💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت85 -هیس...اره بابا..کسی نفهمید.....یعنی خوب من به کسی نگفتم سریع گفتم: -خوب
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت86
-به خدا خیلی ناز شدی...بیا یکم بشین تا واسه بعد انرژی داشته باشی
به سمت من اومد و نشست..نگاهی بهم کرد و گفت:
-تو هم خیلی ناز شدی....این کاپشن قرمزه خیلی بهت میاد...مبارک باشه
نگاهی به لباسام کردم....یه مانتو مشکی که یکم بالاتر از زانوم بود...کاپشن قرمزی که غزل برام خریده بود..شلوار
لی مشکی...و یه روسری مشکی..به نظر خودم هم کاپشنه بهم می اومد رنگ قرمز خوشگلترم می کرد....به غزل
نگاهی کردم و گفتم:
-کاش نمی اومدم
-چرا؟
ابروهامو اویزون کردم و گفتم:
-باور کن روم نمیشه....اخه من یه غریبه وسط شما...این درست نیست
غزل اخمی کرد و گفت:
-اه..بس کن دیگه..خسته نشدی هی این حرفو تکرار کردی؟اخرش که چی..تو قرار با ما زندگی کنی پس بهتر
نیست با بقیه دوست بشی؟
سرم رو از ناچاری تکون دادم...غزل گوشی موبایلشو نگاهی کرد و گفت:
-اه..چرا نمیان؟حوصلمون سر رفت
یکدفعه صدای بهنامو از پشت سرم شنیدم:
-چقدر عجله داری....الان دیگه می رسن
غزل گفت:
-ا...توهم میای؟
-اره.....احسان دیشب ول نمی کرد که...خواب جمعمونو حروم کرد
این حرف رو زد و اومد و خواست روی مبل روبروی من بشینه..بلند شدم و سالم کردم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت11 ازش ترسیدم وهر لحظه فشار دستش زیاد تر میشد دستم داشت له میشد با فکری که ب
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت12
منم بخاطر اینکه مامانم قصه نخوره
هم درس میخونم هم کمکش گل میفروشم
خیلی دلم براس سوخت اشک
کنار چشممو جوری پاک کردم
که نفهمه گریم گرفته از حرفاش
خاله میشه گالرو بخرین من
دیگه باید برگردم خونه مامانم نگران میشه
باش عزیزم گلارو ازش گرفتم گذاشتم روی
صندلی عقب رو کردم سمتسو گفتم چطور
امروز من برسونمت خونتون
زود گفت نه خاله راه خیلی دوره
من میرم خودم
نه عزیزدلم دلم میخواد بیشتر کنارم باشی
اخه میدونی چیه نازگل خانوم من خواهر ندارم
و یدونه داداش کوچولو دارم
و دلم میخواد تو بشی اجی من
میشی ???
