eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی از برف اگر آدم بسازی دل ندارد ! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
yoυ are мy peace . .♡ آرامشم تویی . .♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب خوبیامون، فقط سین کردن نبود! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
ادم قوی انتقام نمیگیره که!! میزاره میره چون میدونه زمین گرده:) ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بغض های لعنتی آخر به کشتن میدهد این دختر تنهای بی پشت و پناه ساده را :) ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان آنلاین در حال تایپ😍 #پارت4 شبنم حالت قهر گرفت و گفت: نمی خواستم نار
💜💜💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜 💜💜 💜 رمان انلاین😍 حسن گفت: چیزی نشده جان عمو. دستمو دور گردن حسن قفل کردم و با صدای بلند، گریه کردم. از این که به پایین تپه برسیم و حسن، من را به عمو صفر تحویل دهد بیشتر می ترسیدم.. تا جایی که موقع تحویلم، دستمو محکم تر دور حسن حلقه کردم. حسن گفت: خداروشکر که شبنم دهن وا کرد وگرنه ما امشب گیلوا رو پیدا نمی کردیم. عموم جلوی حسن آبروداری کرد و چیزی نگفت اما به محض این که به خانه رسیدیم، با چوب تر، به جانم افتاد. برادر کوچکترم از ترس، پای مهلقا را گرفته بود و گریه می کرد. من هم بعد از کتک خوردنم، بی حال تر از قبل یه گوشه افتادم که با سوپی که زن عمو برام مهیا کرده بود، دوباره انرژی گرفتم. زن عمو هم دلش برایم سوخته بود. چندبار نوازش گرانه دست روی سرم کشید و گفت: مادرجان نگرانت شدیم خب. چرا انقدر شیطنت می کنی؟ من هم سن تو بودم زنِ عموت شدم. اون وقت تو همش پی بازیگوشی هستی. دختر جان تو دیگه سن ازدواجته. نباید کوه و دشت رو هی گز کنی که! از حرف های عموزن چیزی نمی فهمیدم. همین که دست نوازشش روی سرم بود، انگار دنیا را به من داده بودند. با هورت، آخرین قطره سوپم را از کاسه بالا کشیدم و تشکر کردم. ترمیلا شب کنارم خوابید و تا صبح، از داستان های میرزا کوچک خان جنگلی برایم تعریف کرد. خبر نداشت که با هر بار شنیدن این داستان ها، دوباره حس شجاعتم برانگیخته می شد و دلم می خواست به کوه و صحرا بزنم. با یادآوری سبزی های از دست رفته، غم در دلم نشست. دوست نداشتم چرخچی را ببینم. امیدم را برای به دست آوردن عروسکم از دست دادم. زن عمو تحمل بازیگوشی های مرا نداشت. حق هم داشت. بزرگ کردن سه تا از بچه های خودش کم نبود که حالا دو تا بچه های جاریش هم، وبال گردنش بودند. با زن عمو برای توم بیجار (پاشوندن جوونه های برنج) سر زمین رفتیم. همه جا، شلوار گلی و خاکی ام با من بود. عموزن هم چند روزی بود که رفتارش خیلی بهتر از گذشته شده بود. من هم برای این که عموزن دوباره مثل قبل بداخلاقی نکند، سعی می کردم بیشتر به حرفش گوش کنم. شبنم دیگر با من بازی نمی کرد. انگار مارجانش از این که دخترش مثل من سر به هوا شود، می ترسید. من هم تصمیمم را گرفتم. با لیلا، عروسکم هر روز عصر بازی می کردم. زن عمو اجازه نمیداد به غیر از شبنم با کسی بازی کنم. حتی دامون و سجاد که قبل ترها هم بازی من بودن، اجازه نداشتند با من بازی کنن. زن عمو می گفت که داری تکلیف میشی و نباید با پسرها همبازی بشی. 💜 💜💜 💜💜💜 💜💜💜💜 💜💜💜💜💜
جایگزینی‌برای‌من‌آسونه،‌ اما‌شرط‌میبندم‌پیدا‌کردن‌یکی‌مث‌من‌ واست‌غیر‌ممکنه... :)🖤 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‌ ‌ I love this city but I hate this humans.. من عاشق این شهرم ولی از این آدما متنفرم...🖤 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
میگمااااا دلبر یه‌وقت زشت نباشه همش من دلتنگت میشم!! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
یــہ ڪاری کن بفهمم حواست بهم هست ، دارم از بی تفاوتـیت دیوونہ میشم :( ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‌ • عشـٰق یَعنیِ :«🍂🥃» • مَن باشـم و تو • و لَبـخندی‌که از سر شیطنت بر لبانم مینشانی 🍊🧡😍🌿 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
•••De beaux yeux étaient ma richesse, mais ma richesse est tombée entre les mains des autres چشم های قشنگ تو ثروت من بود اما ثروتم به دست دیگران افتاد ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