eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت4 کلید می ندازم و وارد میشم ، میدونستم مامان این ساعت خونه نیست و سر کاره ، اون ه
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 با تمسخر سر تکون میدم : _آره به لطف این همه رسیدگی که میکنی قابل تحمله . انگشتم رو روی اسم محدثه ای که هاکان گفته بود میکشم و تماس می گیرم ، بوق اول به بوق دوم نرسیده جواب میده و مثل رادیو شروع میکنه به حرف زدن : _هاکان عزیزم… الهی قربونت بشم من ! می دونستم نمیتونی دلمو بشکنی ، می دونستم ولم نمیکنی. هاکان به خدا قسم دارم دیوونه میشم،همه ی درها به روم بسته شده . انقدر به تو فکر میکنم که از درس و دانشگاهم افتادم . هاکان با علامت دست ازم میپرسه که چی میگه ؟ من هم با تاسف سری تکون میدم و دستم رو به نشونه خاک تو سرت بالا میبرم . دختره بالاخره نفس میگیره ، با صدایی جدی و عصبانی میگم : _تو چی داری میگی ؟ خجالت نمیکشی به یه مرد زن دار این حرف ها رو میزنی ؟ همین شماها هستین که سقف خونه ی بقیه رو خراب میکنین دیگه ! جا میخوره ، اما از رو نمیره : _زنش؟ _بله زنش ، من زن هاکانم ، زن شرعی و قانونیش . سکوت میکنه اما باور نه : +شناسنامه ی هاکان پاک پاکه دختر خانم . اگه تو مورد جدیدی باید بگم هاکان به همه میگه زنم ، آدما واسش تاریخ انقضا دارن . همه بهم هشدار دادن اما من باور نکردم ، تو هم وقتی باور میکنی که همه چیزتو باخته باشی . انقدر تند تند حرف میزد که اصلا نفهمیدم چی میگه ، بین این سکوتش با عصبانیت بیشتری میگم : _میخوای باور کن میخوای باور نکن. اگه یک بار دیگه شماره اتو روی گوشیش ببینم شک نکن میام رو در رو اون گیس های لعنتی تو دور دستم می پیچم و دور اتاق انقدر می چرخونم تا بمیری شنیدی ؟ _الان کنارت نشسته و داره به من میخنده نه ؟ ازت خواسته منو از سرش باز کنی . انقدر خوب میشناسمش همه ی حرکاتش و از حفظم . اما بهش بگو توی دانشگاه من دختری نبودم که به راحتی دل ببندم و همه چیزمو دو دستی تقدیم کنم و به خاطر عشق و علاقه ام از بلاهایی که سرم اومده نگم ، اما بهش بگو ارزش اشک های منو وقتی می فهمه که دختر دار بشه . نمیدونم زنش کیه ، تو یا هر کی ! اما وقتی اشکای یه دختر مثل بارون رو سقف خونه ات بباره ، اون خونه رو نم بر میداره ، کم کم اون خونه میشه مخروبه ، کم کم روی دیوارات عکس چشم هایی رو می بینی که تو اشکیشون کردی ، کم کم میفهمی چرا خوشبخت نیستی ، کم کم صدای شکستن دل خودت و اعضای اون خانواده رو میشنوی. به هاکان بگو به خاطر بلایی که سر روح و جسمم آورد تا آخر عمر نمیتونم ازدواج کنم ، نمیتونم عاشق بشم چون اون ناقصم کرد ، دختری هم که ناقص باشه نه عاشق میشه و نه عاشق میکنه ، اینا رو بهش بگو عروس خانم . هر چند غیر ممکن اما امیدوارم خوشبخت و خوشحال باشه. بعد از اون صدای بوق اشغال پایان مکالمه شد . هاکان خونسردانه به من خیره شده و بعد از قطع شدن موبایل برعکس اون دختر که داشت جون میکند ، بی تفاوت میگه: _چی می گفت ؟ چشم غره ای به سمتش میرم و تشر گونه میگم: _چیکارش کردی که ناله میکرد ؟ ببین اگه اینم بزنه به سرش رگ پاره کنه میشه دومین دختری که واسه خاطر تو جون داده. ته مونده ی لیوان آبش رو یک نفس سر میکشه و جوابم رو میده: _این یکی و من تلاشی واسش نکردم ، زیادی منم منم میکرد فقط بهش فهموندم فرقی با بقیه ی دخترا نداره ، تهش خر چهار تا حرف عاشقانه و دو تا گل و بلبل میون اس ام اس هام شد. همین طور بهش خیره می مونم ، یه بشر چقدر میتونست سنگدل باشه؟ لگدی به پاهاش که روی میزه میزنم که باعث میشه تکون شدیدی بخوره و هر دو پاهاش از روی میز بیوفته . نگاهش رو به صورتم می دوزه که میگم : _دختره گفت بهت بگم یه روز اشکاش دامنتو می گیره . با این حرفم ، به طرز عجیبی جدی میشه و انگار که داره با خودش حرف میزنه زمزمه میکنه اما من میشنوم : _همین الانشم گرفته! برام عجیبه که هاکان از زمانه بناله و اخم به ابرو بیاره ، تک خنده ای میکنم : _چی شد وجدان درد گرفتی ؟ نترس دردتو اون دختر بدبخت بعدی خوب میکنه ، موندم تو فکر این دختره ، اگه اینم بلایی سر خودش بیاره باهات برخورد جدی میکنم هاکان ! هر چند ایراد از مخ اون دختراییه که با تو دوست میشن و بدتر از همه به تو دل میبندن و تهش واسه خاطر تو خودشونو قیمه قیمه میکنن . عقل ندارن ، که اگه داشتن تا تقی به توقی خورد عاشق نمیشدن . هاکان_این‌طوری نگو! همین دختری که باهاش حرف زدی با تو هم عقیده بود اما ببین چیشد! دل که ببازه یعنی تو کل زندگیتو باختی ، من جنس دخترا رو خوب میشناسم ، فقط نمیدونم تو چرا تا الان جلوی من دووم آوردی. چپ چپ نگاهش میکنم، لحنم درست مثل خودش بی پرواست : _هاکان متوجه شدم هی داری به منم نخ میدی اما محض اطلاعت فقط میگم تا شیرفهم شی ! من تو تله ی گربه ای مثل تو نمیوفتم چون من موش آزمایشگاهی نیستم. چشمم بازه گوش هامم تیزه ! می فهمم دورم چه خبره ، می فهمم ته چشمهای طرف چیه و چی میخواد !
حالت شیطنت به خودش میگیره اما من حس میکنم جدیه ! جدی تر از همیشه. کامل به سمتم بر می گرده و برق چشمهای آبی روشنش رو توی چشم های تاریکم می ندازه و میگه: _خوب از چشم هام بخون ازت چی میخوام. پوزخندی میزنم و بدون اینکه به چشم هاش نگاه کنم میگم : _من این کتابو نخونده از برم چون داستانشو بارها مثل نقل و نبات برام تعریف کردی ! فکر نکن نمیفهمم خواسته ی تو از دخترا فقط چند تا چت مضحک و دو تا قرار عاشقانه توی کافه نیست ، تو مثل موریانه هم روح هم جسم یه دختر رو به تاراج می بری اصلا هم برات مهم نیست طرف تو چه حالیه ! اما اگه از من فکر و خیالی توی سرته اون خیال رو بزرگ نکن ! برای من فقط خوش گذرونی های دو روزه از یه دوستی مهمه چون خیری از خانواده ام ندیدم ، من نه عاشق میشم نه دم به تله میدم . اولین بار بود با هاکان این طور حرف میزدم چون نمیخواستم این نگاه گربه ایش روی من باشه . من می فهمیدم… تک تک نگاه های هاکان رو میشناختم تا از وقتی چشم باز کردم هاکان رو دیدم. می دونم کی نگاهش به یه دختر از روی تصاحبه ! برای همین محال ممکن بود نفهمم هاکان من رو شکار دفعه ی بعدش می بینه . تا چند وقت قبل شاید نزدیکترین دوست های هم بودیم ، حتی از هاله هم بیشتر باهاش صمیمی بودم اما وقتی دیدم