eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
Suddenly come in your life but never goes suddenly never یهویی بیاد توی زندگیت ولی هیچوقت یهویی نره هیچوقت ❣ @roman_ziba
вє vєrч cαrєful σf pєσplє whσѕє wσrdѕ dσn't mαtch wíth thєír αctíσnѕ... خیلی مراقب آدمایی باش که حرفاشون با رفتارشون یکی نیست... 💙❤️ ❣ @roman_ziba
You're the most beautiful thing I keep inside my heart! تو قشنگ ترین چیزی هستی که تو قلبم نگه میدارم! ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت428 * * * * _یعنی دیروز وقتی ما داشتیم حرف می‌زدیم شنیده و رفته؟ خیره به کودکان
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 دیر یا زود یکی این وسط کم می‌آورد. وقتی یک نفر رو خودت انتخاب کنی حتی اگه بد از آب در بیاد اما می‌دونی که انتخاب خودته.اگه واقعا آرامش رو توی زندگیت می‌خوای،دنبالش نگرد بلکه انتخابش کن.انتخاب کن که بابای اون بچه باشی و همسر آرامش... _حالا که پا شده رفته و می‌خواد طلاق بگیره؟ محمد با تبسمی محو به صورت کلافه و رگ برجسته ی او نگاه می‌کند و جواب می‌دهد: _حق طلاق با توئه. خودخواهانه جواب می‌شود: _نباشه هم من طلاقش نمی‌دم. از روی نیمکت پارک بلند می‌شود و پس از کشیدن نفسی بلند ادامه می‌دهد: _میرم دنبالش بگردم. محمد هم بلند می‌شود و می‌پرسد: _ کجا؟ _هرجا ترمینال،راه آهن...خونه ی فامیلای مارال. محمد سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد: _آخری و بسپار به من،من سعی می‌کنم از زیر زبونش حرف بکشم اما نه به روش خشونت آمیز تو... هامون با نگاهی معنادار چند ثانیه‌ای به او خیره می‌ماند،دلش به ملاقات آن‌دو رضا نبود اما زبان چرب‌ونرم محمد مطمئنا می‌توانست کمکی به او بکند. سری تکان می‌دهد،محمد با همان لحن دل‌جویانه‌اش دوباره به او اطمینان می‌دهد که آرامش را پیدا می‌کنند او اما ناامید سری تکان داده و چیزی نمی‌گوید.اولین بار بود که آرامش رفته بود،همین اولین او را می‌ترساند. * * * * 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
Sei la mia più grande debolezza تو قوی ترین نقطه ضعف منی           ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 پارت10 عسل :النااااااز الناز :باشه دختر چرا پاچه میگیری عسل :دیگه حرفی نزدم تا دان
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 ازش ترسیدم وهر لحظه فشار دستش زیاد تر میشد دستم داشت له میشد با فکری که بسرم زد زود با پام کوبیدم توساق پاش که از درد دستشو خم شد زود دستمو ازتوی دستش جدا کردمو به سمت حیاط دویدم هرچی دورو اطر افمو گشتم النازو ندیدم گوشیمو از کیفم بیرون اوردم اسم النازو لمس کردم بعد از چندتا بوق جواب داد الو عسل کجایی تو بعد باهم حرف میزنیم الان نمیتونم شرمنده خواهری اشکالی ندره منتظرزنگتم بعد از اینکه از الناز خیالم راحت شد سوار ماشین شدمو به سمت خونه رفتم اعصابم از ارشام خیلی خورد بود نمیدونم چرا هرجا میرم باهاش روبه رو میشم پشت چراغ قرمز وایسادم که دختری به شیشه زد شیشه رو پاین دادم ــ خالهه خالهه ازم گل بخر برای اقاتون گل بخر خالهه بخر دیگه ــ اگه همشونو بخوام چقدر میشه برق خوشحالیو توچشماش دیدم تا امد بگه چراغ سبز شد بخاطر همین بهش گفتم سوار شه اول یکم تعلل کرد ولی بعد سوارشد خاله میشه منو همین کنار پیاده کنی باش عزیزم اول بگو ببینم اسمت چیه خوشگل خانوم -اسمم نازگل واای چه اسم قشنگی مثل خودت نازه عزیز دلم حاال بگو ببینم مادرو پدرت کجان یدفه دیدم اشک توی چشمای کوچیکش جمع شد چیزی شد عزیزم من ناراحتت کردم -نه خاله جون من با مادرم زندگی میکنم پدرم تصادف کردو مرد منو مادرم تنها باهم زندگی میکنیم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
The woman with the highest walls, has the deepest love. زنی که بلندترین حصار ها رو داشته باشه، عمیق ترین عشق رو داره.
