فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون شرح😔
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
➖⃟🖤•• ѕoмeтιмeѕ ιт canт, ιт canт, ιт canт
گاهي نمیشود ك نمیشود ك نمیشود . .
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت هفتم قسمت هفتم احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
قسمت هشتم
#پارت8
مهساهمراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند
سوار شدند
مهسا حتی سالم نکرد
داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد
مهسا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر
برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است
ــــ خانمی باتوم
مهسا به خودش اومد
ـــ با منے ??
ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی
ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....
دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد
به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم
مهسا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان
باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به
پذیرش رساند
ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا
پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهسا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند
مهسا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید
ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهسا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهسا رساندن
مریم اروم مهسا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش
ــــ اروم باش عزیزم
ـــ چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه
مهسا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد
ــــ اسم پدرتون
ــــ احمد معتمد
مهسا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار
شروع به تایپ ڪردن کرد
و چیزی را به سید گفت
سید به طرفـ آن ها امد
مریم پرسید
ـــ چی شد شهاب
مهسا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش
ـــ اتاق ۱ ۱۴
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غــــــمگیــــــنم،دل نــــــشکن💔💔😔
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇬🇧 𝕭𝖊 𝖜𝖎𝖘𝖊 𝖙𝖔𝖉𝖆𝖞 𝖘𝖔 𝖞𝖔𝖚 𝕯𝖔𝖓’𝖙 𝖈𝖗𝖞 𝖙𝖔𝖒𝖒𝖔𝖗𝖔𝖜!
امروز عاقل باش ، تا فردا گريه نكنی! :)
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
‹📕🌪›
ѕιɢɴιғιcα de #pαrαdoх eѕ eѕo qυe ɴo тeɴerтe pero αveceѕ pιoɴѕo qυe ɴo eѕтαѕ coɴмιɢo y мe ғυe loco
#پارآدوکس یَني نَدارمت وگاهی
فکرِ از دَست دادنت دیوانِہ ام میکُنِد ..!
🇨🇭╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
! L0V3 Y0U . . .
𝐵𝑒𝑐𝑎𝑢𝑠𝑒 𝐸𝑣𝑒𝑛 𝑖𝑛 𝑇𝒉𝑒 𝐶𝑜𝑙𝑑𝑒𝑠𝑡 𝑤𝑒𝑎𝑡𝒉𝑒𝑟
𝑌𝑜𝑢 𝑤𝑎𝑟𝑚 𝑚𝑒 𝑊𝑖𝑡𝒉 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝐿𝑜𝑣𝑒
𝑎𝑛𝑑 𝑤𝑎𝑟𝑚𝑡𝒉 ♡
«دوستتـ∞دارم» چون حتي تو «سَردترینهَوا» هم با «عشق» و «مهربونیت» منو «گـــرم» ميڪني♥️🔥
🇹🇨╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت120
از حرفش هردو خندیدیم به سمت سونیا که پشت سرم بود برگشتم که رد نگاهم به پشت سرش و پسرک سمجی که
نزدیکمان ایستاده بود افتاد؛ سونیا ایستاد و اسمم را صدا زد اما من حواسم به آن پسر بود که با چند قدم خودش را
به ما رساند و با لبخند زشتی که روی لب داشت رو به من چیزی گفت که سونیا با اخم جوابش را داد و دست من را
گرفت و پشت سر خود کشاند
متعجب در جایم ایستادم و گفتم:
-چی شد؟ چی گفت؟!
سونیا کلافه جواب داد
-گفت میتونم باهاش حرف بزنم برای دوستی منم گفتم نه
اخمی روی صورتم جا خوش کرد و بی حرف وارد مغازه ی کفش فروشی شدم فریماه را در حال پوشیدن چند مدل
کفش دیدم، نگاهی به کفش های شیکی که آنجا بود انداختم که کفش شیری رنگ پاشنه بلندی که پر از نگین بود
چشمم را گرفت؛ از سونیا خواستم به فروشنده بگوید کفش را برایم بیاورد
چند لحظه بعد در حالی که کفش های جدید به پایم بود به آینه ی رو به رو نگاه می کردم که به زیبایی در پایم جلوه
می داد
فریماه هم کفش هم رنگ لباسش را خرید و از مغازه بیرون رفتیم حاال باید لباس می خریدم کل پاساژ را گشتیم
درحالی که آن پسر علاف هم اطرافمان می پلکید؛ بالاخره لباسی که دنباله ی کوتاه و سرشانه های شلی داشت به
دلم نشست وارد مغازه شدم و از فروشنده خواستم لباس را بیاورد سونیا و فریماه هم پشت سرم ایستاده بودند وارد
اتاق پُرو شدم و لباس را به تن کردم، در آینه لبخندی به خودم زدم و درب را باز کردم تا نظر فریماه و سونیا را
بپرسم
باز کردن درب مصادف شد با جیغ زدن فریماه که پشت به من به چهارچوب درب مغازه نگاه می کرد، سونیا قدمی
جلو رفت که کنجکاو شدم و از اتاق پُرو بیرون آمدم، درگیری دو مرد را دیدم که یکی از آنها بی شباهت به شهاب
نبود! شُکه دنباله ی لباس را در دست گرفتم و جلو رفتم که شهاب را درحالی که دستش را برای زدن پسرچشم
رنگی مشت کرده بود دیدم با ترس اسمش را صدا زدم که به سمتم برگشت...
