eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💕کمی قدیم میخواهم کمی محبت کمی یکرنگی کمی صداقت کمی پدربزرگ کمی مادربزرگ باورکن نوستالژی ذهن من هنوزرنگ دارد هنوزباورشان دارم هنوزباورم دارند کمی قدیم میخواهم @roman_ziba
❣حاج اسماعیل دولابی (ره) اگر پرده کنار برود و به حـقایق واقف شویم بیش از آنڪه خدا را برای دعاهایی که اجابت کرده شاکر باشیم برای دعـاهایی که اجابت نڪرده شاڪر می شویم @roman_ziba
❣برای برآوردن آرزوهایت روی هیچ کس غیر خودت حساب نکن! دیگران دنبال آرزوهای خودشان هستند از دیگران توقع اجابت آرزوهایت را نداشته باش! @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 #پارت68 صدای چرخش کلید توی قفل در قلبم رو به تلاطم می ندازه،حس دختر بچه ای رو دارم که از پدر
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 _بین تو و هاکان چیزی بوده؟ انگار لبهام به هم دوخته شدن،نپرسید هاکان اذیتت کرده،نپرسید هاکان آزارت داده،فقط پرسید بین تو و هاکان چیزی بوده؟ این یعنی یک سر قضیه منم!چی باید می گفتم وقتی جوابی جز سکوت نداشتم ؟ می گفتم برادری که حتی بهش شک هم نمیکنی چطور من رو آزار داده؟ باور می کرد؟ مسلما فکر می کرد دارم برای تبرئه خودم به برادرش تهمت میزنم درست همون حرفی که خاله ملیحه توی دادگاه زد ،سکوتم تسلیمش نمیکنه، به جلو خم میشه و دوباره شانسش رو امتحان میکنه: _به من بگو آرامش،بگو اون شب چه اتفاقی افتاد؟ هاکان چطوری کشته شد ؟ انگار لال شدم حتی نمیتونم انکار کنم،کلی فریاد و حرف نگفته بیخ گلوم تلنبار شده،که اگه سدش شکسته بشه حرف هایی رو میزنم که چیزی جز پشیمونی نداره برای همین سکوت می کنم و سکوتم بالاخره هامون رو کلافه می کنه،بلند میشه و با قدم هایی بلند خودش رو به من می رسونه و به بازوم چنگ میزنه و وادارم میکنه بلند بشم. دوباره مقابلش قرار میگیرم،دوباره سرم برای دیدن صورتش بلند میشه،دوباره در مقابلش احساس ضعیف بودن می کنم ،اما مثل هر بار جسورانه چشم می دوزم تا ببینم این بار قراره چطور مجازاتم کنه. برخلاف تصورم فقط زمزمه میکنه: _حرف بزن آرامش!اون شب چی شد ؟ واقعا اون شب چی شد ؟ هیچی یادم نمیاد جز یه کابوس دردناک! نفسی راست میکنم و میگم: _تمام ماجرا همونی بود که توی دادگاه شنیدی. _هر دوتامون میدونیم تمام اون حرف ها دروغ بوده!بگو آرامش،من نمیخوام هر دومونو محکوم به این زندگی نکبتی کنم،پس حرف بزن بگو اون شب چی شد ! توی چشمهاش زل می زنم،دقیقا همون چشم های شب زده برام مثل پرده ی سینما خاطرات اون شب رو نشون میده .دوباره یادآوری اون شب لعنتی و اینکه من یه قاتلم!یه قاتل ترسو که سکوت کردم،آره یه قاتل…! دختر هجده ساله ی سرخوش… کی فکرش رو می کرد ؟ قسم میخورم حتی کابوس هامم انقدر وحشتناک نبود . فراموش می کنم باید جلوی هامون قوی باشم،چشمهام این اجازه رو بهم نمیدن،وجدانم که سعی می کردم خاموشش کنم. ذهنم که سعی می کردم خاطرات اون شب رو ازش پاک کنم،قلبم که حالا سیاه و کدر شده بود . چشمهام میبارن،اول نم نم و در نهایت مثل رود… سیل… یا هر چی که بشه به این اشک های بی امان تشبیه کرد. با ترس گریه میکنم،با عذاب وجدان… نگاه هامون روی صورت خیس از اشکم مات می مونه. نه نگران میشه،نه دلواپس… فقط با اخم به اشکهام زل میزنه و در نهایت با نفرت میگه: _لعنت به تو ! ته دلم به این حرفش پوزخند میزنم،من همینطوریش هم لعنت شدم هزاریم بخوام به خودم بقبولونم که همه چیز درست میشه،شادم،خوشحالم… باز هم تنها خودم خبر دارم که ته دلم چه خبره! که عذاب وجدان چه بلایی سر روانم آورده،عادت به اشک ریختن نداشتم،هیچ وقت تحت هیچ شرایطی اما الان اگه دارم جلوی روت زار میزنم برای مهر بدبختی هست که به پیشونیم خورده و تو نمیبینی . *** نگاهم آزردش میکنه،اما اشکهام براش لذت بخشه،نمیگه اما من میفهمم عذاب کشیدن من رو دوست داره. برای همین عقدم کرده،به قول خودش فقط برای اینکه زجرم بده . ته دلم از این ضعفی که نشونش دادم و اجازه دادم به خواستش برسه از خودم متنفر میشم . با پشت دست صورتم رو پاک میکنم .. عجیبه که اون لحظه به فکر ترمیم غرور خرد شده ی خودمم . حق به جانب جوابش رو میدم : _آره لعنت به من!اصلا هر چی که تو میگی من هستم!قاتل، آدم کش،فاحشه اما تو چی آقای دکتر ؟ تو که نماز صبحت قضا نمیشه،تو که مظهر یه مرد واقعی هستی تو چرا ؟ یک درصد احتمال بده اون داستان هایی که برای گناهکار نشون دادن من توی ذهنت ساختی واقعیت نداشته باشه. دلت نمیسوزه از اینکه دوتامونو به خاطر یه خیال پوچ این طوری آزار میدی؟خستم هامون… من دختری نیستم که بتونم توی چنین زندگی دومم بیارم! شاید فکر کنی لوسم یا ضعیف اما من تحمل جنگ و دعوا اخم و تخم جنابعالی رو ندارم چون تاحالا چنین چیزایی ندیدم حتی آمادگیشم نداشتم..ازم حقیقت میخوای ؟ حقیقت رو گفتم تو قبول نمی کنی! _یعنی باور کنم بی گناهی ؟ _باور تو برام مهم نیست همین که انقدر عذابم ندی برام کافیه!من صد بار گفتم الانم برای بار صد و یکم میگم من بی گناهم . قدم کوتاهی نزدیک تر میشه،دقیقا ضرب المثل "با یک من عسل هم نمیشه خوردش " مصداق حال اون لحظشه. طوری اخم درهم کرده که هر چه قدر بیشتر به صورتش کنکاش می کنم بیشتر میفهمم هیچ راه نفوذی به این مرد وجود نداره . دستش رو بالا میاره،حیرت زده میشم وقتی به آرومی تره ی مو افتاده توی صورتم رو به پشت گوشم هدایت میکنه،اما وقتی درد عجیبی توی سرم حس می کنم تمام تعجبم پر میکشه،این بار هم میخواد با کشیدن موهام حرصش رو خالی کنه. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت69 _بین تو و هاکان چیزی بوده؟ انگار لبهام به هم دوخته شدن،نپرسید هاکان اذیتت ک
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 بینمون رو میشکنه،با تحکم،قدرت،نفرت و خشم: _می بینم که ناله می کنی از زندگیت خانم کوچولو .