вe cαreғυl wнo yoυ мαĸe мeмorιeѕ wιтн нιм, тнoѕe тнιɴɢѕ cαɴ lαѕт α lιғe
حواست باشه با كى خاطره ميسازى این خاطره ها ميتونن تمـوم عمر باهات باشن
❣ @roman_ziba
STAY ORGINAL
Let the world copy you
اورجینال بمون
بزار دنیا ازت کپی کنه
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت86 -به خدا خیلی ناز شدی...بیا یکم بشین تا واسه بعد انرژی داشته باشی به سمت من
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت87
-سالم
همینطور که مینشست جواب داد:
-سالم....بهروز کو؟
من هم نشستم و گفتم:
-خواب بود....غزل برد گذاشتش توی اتاق مادرتون....
خواست چیزی بگه که صدای زنگ در بلند شد....غزل سریع بلند شد و به سمت در دوید....
-بچه هان...می گن بریم
از جام بلند شدم و داشتم به سمت در میرفتم که دستم کشیده شد.....خدایا این چی از جون من می خواد؟.....بهنام
دستمو گرفته بود..به سمتش برگشتم و نگاهی بهش کردم..گفت:
-فکر کردی نفهمیدم از غزل خواستی بیاد توی اتاقت....امروز حواسم بهت هست پس بهتره مواظب رفتارت باشی
اینو گفت و دستم رو رها کرد و به سمت در رفت.....ناراحت و عصبی رفتنش رو نگاه می کردم...اخه من با وجود این
عجل معلق چه رفتنی داشتم...کاش می شد نرم.....ایستاده بودم و حرص می خوردم که دوباره غزل اومد تو و گفت:
-بدو دیگه ساقی....همه منتظر توان
دنبال غزل راه افتادم....کیفم رو برداشتم و با بسم اهلل از خونه خارج شدم.....دعا می کردم خدا خودش امروزو به خیر
بگذرونه.....با دو تا ماشین اومده بودن...پیاده شدن و با هم سالم و احوالپرسی کردیم...ایدا
گفت:
ساقی جون کار خوبی کردی که اومدی..اگه نمی اومدی باهات قهر می کردم
احسان هم سریع گفت:
-باید از خاله ممنون باشیم..وگرنه این ساقی خانم که افتخار نمی دن با ما باشن
نگاهی به احسان کردم و گفتم:
-اختیار دارین....من خوشحال می شم که توی جمع شما باشم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
Sᵒᵐᵉ ᵗʰᶤᶰᵍᶳ ᶜᵃᶰ ᶰᵒᵗ ᵇᵉ ᵃᶜʰᶤᵉᵛᵉᵈ
Jᵘᶳᵗ ᶰᵉᵛᵉʳ ᵐᶤᶰᵈ
بعضی چیزا به دست آوردنی نیست
فقط بیخیالش شو ...
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت429 دیر یا زود یکی این وسط کم میآورد. وقتی یک نفر رو خودت انتخاب کنی حتی اگه
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت430
با صدای زنگ پیدرپی خانه،بیرغبت و به سختی پلکهای خستهاش را باز میکند.
با انگشت شصت و اشاره ماساژی به چشمهایش داده و تن خستهاش را از
روی مبل بلند میکند.بدون آنکه پیراهن قرمز رنگ دستش را زمین بگذارد به سمت در رفته و بازش میکند.
هاله با دیدن هامون جا میخورد،چند ثانیهای سرتاپای او را از نظر میگذراند.چشمهای قرمز و به خون نشستهی برادرش او را نگران میکند قدمی به او نزدیک شده و تمام کدورتها را از یاد برده و میپرسد:
_چیشده داداش این چه حالیه؟
بعد از مدتها او را داداش خطاب میکرد،لبخندی روی لب هامون مینشیند،تلخ و کوتاه...
با صدایی گرفته و خشدار جواب میدهد:
_خوبم چیزیم نیست.
نگاه هاله به خورده شمعدانی های روی زمین میافتد و دوباره به هامون برمیگردد.
_آخه...
حرفش را میخورد،زندگی هامون دیگر ربطی به او نداشت.اخمهایش را در هم میکشد و نگرانیاش را پنهان کرده و مسیر صحبتش را عوض میکند:
_اومدم یلدا را ببرم،مامانم دلتنگشه.
