eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت135 نگاهش رو از یزدان نگرفت و گفت:به تو ربطی نداره! سریع دستم رو برداشتم.آ
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 همینم کافی بود.یادگار سالارخان شاد بمونه کافیه من هم فدای یه تار از موهاو!.. *رویا* -مهریه چیه؟درست میگن؟ -یه شایعه اس بابا...مگه میشه یه دست و پای داماد؟ -اینا مثال خیلی عاشق همن...اصلا این پسره رو چه به این دختر؟ -والله شان سه...این افریته خوب شوهری گیرو اومده هاا... شاد و شم شاد ولی مهریه اشونو... -مهتاب و مهران هم همچین بهشون نمیاد را ی باشن... -این پسره قیافش یه کم غلط اندازه..حتما از اوناشه! -میگن استادشه اونم همچین مهریه ای گذاشته! -نه بابا؟..تازه شوهرم گفت فامیلای پسره یه نفر نیومده!همش دوستاشن! اصلا پسره یتیمه! -نه..باباو اینجاس!..مهران باهاش سلام علیک کرد و تمام! اصلا تو روی همدیگه نگاه هم نکردن! -این مهتاب و مهران چه خبطی کردن که همچین دارن کفاره میدن؟اون از اون دخترشون که زن یه پیرمرد شد و حالا هم بیوه اس و این یکی هم که کلا عجیبه!.رفته با غربیای کافر ازدواج کرده! -پسره خارجی نیست!مامان و باباو اونجا زندگی میکنن!.این پسره اینجا دکتره! -طمع!.هر دو دختر شون طمع پول دارن!..تارا که الان صاحب میلیارد میلیارد پوله!.تازه زن یه خان هم شد!. -میگم شاید پدرومادرشون یه کارایی کردن که اینطور شده -چی کار مثال؟ -اون رو که همون بالایی می دونه که همه چیز رو می بینه! -این رو یا هم از اولب خراب بود. تارا نه ها ولی جنس این رو یا ئه خراب بود.میگن کلا از اون دختراس و این پسره رو توی پارتی دیده!بعدو هم با هم ازدواج کردن! -یا خدا... شر شیطان به دور!من که دارم میرم.توی عرو سی شیطان نشستیم خو بس می کنیم،خدا نفرین میکنه! - سقشون سیاهه!بیچاره مهتاب و مهران یه عمرمه آبرو خریدن!آخه اینم شد عروسی؟! من زانو نمی زنم،نمی زنم،نمی زنم!ای نا هر چقدر خنجر بزنن من نمی میرم.منو زجر کش هم کنن نمی میرم.چون دهن مردم کلا بازه!عروسی داره زهر مارم میشه ولی اینا همه تموم میشمممه! نه؟...دارم همه رو به جون می خرم...چرا من اشگ ندارم؟مثال از همونایی که اون شب ریختم!چرا الان بلند نمی شم و تموم کنم این بحث های کوفتی که داره من رو بد جلوه میده..خواستم ارمیا رو داشم َ جلوه میده یا حقیقت رو می گه؟..ولی من 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
‌𝕴 𝖜𝖔𝖓'𝖙 𝖈𝖍𝖆𝖓𝖌𝖊 𝖋𝖔𝖗 𝖔𝖙𝖍𝖊𝖗𝖘... من برای دیگران تغییر نخواهم کرد ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇰🇷 그것은 내가 아직도 호흡하고 있는 심장 박동 때문에 전부입니다. همش بخاطر تپش های قلبه توعه که من هنوزم نفس میکشم ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐣🍒راستش آقای قاضی انقد که آدم تو خودشه هیچ‌جا نیست:) ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‹📕🌪› ѕιɢɴιғιcα de #pαrαdoх eѕ eѕo qυe ɴo тeɴerтe pero αveceѕ pιoɴѕo qυe ɴo eѕтαѕ coɴмιɢo y мe ғυe loco یَني نَدارمت وگاهی فکرِ از دَست دادنت دیوانِہ ام میکُنِد ..!
