eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
با این حرف هاکان با تمسخر می خنده : _اتفاقا باید از همین الان نماز وحشت بخونی ، چون اگه سوزن آمپول توی عضله ی طرف گیر کنه همین هامون تو رو میبره اتاق عمل به تیکه های مساوی تقسیم میکنه. هاله پشت چشمی نازک می کنه : _نترس من دستام نمیلرزه ، تو یه فکری به حال خودت بکن ! خبرت رفتی مهندسی خوندی اما باید یه نفرو بفرستیم حواسش بهت باشه . یه دختر ببینی دست و پاهات شل میشه از داربست میوفتی با کفکیر هم نمیشه جمعت کرد. میخندم ، این حرف هاله عین حقیقت بود ، هاکان تا چشمش به یک دختر میوفتاد مثل دیدن یه لقمه ی چرب بعد از ساعت ها گرسنگی آب از لب و لوچه اش سرازیر میشد و توی سرش هزار و یک نقشه برای اون دختر بدبخت می کشید . هاکان _ بخندین بخندین! مهندس که بشم با دیدن ابهت و جذابیتم گریه می کنید حالا می بینید . نفسم رو از سینه خارج میکنم و تمام دفتر کتاب هام رو جمع میکنم و با همون حال میگم : _شما جوجه رنگی ها اعصاب آدم رو خورد میکنید ، اون از هامون این هم از شما ! بخوام اینجا بشینم شما تا شب حرف برای گفتن دارید . از جا بلند میشم و رو به هاله میگم : _همسایه ایم اما من یک هفته است خاله ملیحه رو ندیدم. هاله_مامانم و که میشناسی ؟ بازنشست شده اما هرروز میره مدرسه و به شاگردهاش سر میزنه . نمیتونه توی خونه بند بشه. با یاد خاله ملیحه لبخندی رو مهمون لب هام میکنم و بعد از گفتن: سلام برسون ، بی توجه به تیکه پروندن های هاکان وارد ساختمون پنج طبقه ای که دو طبقه اش خالی بود میشم . صاحب کل این ساختمون خاله ملیحه بود اما هیچ وقت مستاجر نیاورد . گفت می خوام این خونه برای بچه هام بمونه ! حتی وقتی ازدواج کردند همشون توی همین ساختمون با من زندگی کنند . بالاترین طبقه رو هامون بدون اینکه ازدواج کنه اشغال کرده بود . پایین ترین طبقه رو هم خاله ملیحه چون شرایط ما رو می دونست نصف قیمت به ما اجاره داده بود . هرچند ما توی این ساختمون خانوادگی تافته ی جدا بافته بودیم اما ، رفتار دوستانه ی همشون به غیر از هامون ، هیچ وقت حس خجالت و شرمندگی رو به ما القا نکرده بود . 🍃 🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🍃
از حکیمی پرسیدند: چرا هیچ از عیب مردم سخن نمیگویی ؟ حکیم گفت: هنوز از محاسبه عیب های خــودم فارغ نشدم تا به عیب های دیگران بپردازم... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت7 _من میرم اتاقم شام آماده شد صدام بزن ! برعکس همیشه به اتاق رفتنم غر نمیزنه
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 دستم رو زیر چونه ام زدم و بی حوصله تمام تزئینات بستنی با طعم توت فرنگی خودم رو به هم می زنم . سمیرا و مارال هر دو مشغول صحبت بحث داغی به نام کنکور هستن . این بین استرس مارال از همه بیشتر بود چون خرخون ترین آدمی بود که توی کل زندگیم دیده بودم، توی این دو سالی که با هم همکلاسی بودیم ، اینو فهمیده بودم که مارال،چقدر با من متفاوته. اما هنوز نتونستم بفهمم دوستیمون چطور تا الان پایدار مونده . قاشقم رو توی ظرف بستنی رها میکنم و با اعتراض میگم : _حوصله مو سر بردین ، دو دقیقه اومدیم خوش باشیم ، همش بحث فرمول های مسخره رو پیش می کشین . مارال ، حرفش رو نصفه و نیمه رها میکنه و همون طوری که با چشم های قهوه ایش به من خیره شده جواب میده : _چیکار کنیم آرام جون ؟ مثل تو شاد و خرم بچرخیم ؟ به سمتم میچرخه و کمی روی میز خم میشه و با صدایی هشدار دهنده ادامه میده: _این کنکوره می فهمی ؟ اگه قبول نشیم مجبوریم یک سال دیگه منتظر بمونیم . سمیرا خودش رو باد میزنه و مثل کسی که تا روز مرگش فقط چند روز فاصله است با استرس ادامه ی حرف مارال رو می گیره : _فکر نمی کنم تا اون روز دووم بیارم ، لای کتاب هامو باز میکنم اما هر چی بیشتر می خونم کمتر میفهمم ، فقط اینو بدونین دخترا اگه قبول نشم خونم برای بابام حلاله! برعکس اون دو تا من خونسردم و با آرامشم جواب میدم : _به نظر من شما بی خودی دارین خودتون خسته می کنین. از شدت استرس موهاتون سفید میشه ، برید دانشگاه با خوندن اون درس های عجیب و سخت دلتون پیر میشه ، وقتی به خودتون میاین که می بینین یه مدرک توی دستتونه و نشستین گوشه ی خونه خودتون رو باد می زنید . اما منو ببینید ! غم های بیخود به دلم راه نمیدم ، هر چی باداباد ! مارال:_یعنی اگه قبول هم نشی برات مهم نیست ؟ _نه نیست ! من ترجیح میدم توی این دو روز دنیا خودمو انقدر توی خوشی غرق کنم که هیچ استرسی جرئت نزدیک شدن به من رو نداشته باشه. شاید الان از اون شادی دور باشم اما منم یه طلبی از زندگی دارم . منم حقمه یه زندگی خوب داشته باشم . مارال انگار که داره یه موجود فضایی رو می بینه بهم نگاه میکنه و در نهایت میگه: _دختر من می دونستم تو دیوونه ای ، اما تا این حد فکرشو نمی کردم . اومدی و زندگی اونی که خواستی رو بهت نداد ، اون موقع چی ؟ تو می مونی و یه دست و بال خالی
اصلا فکر کن ازدواج کردی اما اونی نشد که تو می خواستی اون وقت چی ؟ این حرف ها رو بارها از مادرم شنیده بودم و من هم جوابی که هر بار به مادرم می دادم این بار تحویل مارال میدم : _مارال من مثل بقیه رو حساب عشق و عاشقی های بیخود خودم رو اسیر یه زندگی سخت و فقیرانه نمیکنم . چه یک سال چه ده سال بعد با کسی ازدواج می کنم که مثل مامانم مجبور نباشم صبح تا شب زیر بار منت این و اون برم و سر خم کنم . سمیرا:_یعنی عمدا میخوای درستو ول کنی ؟ نگاهی بهش می ندازم و قاطع جواب میدم : _معلومه که نه ! من هم درس میخونم اما مثل شما خودم رو خفه نمی کنم . ببین دو دقیقه اومدیم خوش باشیم انقدر بحث درس رو پیش کشیدید که استرس کنکور اینجا هم به جونتون افتاد . سمیرا نفسی تازه میکنه و صاف می شینه : _حق با آرامه، هر حرفی راجع به درس و کنکور ممنوع ! مارال هم قانع میشه، از جیبم آیینه ی کوچیکم رو بیرون میارم و همون طوری که توی آیینه با دست به موهایی که از زیر شال سیاه رنگم تمامش پیداست ، حالت میدم خطاب به سمیرا میگم : _بگو ببینم از اون دوست پسرهای تاریخیت چه خبر؟ سمیرا هم به تبعیت از من موهای لَخت و بلندش رو که از زیر شال سبز و سفیدش خودنمایی می کرد رو پشت گوش می ندازه و جواب میده : _تصمیم گرفتم تا بعد کنکور به هیچ کدومشون فکر نکنم . جواب هیچ کدوم رو هم نمیدم تو چی؟ قاشقی از بستنی آب شده ام رو می خورم : _همونه پس خاطرخواهات سراغتو می گیرن ، اما نگران نباش من همشونو پروندم. با چشمهای گشاد شده میگه: _چطوری پروندیشون ؟ ببینم راجع من که چرت و پرت نگفتی ؟ تا خواستم جواب بدم مارال با کلافگی گفت : _بحث شیرینتون این بود ؟ بابا ول کنید حالمو بهم زدید ! لبخندی به صورت پاستوریزه اش میزنم : _ببخشید اگه بحث مون از این شیرین تر نمیتونه باشه ، آخه نه خدمتکار داریم که از صبح رویایی مون بگیم ، نه مازراتی داریم که از تصادف هایی که با آدم های لارج و پولدار کردیم بگیم . تنها داراییمون یه دونه گوشی که داریم سعی میکنیم وقتمون و با اون پر کنیم . مارال:_جوش بیخودی نزن ، بابام بهم قول داده کنکورو قبول بشم یه پراید زیر پامه . کل روز و با هم می گردیم . با صورتی جمع شده نگاهش میکنم ، نه تنها من ، سمیرا هم دقیقا همین حال رو داره . زود تر از من اون تیکه ی سر دلش رو میپرونه : _الان تو واسه خاطر یه پراید این طوری ذوق کردی ؟ مارال : _پس چی مثل شما واسه خاطر پسرهای مردم ذوق کنم ؟ سری با تاسف تکون میدم : _حال ما رو ببین ! ولی خدایی نه این نه اون . ما هم جوونیم ، چه گناهی کردیم که ارث از بابامون برامون نمونده و باید حسرت به دل زندگی مردم باشیم ؟ مارال:_نا شکری نکن همه چیز پول نیست . مغموم جواب میدم: _درد منم پول نیست ، دلم آرامش میخواد ، یه خانواده ی خوشبخت . اگه بابام زنده بود شاید منم وضعم این نبود ، محبت پدری چشم و دلمو سیر میکرد منم محتاج محبت های بیخود غریبه نبودم . اگه بابام بود بین غر زدن های مامانم بغلم میکرد و می گفت ول کن دخترمو بذار جوونی کنه . دارم خودمو گول میزنم، چون اگه خانواده امون خوشبخت بود قسم میخورم حاضر بودم کارتون خواب باشم اما الان چی ؟ من موندم و یه مادری که هیچ رقمه منو نمی فهمه . از وقتی بچه بودم تا خواستم دو کلوم حرف باهاش بزنم دردامو مسخره کرد گفت تو به خاطر این چیزها غصه می خوری ؟ درد هر کس برای خودش بزرگه ، یه بچه عروسک میخواد اگه نداشته باشه این درده ، یه جوون شادی و آرامش میخواد اگه نداشته باشه این درده. من دردامو از بچگی نتونستم به کسی بگم چون کسی و نداشتم . بابام مرد ، مامانم هم جز منت این که داره خرجم و میده و نصیحت کردن کاری و بلد نبود . می دونی فکر میکنم هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه بهم آرامش بده برای همین میخوام خودم رو گول بزنم . اینکه حداقل با پول میتونم خوشبخت بشم. اما اگه بخوای از اعماق دلم بدونی ، من فقط دوست دارم طعم واقعی خوشحالی و بچشم حتی اگه بی پول ترین آدم دنیا باشم . سمیرا خواهرانه دستمو میگیره و انگار که از اعماق دلش درکم میکنه میگه: _همون قدر خوشبخت میشی خواهری من می دونم . اصلا لازم نیست زن یه آدم پولدار بشی ، فقط عاشق بشو و کنار کسی که دوستش داری زندگی کن. مارال برای عوض کردن بحث با شوخی ادامه ی حرف سمیرا رو می گیره: _این مگه عاشق میشه ؟ نشنیدی خودش همیشه میگه عشق و عاشقی های بیخود یکی مال فیلم هاست یکی هم مال آدم های معمولی . به تقلید از من بادی به غبغب می ندازه و ادامه میده : _من خاصم ، سر یه عشق و عاشقی الکی زندگی مو خراب نمیکنم. خنده روی لب هام میاد ، حق با اون بود من همیشه اینو می گفتم . بحث از اون حالت غمگین به یه جو شاد دوستانه تبدیل میشه و هر سه نفرمون بدون اینکه به ساعت نگاه کنیم غرق خوشی ها و حرف های خام و جوونی میشیم که عجیب رنگ و بوی زندگی رو داره. 