اره خاله جون منم نه خواهر دارم نه برادر
پس ادرس خونتونو بده که میخوایم
تاخونتون یه عالمه خوش گذرونیم
با خوشحالی قبول کردو ادرسو داد
ادرسی که داد پایین ترین نقطه تهران بود
تصمیم گرفتم سر راه غذا بگیرم براش
تا با مادرش بخوره
ــ نازگل موافقی بریم پیتزا بخریم
نازگل :اخ جووون پیتزاا
اره فداتشم
ولی خاله منکه پول ندارم
ــ یادت رفته پول گلاتو هنوز ندادم
نازگل :خاله با پول گال که نمیشه پیتزا خرید
-نازگل کسی به خواهرش نمیگه خاله بعدم یعنی من نمیتونم با خواهرم برم پیتزا بخورم
با لبخند نگام کردو قبول کرد ولی زود گفت مامانم نگران
میشه
خوب اشکالی نداره من پیتزایی تورو میدم بری خونه بخوری خوبه
ناز گل :اخه شما تنها میمونین
ــ نه عزیزم من اینبار تنها میخورم ولی دفعه بعد باهم میخوریم
قبول ؟؟
نازگل :قبول
کنار فست فودی وایسادم سه تا پیتزا سفارش دادم بعد از یک
ربع پیتزارو گرفتم رفتم سمت ماشین
دیدم نازگل منتظرنشسته
پیتزارو گذاشتم صندلی عقبو سوار شدم
ــ بریم نازگل خانوم
نازگل :بریم خاله جونی
نازگل و رسوندم وقتی خواست پیاده بشه پاک پیتزارو
گرفتم دستم
پول گالرو بدون اینکه متوجه بشه گذاشتم توی پاکت مخلفات پیتزا دادم بهش
نازگل خم شد ب.و.سم کردو گفت: مرسی اجی خیلی مهربونی
توهم مهربونی قربونت برم من دلتنگ بشم میتونم بیام خونتون
نازگل :اواوم خیلیم مامانم خوشحال میشه
نازگل :اخه ما کسیو نداریم
ــ باش عزیزم برو مواظب خودت باش
وقتی نازگل جلوی خونشون رسید دستی برام تکون داد
منم بوقی زدم و ازکوچشون بیرون امدم
از نگاه خیرشون معلوم بود که تعجب کردن
ازدیدن این ماشین توی این محله!!!
وقتی به خونه رسیدم هرچی مامانو
صدام کردم کسی جواب نداد
رفتم توی اشپزخونه دیدم مامانم
یاداشت گذاشته که من و عرشیا رفتیم خونه دایی ناهارتو گذاشتم توی یخچال
گرم کن بخور
عسل :
بعد اینکه از بابت مامان اینا خیالم راحت شد
به سمت اتاقم رفتم وقتی در اتاقمو باز کردم
از تعجب دهنم باز مونده بود
کی اتاقمو تمیز کرده بود
فکنم کار مامان بود
باکاری که برام کرده بود لبخند امد روی لبم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
вe cαreғυl wнo yoυ мαĸe мeмorιeѕ wιтн нιм, тнoѕe тнιɴɢѕ cαɴ lαѕт α lιғe
حواست باشه با كى خاطره ميسازى این خاطره ها ميتونن تمـوم عمر باهات باشن
❣ @roman_ziba
STAY ORGINAL
Let the world copy you
اورجینال بمون
بزار دنیا ازت کپی کنه
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت86 -به خدا خیلی ناز شدی...بیا یکم بشین تا واسه بعد انرژی داشته باشی به سمت من
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت87
-سالم
همینطور که مینشست جواب داد:
-سالم....بهروز کو؟
من هم نشستم و گفتم:
-خواب بود....غزل برد گذاشتش توی اتاق مادرتون....
خواست چیزی بگه که صدای زنگ در بلند شد....غزل سریع بلند شد و به سمت در دوید....
-بچه هان...می گن بریم
از جام بلند شدم و داشتم به سمت در میرفتم که دستم کشیده شد.....خدایا این چی از جون من می خواد؟.....بهنام
دستمو گرفته بود..به سمتش برگشتم و نگاهی بهش کردم..گفت:
-فکر کردی نفهمیدم از غزل خواستی بیاد توی اتاقت....امروز حواسم بهت هست پس بهتره مواظب رفتارت باشی
اینو گفت و دستم رو رها کرد و به سمت در رفت.....ناراحت و عصبی رفتنش رو نگاه می کردم...اخه من با وجود این
عجل معلق چه رفتنی داشتم...کاش می شد نرم.....ایستاده بودم و حرص می خوردم که دوباره غزل اومد تو و گفت:
-بدو دیگه ساقی....همه منتظر توان
دنبال غزل راه افتادم....کیفم رو برداشتم و با بسم اهلل از خونه خارج شدم.....دعا می کردم خدا خودش امروزو به خیر
بگذرونه.....با دو تا ماشین اومده بودن...پیاده شدن و با هم سالم و احوالپرسی کردیم...ایدا
گفت:
ساقی جون کار خوبی کردی که اومدی..اگه نمی اومدی باهات قهر می کردم
احسان هم سریع گفت:
-باید از خاله ممنون باشیم..وگرنه این ساقی خانم که افتخار نمی دن با ما باشن
نگاهی به احسان کردم و گفتم:
-اختیار دارین....من خوشحال می شم که توی جمع شما باشم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
Sᵒᵐᵉ ᵗʰᶤᶰᵍᶳ ᶜᵃᶰ ᶰᵒᵗ ᵇᵉ ᵃᶜʰᶤᵉᵛᵉᵈ
Jᵘᶳᵗ ᶰᵉᵛᵉʳ ᵐᶤᶰᵈ
بعضی چیزا به دست آوردنی نیست
فقط بیخیالش شو ...