🇨🇭
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𝙞 𝙒𝙤𝙐𝙡𝙙 𝙐𝙣𝙙𝙀𝙧𝙇𝙄𝙣𝙚 𝙮𝙊𝙪 𝙉𝙤𝙏 𝙘𝙞𝙍𝘾𝙇𝙀 𝙮𝙊𝙪 𝙞𝙁 𝙮𝙤𝙪 𝙬𝙀𝙍𝙚 𝙞𝙢𝙥𝙊𝙧𝙏𝙖𝙣𝙩 . . ! اَگِه مُهِم بودي زيرِت خَط ميكِشيدَم نَه دورِت . . !
🇹🇨
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
بعضی دل ها همدیگر رو حتی توسکوت می فهمند!🖤🇺🇸 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
هِـی بِمیری بَرآش :) هِی نَبینع چِشـٰʘ͜͡ʘـٰٰـٰٓـآٰش!🚶🏻‍♀🖖🏻 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
عشق بلایی است که همه خواستارش هستند ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‌‌‌ ‌‌ • 𝘐𝘵 𝘪𝘴 𝘣𝘦𝘢𝘶𝘵𝘪𝘧𝘶𝘭 𝘵𝘰 𝘣𝘦𝘴𝘵𝘳𝘰𝘯𝘨 𝘸𝘩𝘦𝘯 𝘺𝘰𝘶' 𝘣𝘦𝘤𝘰𝘮𝘦 𝘮𝘺 𝘴𝘵𝘳𝘰𝘯𝘨 𝘱𝘰𝘪𝘯𝘵🍃🌸💕• قَوی شدن قَشنگه وقتیِ"تــــــــو" بشیِ نقطهِ "قـــــــوَت" مَن! (:♡
🇹🇨
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‌🇮🇳 मैं खुश या उदास नहीं हूं, मैं अभी खाली हूं ... شاد یا‌ غمگین نیستم، فقط خالیم... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
ایده تتو•➰🌸• ⇢♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🍊💦^-^ رفع پف زیر چشم🦠🧻=] ☆---------------------------☆ یک سیب زمینی خام را [ بعد از اینکه چند دقیقه ای آن را در یخچال خنک کردید ] دو تکه کنید و بعد چشم هایتان را بسته و هر تکه را روی یکی از چشم هایتان قرار دهید و بگذارید که 20-15 دقیقه آنجا بمانند،بعد از این مدت خواهید دید که پف زیر چشم هایتان کمتر می شود ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
روزها بدجنس شده‌اند! از شنبه‌اش بگیر تا پنج‌شنبه دلتنگی‌ها را قایم می‌کنند آن‌وقت شب‌ها در دل تاریکی یواشکی دست به دست می‌کنند آن‌ها را ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت118 -میگه فردا تولدمه شهابم باید جشن بگیره شهاب پوزخندی زد و به سمتمان آمد
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 به فکر رفتم درست می گفت! من می توانستم شهاب را به سمت خودم بکشانم حالا که گویی تنفرش نسبت به من از بین رفته بود کار برایم راحت تر می شد با لبخند سر بلند کردم و گفتم: -عاشقتم دختر لبخندی زد و بعد از خوردن ناهار و جمع کردن وسایل تصمیم گرفتیم فریماه را هم دعوت کنیم و باهم به خرید برویم سر از پا نمی شناختم گویی امیدی در دلم برای داشتن شهاب به وجود آمده بود با سونیا به اتاق هایمان رفتیم ساعت پنج عصر بود و هوای اسفند ماه کمی سوز داشت تصمیم گرفتم بافت شیک و شلوار جین سفیدم را به تن کنم جلوی موهایم را بافت زیبایی زدم و آرایش مالیمی به صورتم بخشیدم کتانی اسپرت هم رنگ لباسم را به پا کردم و از اتاق بیرون رفتم سونیا را صدا زدم که بعد از دقایقی انتظار با تیپ اسپرت و دخترانه اش از اتاق بیرون آمد لبخندی به روی هم زدیم و همگام با هم پله ها را پایین رفتیم که زنگ در به صدا در آمد از خانه بیرون رفتیم، مطمئناً فریماه بود که با شیطنت همیشگی اش دست از روی زنگ برنداشت تا وقتی که در توسط سونیا باز شد تیپ خانومانه ای که زده بود فرسنگها با تیپی که با آن به کالس می آمد فرق داشت؛ بعد از سالم و احوال پرسی به راه افتادیم که سونیا اسم پاساژی را گفت و فریماه هم تایید کرد. سوار تاکسی شدیم و تا رسیدن به مقصد با خاطرات