💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت83 بهروز خواب بود و من و غزل هم روی زمین رختخواب پهن کردیم و دراز کشیدیم....نگ
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت84
گفتم:
-بهنامم می دونه؟
غزل گفت:
-فکر نمی کنم.....من که چیزی بهش نگفتم...بعید می دونم مامان هم چیزی گفته باشه
غرق فکر و خیال شدم......برای یه لحظه از بهروز دلگیر شدم که منو واسه بهنام در نظر داشته....ولی بعد توی دلم
فاتحه ای واسش خوندم و براش ارزوی امرزش کردم
غزل پرسید
-تا حاال کسی رو دوست داشتی؟
لبخندی زدم و یاد سیاوش افتادم....گفتم:
من!!!نه......ولی فکر کنم می دونم تو کیو دوست داری
احساس کردم خجالت کشید...می خواست انکار کنه گفت:
-من؟؟؟؟؟؟؟من کسی رو دوست ندارم
-خندیدم و گفتم:
-باشه...اصال من که نفهمیدم تو و سیاوش همدیگه رو دوست دارین....تازه احسانم نفهمید..اخه شماها که اصال تابلو
نیستین
یه جیغ کوچولو کشید..دستم رو روی بینیم گذاشتم و گفتم:
-هیسسسسس...بچه رو بیدار می کنیا
گفت:
-ساقی.....اینقدر تابلوییم؟
گفتم...کم نه...
غزل ادای گریه کردنو در اورد...خندیدم و گفتم:
-مگه چیه.....همه عاشق میشن....این که اشکالی نداره....
غزل گفت:
-1 ساله سیاوشو دوست دارم....یعنی از وقتی که اون بهم گفت که دوسم داره منم بهش عالقه مند شدم..پسر
خوبیه...
نگاهی به من کرد و گفت:
-البته تو خاطره خیلی بدی ازش داری.....بابت اون موضوع خودشم خیلی ناراحت بود...یه مدت بود حس می کردم
یه جوریه...تا این که توی سفر بودیم که باهام تماس گرفت و همه چیزو گفت....وقتی برگشتیم تا 2 هفته باهاش
قهر بودم....اخرش اومد دم دانشگاه و کاری کرد که تا حاال ازش ندیده بودم......ازم خواست ببخشمش...می گفت می
دونه کارش اشتباه بوده ولی به خاطر بهروز و بهنام این کارو کرده و تو اون موقعیت به کاری که می کرده فکر
نکرده...........از بابت تو هم شرمنده بود....ولی در کل ادمیه که زیاد اهل عذر خواهی نیست با رفتارش کدورتو از دل
ادم در میاره..در مورد تو هم مطمئن باش یه جایی یه روزی کاری برات می کنه که همه ناراحتی هایی که ازش داری
رو فراموش کنی....این اخالق سیاوشو خیلی دوست دارم...
غزل ساکت شد و یکدفعه گفت:
-از کجا رسیدیم به کجا....داشتم درباره خانوادت می پرسیدم
بعد نگاهی به من کرد و گفت:
-یه چیزی می گم ...ولی باید بین خودمون بمونه ها باشه؟
لبخندی زدم و گفتم:
-باشه...مطمئن باش من به کسی چیزی نمی گم
-.....راستش....راستش چند وقت پیش مریم زنگ زد
سریع بلند شدم و نشستم:
-راست می گی؟
غزل هم با من نشست و گفت:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت427 صدای مارال توی سرش قطع میشود و کلمه به کلمه ی آن نامه جلوی چشمش جان میگی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت428
* * * *
_یعنی دیروز وقتی ما داشتیم حرف میزدیم شنیده و رفته؟
خیره به کودکانی که با شادی مشغول بازی هستند سری تکان میدهد. بیشتر از هر کودکی دلش دختر خودش را میخواست.
محمد با چند لحظه تأمل میگوید:
_عجب شانسی!یعنی با چهار تا جمله این طوری رفته؟آخه حرف بدی نزدی،یعنی... ببخشید داداشم ولی تو قبلا خیلی بد کتکش زدی اگه رفتنی بود همون موقع...
سؤالش کامل نشده،جواب میشنود:
_دلش شکسته.
چه جواب دردناکی با چه لحن دردناکتری.محمد با همدردی چند لحظهای به او نگاه میکند.
گرفته و عبوس بود، با اخم هایی در هم گره خورده که نشان از غوغای درونش میداد. دست روی شانهی هامون میگذارد و با حرف سعی دارد تسکینش دهد:
_حداقل اینه که میدونی جای بدی نیست.
