eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
به یکدیگر عشق بورزید، اما از عشق بند مسازید... بگذارید عشق، دریایی مواج باشد در میان سواحل روح شما. با هم بخوانید و برقصید و شادمان باشید، اما بگذارید هر یک از شما تنها باشد، همچون سیم‌های عود که تنها هستند، گرچه با یک نغمه به ارتعاش در می‌آیند. دل‌های خود را به یکدیگر بدهید، اما نه برای نگه داشتن. زیرا تنها دست زندگی شایسته است دل‌های شما را نگه دارد. در کنار یکدیگر بایستید، اما نه بسیار نزدیک به یکدیگر، زیرا ستون‌های معبد جدای از هم می‌ایستند، و درخت بلوط و درخت سرو در سایه‌ی هم نمی‌بالند. ✍🏻 جبران خلیل جبران ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
اگر ندانیم که می‌میریم طعم زنده بودن را نمی‌توانیم بچشیم و بدون دریافت شگفتیِ شگرف زندگی تصور مرگ نیز ناممکن است! روزی که پزشک به مادربزرگش خبر داد که بیماری اش لاعلاج است چیزی بدین مضمون بر زبان آورد‌‌... تا این لحظه نفهمیده بودم، زندگی چه زیباست! تاثر آور نیست که آدم باید بیمار شود تا بفهمد زنده بودن چه نعمتی است...؟! ✍🏻 یوستین گوردر 📚 دنیای سوفی ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری خبرت هست که خلقی ز غمت بی‌خبرند حال افتاده نداند که نیفتد باری ✍🏻 حضرت سعدی ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
دوست داشتن که عیب نیست... دوست داشتن دل آدم را روشن می کند. اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می کند ... اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت، بزرگ هم که شدی آماده دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای دنیا هستی... دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است، اگر با محبت غنچه‌ها را آب دادی باز می‌شوند، اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده می شوند...! ✍🏻 سیمین دانشور ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
⃟🍒🪁🦨•.☆ ماسک برای لایه برداری پوست❲👰🏻💧❳ 𖤛•𖤛•𖤛•𖤛•𖤛•𖤛•𖤛•𖤛•𖤛 □قهوه:🥃🌸↶ برای سفید و لایه برداری پوست قهوه رو یه کم نم دارش کنین رو صورت ماساژ بدین بعد از چند دقیقه بشورین،تاثیرش عالیه بعد از شستن خودتون متوجه میشین🚿 ❨تجربه یکی از اعضای دلبر چنل🤍❩ 🦋 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت137 رفتیم بیرون درو بستم ارشامم ماشینو از پارکینگ در اورد و به سمت خونشون
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 سیامک :هه خوش باشید ـمن و ارشام جونم همیشه خوشیم به نظر دیگرانم اهمیت نمیدیم پوزخندی بهش زدم اصلااز نگاهش خوشم نیومد با اینکه نامزد داشت بازم.نگاهش به سمت من بود عوضی رفتم کنار مامان اینا انوشا : عسل خبر داشتی سیامک نامزد کرده با این دختره هستی ـ نه والا همه خبرا خدمت شماس انوشا :خخ والا الهه خانوم میگه سیامک از این دختره خوشش نمیاد الانم صیغه محرمیت خوندن تا اشناشن این دختره ی معصوم چیکار کرده مگه عسل :ولش کن بیخیال کارات درس شد ماشیرینی میخوایما عسل : نگاهم کشیده شد سمت ارشام که کنار دانیال نشسته بود با عرشیا و رز بازی میکرد داشتم نگاش میکردم چقدر بهش میاد بابا شدن همینطوری نگاش میکردم که یهو با نگاش قافلگیرم کرد وسرمو انداختم پایین ــــــــــــــــــــــــ ارشام اصال از نگاه سیامک به عسل خوشم نیومد دوست داشتم چشاشو درارم دیگه داشت شورشو درمی اورد موقع شام بود همه داشتیم میرفتیم سرمیز که رفتم کنار سیامک ـ بیا یه دقیقه تو حیاط کارت دارم سیامک :باشهه باهم به سمت حیاط رفتیم و یه نگاه به اطراف انداختم هیچکی نبود هولش دادم کوبوندمش به دیوار ـ ببین سیامک دارم چی بهت میگم دیگه دور ور عسل نمیپلکی فهمیدی تو دیگه زن داری .