روز به روز دندونش برای دریدن دختر ها تیز تر میشه کم کم ازش فاصله گرفتم . هر دو دستش رو روی رون های پاش میزنه و از جا بلند میشه : _فکر کنم این هفته همون هفته در ماهی هست که تو بی اعصاب میشی وگرنه من چیزی نگفتم که سیم میم هات اتصالی کرد و جرقه زدی. جز یه چشم غره به خاطر بی پروا بودنش جواب دیگه ای بهش نمیدم . به سمت در میره، صرفا به خاطر اینکه از رفتنش مطمئن بشم دنبالش میرم . قبل از این که پاش رو از خونه بیرون بذاره به سمتم برمی گرده و جدی تر از همیشه میگه: _من فکری از تو توی سرم ندارم ، البته اگه بخوای جور دیگه همدیگه رو ببینیم من از خدامه! از کجا معلوم ، شاید تو هم با این همه منم منم عاشقم شدی. لبخند مضحکی میزنم که معناش جمله ایه که هاکان خوب درک میکنه : به همین خیال باش! خنده ی کجی رو مهمون لب هاش میکنه و در رو پشت سرش می بنده . بی حوصله لباس هام رو عوض میکنم و روی تخت دراز میکشم . به اینترنت وصل میشم اما برعکس همیشه، پلک هام فقط ده دقیقه دووم میارن و کم کم سنگین و در نهایت روی هم میوفتن . 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
#ایده_متن باور کن عین " و " شین " و " قاف " جدا از هم که باشند هیچ خاصیتی ندارند ! اما در کنار هم معجزه می‌آفرینند درست مثل من و تو 😍♥️ @roman_ziba
هر روز چند پارت خیلی بلند براتون میزارم🌺 این رمان بسیار جذاب هست
♀بیا یه رمان همخونه ای برات آوردم با روانت بازی می کنه تنها رمانیه که خودمم دنبالش می کنم هر شبم دارم معرفیش می کنم یعنی خوبه دیگه اه 😡 پسر بداخلاق داره😍هرشبم کلی پارت طووولانی قسمتهای بسیار جذاب رمان به زودی شروع میشه
لذت دنیا داشتن کسی‌ است که دوست داشتنش حواسی برای آدم نمی گذارد... @roman_ziba
هامون یلدا آرامش شخصیتهای رمان بسیار پر طرفدار قصاص @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت5 با تمسخر سر تکون میدم : _آره به لطف این همه رسیدگی که میکنی قابل تحمله . انگ
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 6 با باز شدن در اتاقم بیدار میشم و چشمهامو باز میکنم ، مامانم در حالی که سعی داشت در رو بی صدا ببنده تا بیدار نشم با دیدن چشم های بازم ، نفس خسته اش رو بیرون میفرسته و با دلسوزی میگه : _الهی بمیرم مادر بیدارت کردم ! چشم هام رو ماساژ میدم و خواب آلود میگم: _تازه از سر کار اومدی ؟ _آره گفتم بهت سر بزنم دیدم خوابیدی ، تو هم که سبک خوابی مادر وگرنه من سر و صدا نکردم . کش و قوسی به بدنم میدم و صدام بر اثر خواب کمی زمخت و خش دار شده : _گشنمه مامان چیزی داریم بیام بخورم ؟ انگار ذوق کرده از این که من مثل یه آدم نرمال خوابیدم و حالا هم میخوام غذا بخورم. با شادی جوابم رو میده: _آره مامان تا تو دست و صورتتو بشوری منم یه عصرونه ی خوب برات آماده می کنم . سرم رو تکون میدم ، در که بسته میشه به سختی از جا بلند شده و روبه روی آیینه ی قدی به چشمهای خواب آلود و پف کرده ام نگاه میکنم. روی انگشت های پام می ایستم و با حسرت ته دلم به این فکر میکنم چرا قَدَم یه کم بلند تر از این نیست ؟ کوتاه نبودم اما اندام درخشانی هم نداشتم و اگه بخوام با خودم رو راست باشم، به خاطر پرخوری های زیاد یه کم هم تپل بودم. گونه های برجسته ام رو داخل میفرستم و تصور می کنم اگر کمی صورتم لاغر تر بود چقدر بهتر دیده می شدم . یاد هاله میوفتم ، شاید خوشگلی بیش از حد اون بود که اعتماد به نفسم رو پایین میاورد . چشم های رنگی و موهایی که تا پایین کمرش می رسید ، پوست سفید و بدون لک با اندامی که ازش یه دختر شاهانه ساخته بود . اما من ، یه دختر با موی کوتاه کمی تپل وچشم هایی که شاید جذابیت خاصی نداشت و به خاطر رنگ سیاهشون جز معمولی ترین نگاه ها به شمار می رفت و البته ، یه دختر که به قول هامون معتاد به سرگرمی های بیخود هست . نفسم رو بیرون می فرستم و از اتاق خارج میشم ، عصرانه ی خوب و خوشمزه ای که مامانم برام تدارک دیده بود، خلاصه میشد به یه کیک خامه ای که با خودش از سر کار آورده بود و یه لیوان چایی که معلوم بود اون طوری که باید دم نکشیده. ************************************ آخرین قطره ی چایی ام رو که سر میکشم ، مامانم از اتاقش با لباس هایی که عوض شده بود بیرون میاد و مقابلم می شینه . اصولا جز فاز نصیحت هیچ حرف دیگه ای نداشت ، انقدر گوشم از حرف هاش پر بود که هر کلمه ای که می گفت حس میکردم اضافه است وهر لحظه ممکنه منفجر بشم . می دونستم خسته است ، به امیداینکه این بار حرف هاش تکراری نیست ، بی حوصله و منتظر نگاهش میکنم . کمی من ومن میکنه و من با آرامش ظاهری ، به چهره ای که گرد پیری روش نشسته بود وچین وچروک هاش کمی بیشتراز سنش پیش رفته بود خیره میشم ، حرفش و سبک سنگین میکنه و در نهایت : _با هامون صحبت کردم ، گفتم توی درس هات کمکت کنه . خدا خیرش بده رومو زمین ننداخت ، تو هم لجبازی نکن دختر !آخر هفته ها به جای ولگردی با اون دخترای سبک سر یه کم با هامون درس کار کن! هر چی نباشه اون دکتره . خارج تحصیل کرده ، فهمیده است . دستم رو زیر چونه ام زدم و بدون عکس العمل بهش خیره شدم ، سکوتم رو که می بینه ادامه میده : _بابات که مُرد هر کاری کردم تا جای خالیشو احساس نکنی. می دونم یه دختر بیشتر از هر کس به باباش احتیاج داره ، اما قسمت این بوده که من تنهایی تو رو بزرگت کنم . ببین دخترم ! نمیخوام تو هم تمام عمر و جوونیت رو مثل من با سر خم کردن جلوی هر کس و ناکس و کلفتی زن و بچه ی این و اون سر کنی ، میخوام خانم خودت باشی ! اون موبایل برای هیچ کس نون و آب نشده برای تو هم نمیشه. به عادت همیشه موهام رو با دست حالت میدم و مطمئن و خونسردانه مطمئن ، گویا کاملا از آینده با خبرم جواب میدم : _من مثل تو نمیشم مامان . با کسی ازدواج می کنم که تا آخر عمر از سر خم کردن دور باشم. اصلا با یه پیری لب گور ازدواج میکنم وقتی هم که مُرد تمام ارثشو بر میدارم و نوش جان میکنم یه آبم روش ! اگه فکر کردی منم مثل این دخترای بی عرضه ی صفحه ی حوادث ، عاشق یه بدبخت تر از خودم میشم و زندگیمو تباه میکنم اشتباه کردی ! توی این دنیا نه درس نه کنکور به درد هیچ کس نخورده به درد منم نمیخوره. ترجیح میدم باقی عمرم رو تو بدبختی زندگی نکنم .فهمیدی مامان ؟ حالا هم برو به هامون بگودختر من قصد نداره خودشو با درس بکشه ووقتی به خودش اومد ببینه سنی ازش گذشته وحوصله ی هیچی رو نداره. انگار اون خیلی الگوی خوبی برای منه ، ندیدیش مگه ؟ قیافه اش عین عزرائیل تو هم رفته است. تو یه بار لبخند رو لب این بشر دیدی ؟ با ژست خاصی دستم رو توی موهام فرو میبرم و ادامه میدم: _اما هزار ماشالله من یه بمب انرژیم . مامانم خسته از تیری که این بار هم به سنگ خورده بود آخرین تلاشش رو میکنه و میگه: _اماحالا که من باهاش حرف زدم ،تو هم روی منو زمین ننداز فردا روتحمل کن بیادباهات درس کارکنه. چشم هام از حدقه بیرون زد:
_یعنی آخر هفته ی منو میخوای با درس خوندن و اعصاب خوردی خراب کنی مامان ؟ _تو که همیشه برات آخر هفته است مادر ، اون بزرگی کرد روی منو زمین ننداخت ، تو هم برای یه روز هم که شده روی مادرتو زمین ننداز . نفسم رو کلافه بیرون میفرستم : _باشه ، اما فقط فردا ! چشم هاش می درخشه و با شادی لیوان و بشقاب رو از جلوم برمیداره و توی سینک میذاره. از جام بلند میشم و دستی توی هوا تکون میدم : 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
این رمان فوق العاده جذاب هست هنوز به پارتهای جذاب رمان نرسیدیم مطمئن باشید یکی از بهترین رمانها هست که از خواندنش محاله پشیمون بشید🌺
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت 6 با باز شدن در اتاقم بیدار میشم و چشمهامو باز میکنم ، مامانم در حالی که سعی دا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 _من میرم اتاقم شام آماده شد صدام بزن ! برعکس همیشه به اتاق رفتنم غر نمیزنه و شروع به نصیحت نمیکنه . در اتاقم رو می بندم و به سمت موبایلم هجوم میارم ، آخرین آنلاین شدنم برای قبل از خوابم بود اما توی همین سه ساعت کلی پیام خونده نشده داشتم . عکس قدیمی پروفایلم رو با عکس جدیدی که امروز از خودم گرفته بودم عوض میکنم و تک تک پیام های خونده نشده رو باز میکنم . گاهی اوقات از این همه پر چونه گیم با این آدم های غریبه در عجب بودم اما خوب ، لذتی که وقت گذروندن با این آدم های دست نیافتنی داشت ، نشستن کنار مادرم و گوش کردن به نصیحت هاش نداشت . ******************************* با غم به دفتر کتابهایی که سال تا سال بازشون نمیکردم خیره میشم . حتی نگاه کردن به جلد روی کتاب شیمی هم برای این که خوابم بگیره کافی بود . یکی نبود به من بگه با این حجم از بیزاری درس من چرا باید توی رشته ی تجربی درس بخونم ؟ اصلا نمیخوام به این فکر کنم که هر سال با چه بدبختی امتحانام رو میدادم . اما به قول مادرم امسال غول مرحله ی آخر بود . کنکور فرق داشت ، باید سخت تلاش میکردم که متاسفانه از عهده ی من بر نمیومد . هامون صبح توی یه مسیج کوتاه بهم گفت که خونمون نمیاد و بیام توی باغ . انگار من خیلی مشتاق بودم با این آدم زیر یک سقف تنها باشم. تقریبا میشه گفت خورشید رفته و هوا کمی رنگ و بوی طراوت گرفته ، مخصوصا اینکه بارون هم باریده بود و سبزه ها و گل ها ، حسابی بوی خوششون رو توی هوا پخش کرده بودند . اما به این معنا نبود که من به خاطر خراب شدن آخر هفته ام به این روز