من که هنوز کاری نکردم! موهام رو رها میکنه،اونقدر محکم که روی مبل پرت میشم هر کاری هم بکنم نمی تونم جلوی وحشت نگاهم رو بگیرم. این هامون دست کمی از یه شیر بزرگ که جلوی روم دندون های نیشش رو نشونم میده،نداره. _بهت گفتم با من بازی نکن! قدمی به سمتم میاد و من از ترس فقط به بالش رنگی مبل چنگ میزنم: _گفتم سعی نکن منو دور بزنی ! با یه قدم دیگه روبه روم قرار میگیره،بازوم رو میکشه و وادارم می کنه روی پاهای بی رمقم بایستم .. با پوزخندی که گویای خیلی حرفا هست ادامه میده : _توی دو روز به ناله افتادی،خبر نداری قراره هر روز آرزوی مرگ کنی…! و پشت بند حرفش سیلی محکمی به گوشم میزنه،اونقدر محکم که زمین میخورم و گرمای خون رو گوشه ی لبم حس می کنم. بیشتر از اینکه دردم بگیره،دلم میگیره. از این سیلی های ناحقی که میخورم،چه از زندگی چه از هامون ! بازوم رو می کشه و وادارم میکنه بلند بشم. چشم هام از اشک تار می بینن اما با تمام نفرتم بهش چشم می دوزم .بازوم رو بین انگشت هاش فشار میده و بدون کوچک ترین رحمی میگه: _دردت اومد ؟ بهش عادت کن چون این فقط مقدمه بود ! و تا به بخوام به خودم بیام سیلی دوم رو نثار گونه ی سمت چپم میکنه،محکم تر از بار قبل!چشم هام سیاهی میره اما هامون اجازه ی سقوط کردن هم بهم نمیده . هر دو بازوم رو توی دست هاش فشار میده،به سختی جلوی بسته شدن پلک هام رو گرفتم. بی توجه به حالم تک خنده ای میکنه: _درد داشت ؟ به اندازه ی دردی که برادرم کشید هست ؟ صداش اوج میگیره و این بار تمام خونسردیش پر میکشه و جاش رو به یه خشم بزرگ میده .خشمی که فریاد میشه و مثل پتک توی سر من کوبیده میشه: _نیست لعنتی می فهمی؟این دردا برای تلافی دردی که به هاکان دادی کافی نیست . 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
❣دنيامون هنوزم قشنگه !!! فقط كافيه سرمون رو از زندگى مردم بياريم بيرون . . . @roman_ziba
❣‌همه چیز از فکر آغاز میشود فکر ما تبدیل به احساس می شود و احساس در ما موجب بروز یک رفتارمیشود و این رفتار ما را به نتیجه میرساند پس فکرتان را زیبا کنید .... @roman_ziba
❣اگر میخواهید "خوشبخت " باشید "زندگی تان" را به یک "هدف" گره بزنید، نه به آدم ها و اشیاء... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت70 بینمون رو میشکنه،با تحکم،قدرت،نفرت و خشم: _می بینم که ناله می کنی از زندگ
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 فشار دستش هر لحظه دور بازوم بیشتر میشه،با این کم اشتهایی وحشتناک عجیب نیست که اون لحظه غش کنم و چیزی نبینم اما نمیدونم چرا همین شانس کوچیک هم ازم دریغ شده،انگار باید ببینم و درد بکشم،ببینم و بیشتر بسوزم. ببینم و حس کنم! رهام میکنه،دوباره روی همون مبل میشینم ،شکسته تر و نا امید تر از چند دقیقه ی قبل ! چشم به هامون دوختم که با کلافگی پشتش رو بهم کرده و گردنش رو ماساژ میده. دستم رو بالا میبرم و گوشه ی لبم می کشم،دستم که آغشته به خون میشه میفهمم حدسم برای پارگی لبم درست بوده.با اون شدتی که هامون زد اگه خونی نمیشد عجیب بود. سعی می کنم به یاد بیارم آخرین بار کی سیلی خوردم؟