جوابش نگاهی سنگین و طولانی از جانب هامون است.
هاله نگاهش را در خانه میچرخاند و با کنجکاوی میپرسد:
_نکنه باز با زنت دعوا کردی؟کجاست؟
برای اولین بار در عمرش بدون جواب میماند،اگر بگوید... اگر حقیقت را بگوید دوباره المشنگه به پا میشود و باز او میماند و خانوادهاش.
با کمی تأمل جواب میدهد:
_یکی دو روزی رفته مسافرت.
چه جواب غیرمنطقی!
ابروهای خوشفرم هاله با تعجب بالا میپرند:
_سفر؟اونم با بچه؟
_بهش قول داده بودم بعد از کنکورش بریم سفر،من کاری برام پیش اومد اونارو با محمد فرستادم یه مدت خونهی علیبابا میمونن.
معلوم بود هاله هنوز قانع نشده اما با اکراه سری تکان میدهد و میگوید:
_باشه پس... من برم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
мιѕѕιɴɢ ѕoмeoɴe ιѕ yoυr нeαrт’ѕ wαy oғ reмιɴdιɴɢ yoυ тнαт yoυ love тнeм
دلتنگی یه نفر روشی از قلبته که بهت یادآوری کنه دوستش داری
♥️
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت12 منم بخاطر اینکه مامانم قصه نخوره هم درس میخونم هم کمکش گل میفروشم خیلی دلم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت13
مامان دوس داره کاریی خونه رو خودش بکنه
هرچیم بابا بهش اصرار میکنه قبول نمیکنه
میگه توی خونه باید زن خونه کار کنه نه خدمت کار
از اخالق مامان خیلی خوشم میاد
ولی اگه من جای مامان بودم هیچ کاری نمیکردم
و با اوردن خدمتکار موافقت میکردم
والا بخدا دختر که نباید کار کنه
با خوشحالی رفتم سمت کمدم حوله حمومو برداشتم
قبل اینکه برم حموم با کامپیوترم
یه اهنگ از حامد پهالن پلی کردم و تا اخر زیاد کردم
امروز روز منه کسیم نیس هرکار بخوام میکنم
رفتم سمت حموم در حمومم باز گذاشتم تا صدای اهنگ بیاد
داخل حموم
رفتم زیر دوش و شروع کردم به قردادن
داشتم برای خودم میرقصیدم که نگاهم
به ایینه قدی روبروم افتاد وخودمو توی این
وضعیت دیدم نشستم زمینو قش قش به خودم خندیدم
زود بلند شدم خودمو شستمو ازحموم امدم بیرون
سشوار زدم به برق هم میرقصیدم هم موهاو سشوار میکشیدم
بعد ازسشوار موهام یه تاپ و دامن خوجل پوشیدمو اهنگ و
خاموش کردم و
ازاتاق زدم بیرون با دیدن نرده ها خودمو
سردادم پایین زود رفتم سمت تلوزیون
انقد گشتم تا دیدم pmcاهنگ شاد داره تا اخر زیاد کردم
با صدای معدم به طرف اشپز خونه رفتم
ماکارونی که مامان برام گذاشته بود رو گرم کردم
میزو چیدم
تا امدم شروع کنم صدای زنگ خبر امدن
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت13 مامان دوس داره کاریی خونه رو خودش بکنه هرچیم بابا بهش اصرار میکنه قبول نم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت14
مامانو میداد زود رفتم بدون اینکه ببینم کیه
کلید اف اف رو زدمو به سمت اشپزخونه رفتم
نشستم
به خوردن انقد کثیف کاری کردم که
دور دهنم چرب بود
امدم لیوانمو اب کنم که صدای دراومد
چرا مامان نمیاد تو مامانم با ادب شد ه ها