لعنت نفرستم. کلافه به باغچه ی گل های رنگی اعم از سفید و صورتی خیره شدم و برای هزارمین بار حوصله ی خاله ملیحه رو توی این سن تشویق کردم . به لطف اون این حیاط تبدیل به یه باغ کوچیک و سرسبز شده بود ، تنها چیزی که کم بود یه حوض وسط حیاط بود که اون هم قرار بود به زودی انجام بشه. با احساس حضور کسی ، سر می گردونم و نگاهم از روی اون گل های سفید و صورتی بارون خورده به هامون می دوزم که با قدم های استوار به سمتم میاد ، از دور آنالیزش میکنم . بدون اینکه کنارش وایستم می تونستم با اطمینان بگم قدش دقیقا دو برابر من بود ، برعکس هاکان یک بار هم شوخی نمیکرد و حرف بیخود نمیزد، بهتر بگم جز مواقع ضروری اصلا حرف نمیزد! شلوار کتون سیاه و بلوز سفیدش ، تیپی بود که اکثر مواقع میزد ! انگار علاقه ی زیادی به ترکیب این دو رنگ داشت . بدون حرف صندلی کنارم رو می کشه و می شینه. عطر سردش تناسب زیادی با رفتار و نگاهش داره ، طوری که با خودت فکر می کنی این عطر مختص به این بشر ساخته شده. نه سلام میکنم و نه از اینکه وقتش رو گرفتم عذرخواهی میکنم ، اون هم انگار توقعش رو از من کم کرده چون درصد چشم غره رفتن هاش به مرور کمتر شده. کتاب هام رو از نظر می گذرونه و صدای بم و مردانهِ ش رو به گوشم می رسونه : _توی کدوم درس بیشتر مشکل داری اول از همون شروع کنیم . بدون مکث میگم : _همش! چشم غره ای که انتظارش رو می کشیدم روانه ی نگاهم میشه. کتاب رو باز میکنه و میگه: _پس اول از فیزیک شروع می کنیم !
حتی شنیدن اسمش هم کافیه تا لرز به اندامم بیوفته و صورتم با انزجار در هم بره ، چه برسه به این که بخوام راجع بهش بشنوم . دستم رو روی کتاب فیزیک می ذارم و با خنده ی مصنوعی که به لب میارم سعی می کنم از این درس نجات پیدا کنم : _فیزیک و کامل بلدم ، از یه جا دیگه شروع کنیم . نگاهم می کنه؛ نگاه شب زده و با نفوذش که روی چشم هام مکث می کنه ، حس می کنم تا ته افکارم رو می خونه و خوب می فهمه میخوام همین اول راه جا بزنم. مصرانه قلم و کاغذی رو پیش میکشه و با تحکم و جدیتش وادارم میکنه چشم به صفحه ی کاغذی بدوزم که کم کم از فرمول های عجیب و غریب فیزیک سیاه میشه . دستم رو زیر چونه ام میزنم و ناچارا حواسم رو به حرکت دست های مردونه ی هامون میدم که چه طور با تسلط قلم به دست گرفته و به شاگرد تنبل و نامنضبط درس میده . عجیب به نظرم میاد که برای اولین بار فیزیک رو طور دیگه ای می بینم ، نفرت انگیز نیست ! نامفهوم و مبهم نیست ! اتفاقا برعکس ، ساده به نظر میاد . شاید به خاطر توضیحات روان هامون ، شاید هم به خاطر اون تن صدا که زیادی بم و مردونه بود . تمام مبحث های فیزیک رو خلاصه وار و مفهومی برام توضیح میده و بعد از اون بدون هیچ زنگ تفریحی درس بعدی رو شروع میکنه . حتی کوچک ترین مکثی هم نداره و من توی فکرم میاد این بشر چطور می تونه انقدر بی عیب و نقض این ها رو حفظ کنه ؟ شاید بهتر بود به جای دکتر ، معلم یا استاد دانشگاه می شد . آه از نهادم بلند میشه. کم کم نشستن برام سخت شده ، دو ساعت بی وقفه چشمم به صفحه های کاغذ و فرمول ها و عدد های نفرت انگیز دوخته شده و این برای منی که حتی زیر پنج دقیقه درس خوندن هم کم میارم ، فاجعه است . مونده م کِی بین توضیحات بی وقفه ی هامون بپرم . توی همون گیر و دار هاکان و هاله در حالی که با دعوا وارد حیاط شدند برق شادی رو به چشم هام میارن . دیدار این خواهر و برادر دو قلو توی اون لحظه زیادی از حد به مذاقم خوش اومده . قبل از این که من ابراز شادی کنم ، هاکان با سر و صدا به سمت ما میاد : _به به ! می بینم که آفتاب به جای مغرب از مشرق طلوع کرده . انگار آخر و زمون شده ! آخه آرام خانم بی حرف داره درس گوش میده . هاله میخنده و در ادامه ی شوخی هاکان میگه:  _از اون عجیب تر این دو تا چطور دو ساعت بدون دعوا پیش هم دووم آوردن ! هامون که رشته ی کلام از دستش در رفته ، نفس کلافه اش رو از سینه رها میکنه و مداد رو روی میز می ندازه و با تشر رو به هاکان و هاله میگه: _ شماها کی آدم می شید ؟ هاله ابرویی بالا می ندازه و با زبون درازی میگه: _هر وقت که آدم ببینیم ! خنده ای که بعد از گفتن حرفش روی لبهاش پدیدار شد با نگاه عصبانی هامون رسما روی لب هاش خشک شد . حتی هاله با اون زبون درازش هم جلوی چشم غره های این بشر کم میاورد . هامون طبق معمول وقتش رو با بودن در جمع ما تلف نمی کنه ، دستش رو به میز میگیره و صندلی سفید رنگ زیر پاش رو عقب می کشه و بلند میشه . سرم رو برای دیدن صورتش بلند می کنم ، میخواستم ازش تشکر کنم که با حرفی که زد پشیمون شدم : _دو ساعت وقتم و اینجا گذاشتم فقط آب تو هاونگ کوبیدم . اگه به خاطر خاله زهرا نمی بود عمرا زیر بار همچین کاری می رفتم. اخم در هم می کشم و با لحنی مشابه به خودش جوابش رو میدم : _منم اگه واسه خاطر اصرار های مامانم نبود اصلا حاضر نمیشدم یه دکتر بی سواد که صدقه سر پولش توی اون ور آب یه مدرک درپیت گرفته بخواد بهم درس بده ! از همون نگاه های ترسناکش بهم می ندازه و با همون نگاه بهم میگه خیلی نمک نشناسی ! حق داشت ؟ نمی دونم. اما شاید دیوونگی محض بود به اون تسلط کامل و توضیحات مفید اسم بی سوادی رو بزنی.دیگه من هم فهمیده بودم هامون با تلاش خودش،هامون شد . نه تکیه بر ارث پدرش و پارتی بازی. جواب توهینم رو نمیده و خوب میفهمم در شان خودش نمی بینه بخواد با یه دختر بچه کل کل کنه. اینو قبلا یک بار بهم گفته بود تا هر بار که من حرف بارش کردم و اون سکوت کرد بفهمم معنای سکوتش چیه! بدون حرف به سمت ساختمون میره ، دقیقه ای نمی گذره هاکان جای هامون رو اشغال میکنه و میگه : _خداییش چطور جرئت میکنی جواب اینو بدی؟ با اون نگاهش منو هاله که بیست و چهار سالمونه شلوارمونو خیس میکنیم اون وقت تو با نیم وجب قد و سن زیر هجده چطور دهن به دهن این میذاری ؟ جوابش رو بدون مکث میدم: _اولا که من دو ماهه سنم قانونی شده و از هجده زدم بالا ، دوما ترسو بودن تو هاله دخلی به من نداره ، سوما بار آخرت باشه به من میگی نیم وجبی ! هاله میون دهن باز کردن هاکان میپره و با هیجان میگه: _اینها رو ول کنید ، امشب قراره برم بیمارستانی که هامون اونجاست ، فکر کن پرستار همون بیمارستان بشم . تازه شاید بشم دستیار هامون ، هر خرابکاری بکنم اون هوامو داره.