محو چشمانش که از عصبانیت سرخ شده بود شدم که دقایقی را بی حرف در همان حالت نگاهم کرد و در آخر
مشتش را روی صورت پسرک که گویی با نگاهش مرا می بلعید فرود آورد که تعادلش را از دست داد و روی زمین
افتاد؛ با چند قدم بلند خودش را به من رساند و نگاهی به سر تا پایم کرد و با صدای بلندی که خشم در آن موج می
زد فریاد زد
-این چیه پوشیدی؟
نفس هایش تند شده بود که از الی دندان هایش با حرص غرید
-سریع عوض کن و برو تو ماشین
سونیا و فری که از ترس عقب ایستاده بودند نگاهی به هم انداختند؛ شهاب بی حرف دیگری از مغازه بیرون رفت و
من به سمت اتاق پرو رفتم و بعد از تعویض لباس هایم بیرون آمدم، نگاهی به سونیا و فری که درحال پچ پچ کردن
بودند انداختم و لباس شوم را روی پیشخوان گذاشتم و بیرون رفتم
از صدای برخورد کفش هایشان روی سرامیک ها فهمیدم پشت سرم می آیند از پاساژ بیرون آمدیم که بوق ماشین
رو به رو توجه ام را جلب کرد و متوجه شدم شهاب است؛ به سمت اش رفتم و درب عقب ماشین را باز کردم که
سونی و فری هم کنارم جای گرفتند
شهاب پوخندی زد و زیر لب گفت:
-انگار من رانندشونم
لرزش بدن فریماه که می خندید را احساس کردم اما با اخم به بیرون خیره شدم، توقع دیدن شهاب را در آنجا
نداشتم به خصوص این که با آن پسر هم درگیر شد ذهنم پر از سوال های بی جواب بود؛ مثالً این که شهاب لباسی
که به تن کرده بودم را نپسندید! با این فکر چشمه اشک در چشمانم جوشید.
تا رسیدن به مقصد در سکوت گذشت و شهاب با سرعتی سرسام آور می راند و گویی حرصش را روی پدال گاز
ماشین خالی می کرد چند دقیقه بعد جلوی درب حیاط با ترمزی وحشتناک توقف کرد و ریموت را زد تا باز شود و
وارد حیاط شد، اولین کسی که پیاده شد فریماه بود و پشت سرش ما
شهاب هم چند دقیقه بعد پیاده شد و درب ماشین را محکم کوبید که از صدایش تکان خفیفی خوردم جلوتر از ما به
سمت خانه رفت و ما هم پشت سرش؛ فریماه زیر لب گفت:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
𖤐⃟💛•• 𝑳𝒊𝒗𝒆 𝒉𝒐𝒘𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒚𝒐𝒖 𝒘𝒂𝒏𝒕, 𝒏𝒐 𝒎𝒂𝒕𝒕𝒆𝒓 𝒘𝒉𝒂𝒕 𝒑𝒆𝒐𝒑𝒍𝒆 𝒔𝒂𝒚!!
هرجور دوس دارے زندگے ڪن دهن مردم همیشه بازه!!
🏴╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𝙞 𝙒𝙤𝙐𝙡𝙙 𝙐𝙣𝙙𝙀𝙧𝙇𝙄𝙣𝙚 𝙮𝙊𝙪 𝙉𝙤𝙏
𝙘𝙞𝙍𝘾𝙇𝙀 𝙮𝙊𝙪 𝙞𝙁 𝙮𝙤𝙪 𝙬𝙀𝙍𝙚 𝙞𝙢𝙥𝙊𝙧𝙏𝙖𝙣𝙩 . . !
اَگِه مُهِم بودي
زيرِت خَط ميكِشيدَم نَه دورِت . . !