بلند شدم به سمت در رفتم همینطور که
میرفتم شروع کردم به بلند حرف زدن
مامان خانوم بفرماید تو، خونه خودتونه
بفرماید تروخدا تعارف نکنین
تا درو باز کردم خنده رو لبم ماسید
ارشام اینجا چیکار میکرد
واای این چرا اینطوری منو نگاه میکنه
مرتیکه انگاری من چیزی تنم نیس
رد نگاهشو گرفتم که دیدم واقعانم
چیز زیادیم تنم نیس
تازه مغزم بکار افتاد شروع کردم جیغ
کشیدن و به سمت اتاقم دویدن
نمیدونم چطوری به اتاقم رسیدم
وقتی خودمو توی اینه دیدم
خودم
ازاین وضعیتی که جلوی ارشام بودم خجالت کشیدم
عسل :
باصدای ارشام که داشت صدام میکرد زود لباسامو با
یه تونیک و شلوار تعویض کردم و با عجله
از پله ها امدم پایین که چند بار نزدیک بود از پله ها بخورم زمین
وقتی روبروی ارشام قرار گرفتم ارشام
اول به من یه نگاهی کرد و بعد گفت
امدم پرونده ایی که پدرت احتیاج داره رو ببرم
منم اول با تعجب نگاهش کردم بعدگفتم من نمیدونم درمورد چه
پرونده ایی حرف میزنی اصال بگو
ببینم کارشما چه ربطی به پدر من داره
اصال مگه ادم قهته که تورو فرستاده
ارشام با اعصبانیت امد سمتم
که یه قدم رفتم عقب از اعصبانیتش ترسیدم که اون
بهم نزدیک شدو
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
тry нαrd ιɴ α wαy тнαт oтнerѕ вe jeαloυѕ oғ yoυ
سخت تلاش کن طوری که بقیه به آیندت
حسودی کنن
❣ @roman_ziba
ᏞᎬᎪᎡN ᎢᎾ ᏴᎬ ᎪᏞᎾNᎬ
ᴺᴼᵀ ᴱᵛᴱᴿᵞᴼᴺᴱ ᵂᴵᴸᴸ ˢᵀᴬᵞ ᶠᴼᴿᴱᵛᴱᴿ
یاد بگیر تنها باشی
هیچ کسی برای همیشه نخواهد ماند
❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت430 با صدای زنگ پیدرپی خانه،بیرغبت و به سختی پلکهای خستهاش را باز میکن
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت431
احسان دهنشو باز کرد چیزی بگه که بهنام سریع گفت:
-نمی خواین راه بیفتین؟
احسان گفت:
-خوب کیا با من میان؟
و نگاهی به من کرد
بهنام نگاه احسان رو دنبال کرد.رو به من گفت:
-دخترا با سامان برن....بقیه مون هم با تو میایم
احساس کردم حال غزل یکم گرفته شد ولی من با کمال میل و رغبت به سمت ماشین سامان رفتم و سریع سوار
شدم....دوست نداشتم زیاد جلو احسان باشم...با توجه به حساسیتی که بهنام پیدا کرده ود این بهترین کار بود...غزل
هم پشت سر من اومد و نشست توی ماشین..ایدا و ایناز و سامان هم با ما سوار شدن...برگشتم و نگاهی پشت سرم
کردم پسرا سوار ماشین احسان شدن و ماشینشون حرکت کرد..ما هم پشت سر اونا راه افتادیم..نگاهی به ایدا که
جلو کنار شوهرش نشسته بود کردم و گفتم:
-ایلیا رو چیکار کردی؟
ایدا خندید و گفت:
-معلومه دیگه..پیش مادر بزرگشه....اونو بیشتر از من دوست داره....
لبخندی زدم و گفتم:
-چه مادر بزرگ خوبی
سامان خندید و گفت:
-بیچاره مامانم.....ما رو که بزرگ کرده هیچ حالا هم باید بچه هامونو بزرگ کنه
ایدا اخمی ساختگی کرد و گفت:
-سامان!!!!!!حاال یه بار بچه رو دادم به مامانتا
سامان خندید و گفت:
-شوخی کردم...