چشمانش که در اثر بیخوابی قرمز شده را به چشمان محمد میدوزد و گرفته زمزمه میکند:
_از کجا معلوم؟حتی کارت اعتباریش رو هم نبرده. نمیدونم این ساعت روز گرسنهست یا نه، تو چه حالیه! بدون پول توی شهر غریب با یه بچه...
فکر و احتمالات مغزش را سوراخ میکنند.سرش را بین دستهایش میفشارد و ادامه میدهد:
_دارم دیوونه میشم اگه امروزم پیداشون نکنم رسما دیوونه میشم میدونی رفیقش چی بهم میگه؟میگه درخواست طلاق که اومد قبول کن آرامش فکر میکنه برای من یه سربار شده خبر نداره که...
ادامه نمیدهد،محمد که قصد اعتراف گرفتن از او را دارد میپرسد:
_که چی؟
خودش هم میداند جوابی از رفیق سر سختش نمیگیرد برای همین با مکثی کوتاه ادامه میدهد:
_اون حق داشت بره.
جواب حرفش را با نگاه وحشتناکی از جانب هامون میگیرد اما بدون باختن ادامه میدهد:
_زندگی که با آرامش ساختی انتخاب تو نبوده،اجباری بوده که با حس انتقام شروع شده برای جبران ادامه پیدا کرده اما زندگی اجباری دوومی نداره داداشم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
d̸σ̸n̸'t̸ p̸l̸α̸ч̸ w̸í̸t̸h̸ m̸ч̸ f̸є̸є̸l̸í̸n̸g̸ѕ̸...(´◒‸◒`)
. . . " بـا احـسـاسـاتـم بـازی نـکـن " . . .
❣ @roman_ziba
More than you think I need you ..
بیشتر از چیزی که فکرشُ بکنی بهت نیاز دارم ...
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت8 با صدای زنگ گوشی عسل دیگه نتونستم به افکارم ادامه بدم سرمو به سمتش برگردوند
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت9
خاله زهرا :سالم به روی ماهت عزیزدلم خوبی وای خدا
مرگم بده
سرت چیشده ،با حرف خاله تازه همه با تعجب به من
نگاه کردن مامان و بابا با نگرانی امدن سمتم
بابا :عسل بابا چیشده چرا سرتو بستی اصلن ماشینت کجاس ؟؟
چرا توی حیاط نبود ؟؟
مامان :عسل مادر مگه زبون توی دهنت نیس خوب بگو چیشده
مردم ازنگرانی تصادف کردی ماشینت کجاس
کی تورورسوند بیمارستان ؟؟
نمیدونستم چی بگم که باحرف عمو رضا انگار دنیارو بهم دادن
عمو رضا:ای بابا یکم مهلت بدین بتونه حرف بزنه
با کمک مامان نشستم کنارشون
بابا ;عسل بابا بگو چیشده؟؟
-من ..من...توی شهر بازی سوار سورتمه شدم
وقتی پیاده شدم سرم گیج رفت خوردم زمین سرم خورده
به تیزی نیمکت توی شهربازی
نگران نباشین یه شکستگی کوچیکه
مامان با نگرانی گفت خوب پس کی تورو برد بیمارستان
نگاهم به سمت ارشام کشیده شد که داشت با اخم نگاهم میکرد
امدم ادامه بدم که ارشام گفت من امشب با دوستام قرارداشتیم
که بریم شهر بازی من اتفاقی داشتم ازکنار اون وسیله
رد میشدم که با سرو صدای بقیه رفتم جلو که عسل خانومو دیدم
کمکشون کردم و همراه با دوستش رسوندیمش
بیمارستان و بخاطر اینکه من میخواستم مزاحم شماهم بشم
گفتم که عسل خانوم و خودم برسونم و دوستشون گفتن
فردا باماشین میان تا باهم برن دانشگاه
بابا و مامان از ارشام تشکر کردن
عسل :
عرشیا امد کنارم نشست
عرشیا :اجی خوبی
ــ خوبم فداتشم مگه میشه توپیشم باشی و من خوب نباشم
صورتشو ب.و.سیدم که عرشیا هم کارمو تکرار کرد
از بقیه معذرت خواهی کردم رفتم به سمت اتاقم
از بس توی فکر بودم نفهمیدم چطور پله هارو امدم باال
رفتم سمت کمد لباسام حولمو برداشتم رفتم سمت
حموم
بوی بد الکل و نمیتونستم تحمل کنم پانسمان
سرمو بازکردم سریع یه دوش گرفتم امدم بیرون
بعد از خشک کردم موهامو بخاطر شکستگی سرم نتونستم موهامو