شیرین سونیا سرگرم شدیم ده دقیقه بعد جلوی پاساژی ماشین متوقف شد و بعد از پرداخت کرایه توسط سونیا به سمت پاساژ رفتیم همیشه برای خرید کردن ذوق داشتم و با شوق به اطراف نگاه می کردم که سونیا گفت: -صاحب مغازه های اینجا شهاب رو میشناسن آبرو داری کنید با شنیدن اسمش تپش قلبم تند شد و سری تکان دادم که نگاه پر معنی فریماه را روی خودم دیدم؛ وارد پاساژ شدیم همه در سکوت به ویترین ها نگاه می کردیم که لباس شیری رنگی توجه ام را جلب کرد بی توجه به بقیه به سمتش رفتم و رو به روی ویترین ایستادم لحظه ای عکس مردی که پشت سرم ایستاده بود را در شیشه دیدم و به عقب برگشتم که... پسری نسبتاً قد بلند با موهای قهوه ای و چشم های کشیده و آبی با فاصله ی کمی رو به رویم بود خودم را کنار کشیدم و با قدم های بلند به سمت سونیا و فری رفتم که مشغول نظر دادن درباره ی لباس یاسی رنگی بودند، سونیا با دیدنم گفت: -کجا رفتی؟ کمی مکث کرد و با دقت به صورتم نگاه کرد و ادامه داد -خوبی نیال؟ سری تکان دادم و نگاهم را از چشمانش گرفتم که فریماه با ذوق گفت: -نیلی اینو نگاه به لباس کوتاه و عروسکی که روی سینه اش با نگین های طلایی کار شده بود اشاره کرد؛ نگاهی انداختم و زبانی روی لب های خشکیده ام کشیدم و جواب دادم -بپوش تو تنت ببینم لبخندی زد و همراه سونیا وارد مغازه شدند نگاهی به اطراف انداختم که نگاهم به چشمان آبی رنگی گره خورد و با صدا زدن اسمم توسط سونیا وارد مغازه شدم به سمت اتاق پُروی که سونیا در چهارچوب آن ایستاده بود قدم برداشتم و با دیدن فریماه که لباس به زیبایی در تنش خودنمایی می کرد با ذوق گفتم: -وای دختر محشره، بچرخ چرخی زد که چین های دامن لباس از هم باز شدند و تصویر زیبایی را به وجود آوردند؛ در را بستیم تا لباسش را عوض کند و وقتی بیرون آمد به سمت پیشخوان رفت، بعد از حساب کردن از مغازه بیرون آمدیم که با یادآوری پسرک مرموز حالم دگرگون شد آرام قدم بر می داشتیم و لباس های زیبایی که در ویترین بوتیک ها بود را دید می زدیم که فریماه به سمت مغازه ی کفش فروشی رفت و با خنده گفت: -خوبه حالاشماها مهمونی دارید و من این همه عجله دارم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
تا زمانی كه بگيم گرفتارم واقعا گرفتار خواهيم بود... بسیاری از مردم به هنگام گفتگو، کلماتی مخرب را ادا میکنند،مثل: مریضم، ورشکست شدم، جانم به لبم رسید، بد شانسم و.... به یاد داشته باشید،از سخنان تو، بر تو حکم خواهد شد. کلامتان بی اثر باز نخواهد گشت، و آنچه را بر زبان رانده اید بجا خواهد آورد. پس کلامتان را عوض کنید،تا جهان شما دگرگون شود. فلورانس اسکاول شین ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
𖤐⃟💛••Not everyone deserves the goodness of your soul! هرڪسی لیاقت خوبے تو رو نداره! ♥️♡| ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
⫷The days that break you are the days that make you⫸ روزايى كه تو رو میشکنن همون روزایین که میسازنت. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
○━━━─ ᵀᶤʳᵉᵈ ᴼᶠ all ─── ⇆ خسته از همه چی ... 🍁🍂 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
