eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
آدمی که افکار زیبا داره هیچوقت نمی تونه زشت باشه! تو با افکار زیبات،همیشه قشنگی🌸💜 ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_46 استاد احمدوند نفس راح
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 تنها یک گروه خبری به بیرون از شرکت می رفت بقیه کارهاهم انجام شده بود چکاوک تصمیم گرفت دوباره به دیدن استاد برود و امیدوار بود مظفری انجا نباشد. "محبوبه پس تو همینجا باش من برم به استاد بگم که میریم واسه فردا اماده بشیم و خدافظی کنم" "باشه پس من یه زنگ به عشقم بزنم" "هر روز دارید پیشرفت می کنیدا تا یک هفته پیش آقــامحمدعلی صداش می کردی بلا! باید به محمدعلی یه چیزیو بگم حتما" محبوبه گوشه لبش را جوید و چکاوک را به سمتی دیگر هل داد. او هم دستش را درهوا تکان داد و به سمت راه پله ها رفت. هنوز به طبقه بعدی نرسیده بود که احسان را توی راهرو دید... داشت با خودش حرف میزد و راه می رفت. چکاوک خواست راه امده اش را برگردد اما بعد پشیمان شد نمی خواست از او فرار کند .. مدام باخودش می گفت من چرا باید دربرابر او احساس ضعف کنم. چشم هایش را از او برداشت و مستقیم راه خود را در پیش گرفت . "هی هی صبر کن! کجا ؟" چکاوک خودش را به نشنیدن زد و قدم هایش را تند تر کرد اما او دست بردار نبود پشت سرش راه افتاد و از پله ها بالا رفت. "ببین منو ! داری میری پیش رئیست ؟؟ نگران نباش فعلا شر منو کم کرده اگه داری میری اینو ازش بپرسی دیگه نرو من نمیام!" با این حرف چکاوک برای چند ثانیه روی پله ایستاد و بعد دوباره راهش را ادامه داد احسان دنبالش نیامد و روی همان پله ایستاد "فقط بهت میگم منتظر باش.. فقط همین !" دیگر طاقت نیاورد و دستش را به حالت چرخشی توی هوا تکان داد و گفت "بروبابا روانی تو مریضی امیدوارم دیگه ریختتو نبینم" بعد هم با سرعت رفت به انتهای سالن که دفتر استاد بود رفت و وارد اتاق شد. در چند جمله کوتاه از او اجازه مرخصی را گرفت و به او اطمینان داد همه چیز عالی پیش خواهد رفت... استاد هم با خنده و شوخی اورا بدرقه کرد و قول سوغاتی از او گرفت. کسی نمی دانست اما استاد تصمیم داشت چکاوک را سرگروه تیم قرار دهد. یک جورایی ته دلش اورا دوست داشت و می دانست دراین شهر او دختری تنهاست برای همین می خواست مثل یک پدر مراقب او باشد و حمایتش کند حتی دربرابر خواهرزاده بد زاتش! ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
حال خوب☕️🌿 مردی که شعر می فهمد ! عشق را می فهمد و زن را هم^^🕊🌷 ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
❖ به درد هم اگر خوردیـم🍃🌷 قشنگ است... به شانه بار هم بُردیم "قشنگ است" ... در این دنیا که پایانش به مرگ است، برای هم "اگر مُردیـم" قشنگ است..........🍃🌷 ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_47 تنها یک گروه خبری به
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 بیرون محوطه محمدعلی و محبوبه توی ماشین منتظر چکاوک نشسته بودند. کبودی زیر چشمان محمدعلی هنوز خوب نشده بود و رگه های بنفش و نارنجی باهم قاطی شده بودند. "محبوبه از وقتی اومدی یه بارم بهم نگاه نکردی.. چیه خیلی نابود شده صورتم ؟" در برابر او محبوبه دختری دل نازک و لوس میشد که باهر جمله اشک توی چشمانش جمع میشد و می خواست به اغوش او پناه ببرد. محمدعلی روی صندلی اش چرخید و چانه محبوبه را گرفت و صورتش را چرخاند "خانم من چرا اشک تو چشماش جمع شده الان؟ نمیدونی چشمات اشکی میشه چقدر خوشگل میشی.. چشمات عسلی میشه لپاتم قرمز میشه.. گاز می خوای دوباره؟" محبوبه لبخند ریزی زد و چشمانش را با دست مالید. "محمدعلی خب من غصه میخورم صورتتو اینجوری میبینم چیکار کنم " ناخوداگاه دستش را به صورت او نزدیک کرد و روی کبودی ها گذاشت "خیلی درد می کنه ؟ راستشو بگیا " به دستش بوسه ای زد و گفت "درد عشقیــــی کشیده ام که مپرسسس ... این مشتو خوردم تا یادم باشه هیچ وقت تنهات نذارم! اگه اون بیشرف بلایی سرت میاورد من چیک..." "هیس هیس چکاوک داره میاد... عشقم هیچی بهش نگیا باشه من به کسی نگفتم توام دیگه بهش فکرنکن من الان کنارتم باشه ؟" قبل از اینکه چکاوک به ماشین برسد محمدعلی سرش را تکان داد و کمربندش را بست و مثل پرنده رها شده خیلی سریع صورت محبوبه را بوسید و نشست سرجایش و گفت "باز بگم به شما که دوستت دارم یا نه؟!" "پرروی رمانتیک " محبوبه داشت فکر می کرد با داشتن یک رفیق و همسر پررو دیگر غمی ندارد.هردو شوخی هایشان زیادی چالش برانگیز بود! چکاوک در عقب ماشین را باز کرد و نشست "به بههه سلام حالتون خوبه شوهرخواهر " محمدعلی لبخند ریزی زد و به محبوبه نگاه کرد "ممنون خوبم شما بهترید؟" چکاوک یهویی دستانش را به صورتش کوبید و گفت "ای وای.. وایی من واقعا متاسفم بخاطر صورتتون نمیدونم چی بگم ... همش بخاطره من اینجوری شد من واقعا متاسفم... محبوبه دکتر نرفتید ؟؟ ممکنه اسیب دیده باشه ها ؟" محمدعلی سریع گفت "نه چیزی نیست فقط کبود شده اونم خوب میشه .. منو دست کم گرفتیدا من چیزیم نمیشه پنج تا مشت من زدم یدونه ام اون بی شرف نامرد!" محبوبه دستش را گذاشت روی بازوی او و نوازشش کرد تا ارام شود اما صحنه های ان شب جلوی چشمش رژه می رفتند... ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_326 _ ناراحت شدی؟ بهت زده نگاهش کردم توقع نداش
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 با نگرانی نگاهی به دو طرف انداخت و گفت : میشه بیام داخل؟ داخل حیاط. نتوانستم مخالفت کنم با آنکه شاید کار درستی هم نبود. خودش در را تا نیمه بست. یک گوشه ایستاد و به دیوار تکیه داد و از من هم خواست جلو بروم. با فاصله یکی دو متری از او ایستادم و منتظر شدم تا حرفش را بزند. کمی دست دست کردو در آخر گفت : دیگه الکی حاشیه نمی رم. می رم سر اصل مطلب. راستش مهناز خانم، قبل از اینکه شما تشریف بیارید اونجا، من می خواستم خودم خدمت برسم که یه سری چیزا ازتون بپرسم و اگر شد حرف دلم رو بهتون بزنم. که خودتون اومدید و جواب سوالاتم رو دادید. اما بازم می خوام مطمئن شم. حرف هایش گیجم کرده بود. قبل از آنکه چیزی بپرسم گفت : شما و محمد واقعا هشت سال پیش بهم زدید؟ یعنی دیگه کاری با هم ندارید؟ از سؤالش جا خوردم. چرا باید می آمد دم خانه و ان سوال را می پرسید؟ - بله. بهم زدیم. من که گفتم... - امیدوارم جسارت نشه. گفتم خواستم مطمئن شم. راستش.... 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_48 بیرون محوطه محمدعلی و
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 صحنه درداوری بود مخصوصا برای محبوبه که تا حالا همچین اتفاقی برایش نیفتاده بود. وقتی جلوی در احسان مظفری ایستادند محمدعلی متوجه اوضاع وخیم انجا شد و اجازه نداد محبوبه از ماشین پیاده شود... محبوبه مدام به او می گفت "تو مقصر نیستی تو فقط خواستی من درامان باشم من اینو میدونم..بعدم که خودت نجاتم دادی !" اما ته دلش هنوز ترس بود. ترس از دزدیده شدن..