شونه بکشم بخاطر همین لباسامو پوشیدم و خودمو
به تختم رسوندم چشمام گرم شدو بخواب رفتم صبح
باصدای زنگ گوشیم چشمامو بازکردم به سمت دسشویی رفتم
بعد از شستن صورتم و اماده شدنم به سمت پایین رفتم
باسلام دادن به مامان نشستم سرمیز
ــ مامان پس بابا کجاست ؟؟
مامان :امروز زودتر باید میرفت خیلی سرش شلوغ شده میگه کارای
شرکت یکم ریخته بهم
ــ ایشاا... که حل میشه مامانم خودتو ناراحت نکن
مامان :عسل دخترم اگه میبینی حالت خوب نیس امروز نرو
ــ نه مامان باید برم حالم خوبه خیالت راحت
بعد یک لقمه کوچیک چای شیرینمو خوردم که با صدای گوشیم ودیدن اسم الناز
از مامان خداحافظی کردمو امدم جلوی در خونه
که دیدم الناز
صدای ظبط ماشینو تا ولوم اخر زیاد کرده داره برای
من میرقصه
صدای اهنگ کوچرو برداشته بود زود رفتم سوار ماشین شدم
واهنگو کم کردم
الناز :وااای عسل خیلی خوب بود میدونی من یه فکری دارم
ماشینتو بده من خودم صبح به صبح میام دنبالت اصال میشم
راننده ی شخصیت
عسل :وای بسههه چقدر حرف میزنی چته توو
چیزی خوردی
که به اون مخ فندوقت برسه
راه بیوفت دیر شد
الناز :اول ب.و.س بعد معذرت خواهی بعد فکرامو میکنم که برسونمت یا نه بدوو
منتظرم
عسل :الناز برو اصلا حوصله ندارم دیرمون شد
عسل :بفرماید حالا راه بیوفت که دیرمون شد
الناز :محکم ترر مورد پسند نبود
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت9 خاله زهرا :سالم به روی ماهت عزیزدلم خوبی وای خدا مرگم بده سرت چیشده ،با حرف
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
پارت10
عسل :النااااااز
الناز :باشه دختر چرا پاچه میگیری
عسل :دیگه حرفی نزدم تا دانشگاه چشمامو بستم که یکم بخوابم
که این الناز گور به گوری تا میومدم بخوابم صدای اهنگو زیاد میکرد
بعد به من میخندید
عسل :
خالصه با مسخره بازی های الناز
رسیدم دانشگاه ماشینو پارک کردیمو
به سمت کلاس حرکت کردیم نزدیکیای
کالس فرهاد جلوی النازو گرفت
فرهاد:خانوم حمیدی میتونم چند لحضه وقتتونو بگیرم
النازم با کمال پرویی گفت نههه
وقت ندارم به حرفای شما گوش کنم
فرهادم با نارحتی از کنارمون گذشت
خیلی دلم سوخت براش الناز خیلی بد
برخورد کرد رو کردم سمت الناز
الناز رفتارت اصال خوب نبود
عسل چته تو امروز این پسر همونی
بود که منو توی کالس مسخره کرد
بنظرت کارش تالفی نداش بنظر
خودم کار اشتباهی نکردم
همه پشت دوستشونن تو پشت
پسر بیشعور کالس واقعا که
الناز ازم ناراحت شد رفت توی کالس
منم پشت سرش رفتم وقتی نشستم کنارش
بالبخند نگاش کردم االن خواهر
خل و چلم با من قهره
بازم محل نداد که مجبور شدم
از حس کنجکاویش استفاده کنم
اگه اشتی نکنی اتفاقای دیشبو
من بکی بگم رومو کردم سمتش
که دیدم داره با کنجکاوی نگاهم
جونم کاری داری
الناز :بگو دیگه داشتی میگفتی
-مگه قهر نبودی
-من مگه می تونم با تو قهر کنم
-بگو عسل دیشب چه اتفاقی افتاده
که من بی خبرم
عسل :تموم اتفاقای دیشبو
براش گفتم اونم قش قش می خندید
الناز :اخخخ دختر فکر کن تو
کوبیدی توصورت استاد
ای کاش بودمو میدیدم
ولی عسل شانس اوردی بابات درو باز کردا
اگه کتک میخوردی ازش مثل
پشه روی دیوار له شدمیشدی
عسل :خاک برسر بیشعورت الناز
من مثل پشه له میشم حاال شما
میخوای برگردی خونه اونوقت
میخوام بدونم مثل پشه هستم یا نه
با صدای بکی از بچه ها که داشت میگفت