○━━━─ ᵀᶤʳᵉᵈ ᴼᶠ all ─── ⇆ خسته از همه چی ... 🍁🍂 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون شرح😔 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
➖⃟🖤•• ѕoмeтιмeѕ ιт canт, ιт canт, ιт canт گاهي نمیشود ك نمیشود ك نمیشود . . ‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت هفتم قسمت هفتم احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 قسمت هشتم مهساهمراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند سوار شدند مهسا حتی سالم نکرد داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد مهسا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است ــــ خانمی باتوم مهسا به خودش اومد ـــ با منے ?? ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان ..... دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم مهسا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهسا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند مهسا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهسا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهسا رساندن مریم اروم مهسا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش ــــ اروم باش عزیزم ـــ چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه مهسا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد ــــ اسم پدرتون ــــ احمد معتمد مهسا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد و چیزی را به سید گفت سید به طرفـ آن ها امد مریم پرسید ـــ چی شد شهاب مهسا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش ـــ اتاق ۱۱۴ 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غــــــمگیــــــنم،دل نــــــشکن💔💔😔 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇬🇧 𝕭𝖊 𝖜𝖎𝖘𝖊 𝖙𝖔𝖉𝖆𝖞 𝖘𝖔 𝖞𝖔𝖚 𝕯𝖔𝖓’𝖙 𝖈𝖗𝖞 𝖙𝖔𝖒𝖒𝖔𝖗𝖔𝖜! امروز عاقل باش ، تا فردا گريه نكنی! :) ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
‹📕🌪› ѕιɢɴιғιcα de #pαrαdoх eѕ eѕo qυe ɴo тeɴerтe pero αveceѕ pιoɴѕo qυe ɴo eѕтαѕ coɴмιɢo y мe ғυe loco یَني نَدارمت وگاهی فکرِ از دَست دادنت دیوانِہ ام میکُنِد ..!
🇨🇭
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
! L0V3 Y0U . . . 𝐵𝑒𝑐𝑎𝑢𝑠𝑒 𝐸𝑣𝑒𝑛 𝑖𝑛 𝑇𝒉𝑒 𝐶𝑜𝑙𝑑𝑒𝑠𝑡 𝑤𝑒𝑎𝑡𝒉𝑒𝑟 𝑌𝑜𝑢 𝑤𝑎𝑟𝑚 𝑚𝑒 𝑊𝑖𝑡𝒉 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐿𝑜𝑣𝑒  𝑎𝑛𝑑 𝑤𝑎𝑟𝑚𝑡𝒉 ♡ «دوستتـ∞دارم» چون حتي تو «سَردترین‌هَوا» هم با «عشق» و «مهربونیت» منو «گـــرم» مي‌ڪني♥️🔥
🇹🇨
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 از حرفش هردو خندیدیم به سمت سونیا که پشت سرم بود برگشتم که رد نگاهم به پشت سرش و پسرک سمجی که نزدیکمان ایستاده بود افتاد؛ سونیا ایستاد و اسمم را صدا زد اما من حواسم به آن پسر بود که با چند قدم خودش را به ما رساند و با لبخند زشتی که روی لب داشت رو به من چیزی گفت که سونیا با اخم جوابش را داد و دست من را گرفت و پشت سر خود کشاند متعجب در جایم ایستادم و گفتم: -چی شد؟ چی گفت؟! سونیا کلافه جواب داد -گفت میتونم باهاش حرف بزنم برای دوستی منم گفتم نه اخمی روی صورتم جا خوش کرد و بی حرف وارد مغازه ی کفش فروشی شدم فریماه را در حال پوشیدن چند مدل کفش دیدم، نگاهی به کفش های شیکی که آنجا بود انداختم که کفش شیری رنگ پاشنه بلندی که پر از نگین بود چشمم را گرفت؛ از سونیا خواستم به فروشنده بگوید کفش را برایم بیاورد چند لحظه بعد در حالی که کفش های جدید به پایم بود به آینه ی رو به رو نگاه می کردم که به زیبایی در پایم جلوه می داد فریماه هم کفش هم رنگ لباسش را خرید و از مغازه بیرون رفتیم حاال باید لباس می خریدم کل پاساژ را گشتیم درحالی که آن پسر علاف هم اطرافمان می پلکید؛ بالاخره لباسی که دنباله ی کوتاه و سرشانه های شلی داشت به دلم نشست وارد مغازه شدم و از فروشنده خواستم لباس را بیاورد سونیا و فریماه هم پشت سرم ایستاده بودند وارد اتاق پُرو شدم و لباس را به تن کردم، در آینه لبخندی به خودم زدم و درب را باز کردم تا نظر فریماه و سونیا را بپرسم باز کردن درب مصادف شد با جیغ زدن فریماه که پشت به من به چهارچوب درب مغازه نگاه می کرد، سونیا قدمی جلو رفت که کنجکاو شدم و از اتاق پُرو بیرون آمدم، درگیری دو مرد را دیدم که یکی از آنها بی شباهت به شهاب نبود! شُکه دنباله ی لباس را در دست گرفتم و جلو رفتم که شهاب را درحالی که دستش را برای زدن پسرچشم رنگی مشت کرده بود دیدم با ترس اسمش را صدا زدم که به سمتم برگشت... محو چشمانش که از عصبانیت سرخ شده بود شدم که دقایقی را بی حرف در همان حالت نگاهم کرد و در آخر مشتش را روی صورت پسرک که گویی با نگاهش مرا می بلعید فرود آورد که تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد؛ با چند قدم بلند خودش را به من رساند و نگاهی به سر تا پایم کرد و با صدای بلندی که خشم در آن موج می زد فریاد زد -این چیه پوشیدی؟ نفس هایش تند شده بود که از الی دندان هایش با حرص غرید -سریع عوض کن و برو تو ماشین سونیا و فری که از ترس عقب ایستاده بودند نگاهی به هم انداختند؛ شهاب بی حرف دیگری از مغازه بیرون رفت و من به سمت اتاق پرو رفتم و بعد از تعویض لباس هایم بیرون آمدم، نگاهی به سونیا و فری که درحال پچ پچ کردن بودند انداختم و لباس شوم را روی پیشخوان گذاشتم و بیرون رفتم از صدای برخورد کفش هایشان روی سرامیک ها فهمیدم پشت سرم می آیند از پاساژ بیرون آمدیم که بوق ماشین رو به رو توجه ام را جلب کرد و متوجه شدم شهاب است؛ به سمت اش رفتم و درب عقب ماشین را باز کردم که سونی و فری هم کنارم جای گرفتند شهاب پوخندی زد و زیر لب گفت: -انگار من رانندشونم لرزش بدن فریماه که می خندید را احساس کردم اما با اخم به بیرون خیره شدم، توقع دیدن شهاب را در آنجا نداشتم به خصوص این که با آن پسر هم درگیر شد ذهنم پر از سوال های بی جواب بود؛ مثالً این که شهاب لباسی که به تن کرده بودم را نپسندید! با این فکر چشمه اشک در چشمانم جوشید. تا رسیدن به مقصد در سکوت گذشت و شهاب با سرعتی سرسام آور می راند و گویی حرصش را روی پدال گاز ماشین خالی می کرد چند دقیقه بعد جلوی درب حیاط با ترمزی وحشتناک توقف کرد و ریموت را زد تا باز شود و وارد حیاط شد، اولین کسی که پیاده شد فریماه بود و پشت سرش ما شهاب هم چند دقیقه بعد پیاده شد و درب ماشین را محکم کوبید که از صدایش تکان خفیفی خوردم جلوتر از ما به سمت خانه رفت و ما هم پشت سرش؛ فریماه زیر لب گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