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت429 دیر یا زود یکی این وسط کم میآورد. وقتی یک نفر رو خودت انتخاب کنی حتی اگه
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت430
با صدای زنگ پیدرپی خانه،بیرغبت و به سختی پلکهای خستهاش را باز میکند.
با انگشت شصت و اشاره ماساژی به چشمهایش داده و تن خستهاش را از
روی مبل بلند میکند.بدون آنکه پیراهن قرمز رنگ دستش را زمین بگذارد به سمت در رفته و بازش میکند.
هاله با دیدن هامون جا میخورد،چند ثانیهای سرتاپای او را از نظر میگذراند.چشمهای قرمز و به خون نشستهی برادرش او را نگران میکند قدمی به او نزدیک شده و تمام کدورتها را از یاد برده و میپرسد:
_چیشده داداش این چه حالیه؟
بعد از مدتها او را داداش خطاب میکرد،لبخندی روی لب هامون مینشیند،تلخ و کوتاه...
با صدایی گرفته و خشدار جواب میدهد:
_خوبم چیزیم نیست.
نگاه هاله به خورده شمعدانی های روی زمین میافتد و دوباره به هامون برمیگردد.
_آخه...
حرفش را میخورد،زندگی هامون دیگر ربطی به او نداشت.اخمهایش را در هم میکشد و نگرانیاش را پنهان کرده و مسیر صحبتش را عوض میکند:
_اومدم یلدا را ببرم،مامانم دلتنگشه.
جوابش نگاهی سنگین و طولانی از جانب هامون است.
هاله نگاهش را در خانه میچرخاند و با کنجکاوی میپرسد:
_نکنه باز با زنت دعوا کردی؟کجاست؟
برای اولین بار در عمرش بدون جواب میماند،اگر بگوید... اگر حقیقت را بگوید دوباره المشنگه به پا میشود و باز او میماند و خانوادهاش.
با کمی تأمل جواب میدهد:
_یکی دو روزی رفته مسافرت.
چه جواب غیرمنطقی!
ابروهای خوشفرم هاله با تعجب بالا میپرند:
_سفر؟اونم با بچه؟
_بهش قول داده بودم بعد از کنکورش بریم سفر،من کاری برام پیش اومد اونارو با محمد فرستادم یه مدت خونهی علیبابا میمونن.