🍃 🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕وقتی گرسنه ای یه لقمه نون خوشبختیه . . . وقتی تشنه ای یه قطره آب خوشبختیه . . . وقتی خوابت میاد یه چرت کوچک خوشبختیه . . . خوشبختی یه مشتی از لحظاته . . . یه مشت از نقطه های ریز که وقتی کنار هم قرار می گیرن یه خط رو می سازن به اسم زندگی قدر خوشبختی هاتونو بدونید . . . @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت8 دستم رو زیر چونه ام زدم و بی حوصله تمام تزئینات بستنی با طعم توت فرنگی خودم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 کلید انداخته و در رو باز می کنم ، خونه توی تاریکی مطلق فرور رفته . عجیبه که انگار برق کل ساختمون رفته چون امروز عجیب سوت و کور بود . حتی چراغ خونه ی خاله ملیحه هم خاموش بود ، هامون که مسلما توی بیمارستان شیفت شب ایستاده . اما هاله و خاله ملیحه معمولا این ساعت همیشه خونه بودن. کلید برق رو می زنم،با وجود روشنایی که لامپ ها به خونه می بخشه باز هم یک نوع دلگیری غریب حاکم کل خونه شده . عقربه های ساعت بزرگ قهوه ای رنگ که روی دیوار رو به روم نصب شده ساعت نه و چهل و پنج دقیقه رو بهم نشون میده و این یعنی چهل و پنج دقیقه مونده تا مامانم از سر کارش برگرده. بی حوصله کلیدم رو به طرفی پرت میکنم و مقنعه ام رو از سرم می کشم ، می خوام خودم رو روی مبل سه نفره پرت کنم،اما قبل از این که قدم از قدم بردارم صدای تقه هایی که به در میخوره ، متوقفم میکنه . اخمم کمی در هم میره و نشون از فکر به کار افتاده ام میده . مطمئن بودم توی ساختمون کسی نیست پس این کی بود که به در می کوبید ؟ راه رفته رو بر می گردم . دستم رو روی دستگیره ی فلزی می ذارم و بدون پرسش در رو باز می کنم . با دیدن هاکان یه تای ابروم بالا می پره : _کشیک منو می کشیدی تا من سر برسم بپری پشت در ؟ لبخند کمرنگی می زنه و جواب میده : _به جای این حرف ها تعارف کن بیام تو جفتمون از تنهایی در بیایم. از جلوی در کنار میرم و با این کار اجازه ی ورودش رو صادر میکنم . کفش هاش رو بیرون میاره و با شعف میگه: _حالم بد رقمیه ، اما می دونی همیشه خونه ی شما بهم حس مثبت می ده. قدمی که می خواست برداره رو متوقف میکنه ، به سمتم بر می گرده و با چشم های گربه ایش به چشم هام نگاه میکنه و ادامه میده: _این انرژی مثبت هم فقط به خاطر صاحب خونه اشه . این حرفش رو هم به پای شوخی های مزخرفی که همیشه می کنه می نویسم و بی توجه به هاکان به سمت اتاقم میرم . در رو با پام هل می دم اما اصلا متوجه نمیشم که در بسته نشده و فقط روزنه ی باریکی از در باز مونده . به سمت کمد لباس هام میرم و در حالی که مدام توی فکرمه که از شر این مانتو خلاص بشم و خودم رو خنک کنم ، تیشرت و شلواری از لا به لای لباس هام بیرون میکشم . دکمه های مانتوم رو یکی یکی باز می کنم و در نهایت خودم رو از شر اون مانتوی سیاه که جنس گرمی داشت راحت میکنم . سرم رو بر میگردونم و برای ثانیه ای سایه ای رو پشت در حس میکنم که با برگشتن من سریع دور میشه . به چشم هام شک دارم ، نمیدونم اون چیزی که دیدم واقعی بود یا خیال اما برای اطمینان به سمت در قدم بر می دارم و بازش میکنم . هاکان در حالی که روی مبل نشسته کانال های تلویزیون رو بالا و پایین می کنه . حالت کلافه و بالا پایین کردن شبکه ها بدون اینکه توجه اش به صفحه ی تلویزیون باشه برام شک بر انگیزه اما ساده از کنارش می گذرم . در واقع ، درستش این بود که از نداشتن حجاب جلوی مرد نامحرم شرم زده بشم اما به قول مادرم ، این اواخر زیادی گستاخ شده بودم. شاید تحت تاثیر فیلم هایی بود که از ماهواره پخش می شد و من همیشه به روابط آزادانه و دوستانه اشون غبطه می خوردم ، شاید هم تحت تاثیر حرف هایی که توی مدرسه از دوست هام می شنیدم و ترس از این که جهان سومی و امل خطاب بشم . هاکان واکنشی به حضور من نشون نمیده ، به سمت آشپزخونه می رم و در همون حال می پرسم : _آب یا چای؟ ببخشید اگه قهوه تعارف نمیکنم چون خودم دوست ندارم ، چای هم اگر بخوای همون چایی که صبح مامانم دم کرده رو برات بیارم ؟ جلوی در آشپزخونه مکث می کنم و منتظرم تا جوابی ازش بشنوم اما هر چی بیشتر منتظر می مونم کمتر به جواب می رسم. ولوم صدام رو بالا تر می برم و دوباره می پرسم : _هی جوون؟ با توام… عاشقی تو هپروت غرق میشی ؟ صداش با تاخیر به گوشم میرسه: _آب سرد ! با این که من و نمی بینه شکلکی براش در میارم و در یخچال رو باز میکنم . این هم تازگی ها مثل برادرش هامون شده ، کم حرف و بی حوصله ! لیوان آب رو براش می برم و خودم هم کنارش می شینم و سرگرم موبایلم میشم . پسری که باهاش چت می کردم ازم عکس می خواست و من هم سعی داشتم از سرم بازش کنم ، در این بین ، از هاکان غافل شده بودم تا اینکه با لحنی غریب تر از همیشه میگه : _با همه انقدر مهربونی ؟ انگار فقط عادت داری پاچه ی من و بگیری ! سرم رو به سمتش می چرخونم و از اینکه به گوشیم سرک کشیده نگاه چپی نثارش می کنم. برعکس همیشه توی صداش اثری از شوخی نیست، اهمیت نمیدم و دوباره مشغول تایپ کردن میشم و دوباره صداش رو می شنوم : _ از همون بچگی انگار که من اصلا وجود نداشتم هم بازی پسر های محله میشدی . بی توجه تایپ می کنم و اون هم چنان ادامه میده : 🍃 🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 #پارت9 کلید انداخته و در رو باز می کنم ، خونه توی تاریکی مطلق فرور رفته . عجیبه که
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺🍃 🍃 _همه برات مهمن به جز من ! برای تو من فرقی با هاله ندارم. دل از صفحه ی موبایل می کنم و به هاکان نگاه می کنم و جواب میدم : _ما هر دومون برای هم حکم دوست رو داریم البته تو این اواخر حوصله امو سر می بری اما چه کنم ، رو حساب سال هایی که با هم گذروندیم نمیتونم دور دوستیم باهات رو خط بکشم وگرنه به خاطر اون دخترای بدبخت حسابی گوشمالیت می دادم . لبخند کجی می زنه ، می خواد حرفی بهم بزنه که دستمو جلوش می گیرم و بی حوصله می گم : _جون تو امروز انقدر فک زدم و فک زدن شنیدم الان نه تحمل حرف زدن دارم نه تحمل شنیدن درد و دل هات . تو بچه گی هر کاری کردیم تموم شد و رفت ! الان واسه خاطر اون دوران من حال ندارم بشینم و بحث کنم . میرم توی اتاقم . تو هم همین جا بمون ، نمیخوای هم برو خونت ! حرفم رو می زنم و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم به سمت اتاقم میرم و این بار در رو می بندم . به خاطر صدای تلویزیون هنسفری ام رو میزنم و خودم رو روی تخت رها می کنم و به چت کردنم ادامه میدم . بدجوری دلم ضعف می رفت اما حاضر نبودم خودم رو خسته کنم و برم شام آماده کنم . مطمئنا مادرم تا نیم ساعت دیگه میومد . امیدوار بودم هاکان تا اون موقع بره چون برعکس گذشته کنارش احساس راحتی نمی کردم ، نه نگاهش ، نه حرف هاش نه شوخی هاش مثل گذشته رنگ و بوی صداقت رو نمیداد. شاید هم دلیلش این بود که توی گذشته هر دو بچه بودیم