ترس از ادم های مست .. ترس از دست هایی که او را به زور از ماشین بیرون می کشیدند.. او می ترسید اما خدارا شکر می کرد که الان اینجا بود کنار محمدعلی و چکاوک. "خب بچه ها اگه نمی خواید منو مهمون کنید پس همین کنارا نگه دارید من برم خونه شما هم به کارتون برسید" محبوبه بعداز شنیدن این جمله سریع برگشت عقب و به چکاوک گفت "وای نه هرچی بخوای مهمونت می کنم فقط تو پیاده نشو بشین سرجات خب ؟! این دفعه میری میای دیگه منم یادت میره !" کمی دلخور شد اما می دانست محبوبه چقدر دوستش دارد و نگران اوست "از دلم نمیومد لحظه دیدار و خوش گذرونی دو نفرتون رو خراب کنم واسه همین گفتم بزا پیاده شم وگرنه من از خدامه ... خود دانی... بنظرم پولاتونو جمع کنید زودتر برید سر خونه زندگیتون من میخوام خاله شم" "چکاوککککک ساکت شوووو اععع...محمدعلی برو سمت خونه اینو برسونیم خونه!" بعد با انگشت اشاره برای چکاوکی که درحال خندیدن بود خط و نشان می کشید و می خواست به حسابش برسد. "چیشد می خواستی مهمون کنی منو " محبوبه نمی توانست به محمدعلی نگاه کند اما او لبخند پهنی زده بود و ساکت رانندگی اش را می کرد "کتک و مشت میتونم مهمونت کنم اگه می خوای یک کلمه بگو با عشق تقدیمت کنم..." "اها خوبه پس معلوم شد سرعقل اومدی.. داری پولاتو جمع می کنی ..." محبوبه جوشی شد و گفت "چـــکاوکـــــ بسههه واایییی" او هم خنده کنان گفت باشه و از ماشین که جلو در خانه ایستاده بود پیاده شد و باخودش فکر می کرد اول غذا بخورد یا دوش بگیرد. کلی کار داشت و باید حسابی اماده می شد. "خدافظ مرغان عاشق.. شیطونی نکنیا محبوب" محبوبه با کف دست به پیشانی اش کوبید و به صندلی تکیه داد که یهو محمدعلی از خنده منفجر شد. بلند بلند می خندید... "محبوبه اگه بدونی وقتی حرص میخوری چه شکلی میشی وایی ... یادم باشه منم یکم اذیتت کنم خوردنی میشی!" "واااای خدایا گل بود به سبزه نیز اراسته بود عجبااا" محمدعلی ماشین را روشن کرد و راه افتاد و از ته قلبش حس می کرد چه زندگی شیرینی خواهند داشت... او قرار بود پدر بچه هایشان باشد و محبوبه یک مادر مهربان... ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
Take pride in how far you've come and have Faith in how far you can co.. به خودت برای اینهمه راهی که اومدی افتخار کن، و به خودت برای مسیری که باید بری ایمان داشته باش!🌸🤍 ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_327 با نگرانی نگاهی به دو طرف انداخت و گفت : میش
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 _ راستش رو بخواید.... گیج شده بودم. باحرفی که زد، گیج تر نیز شدم. _ راستش می خواستم بگم، اگه شرایطش رو دارید و امکانش هست، ینده رو به غلامی قبول کنید! گوش هایم سوت کشید. یک لحظه احساس کردم خوابم. چه داشت می گفت؟ حتی یک درصد هم فکر نمی کردم روزی از مهدی، برادر عشقم این حرف را بشنوم. یعنی چه؟! عکس العمل خانواده خودم و خودش چه بود؟ مردم چه می گفتند؟ اصلا محمد چه واکنشی نشان می داد؟ دستش را جلوی صورتم تکان داد. - مهناز خانم، هستید؟ به خودم آمدم. سری تکان دادم و سعی کردم به خود مسلط باشم. - آقا مهدی متوجه هستید چی میگید؟ - بله. کاملا. کار اشتباهی کردم؟! - بله، خیلی هم. من یه زمان قرار بود به برادر شما ازدواج کنم. اونوقت چطور توقع دارید بیام تو همون خانواده؟! - آخه ربطی نداره مهناز خانم. شما هشت سال پیش یه قرار هایی با هم داشتید که بهم خورد. دیگه الان شما و محمد صنمی با هم ندارید. یکی دو سال هم که نیست. هشت ساله! هشت سال داره می گذره از اون زمان. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_49 صحنه درداوری بود مخصو