🇹🇨╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
یادتونه دبستانی که بودیم...😁💚
· · • • • ✤ • • • · · 𖧷 · · • • • ✤ • • • · ·
- یادتونه دبستانی که بودیم تو مدرسه تولد میگرفتیم و برای کل کلاس و معلما شیرینی میاوردیم؟ =]🎂🌸
-یادتونه دبستانی که بودیم از اون صابونای خوش بویِ گُل گلی داشتیم؟ =]🍊🦋
- یادتونه دبستانی که بودیم برای هم دیگه فال های فیک و چرت و پرت میگرفتیم؟ =]🧘🏻♀️🍓
- یادتونه دبستانی که بودیم جامدادی های عروسکی و جعبه ای داشتیم؟ =]✏️📚
· · • • • ✤ • • • · · 𖧷 · · • • • ✤ • • • ·
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
TᕼE ᑫᑌITTEᖇ YOᑌ ᗷEᑕOᗰE, TᕼE ᗰOᖇE YOᑌ ᑕᗩᑎ ᕼEᗩᖇ..
هر چه ساکت تر شوی، بیشتر میشنوی..
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
𖤐⃟•• we are lιĸe тнe alcoнol oғ нercυleѕ we geт dιzzy..
شُدیم مِثِه اَلڪُل هَرڪیو تَحویل میگیریم سَرِش گیج میرِه... 🚶♂
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
BE A WARM HUG TO A COLD SOUL.
برای یک قلب سرد آغوشی گرم باش.
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
ᴸᴵᶠᴱ ᴮᴱᴳᴵᴺˢ
ᵂᴴᴱᴿᴱ ᶠᴱᴬᴿ ᴱᴺᴰˢ.
زندگے جایے شروع میشه
ڪه ترس تموم بشه🙂
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت136 همینم کافی بود.یادگار سالارخان شاد بمونه کافیه من هم فدای یه تار از
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت137
باشم.باید مهریه رو می ذاشتم چیزهایی که ارمیا نتونه من رو ول کنه!من
واکنش نمی دم چون من زانو نمی زنم!همین...حالا اینا زخم زبون بزنن...
شیوا اومد پیشم و گفت:سلام عزیزم.مبارک باشه!
بلند شدم.حالا خوبه دو ستام بودن.با لبخند گفتم:مر سی... شما هم د ست
بجنبونین!
لیدا اخم کرد و گفت:بزار بری خو نه ی بعد زر بزن...فعلا که قطعی
نشده!
همه زدیم زیر خنده...می شد برای چند لحظه دور از صدا های اطراف
بود. سیما بود. سیما دماغش عمل شده بود.هنوز هم چسب رو شه...پگاه رو
ندیده بودم.رونان هم بود.بچه های دانشگاه رو دعوت کرده بودم.
پگاه تند تند در حال دو دو اومد سمتم گرفت:سلام خره....
-سلام.
سیما با لحن طعنه گفت:چی تور کردی!خدایی بگرد ببین کسی نیست وا سه
من!
-اوه...بالاخره قانع شدی سنت زیاده؟
ادامو دراورد.مینا زد روی شونه ام و گفت:داماد امیره؟همون پسره که می
گفتی؟
لبخند پر کشید ولی لحنم نه!گفتم:نخیر...داماد ارمیاست،استادم!
همه هو کشیدن...آنا خندید و گفت:تازه دندون منم درست کرده!فوق العاده
استا
گاره رو از دور د یدم.او مد سمتم
محزون بود:چقدر دلم برات تنگ شده بود رویایی!
-مرسی...دیوونه گریه نکنیا...روز عروسی من همه بزنین و بکوبین!
دم گوشم گفت:شنیدم انتقامم رو گرفتی...ممنون!
خنجر؟سعی کردم بهای امیر خنجر هایی باشه...و
نیست!چون من حالا متعلق به عشقم،ارمیام.حالا دیگه آقا بالا سر من مردی
مغرور با دو تا برق نفرت بود!نه خاکستری های نم دار امیر...
ترانه با لباس صورتیی خندید و گفت:احسان سلام رسوند بچه ها...
اخم های پگاه اتوماتیک تو هم رفت و گفت:منم سلام به عمه او می رسونم!
با مرور خاطرات احسان و سر به سر گذاشتنامون خندیدم و گفتم:خدایی ترانه
حیف شدیا...
ترانه دست از دلش گرفت و گفت:نه بابا...به خدا احسان خیلی خوب و
مهربونه!
گلاره آروم دم گوشم گفت:تارا رو نمی بینم!کوو؟
لبخند ماسید و گفتم:منم ندیدم!...
جاش خالی بود.امروز عروسی من بودا...