یادآوری آخرین باری که سیلی خوردم چنان لرزی به اندامم می ندازه که در کسری از ثانیه قطره های پی در پی اشک از چشمام جاری میشه. آخرین بار دردناک ترین سیلی رو از هاکان خوردم،خیلی دردناک تر از سیلی هامون . درست زمانی که برای نجات خودم می جنگیدم و هاکان برای مهار کردنم سیلی به گوشم زد. دستم رو به مبل می گیرم،می خوام بلند بشم که صدای تقه هایی که به در میخوره متوقفم میکنه. ترس به دلم میوفته،مارال گفته بود کلید رو از زیر در میفرسته داخل و اگه الان هامون در رو باز می کرد قطعا میفهمید و اوضاع خیلی بدتر از این میشد . با وجود دردی که توی استخونهام می پیچه سعی میکنم بلند بشم که هامون نیم نگاهی بهم می ندازه و با تحکم میگه: _بتمرگ سرجات ! بغض میکنم،درست مثل همون دختر هایی که اشکشون دم مشکشون بود. اما آخه من که گریه نمی کردم . الان چی شده که سد اشک هام بند نمیاد؟دلم سوخته؟ قلبم شکسته ؟ غرورم خورد شده ؟ شخصیتم تباه شده ؟ این اشک ها از کدوم زخمم نشات گرفته که این طوری غریبانه و بی امان ریخته میشه ؟ مستاصل بلند میشم و می ایستم هر لحظه منتظر داد و بیداد هامونم،اگه کلید ها رو دیده باشم این بار دیگه رحمی بهم نمیکنه. منتظر می مونم،طولی نمیکشه هامون در حالی که مانتو و شالم رو که آویز به چوب لباسی جلوی در بود رو به دست گرفته به سمتم میاد. بی ملایمت مانتو رو به سمتم پرت میکنه و میگه : _بپوش! حرفی نمیزنم،حرفی ندارم که بزنم!مانتوی افتاده جلوی پام رو برمیدارم و می پوشم و شال رو روی سرم می ندازم.دکمه ی آخر مانتوم رو که میبندم صدای صحبت هامون و یک مرد رو می شنوم و طولی نمیکشه که محمد همراه هامون توی دیدم قرار میگیره . چشمش که به من میوفته،خشکش میزنه و ناباور زمزمه میکنه: _چی کار کردی داداشم؟ هامون نیم نگاهی با اخم بهم می ندازه و بی اهمیت میگه: _یه کم نوازشش کردم . محمد با عصبانیت به سمت هامون برمیگرده : _پسر این چه کاریه ؟ تو وجدان نداری زدی دختر مردمو لت و پار کردی ؟ گیرم اون شارلاتان باشه تو که نیستی! هامون بی حوصله روی مبل می شینه و جواب میده: _روضه نخون محمد امشب به اندازه ی کافی زر زر شنیدم حوصله ی حرفای صدمن یه غاز تو رو ندارم . محمد: کارت اشتباهه برادر من یه عمرِ هر کار کردی گفتم درسته اما این راهی که در پیش گرفتی غلطه. این هنوز بچه ست… برای اینکه زیر و دست و پای تو شل و پل بشه خیلی کوچیکه . لبخند تلخی کنج لبم میاد،بیشتر از اون ساکت نمی مونم و زمزمه می کنم : _خیلی وقته مشکلات بزرگم کرده . محمد متاسف نگاهم می کنه و من ادامه میدم : _سیلی از زمونه زیاد خوردم این سیلی ها دردی برای جسمم نداشت اما برای دلم چرا،بعضی رفتار ها و حرف ها بدجور خوردت میکنه . هامون با پوزخند میگه: _آخی حیوونی خیلی مظلومی تو ! محمد: کافیه هامون نمی بینی چقدر داغونه ؟ تیر نگاه خشونت بار هامون به محمد اصابت میکنه از همون نگاه هایی که ترس رو تا عمق وجودت میبره . هامون: به تو چه هوم ؟ زنمه دلم میخواد انقدر بزنمش صدا سگ بده . محمد بدون ترس جواب میده: _آخه مال این حرفا نیستی برادر من. دِ اگه بودی انقدر نمیسوختم.تو رو چه به کتک زدن یه دختر؟وقتی با گریه ی یه پسر بچه کل سرمایتو دادی که واسه اون بچه های یه سرپناه بشه،چطور میتونی یه دختر و به این حال بندازی ؟ هامون :اون بچه ها قاتل برادر من نبودن بودن ؟ محمد با تاسف سر تکون میده : _انگار نمیشناسمت داداشم.. با این حرف هامون از جاش میپره و مقابل محمد قرار میگیره : 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