شرکت می کرد.
زینب مرتب با خانم کچویی ارتباط داشت شهلا به خانه رفت و شماره ی تلفن خانم کچویی را آورد.
در این فاصله خانم دارابی سعی می کرد با حرف زدن، مرا مشغول و تا اندازه ای آرام کند.
اما من فقط نگاهش می کردم و سرم را تکان می دادم. حرفهای او را نمی شنیدم و توی مغزم غوغایی از افکار عجیب و غریب بود.
شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او حرف زد. وقتی تلفن را گذاشت ، گفت: خانم کچویی امشب به مسجد نرفته و خبری از زینب ندارد.
شهلا با حالتی مشکوک ادامه داد که خانم کچویی از گم شدن زینب وحشت زده شده و با نگرانی برخورد کرده است.
وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب #ناامید شدیم، با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم.
در حیاط خانه را که باز کردم، چشمم به بوته ی گل رز باغچه ی گوشه ی حیاط افتاد. جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار تکیه زدم.
بلندی بوته به اندازه ی قد زینب و شهلا بود. از بالا تا پایین بوته، گلهای رز صورتی خودنمایی می کردند.
آن درختچه هر فصل گل میداد و انگار برای آن بوته، همیشه فصل بهار بود.
زینب هر روز با علاقه به درختچه ی گل رز آب میداد تا بیشتر گل دهد. او در این چند روز باقی مانده به سال تحویل، در تمیز کردن خانه خیلی به من کمک می کرد.
البته همانطور که مشغول کار بود به من می گفت: مامان،من به نیت عید به تو کمک نمی کنم؛ ما که #عید نداریم. توی جبهه رزمنده ها می جنگند و خیلی از آنها زخمی و شهید می شدند،آن وقت ما عید بگیریم؟ من فقط به نیت تمیزی و نظافت خانه کمک می کنم.
کنار بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم و به حرف های او فکر میکردم که مادرم به حیاط آمد و گفت: کبری ،ننه ،آنجا نایست . هوا سرد است. بیا توی خانه. شهلا و شهرام طاقت ناراحتی تو را ندارند.
#ادامه_دارد
نویسنده #معصومه_رامهرمزی
بدون لینک اجازه کپی برداری نیست 🍃
@rkhanjani
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_نهم
از بیمارستان عیسی بن مریم خارج شدیم. شب از نیمه گذشته بود.
پاکبانان شهرداری، جاروهای بلندشان را به زمین می کشیدند و تیز صدا میداد. آن شب یک ماشین دربست کرده بودیم تا بتوانیم به همه ی بیمارستانها سر بزنیم.
توی ماشین نشسته بودیم که شهرام با حالت بچگی اش گفت: مامان، نکند او را #دزدیده باشند؟
مادرم او را تکان داد که ادامه ندهد. من انگار آنجا نبودم. فقط جواب دادم: ها،خدا نکند. انگار با حرف شهرام، زمین زیر پایم تکان خورد. ناخداگاه فکرم سراغ حرف ها و کارهای زینب رفت.
یکدفعه یاد نوشته های روی دفتر زینب افتادم: انی خود را باختم.
#اینجا_جای_من_نیست. باید بروم، باید بروم.
خانه ی زینب کجا بود؟ کجا میخواست برود؟
شهلا با ترس گفت: مامان، صبح که به حمام رفتیم، زینب به من گفت: حتما #غسل_شهادت کن!
مادرم با عصبانیت به شهرام و شهلا نهیب زد که توی این موقعیت، این حرف ها چیست که می زنید؟ جای اینکه مادرتان را دلداری بدهید، بیشتر توی دلش را خالی میکنید؟
من باز هم جوابی ندادم،اما فکرم پیش #وصیت_نامه_های زینب بود؛ آن هم دو تا وصیت نامه. یعنی چه؟ تا آن شب همه ی این حرف ها و حرکات برایم عادی بود، اما حالا پشت هر کدام از اینها حرفی و حدیثی بود.
آن شب آن چنان در میان افکار عجیب و غریب گرفتار شده بودم که وجیهه مظفری با رسیدن به بیمارستان دیگر، چند بار صدایم کرد تا مرا به خودم آورد.
گاهی گیج بودم و گاهی دلم میخواست فریاد بزنم و تا می توانم توی خیابانهای تاریک بدوم و همه ی مردم را خبر کنم که دخترم را #گم کرده ام و کمکم کنند تا او را پیدا کنم. وحشت همه ی وجودم را گرفته بود؛ از تاریکی، از سکوت، از بیمارستان، از اورژانس.
آن شب از همه چیز میترسیدم. سر زدن به بیمارستان ها نتیجه ای نداد. اذان صبح شد، اما ما هنوز سرگردان دور خودمان می چرخیدیم.
آن شب سخت ترین و طولانی ترین شب زندگی من، مادرم و بچه هایم بود. صبح از درد ناچاری به پزشکی قانونی مراجعه کردیم؛ جایی که اسمش هم ترسناک است و تن هر مادری را می لرزاند. اما در آنجا هم رد و نشانی از #گمشده ی من نبود.
دختر#چهارده_ساله من در #اولین_روز_سال_جدید به #مسجد رفته و برنگشته بود.
زینب من آنچنان بی نشان شده بود که انگار هیچ وقت نبوده است؛ هیچ وقت. دختری که تا بعد از ظهر بغلش می کردم، می بوسیدمش،باش حرف میزدم، نگاهش میکردم، آن شب مثل یک خیال شده بود؛ خیالی دور از دسترس.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد....