*امیررایا*
خاموش شد.تو همین ماشین گفتم دوست دارم و اونم همینجا گفت
دیگه نمی خوامت!توی آینه به خودم نگاه کردم. پیاده شدم و کتم رو صاف
کردم.یه تیپ مشکی زده بودم.نه به خاطر قشنگ تر بودن،نه،من هنوزم عزادار م
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
𖤐⃟•• we are lιĸe тнe alcoнol oғ нercυleѕ we geт dιzzy..
شُدیم مِثِه اَلڪُل هَرڪیو تَحویل میگیریم سَرِش گیج میرِه... 🚶♂
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
قلمویت را بردار
دنیایت را رنگارنگتر از همیشه نقش بزن
روی صورتت لبخندی بکش به بلندی افق
روی مشکلاتت تیکهای بزرگ سبز بزن
دور اهدافت را دایـرههای زرد بکش
و آدمهای نصفه و نیمه زندگیات را
یکبار و برای همیشه به ضربدرهای قرمز مهمان کن
امروز قلممویت را بردار و جهانی نو ترسیم کن
آدمی تازه خلق کن، تنها نقاش زندگی تو
خودت هستی و بوم صحنهی روزگار…
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت120 از حرفش هردو خندیدیم به سمت سونیا که پشت سرم بود برگشتم که رد نگاهم به
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت121
-خدا بخیر کنه
وارد خانه شدیم و با اولین قدمی که به داخل برداشتم به سمتم چرخید و با صدای بلند گفت:
-گفته بودم درست رفتار کن و با وقار باش!
سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم قدمی به عقب برداشت و چنگی به موهایش زد و ادامه داد
-باید یه الدنگ زنگ بزنه بگه خواهرت و دوستاش رو بیا جمع کن؟! آره سونیا؟
نگاهش را به سمت سونیا حواله کرد، پس دوستانش سونیا را به اسم خواهر او می شناختند؛ همه سکوت کرده بودیم
یعنی جرات گفتن حرفی را نداشتیم که فریماه سرفه ای مصنوعی کرد و گفت:
-بزرگمهر با نیلی درست حرف بزن
با حرفش سر بلند کردم و نگاهی به چشمان متعجب شهاب انداختم؛ لحظه ای بعد صدای خنده ی سونیا به گوشم
رسید و تعجبِ نگاهِ شهاب جایش را به خنده داد دستی روی ته ریشش کشید و گفت...
- این دیگه چی میگه!
سری تکان داد و با خنده به سمت اتاقش قدم برداشت و شرایط را برای قهقهه زدن من فراهم کرد فریماه با ژست
خنده داری به سمت مبل ها رفت و گفت:
-حال کردید گرخید
این بار سونیا هم با من همراه شد و هردو با صدای بلند خندیدیم و کنار فریماه جای گرفتیم پشت چشمی نازک کرد
و به نایلونی که لباسش در آن بود اشاره کرد و گفت:
-خوبه حالا من خرید کردم وگرنه کی باید جواب می داد
خودش هم خندید؛ هوا رو به تاریکی می رفت که فریماه از جایش بلند شد و قصد رفتن کرد که گفتم:
-امشب رو اینجا بمون
سری تکان داد و جواب داد
-عمراً اگه مهرنوش بذاره بمونم
لبخندی زدم و گفتم:
-اون با من؛ بشین
از خدا خواسته و بی حرف سر جایش نشست و من هم با خاله مهرنوش تماس گرفتم و با اصرار و خواهش از او
خواستم اجازه دهد فریماه شب را کنار ما بماند؛ به سختی قبول کرد و از من قول گرفت حتماً به خانه ی آنها بروم
بعد از تشکر کردن از خاله مهرنوش تماس را قطع کردم
نگاهی به سونیا انداختم که با گوشی اش مشغول بود و رو به فریماه گفتم:
-حله گفت بمون
با ناز سری تکان داد و با لحن خنده داری گفت:
-خوش به حالتون که این افتخار نصیبتون شده
خندیدم و در حالی که قصد داشتم رو به رویش بنشینم با پررویی تمام گفت:
-اِ چرا نشستی؟
نگاهش کردم که ادامه داد
-پاشو ازم پذیرایی کن
با حرفش سونیا سر بلند کرد و قهقهه زد، هردو نگاهی به سونیا انداختیم که منظورمان را از چشمانمان خواند و از
جایش بلند شد و گفت:
-خیلی خب اون جوری نگام نکنید اآلن میرم
با نگاهم رفتنش را بدرقه کردم چقدر این دختر مهربان را دوست داشتم؛ رد نگاهم را با صدای فریماه عوض کردم که
گفت:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