معلوم بود هاله هنوز قانع نشده اما با اکراه سری تکان میدهد و میگوید:
_باشه پس... من برم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
мιѕѕιɴɢ ѕoмeoɴe ιѕ yoυr нeαrт’ѕ wαy oғ reмιɴdιɴɢ yoυ тнαт yoυ love тнeм
دلتنگی یه نفر روشی از قلبته که بهت یادآوری کنه دوستش داری
♥️
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت12 منم بخاطر اینکه مامانم قصه نخوره هم درس میخونم هم کمکش گل میفروشم خیلی دلم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت13
مامان دوس داره کاریی خونه رو خودش بکنه
هرچیم بابا بهش اصرار میکنه قبول نمیکنه
میگه توی خونه باید زن خونه کار کنه نه خدمت کار
از اخالق مامان خیلی خوشم میاد
ولی اگه من جای مامان بودم هیچ کاری نمیکردم
و با اوردن خدمتکار موافقت میکردم
والا بخدا دختر که نباید کار کنه
با خوشحالی رفتم سمت کمدم حوله حمومو برداشتم
قبل اینکه برم حموم با کامپیوترم
یه اهنگ از حامد پهالن پلی کردم و تا اخر زیاد کردم
امروز روز منه کسیم نیس هرکار بخوام میکنم
رفتم سمت حموم در حمومم باز گذاشتم تا صدای اهنگ بیاد
داخل حموم
رفتم زیر دوش و شروع کردم به قردادن
داشتم برای خودم میرقصیدم که نگاهم
به ایینه قدی روبروم افتاد وخودمو توی این
وضعیت دیدم نشستم زمینو قش قش به خودم خندیدم
زود بلند شدم خودمو شستمو ازحموم امدم بیرون
سشوار زدم به برق هم میرقصیدم هم موهاو سشوار میکشیدم
بعد ازسشوار موهام یه تاپ و دامن خوجل پوشیدمو اهنگ و
خاموش کردم و
ازاتاق زدم بیرون با دیدن نرده ها خودمو
سردادم پایین زود رفتم سمت تلوزیون
انقد گشتم تا دیدم pmcاهنگ شاد داره تا اخر زیاد کردم
با صدای معدم به طرف اشپز خونه رفتم
ماکارونی که مامان برام گذاشته بود رو گرم کردم
میزو چیدم
تا امدم شروع کنم صدای زنگ خبر امدن
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت13 مامان دوس داره کاریی خونه رو خودش بکنه هرچیم بابا بهش اصرار میکنه قبول نم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت14
مامانو میداد زود رفتم بدون اینکه ببینم کیه
کلید اف اف رو زدمو به سمت اشپزخونه رفتم
نشستم
به خوردن انقد کثیف کاری کردم که
دور دهنم چرب بود
امدم لیوانمو اب کنم که صدای دراومد
چرا مامان نمیاد تو مامانم با ادب شد ه ها
بلند شدم به سمت در رفتم همینطور که
میرفتم شروع کردم به بلند حرف زدن
مامان خانوم بفرماید تو، خونه خودتونه
بفرماید تروخدا تعارف نکنین
تا درو باز کردم خنده رو لبم ماسید
ارشام اینجا چیکار میکرد
واای این چرا اینطوری منو نگاه میکنه
مرتیکه انگاری من چیزی تنم نیس
رد نگاهشو گرفتم که دیدم واقعانم
چیز زیادیم تنم نیس
تازه مغزم بکار افتاد شروع کردم جیغ
کشیدن و به سمت اتاقم دویدن
نمیدونم چطوری به اتاقم رسیدم
وقتی خودمو توی اینه دیدم
خودم
ازاین وضعیتی که جلوی ارشام بودم خجالت کشیدم
عسل :
باصدای ارشام که داشت صدام میکرد زود لباسامو با
یه تونیک و شلوار تعویض کردم و با عجله
از پله ها امدم پایین که چند بار نزدیک بود از پله ها بخورم زمین
وقتی روبروی ارشام قرار گرفتم ارشام
اول به من یه نگاهی کرد و بعد گفت
امدم پرونده ایی که پدرت احتیاج داره رو ببرم
منم اول با تعجب نگاهش کردم بعدگفتم من نمیدونم درمورد چه
پرونده ایی حرف میزنی اصال بگو
ببینم کارشما چه ربطی به پدر من داره
اصال مگه ادم قهته که تورو فرستاده
ارشام با اعصبانیت امد سمتم
که یه قدم رفتم عقب از اعصبانیتش ترسیدم که اون
بهم نزدیک شدو
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
тry нαrd ιɴ α wαy тнαт oтнerѕ вe jeαloυѕ oғ yoυ
سخت تلاش کن طوری که بقیه به آیندت
حسودی کنن
❣ @roman_ziba