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 پشت میز نشسته بودن و محبوبه باقالی پلو با گوشت سفارش داده بود . محمدعلی هم کباب "محبوبه.. میگم به حرفایی که چکاوک خانم تو ماشین زد فکر کردی ؟ بنظرت درست نمی گفت؟ دیگه باید دست به کار شیم بنظرم " قاشقی که پر کرده بود از دستش توی بشقاب افتاد. شانس اورد لقمه توی دهانش نبود وگرنه بدجور به سرفه می افتاد... صورتش مثل گوجه فرنگی قرمز شد و از پارچ اب یک لیوان برای خودش پر کرد و سر کشید و فقط به غذایش خیره شد. محمدعلی نگاهش کرد و گفت "محبوبه چیشد خوبی ؟؟ میدونم به ظاهر الان امادگیشو نداریم ولی اگه خودمون بخوایم میشه دیگه " "محمدعلی ... چی داری میگی ... توچرا اینجوری شدی! اصلا متوجه ای ... این غیرممکنه" "یعنی..یعنی چی ؟؟؟! چرا غیر ممکنه مگه چیشده! ببین خانواده من کاملا راضی ان و مطمئنم خانواده توام خیلی خیلی خوشحال میشن اگه بفهمن ما بلاخره خودمونو جمع کردیم " "واییی محمدعلی چرا چرت و پرت میگی چجوری خانواده من راضی ان !اصلا تو به من فکر نکردی؟؟بسه دیگه الان ما اومدیم اینجا راجع به بچه حرف بزنیم یا جنوب ؟؟حالا اون چکاوک یه چیزی به شوخی گفت" محمدعلی چندبار به محبوبه نگاه کرد و پلک زد بعد همان لیوانی که محبوبه پر اب کرده بود برداشت و چند قلپ خورد. "من فکر کنم اشتباه شنیدم . تو گفتی بچه ؟" "چی!؟.. خب... اره مگه تو ... مگه توام نگفتی بچه... من.." محبوبه تازه فهمید سوتی بدی داده و همه را از چشم چکاوک می دید. می خواست اب بشود و خنده محمدعلی هم او را بیشتر معذب می کرد. "منم بچه میخواما ولی نه الان.. اول بریم سر خونه زندگیمون بعد انشالله یه دختر خوشگل به دنیا میاری" محبوبه با غذایش بازی می کرد و چیزی نمی گفت "محبوبه میگم ولی اگه تو بخوای اشکالی نداره ها من خیلی راضی ام قبل عروسی باباشم..." دیگر طاقت نیاورد و از زیر میز با نوک کفشش لگد ارومی به پای محمدعلی زد "محمـــدعلـــی!! اه اشتهام کور شد پاشو بریم خونه کلی کار دارم مثلا فردا داریم راه می افتیم... اع راستی تو با ون شرکت ما میای یا با ماشین خودتون ؟؟" "من احتمالا با بچه های خودمون میام یعنی اون بالادستیا اینجوری دستور دادن حالا ببینم چی میشه" "عیب نداره اگرم نشد کنارهم باشیم اونجا میبینمت... منم با چکاوک وقت میگذرونم حسابشم می رسم وایسا..." ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎
•°•🌼بزرگ ترین شکوه و سربلندی ما نه در هرگز سقوط نکردن، بلکه در برخاستن پس از هر شکست است.🧗🏻‍♀🎖 ‌🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ 🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_328 _ راستش رو بخواید.... گیج شده بودم. باحرفی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 _ خب بگذره. اصلا خانوادتون در جریان هستن که همچین پیشنهادی به من دادید؟ _ من که دیگه جوون هجده ساله نیستم که اول ازشون اجازه بگیرم. شما بله رو به من بدید، من یا اونا هم صحبت می کنم. سرم را پایین انداختم و گفتم : نه آقا مهدی. لطفا زودتر تشریف ببرید تا مادرم نیومده. _ چرا؟ دعواتون می کنن؟ می خواید من باهاشون صحبت کنم؟ با دهانی نیمه باز نگاهش کردم. - نخیر ممنون. بفرمایید لطفا! اگه حرفی بود باید وقتی اونجا بودم جلوی خانوادتون می زدید. هرچند از نظر من همونم درست نبود. - چرا اینقدر دارید سخت می گیرید؟ من که قصد بدی ندارم. شما که مجرد هستید، منم دارم جدا می شم. - ولی هنوز جدا نشدید. - خب می شم. دیگر داشت عصبی ام می کرد. من نمی توانستم هیچ کس را جای محمد ببینم. چه رسد به برادر خودش! همینم مانده بود. - آقا مهدی لطفا تشریف ببرید. 🍂رمان بهشت🍃 https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