نگاهی توی اینه به ما کرد و گفت:
-خوب عزیزم بقیه خودشون میبینن که تو چقدر مواظب پسرمونی...حالا منم هر چی می خوام بگم کیه که باور کنه
و بلند خندید
ایدا با حالت قهر گفت:
-منظورت از این حرف چی بود؟
تا وقتی به مقصد رسیدیم ایدا و سامان انقدر کل کل کردنو ما خندیدیم که من همه چیز یادم رفته بود و دوباره با
دیدن بهنام حالم گرفته شد..پسر ها ماشینشون رو پارک کرده بودن و دم در پارکینگ منتظر ما ایستاده
بودن....سامان ما رو پیاده کرد و با ایدا رفتن تا ماشین رو توی پارکینگ پارک کنن....همه دور هم ایستاده بودیم
بهنام کنار من بود و احسان هم روبروم..غزل و سیاوش به ترتیب سمت دیگه من بودن و ایمان و ایناز هم دو طرف
احسان....منتظرایستادیم تا اون دو تا هم بیان و راه بیفتیم....از وقتی که اومده بودم توی این استان اولین جایی بود که
برای تفریح می اومدم...محو طبیعت زیباش شده بودم......با این که تا عید 3 هفته بیشتر نبود ولی بازم هوا سوز
سردی داشت....کاپشنمو دورم محکم کردم و به قله کوه چشم دوختم..همیشه نگاه کردن به قله کوهو از دور دوست
داشتم ولی از کوه نوردی و فتح قله بدم می اومد.....عجب شیب تندی هم داشت این کوه ....بازم باال رفتن از کوه
خوب بود وای به حال وقتی که می خواستی بیای پایین....همیشه با پاین اومدن از کوه مشکل داشتم واسه همین هر
موقع با عمو اینا می رفتیم تفریح اگه جایی می رفتیم که کوه داشت و بقیه می خواستن برن باال من نمی رفتم ....تازه
فهمیدم چه خریتی کردم..نمی دونم قیافم چه شکلی شده بود که احسان پرسید:
-چیزی شده ساقی خانم؟
با این حرف احسان نگاه ها به سمت من برگشت..لجم گرفته بود..یعنی این ادم کاری جز نگاه کردن به من
نداشت.....اروم گفتم:
-نه.....
غزل گفت:
-رنگت یکم پریده خوبی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت430 با صدای زنگ پیدرپی خانه،بیرغبت و به سختی پلکهای خستهاش را باز میکن
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت431
جملهی آخرش را با تردید میگوید،بدش نمیآمد کمی کنار برادر اخمالودش بشیند.
منتظر به او نگاه میکند و نگاهش از روی چشمهای به خون نشستهاش به روی دستش سر میخورد.
پیراهن زنانهای که در دست مردانهی او مشت شده بود. دلش میخواست بپرسد"باز کتکش زدی؟"اما نگاه هامون این اجازه را به او نمیدهد.معلوم بود برادرش الان فقط تنهاییاش را میخواست بیمیل قدمی به عقب برمیدارد و به آرامی خداحافظی میکند و آرامتر جواب میشنود.
در که بسته میشود باز هامون میماند و تنهایی خفقانآور این خانه. با خستگی خود را روی مبل رها میکند،سرش را به پشتی مبل تکیه داده و چشمهایش را میبندد.
کل راه آهن و ترمینال را زیر و رو کرد،در هیچکدام اسمی از آرامش ثبت نشده بود.
حتی زبان چربونرم محمد هم کاری از پیش نبرد.مجبور شد کسی را در تعقیب مارال بگذارد تا شاید ردی از آرامش پیدا کند که اگر پیدا نمیکرد مجبور بود تا روز دادگاه صبر کند.
دادگاه...هیچ وقت حتی با شنیدن حرفهای مادرش باز هم به فکر طلاق از آرامش نیوفتاد،اما او چه ساده با شنیدن یک حرف خانه زندگیاش را ول کرده و قصد طلاق داشت.
لای پلکهایش را نیمه باز میکند و پیراهن قرمز آرامش را جلوی صورتش میگیرد. همان پیراهنی که دوشب پیش تن کرده بود،وجودش پر میشود از نیاز.پیراهن را به بینیاش نزدیک کرده و نفسی عمیق میکشد.عطر خوابیده روی لباس بیقرارش میکند،بی اختیار زیر لب زمزمه میکند:
_آرامشم...
نفس دیگری میکشد و لحنش حریصانه میشود:
_برت میگردونم،به هر قیمتی که شده برت میگردونم.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