منم عسل و دوست دارم عسل مال منه فهمیدی یا نه 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت49 زیر لب گفت و از خانه بیرون رفت نیما با اخمی که در صورتش بود آغوش مردانه ا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 نگاهش را به رو به رو دوخت و بی تفاوت گفت: -چیزی نگفتم فقط از شاهکارهای خواهرش تعریف کردم استارتی زد و ماشین را به حرکت در آورد؛ با حرص خیره نگاهش کردم که پوزخندی زد و باعث شد نگاهم را به خیابان بدوزم. سرم را به صندلی تکیه دادم و چشم هایم را روی هم گذاشتم سعی داشتم ذهن به هم ریخته ام را مرتب کنم، بیست دقیقه بعد با توقف ماشین چشم باز کردم و خود را در پارکینگ دیدم پیاده شدم و این بار من بودم که بی توجه به شهاب از پله ها بالا رفتم و وارد خانه شدم در را برای ورود شهاب باز گذاشتم و به سمت اتاق رفتم عصبی بودم و چیزی آرامم نمی کرد با عصبانیت درب اتاق را بستم و کلید را در قفل چرخاندم. روی تخت خود را رها کردم و به سقف خیره شدم صدای قدم های شهاب که به اتاق نزدیک می شد توجه ام را جلب کرد دستگیره ی در را کشید که باز نشد، مکثی کرد و با صدایی که عصبانیتش را نشان می داد گفت: -باز کن این وامونده رو کار واجب دارم بی تفاوت جوابش را ندادم، از اذیت کردنش لذت می بردم سکوتم باعث شد از آنجا دور شود گمان کردم بیخیال شده اما هنوز دقایقی نگذشته بود که صدای چرخش کلید در قفل باعث شد در جایم نیم خیز شوم با شدت درب را باز کرد که باعث شد به دیوار بخورد و صدای ناهنجاری بدهد. شُکه از جایم بلند شدم چشم های سرخ شهاب عصبانیتش را نشان می داد با دو قدم بلند خود را به من رساند قدمی به عقب برداشتم که جبرانش کرد و دقیقاً رو به رویم ایستاد، سرش را نزدیکم آورد آنقدر به عقب رفتم که روی تخت افتادم. خم شد و نگاه خشمگینش را روی صورتم چرخاند روی لب هایم مکث کرد و در آخر به چشم هایم خیره شد هُرم نفس هایش که به صورتم می خورد کالفه ام کرده بود، با صدای دورگه ای گفت: -بار آخرت باشه در اتاق خونه ی من رو به روی خودم می بندی فهمیدی؟ سرم را با ترس چندبار تکان دادم که بعد از مکثی طولانی عقب گرد کرد و به سمت کمد لباس هایش رفت پاکتی از کشو برداشت و با سرعت از اتاق بیرون رفت 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت50 -جووووونم عزیزم؟ من من کنان:اسم اون دکتره چی بود؟آدرسشو داری؟ -رادمنش؟
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 آناهیتا کفگیر به د ست مات مونده بود.رفتم سمت تلفن و زن زدم.بعد از ده بار گرفتن یه دختربا عشوه گفت:بله؟ چهار دست و پات نعله –ببخشید من یه نوبت می خواستم. -نوبت؟فعال که نوبت خالی نداریم.مگه واسه دو ماه دیگه... -دو ماه دیگه؟ -بله! -به دکتر بگین من از آشناهای آقای رستم پور هستم! -چه ربطی داره؟ -کاری که بهت گفتم رو بکن! یه ای شی گفت و دیگه فق صدای آدم میومد...اوه چه شلوغ!بعد از چند دقیقه اومد و گفت:می تونین امروز واسه ساعت هفت بیاین؟ -آره... قطف کردیم.از شادی بالا و پائین می پریدم..خیلی خو شحال بودم.رفتم بیرون و آناهیتا رو یه ماچ گنده کردم و گفتم:ایول جور شد! -مگه نگفتی دکتره خیلی خوبه؟چطور نوبت گرفتی ها؟ -دیگه! -بگو ببینم...نرم گند بزنه به دندونام!بگو. چشمد زدم و گفتم:پارتی خاندان رستم پور! -ماشاالله این خاندان واسه هرکی فایده نداشت واسه تو یکی خیلی صرفید! -دیگه دیگه..عشق! زیر شعله رو کم کرد و گفت:آره جون عمه ات!عشششششق؟! زرت... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
کاترین! هیچ وقت تسلیم نشو. خیلی چیزهارو در درونت داری و نجیب ترینشون، احساس خوشبختیه. فقط منتظر مردی نباش که باهات کنار بیاد. این اشتباهیه که خیلی از زن‌ها دچارش میشن. تو خودت خوشبختی رو پیدا کن. ... ✍🏻 آلبر کامو 📕 مرگ خوش ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