با یه دنیای پاک و معصومانه. اما الان هر دو بزرگ شده بودیم. اونقدر بزرگ که فاصله ی بینمون هم بزرگ بشه و صمیمیت از بین بره . هاکان رو فراموش می کنم و خودم رو سرگرم موبایل می کنم . صدای موزیک توی گوشم اونقدر بلند هست که دنیای خارج از اتاقم رو فراموش کردم . ده دقیقه ای نمی گذره که دستی رو روی مچ پام احساس می کنم . فورا هنسفری رو از گوشم بیرون میارم و سرم رو بر می گردونم . با دیدن هاکان که به چشم های ملتهب و قرمز بالای سرم ایستاده ، با بهت و ناباوری خشکم میزنه . بدون اینکه عکس العملی به ترسم نشون بده همون طور غریب نگاهم می کنه . عصبانی می شم و صدام بلند تر از حد معمول شده و بدون ملایمت بهش پرخاش می کنم : _مریضی بدون در زدن میای تو مثل جن رو سرم ظاهر میشی ؟ جوابی نمیده و همین به خشمم دامن می زنه؛ از جام بلند میشم و به سمت در اتاق میرم و در همون حال میگم: _بیا تا راهو بهت نشون بدم ، حداقل بفهم پات رو از گلیمت دراز تر نکنی و بی اجازه وارد اتاقم نشی . دستم دستگیره ی در رو فشار میده ، در رو باز میکنم و با خیال اینکه هاکان دنبالم میاد اولین قدم رو بر می دارم . قدم اول به قدم دوم نرسیده دستم کشیده میشه و به وسیله ی قدرت مردونه ای که نمی تونستم از پسش بر بیام، با خشونت درست مثل موجود بی ارزش روی تخت پرت می شم و در پشت سرم بسته و در نهایت قفل میشه . توی اون ساختمان به اون بزرگی ، انگار همه دست به دست هم دادن تا صدای جیغ و التماس هایی که از پشت در بسته میاد رو نشنون . انگار خدا هم چشمهاشو بسته تا شخصیت یک دختر به خاطر اعتمادش خورد بشه ، انگار خدا هم برای این مجازات راضیه که هیچ معجزه ای اتفاق نمیوفته. اشک می ریزم، اما تنها کسی که شاهد این اشک هاست چشم های آبی روشنی هست که زیبایی گذشته رو نداره ،برعکس منزجر کننده شده. سفیدی چشم هاش به قرمزی می زنه و انگار جز نجات غریزه ی خودش هیچ چیز رو نمی بینه حتی تباه شدن دختر که بی رحمانه جسمش رو به تاراج می بره. می ترسم اما کسی نیست تا از این منجلاب نجاتم بده . اشک هام جلوی دیدم رو می گیرن اما کسی نیست تا اون اشک ها رو پاک کنه و بهم بگه که در امنیتم . نه هق هق ، نه التماس ، نه تقلا هیچ کدوم فایده نداره . وقتی گرگ طعمه اش رو به چنگ بیاره هیچ رقمه اون رو رها نمی کنه. امان از اون طعمه ای که گرگ رو نشناخته بود و ساده لوحانه بهش اعتماد کرده بود . جواب این اعتماد هم شد دریده شدن از طرف گرگی که سال ها می شناختمش . من ، آرامش… دختری که بر خلاف اسمم دچار تلاطمی میشم که کل زندگیم رو دست خوش تغییر بزرگی می کنه . یه تحول مثل یه طوفان ! اون قدر عظیم که خاک این طوفان قبل از همه چشم من رو کور می کنه . طوفانی که تا عمق وجودم رسوخ میکنه و چیزی از آرامش نمی مونه ، جز یه تیکه خاکستر که سمت چپ سینه اش همچنان ضربان در داره . اما حالا ، در واقع دیگه آرامشی وجود نداره ، طوفان اومد ، محال ممکنه خونه ای که خراب کرد دوباره بازسازی بشه . اشک می ریزم و زیر آب داغ بدنم رو میشورم ، اونقدر محکم که قرمز شدن پوستم رو به وضوح می بینم . اشک می ریزم و به این بخت بد لعنت می فرستم . هیچ رقمه این لکه ی ننگ از روی بدنم پاک نمیشه، احساس میکنم تمام غرور و شخصیتم زیر دست یه لاشخور خورد شده . احساس می کنم یه موجود بی ارزشم که حقم زندگی کردن توی این دنیا نیست .