eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت148 بعدم مگه سیاوش نفس دوستتو دوس داره ؟؟ واای این دیگه فضول کی بود ؟؟ جو
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 کاری نداشتم رفتم تلوزیون رو روشن کردم و کانالارو عوض میکردم که بالاخره یجا فیلم نشون میداد گذاشتم و نگاه کردم نزدیکای ساعت ۱۴:۰۰بود که باصدای قارو قور شیکمم بخودم اومدم و پاشدم رفتم تو اشپزخونه دریخچال رو بازکردم سوسیس هارو برداشتم خورد کردم ریختم تو مایتابه و سرخ کردم یه ذره رب زدم بعد از اینکه اماده شد خوردمش رفتم سمت اتاقم عسل : رفتم به سمت اتاقم که گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم الناز خوشحال شدم ــ سالم چطوری تو چخبر فرهاد خوبه الناز :هووو نفس بکش نمیری یدفه خوبم قربونت فرهادم خوبه اقای شما خوبه ؟؟ خوبه خداروشکر ;چخبر الناز :سلامتی ;عسل امشب قراره فرهاد اینا بیان برای خواستگاری ــ ای بابا خوب میگفتی بیام کمکت الناز :مرسی عزیزم تو دیگه کارو زندگی داری نفس اومده از صبح کمکم فقط یکم استرس دارم ــ خره چرا استرس داری به عشقت میرسی باید خوشحالم باشی الناز :نمیدونم والله نفسم همینارو میگه ـــ نفس چطوره یدفه صدای نفس اومد که گفت : از احوال پرسی های شما منم خوبم شوهر زلیل بدبخت اولا که شوهر نکرده بودی همش پیش ما پالس بودیاا ولی نمیدونم اون شوهرت مهره مار داره تورو تو خونه نگه داشته اخه تو یجا بند نمیشدی ــ اوووو ببند اون دهنو الناز رو بلندگو گذاشته بودی الناز :ارههه 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت93 پیاده شدم و کیفم رو بعلاوه ی اون کاغذ ها و جزوه های آ ناهیتا بردا شتم.
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 گفتم:تقصیر تو ئه دیگه...ا گه از همون موقف سوتی نمیدادی شک نکرد..حالا هم بدو حرفتو بزن! -نگران نباش..مامان نیم ساعت دیگه نوبت آرایشگاه داره! د ستی به کمر زدم و گفتم:به به...آقا آمار آرایشگاه رفتن مادر شونم دارن!خیال نباف..مامانت بره منم میرم. -بمون دیگه..تازه یه ربعه اومدی! -نه دیگه...اونجوری خیلی خووش به حالت میشه! نشستم که چشم به یه عکس افتاد.دو تا آقا و دو تا خانوم کنار هم وایساده بودن.دو تا آقا روی صندلی نشسته بودن و عصا د ست شون بود.خانوما هم با لباسهای زمان پهلوی سر پا وایساده بودن. عکس رو گرفتم و گفتم:آرتمن اینا کین؟ اومد و کنارم روی تخت نشست و گفت:این خانوم و آقا مامان و بابامن...)اخم کرد و گفت(اون دو تا هم عمو و زن عمومن! گفتم:چرا تا حالا از بابات چیزی نگفتی؟ سرو رو پائین انداخت و مغموم گفت:بابام زیر خاکه..وقتی چهار سلام بود رفت!. دست رو دهنم گذاشتم و گفتم:متاسفم...چرا انقدر بد به عمو و زن عموت نگاه میکنی؟ دست روی صممورتش گذاشت.بلند شد و بعدو هم مامانش در زد و گفت:ببخشید ولی من باید برم..خداحافظ خانوم رویا. بلند شدم و باهاو دست دادم.با آرتمن هم خداحافظی کرد. من روی تخت نشستم اما آرتمن اومد و دراز کشید.یه کم خودمو جمع کردم اما دقت نکرد. -پدربزرگم یه خان بزرگ بود.خیلی هم پولدار بود.بابای منم پسرو بود،اما کاو نبود.اسمم بابام نادر بود.یه برادر هم داشت..اون بی وجدان پسر بزرگتر پدربزرگم بود.پدربزرگم تمام زندگیشو پای پسر بزرگترو می ریخت.بهم زیاد توجه داشت جوری که دیگه جایی واسه بابای من نبود.اونم که چاپلوسی می کرده و اعتماد کامل پدربزرگم رو جذب میکنه...خلاصه بابای منم مثل یه عضو ناتنی توی اون خونه میچرخه..به عقد مامانم درمیاد.عاشق وشیفته ی هم نبودن ولی کم کم با هم کنار میان.اما اون بی وجدانه تن به ازدواج زوری نمیده...