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃 #قسمت_نهم از بیمارستان عیسی بن مریم خارج شدیم. شب از نیمه گذشته بود. پاک
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_دهم
#فصل_دوم
#بیداری
نفهمیدم که چند دقیقه یا چند ساعت خوابیدم، ولی در خواب احساس درد و سنگینی می کردم.
#روز_دوم_عید سال 1361بود، اما چه عیدی! زینب راست گفت که عید نداریم.
از خواب که بیدار شدم سرم سنگین بود و تیر می کشید. توی هال و پذیرایی قدم می زدم.
گلخانه پر از گلدان های گل بود.
گلدان هایی که همیشه دیدنشان مرا شاد میکرد و غم دوری بچه هایم که در جبهه بودند، تسکین می داد.
اما آن روز گل های گلخانه هم مثل من غمگین و افسرده بودند. وحشت #گم شدن دخترم حادثه ای نبود که فراموش شود.
اول، وحشت جنگ و حالا وحشتی بزرگتر از آن.
در طی یک سال و نیمی که از جنگ می گذشت، خانواده ی من روی آرامش را به خود ندیده بودند.
در به دری و آوارگی از خانه و شهرمان، و مهر #جنگ_زدگی که به پیشانی ما خورده بود، از یک طرف، دوری از چهارتا بچه هایم که در جبهه بودند و هر لحظه ممکن بود آنها را از دست بدهم،از طرف دیگر؛ رفت و آمد بابای بچه ها بین ماهشهرو اصفهان و حالا از همه بدتر، گم شدن دخترم که قابل مقایسه با هیچ کدام از آنها نبود.
احساس می کردم #گم_شدن زینب مرا از پای در آورده است . معنی #صبر را فراموش کرده بودم.
پیش از #جنگ با یک حقوق کارگری خوش بودیم همین که هفت تا بچه ام و شوهرم در کنارم بودند و شب ها سرمان جفت سر هم بود، راضی بودم. همه ی خوشبختی من تماشای بزرگ تر شدن بچه هایم بود.
لعنت به صدام که خانه ی ما را خراب و آواره مان کرده و باعث و باعث شد که بچه هایم از من دور شوند.
روز دوم گم شدن زینب دیگر چاره ای نداشتم، باید به کلانتری میرفتم همراه با مادرم به کلانتری شاهین شهر رفتم و ماجرای گم شدن زینب را اطلاع دادم.
آن ها مرا پبش رئیس آگاهی فرستادند.
رئیس آگاهی شخصی به نام عرب بود.
وقتی همه ی ماجرا را تعریف کردم، آقای عرب چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که من #وحشت نکنم گفت: مجبورم موضوعی را به شما بگوییم.با توجه به اینکه همه ی خانواده ی شما اهل جبهه و جنگ هستند و زینب هم دخترمحجبه و فعال است، احتمال اینکه دست #منافقین در کار باشد وجود دارد.
آقای عرب گفت: طی سال گذشته موارد زیادی را داشتیم که شرایط شما را داشتند و هدف #منافقین قرار گرفتند.
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد....
@rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_دوازدهم آن روز آقای حسینی به من قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🍃
#قسمت_سیزدهم
از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر، زینب را میشناسد و می تواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند.
من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم، ولی فکر میکردم آشنایی زینب با آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه می روند.
اما بعدا فهمیدم که زینب برای مشورت در #کارهای_فرهنگی و #تربیتی در مدرسه و بسیجو جامعه زنان، مرتب با آقای حسینی و خانواده اش در ارتباط بود.
مادرم و شهلا و شهرام در خانه ماندند و من همراه آقای روستا به خانه ی امام جمعه رفتم.
من همیشه زن خانه نشینی بودم و همه ی عشقم و کارم رسیدگی به خانه و بچه هایم بود؛ خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم.
روی زیادی هم نداشتم. همه ی جاهایی را که دنبال زینب می گشتم، اولین بار بود که می رفتم.وقتی که حجت الاسلام حسینی را دیدم،
اول خودم را معرفی کردم. او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد.
اگر مادر زینب نبودم و او را نمیشناختم، فکر میکردم که امام جمعه از یک زن چهل ساله ی #فعال حرف میزند، نه از دختر چهارده ساله ی من.
آقای حسینی از دلسوزی زینب به #انقلاب و عشقش به #امام و #شهدا و زحمت هایی که میکشید،حرف های زیادی زد. من مات و متحیر به او نگاه می کردم. با اینکه همه ی حرف های او را باور داشتم و می دانستم که جنس دخترم چیست، امو از گستردگی فعالیت های زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت.
امام جمعه گفت: #زینب_کمایی آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم می خورم.
بعد از این حرف ، من زیر گریه زدم. خدایا، زینب من به کجا رسیده بود که امام جمعه ی یک شهر به او قسم میخورد؟ زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را میشناختند.
از زمان #گم شدن زینب تا رفتن به خانه ی امام جمعه، تازه فهمیدم که همه دختر مرا می شناختند و فقط من خاک بر سر، دخترم را آن طور که باید و شاید هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم می کوبیدم.
آقای حسینی که انگار بیشتر از رییس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت، با من خیلی حرف زد و به من گفت: به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید،
احتمالا دست #منافقین در ماجرای #گم_شدن_زینب است، شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید.
حس می کردم به جای اشک، از چشم هایم خون سرازیر است. هر چه بیستر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش میکردم و جلوتر می رفتم، نا امید تر میشدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد...
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
#ادامه_دارد...
@rkhanjani