استاد امروز نمیاد پاشید جم کنیم بریم
ما هم مثل خر تی تاپ خورده
ذوق زده شده بودیم زود
وسایلمو جم کردمو بدون توجه
به الناز از کالس امدم بیرون داشتم
میرفتم سمت در سالن که یکی زد پس کلم
برگشتنم همانا فرار الناز همان
شروع کردم به دویدن به طرف الناز
امدم از در سالن برم بیرون که محکم
خوردم به ینفر که بینیم نابود شد
فکنم باید سه چهارتاعمل بکنم
سرمو
اوردم باال دیدم ارشامه دیدم داره
با پوزخند نگام میکنه خوش میگذره
خوش ن اقا )تررر(میگذره
بدون اینکه نگاش کنم امدم از کنارش رد شم
که مچ دستمو محکم گرفت و کشیدم عقب
وقتی نگاهم به نگاهش خورد یه لحظه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
Life taugh to be carefree :)
زندگی بی تفاوت بودنو یادم داد :)
❣ @roman_ziba
I get drunk a thousand times with the smell of time
مَن بآ بویِ تَنِت هِزآر بآر مست میشم∞
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت84 گفتم: -بهنامم می دونه؟ غزل گفت: -فکر نمی کنم.....من که چیزی بهش نگفتم...ب
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت85
-هیس...اره بابا..کسی نفهمید.....یعنی خوب من به کسی نگفتم
سریع گفتم:
-خوب بود؟چی می گفت؟
-من زیاد باهاش صحبت نکردم..ترسیدم کسی بفهمه.....ولی شمارشو گرفتم...
نگاهی بهش کردم ......متعجب بودم که چرا داره این حرفا رو به من می زنه....اروم گفت:
-فردا که هیچ ولی پس فردا به یه بهانه ای باهم میریم بیرون تا تو بتونی باهاش تماس بگیری
انقدر خوشحال بودم که گریم گرفته بود....انچنان محکم غزلو بغل کردم که صدای اخش در اومد...هم گریه می
کردم و هم می خندیدم و یه سره می گفتم:
-ممنونم...خیلی ممنونم.......دوست دارم غزل..خیلی خوبی خیلی
غزل منو از خودش دور کرد و با خنده گفت:
-اه...ولم کن کشتیم.....حاال هم بگیر بخواب چون منم می خوام بخوابم....دوست ندارم فردا سیاوش منو با چشمای
قرمز و پف کرده ببینه
و دراز کشید....از خوشحالی خوابم نمی برد...دائم تصویر مریم جلو چشمام ظاهر می شد....نمی دونم چقدر از این
پهلو به اون پهلو شدم و فکر کردم تا خوابم برد
ساعت 2 بوداماده ایستاده بودیم تا بقیه هم برسن.....قرار بود ایدا..ایناز..ایمان..احسان..سا مان و سیاوش با هم بیان
دنبال ما و بریم...خوشحال بودم که خبری از بهنام نیست.....غزل خیلی خوشحال بود و دائم خودشو توی اینه نگاه می
کرد اخرش نتونستم تحمل کنم و گفتم:
-بسته دیگه....خوبی ....باور کن عالیه عالی شدی...ول کن اون اینه بیچاره رو......
غزل خندید و گفت:
-واقعا خوبم؟به نظرت اگه اون کاپشن سفیدمو پوشیده بودم بهتر نبود؟
نگاهی بهش کردم....مانتو کوتاه مشکی پوشیده بود با یه کاپشن مشکی کوتاه که تا کمرش می رسید روش....شلوار
لی مشکی پاش بود و کاله و شال گردن مشکی و قرمزهم سر کرده بود که قیلفشو خیلی بانمک کرده بودگفتم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
Suddenly come in your life but never goes suddenly never
یهویی بیاد توی زندگیت ولی هیچوقت یهویی نره هیچوقت
❣ @roman_ziba
вє vєrч cαrєful σf pєσplє whσѕє wσrdѕ dσn't mαtch wíth thєír αctíσnѕ...
خیلی مراقب آدمایی باش که حرفاشون با رفتارشون یکی نیست...
💙❤️
❣ @roman_ziba
You're the most beautiful thing I keep inside my heart!
تو قشنگ ترین چیزی هستی که تو قلبم نگه میدارم!
❣ @roman_ziba