الا و بالا میگه میخواد با دختر سرهم ازدواج کنه. خیر سر عا شق دختره میشه..دختره هم که از خداشه با هم ازدواج میکنن... پدربزرگ هم به احترامب چیزی نمیگه... آخه اون بی وجدان احترامب کو؟!مامانبزرگم سر زای بابام میمیره و اون میشه شروع بدبختی های بابام!میگن پدربزرگم خیلی مادربزرگم رو دوست داشته و سر همین به بابام کینه می گیره!پدربزرگ هم عمرو رو میده به لاشخورای عین اون...میمیره و بابام بدبختر از چیزی که فکر کنی میشه...داداشم میاد وبهت میگه مفت خوری تموم و باید کار کنه..بابای بیچاره ی من همیشه کار میکرده...خلاصه احترام بابا و مامان توی خونه دود میشه بابا میمیره..سکته میکنه از دسممت بی احترامی ها و کوچیک کردنای اون عین...بچه بودم ولی یادمه که وا سه بابام یه مرا سم ساده گرفته بودن انگار نه انگارکه بابای منم پسره خانه!..من که میشه ده سالم،زن خان 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
"کریستن دی لارسن” در کتابی تحت عنوان توصیه هایی برای خوش بینان میگویند "انسان سالم" کينه نمي ورزد، دوست مي دارد، خجالت نمي کشد، خود را باور دارد، خشمگین نمیشود و مهربان است... "انسان سالم" حرص نمي خورد، همه چيز را کافي مي داند، حسد نمي ورزد و خود را لايق مي داند... "انسان سالم" نيازي به رقص و پايکوبي و تظاهر به خوشي ندارد،زيرا شادکامي را در درون خويش مي جويد و مي يابد... "انسان سالم" براي بزرگداشت خود احتياج به تحقير ديگران ندارد، زيرا خوب مي داند که هر انسان تحفه الهي است... "انسان سالم" دوست خواهد داشت و مهر خواهد ورزيد. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
•~•🎡💧- از بین بردن جای کبودی🧸⚡️** ◌•◌•◌•◌•◌•◌•◌•◌•◌•◌•◌•◌ جعفری°🌿° تازه رو خرد کنین روی کبودی برای یک ساعت ماساژ بدید[🌻🦢] -جعفری خاصیت ضد التهابی داره و سریعا خون مردگی ناشی از کبودی رو برطرف میکنه••🌸💕 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
⃟🍓🪁🦨•.◇ ماسک خونگۍ برا نزدن جوش◞👰🏻🌈 ✷•✷•✷•✷•✷•✷•✷•✷•✷ •سه قاشق گلاب🍾🌸° •یه سیب زمینۍ کوچیک🥔💧° □طـرز تهیـه👩🏻‍🍳🍒↶ سیب زمینۍ رو رنده کنید و گلاب رو بهش اضافه کنید با هم ترکیب کنید و بزارید ³⁰ مین رو صورت بمونه بعد با آب سرد بشورید🛁🧚🏻‍♀^^ ⇢  ⸀🙊♥️˼ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
Above all, fight for yourself! قبل از همه چیز، برای خودت بجنگ! ♥️♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
زندگی کوتاهه تا وقتی هنوز دندون داری بخند ؛) ♥️♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
 ⸙𐀶 {ماسک مخصوص جوش های سرسیاه } ✾⬩✾⬩✾⬩✾⬩✾⬩✾⬩✾⬩✾⬩✾⬩✾  • دو قاشق چای خوری ژلاتین بی طعم • دو قاشق غذا خوری آب • شش عدد کپسول زغال فعال شده + کپسول های زغال فعال را بشکنید و داخل یک کاسه بریزید. ژلاتین، آب و پودر زغال را با هم ترکیب کرده و ترکیب خمیری ایجاد کنید. این ماسک را بر روی ناحیه T صورت خود بمالید و منتظر باشید تا خشک شود. مراقب باشید تا به ابروهایتان مالیده نشود در غیر این صورت ممکن است ابروها را از دست دهید. وقتی ماسک خشک شد، به آرامی بکشید و دور بیندازید. باقیمانده ماسک بر صورت خود را میتوانید با استفاده از یک لیف نرم از صورت خود پاک کنید.🌙🌚 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