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت85 -هیس...اره بابا..کسی نفهمید.....یعنی خوب من به کسی نگفتم سریع گفتم: -خوب
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -به خدا خیلی ناز شدی...بیا یکم بشین تا واسه بعد انرژی داشته باشی به سمت من اومد و نشست..نگاهی بهم کرد و گفت: -تو هم خیلی ناز شدی....این کاپشن قرمزه خیلی بهت میاد...مبارک باشه نگاهی به لباسام کردم....یه مانتو مشکی که یکم بالاتر از زانوم بود...کاپشن قرمزی که غزل برام خریده بود..شلوار لی مشکی...و یه روسری مشکی..به نظر خودم هم کاپشنه بهم می اومد رنگ قرمز خوشگلترم می کرد....به غزل نگاهی کردم و گفتم: -کاش نمی اومدم -چرا؟ ابروهامو اویزون کردم و گفتم: -باور کن روم نمیشه....اخه من یه غریبه وسط شما...این درست نیست غزل اخمی کرد و گفت: -اه..بس کن دیگه..خسته نشدی هی این حرفو تکرار کردی؟اخرش که چی..تو قرار با ما زندگی کنی پس بهتر نیست با بقیه دوست بشی؟ سرم رو از ناچاری تکون دادم...غزل گوشی موبایلشو نگاهی کرد و گفت: -اه..چرا نمیان؟حوصلمون سر رفت یکدفعه صدای بهنامو از پشت سرم شنیدم: -چقدر عجله داری....الان دیگه می رسن غزل گفت: -ا...توهم میای؟ -اره.....احسان دیشب ول نمی کرد که...خواب جمعمونو حروم کرد این حرف رو زد و اومد و خواست روی مبل روبروی من بشینه..بلند شدم و سالم کردم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت11 ازش ترسیدم وهر لحظه فشار دستش زیاد تر میشد دستم داشت له میشد با فکری که ب
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 منم بخاطر اینکه مامانم قصه نخوره هم درس میخونم هم کمکش گل میفروشم خیلی دلم براس سوخت اشک کنار چشممو جوری پاک کردم که نفهمه گریم گرفته از حرفاش خاله میشه گالرو بخرین من دیگه باید برگردم خونه مامانم نگران میشه باش عزیزم گلارو ازش گرفتم گذاشتم روی صندلی عقب رو کردم سمتسو گفتم چطور امروز من برسونمت خونتون زود گفت نه خاله راه خیلی دوره من میرم خودم نه عزیزدلم دلم میخواد بیشتر کنارم باشی اخه میدونی چیه نازگل خانوم من خواهر ندارم و یدونه داداش کوچولو دارم و دلم میخواد تو بشی اجی من میشی ??? اره خاله جون منم نه خواهر دارم نه برادر پس ادرس خونتونو بده که میخوایم تاخونتون یه عالمه خوش گذرونیم با خوشحالی قبول کردو ادرسو داد ادرسی که داد پایین ترین نقطه تهران بود تصمیم گرفتم سر راه غذا بگیرم براش تا با مادرش بخوره ــ نازگل موافقی بریم پیتزا بخریم نازگل :اخ جووون پیتزاا اره فداتشم ولی خاله منکه پول ندارم ــ یادت رفته پول گلاتو هنوز ندادم نازگل :خاله با پول گال که نمیشه پیتزا خرید -نازگل کسی به خواهرش نمیگه خاله بعدم یعنی من نمیتونم با خواهرم برم پیتزا بخورم با لبخند نگام کردو قبول کرد ولی زود گفت مامانم نگران میشه خوب اشکالی نداره من پیتزایی تورو میدم بری خونه بخوری خوبه ناز گل :اخه شما تنها میمونین ــ نه عزیزم من اینبار تنها میخورم ولی دفعه بعد باهم میخوریم قبول ؟؟ نازگل :قبول کنار فست فودی وایسادم سه تا پیتزا سفارش دادم بعد از یک ربع پیتزارو گرفتم رفتم سمت ماشین دیدم نازگل منتظرنشسته پیتزارو گذاشتم صندلی عقبو سوار شدم ــ بریم نازگل خانوم نازگل :بریم خاله جونی نازگل و رسوندم وقتی خواست پیاده بشه پاک پیتزارو گرفتم دستم پول گالرو بدون اینکه متوجه بشه گذاشتم توی پاکت مخلفات پیتزا دادم بهش نازگل خم شد ب.و.سم کردو گفت: مرسی اجی خیلی مهربونی توهم مهربونی قربونت برم من دلتنگ بشم میتونم بیام خونتون نازگل :اواوم خیلیم مامانم خوشحال میشه نازگل :اخه ما کسیو نداریم ــ باش عزیزم برو مواظب خودت باش وقتی نازگل جلوی خونشون رسید دستی برام تکون داد منم بوقی زدم و ازکوچشون بیرون امدم از نگاه خیرشون معلوم بود که تعجب کردن ازدیدن این ماشین توی این محله!!! وقتی به خونه رسیدم هرچی مامانو صدام کردم کسی جواب نداد رفتم توی اشپزخونه دیدم مامانم یاداشت گذاشته که من و عرشیا رفتیم خونه دایی ناهارتو گذاشتم توی یخچال گرم کن بخور عسل : بعد اینکه از بابت مامان اینا خیالم راحت شد به سمت اتاقم رفتم وقتی در اتاقمو باز کردم از تعجب دهنم باز مونده بود کی اتاقمو تمیز کرده بود فکنم کار مامان بود باکاری که برام کرده بود لبخند امد روی لبم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
вe cαreғυl wнo yoυ мαĸe мeмorιeѕ wιтн нιм, тнoѕe тнιɴɢѕ cαɴ lαѕт α lιғe حواست باشه با كى خاطره ميسازى این  خاطره ها ميتونن تمـوم عمر باهات باشن ❣ @roman_ziba
STAY ORGINAL Let the world copy you اورجینال بمون بزار دنیا ازت کپی کنه ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت86 -به خدا خیلی ناز شدی...بیا یکم بشین تا واسه بعد انرژی داشته باشی به سمت من
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -سالم همینطور که مینشست جواب داد: -سالم....بهروز کو؟ من هم نشستم و گفتم: -خواب بود....غزل برد گذاشتش توی اتاق مادرتون.... خواست چیزی بگه که صدای زنگ در بلند شد....غزل سریع بلند شد و به سمت در دوید.... -بچه هان...می گن بریم از جام بلند شدم و داشتم به سمت در میرفتم که دستم کشیده شد.....خدایا این چی از جون من می خواد؟.....بهنام دستمو گرفته بود..به سمتش برگشتم و نگاهی بهش کردم..گفت: -فکر کردی نفهمیدم از غزل خواستی بیاد توی اتاقت....امروز حواسم بهت هست پس بهتره مواظب رفتارت باشی اینو گفت و دستم رو رها کرد و به سمت در رفت.....ناراحت و عصبی رفتنش رو نگاه می کردم...اخه من با وجود این عجل معلق چه رفتنی داشتم...کاش می شد نرم.....ایستاده بودم و حرص می خوردم که دوباره غزل اومد تو و گفت: -بدو دیگه ساقی....همه منتظر توان دنبال غزل راه افتادم....کیفم رو برداشتم و با بسم اهلل از خونه خارج شدم.....دعا می کردم خدا خودش امروزو به خیر بگذرونه.....با دو تا ماشین اومده بودن...پیاده شدن و با هم سالم و احوالپرسی کردیم...ایدا گفت: ساقی جون کار خوبی کردی که اومدی..اگه نمی اومدی باهات قهر می کردم احسان هم سریع گفت: -باید از خاله ممنون باشیم..وگرنه این ساقی خانم که افتخار نمی دن با ما باشن نگاهی به احسان کردم و گفتم: -اختیار دارین....من خوشحال می شم که توی جمع شما باشم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