کاربرد وازلین✨🌿 ⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉⑉ ~🌸 اگه بوی عطرتون زود ازبین میره موقع اسپری کمی وازلین بزنین موندگاری شو دوبرابر میکنه ~🌸 اگه موقع ریمل زدن مژه هاتون بهم می‌چسبه؛ کمی وازلین به بالای فرمژه تون بزنین باعث میشه مژه هاتون به هم نچسبه و پر پشت تر دیده بشه ~🌸 برای اینکه تمیز لاک بزنین و گوشه ی ناخوناتون لاک خوردگی نداشته باشه با گوش پاکن کمی وازلین و به دور ناخوناتون بزنید ~🌸 براي پاک کردن ارایش میتونین استفاده کنید ~🌸 با مخلوط شکر ، آب لیمو و وازلین میتونین اسکراب لب درست کنید و 2 تا 3 دقیقه لباتونو ماساژ بدین و بعد بشورین ~🌸 وازلین از واکنش های حساسیتی جلوگیری میکنه براي همین اگه به بدلیجاتی حساسیت دارین قبلش از وازلین استفاده کنید ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
♥️⃤Ya göründüğün gibi ol, yada olduğun gibi görün ! یا اونی باش که نشون میدی،یا اونی نشون بده که هستی ♥️♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت226 خواستم صداش کنم ولی توان این کارو نداشتم...باید به خودم زمان میدادم تا ح
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 با نیلوفر همکالسیم داشتم از در دانشگاه بیرون می اومدم که نگام به محمد افتاد..با تعجب گفتم: -این اینجا چیکار می کنه؟ نیلوفر که داشت حرف میزد و من پریده بودم وسط حرف زدنش گفت: -کی؟ تازه متوجه کارم شدم ..گفتم: -وای ببخش نیلو جون...از دیدن یکی از اشناهامون اینجا تعجب کردم نیلوفر که حالا رد نگاه منو دنبال کرده بود و محمدو می دید گفت: -ایرادی نداره ....ولی مثل این که با تو کار داره چون داره اینجا رو نگاه می کنه و لبخند می زنه درست می گفت..چون محمد با لبخند به سمت ما اومد..با فاصله کمی از ما ایستاد و گفت: -سلام نگاهی بهش کردم و گفتم: -سلام اقا محمد....خوب هستین نیلوفر هم سالمی کرد و کنار من ایستاد..محمد گفت: -ممنون..شما خوبین؟خانواده خوبن؟ -ممنون سالم دارن خدمتتون..این طرفا؟ محمد دستی توی موهاش کشید و با خنده ای پر از اعتماد به نفس گفت: -راستش یه کار کوچیک باهاتون داشتم ولی خوب چون روم نمی شد بیام خونتون گفتم بیامو اینجا ببینمتون نیلوفر تا این حرف رو شنید گفت: -خوب ساقی جون من برم که دیرم شه مامانم پوستمو کنده می دونستم می خواد ما رو تنها بذاره..گیج از رفتار محمد لبخندی به نیلوفر زدم و گفتم: -باشه گلم..برو به سلامت..سلام برسون محمد سریع گفت: -می رسونمتون خانم نیلو تشکری کرد و ازمون خداحافظی کرد و رفت....و به محمد گفتم: چیزی شده؟ -نه اصلا ..فقط می خواستم یکم باهاتون صحبت کنم...وقت که دارین روم نمی شد بگم نه..برام خیلی زحمت کشیده بود و بهش مدیون بودم...با لبخند گفتم: -حتما..فقط قبلش اجازه میدین با خونه تماس بگیرم؟ ابروهاشو بالا برد و با لحنی پر از نزاکت گفت: -خواهش می کنم..بفرمایید..راحت باشین و خودش کمی ازم فاصله گرفت تا من راحت تر باشم..به مامان گفتم که با محمد بیرونم....و کمی دیر بر میگردم خونه * کلید رو انداختم توی در و وارد حیاط شدم.....ساعت 2 و نیم شده بود و همه جا تاریک تاریک بود...نفسی کشیدم وداشتم به سمت ساختمان می رفتم که با شنیدن صدای بهنام به سمتش چرخیدم -خوش گذشت؟ لبخندی روی لبام نشست......ولی سعی کردم بهنام متوجه نشه گفتم: -سلام..ممنون..جای شما خالی با اخمی با مزه گفت: -فکر نمی کنم جایی واسه من بوده باشه که حالا خالی هم بخواد باشه. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت82 -شهاب بود سری تکان دادم و جواب دادم -می دونم خب چی گفت که این شکلی شدی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 خیره نگاهش می کردم که با کلمه ی آخرش اشک در چشمانم جوشید درک حرفش برایم سخت بود؛ من نباشم؟ یا تظاهر کنم خواهرش هستم؟ خدای من! این پسر چقدر خود خواه بود چیزی نگفتم و برای ندیدن اشکی که از چشمم چکید روی برگرداندم، سنگینی دل انگیز نگاهش را حس کردم که پس از چند لحظه بی حرف تنهایم گذاشت بین هزاران حس مختلف گیر کرده بودم؛ احساسم ترکیبی از دوست داشتن، تنفر و غم بود... افکار مختلفی در سرم جوالن می دادند گاهی به احساس عمیقم نسبت به شهاب فکر می کردم و گاهی با خودم می گفتم وقتی برای او اهمیت ندارد چه حالی دارم، وقتی رزا را به من ترجیح می دهد، پس حسی که دارم را نادیده می گیرم و مثل خودش رفتار می کنم. پس از دقایق طولانی و کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم در جشن امشب به عنوان خواهرش حضور داشته باشم با وجود اینکه می ترسیدم کار اشتباهی انجام دهم اما دلم می خواست غیرت مردانه اش را تحریک کنم! با حرص اما مصمم و راضی از تصمیمم از جایم بلند شدم و لنگان برای آماده شدن در جشن به سمت اتاقم قدم برداشتم... روی صندلی میز آرایش سفید رنگم نشستم و در آیینه به خودم خیره شدم، صورت رنگ پریده و موهای پریشان و بهم ریخته از من دختری بیمار ساخته بود؛ از حال زارم بدم آمد دست بردم و کرم پودر را برداشتم و به آرامی روی صورتم پخش کردم؛ به مژه های مشکی و فردارم با ریمل حالت دادم و سایه بنفش را با دقت پشت پلک هایم زدم با رژگونه ی آجری به گونه های برجسته ام رنگ بخشیدم و با رژ لب هم رنگ سایه ام کارم را به اتمام رساندم. دست از کار کشیدم و با دقت نگاهی به صورتم انداختم که با دیدن زیبایی ام لبخند رضایت روی لب هایم نقش بست، دستی بین موهای لختم کشیدم و تصمیم گرفتم کمی آنها را فر کنم و با همین فکر با صدای بلند سونیا را صدا زدم دقایقی گذشت که صدای بسته شدن درب اتاق سونیا و قدم هایش به سمت اتاق نگاهم را به سمت در چرخاند در را باشدت باز کرد و سراسیمه وارد شد هنوز دستش روی دستگیره ی در بود که با دیدن من نفس عمیقی کشید و با حرص گفت: -از دست تو دختر ترسیدم لبخندی زدم که تازه به آرایش صورتم پی برد و نزدیکم شد نگاهی دقیق به صورتم انداخت و با ذوق گفت: -وای دختر معرکه شدی! نگاهی دیگری در آیینه به خود انداختم و جواب دادم -اون جوریم که تو میگی نیست ها همان طور که به آیینه نگاه می کردم دستی بین موهایم کشیدم و ادامه دادم -کمکم می کنی کمی موهام رو فر کنم؟ سونیا که هنوز از دیدن چهره و رفتارم شکه بود بی حرف سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت، نگاهی به جای خالی اش انداختم و از رفتنش متعجب شدم که سوال ذهنم را با برگشتنش در حالی که جعبه ی بابلیس در دست داشت پاسخ داد اولین بار بود که تصمیم گرفته بودم موهای لختم را پیچ و تاب دار کنم و هیجان داشتم دقایقی گذشت که سونیا گفت به سمت دیوار برگردم و پشت سرم ایستاد و شروع به فر کردن موهای بلند و پرم کرد که دو ساعتی طول کشید و در آخر سونیا خود را روی تخت رها کرد و گفت: -بالاخره تموم شد؛ خودت رو ببین به سمت آیینه برگشتم و با دیدن موهایی که به زیبایی حالت گرفته بود با ذوق جیغ خفیفی کشیدم و گفتم: -عالی شده سونیا به حرکاتم کوتاه خندید و بعد از جمع کردن وسایلش از اتاق بیرون رفت سرو صدایی که از سالن پایین می آمد نشان از آمدن کارگر هایی بود که برای آماده سازی وسایل جشن آمده بودند از دیدن چهره ی جدیدم سیر نمی شدم من باید شهاب را عاشق خود می کردم، به سمت کمد لباس هایم رفتم و به سختی بین آن همه لباس پیراهن یاسی بلند و دنباله داری که پشت کمرش پاپیون بزرگی از جنس لباس بود و روی سرشانه و سینه اش سنگ کاری شده بود را انتخاب کردم نگاهم ناخودآگاه به پنجره افتاد و از دیدن هوایی که رو به تاریکی می رفت تعجب کردم چقدر زود گذشت! 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