eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت412 حرفش رو قطع می‌کنه،مغموم بهش نگاه می‌کنم و زیر لب با خودم زمزمه می‌کنم: _
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 با آهی عمق غمم رو نسبت بهش نشون می‌دم و می‌پرسم: _حالا واقعا می‌خوای جواب مثبت بدی؟ شونه ای بالا می‌ند ازه: _نمی‌دونم قراره چند جلسه ای باهاش صحبت کنم،بعد تصمیم می‌گیرم. دستی روی زانوهام می‌کشم و بلند می‌شم،در همون حین می‌گم: _می‌خوام برم مطب هامون میای؟احتمالا برای این‌که همه‌ی مریض هاش و ویزیت کنه یک ساعت دیگه می‌مونه،بعد هم وقت نمی‌کنه ناهار بخوره و میره بیمارستان. سرش رو به علامت منفی به طرفین تکون می‌ده: _نمیام!ولی اگه می‌خوای می‌رسونمت. به سمت اتاق می‌رم و این بار من مخالفت می‌کنم: _نمی‌خواد خودم می‌رم. وارد اتاق میشم اما صداش رو می شنوم: _لوس نکن خودتو،زود حاضر شو! در کمد رو باز می‌کنم و مانتویی ازش بیرون می‌کشم.همزمان با حاضر شدنم چند وسیله‌ی ضروری از یلدا رو توی کیفم می ذارم،خداروشکر که لباس‌های تنش خوب بود و نیاز به عوض شدن نداشت. آهسته از اتاق بیرون میرم تا بیدار نشه،ناهاری که آماده کرده بودم رو توی سبدی می ذارم و از اونجایی که محمد هم همیشه ناخنکی به غذای هامون میزد یک بشقاب اضافه برمی دارم و بالاخره بعد از بیست و پنج دقیقه کارم تموم می‌شه. تا دو سال قبل حاضر شدنم به تنهایی یک ساعت طول می‌کشید و الان با یه بچه فقط بیست و پنج دقیقه.این هم از مزایای زندگی متأهلی که باعث می‌شه کارهای بیشتری رو توی زمان کمتر انجام بدی و از بدی هاش این بود که اکثر مواقع وقت کم می‌آوردی. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
میشه بشی قلبم عشق جان؟😻 ❣ @roman_ziba
حس قشنگیه وقتی عشقت بشه بابای بچت 😍❤️ ❣ @roman_ziba
ʏᴏᴜ ʙᴇᴛᴛᴇʀ ᴡᴇʟᴄᴏᴍᴇ ᴛʜᴇ ᴘᴀɪɴ ɪғ ʏᴏᴜ ᴇᴠᴇʀ ᴡᴀɴᴛ ᴛᴏ sᴇᴇ ɢʀᴏᴡᴛʜ اگر ميخواهى رشد كنى، بهتره از الان به درد خوش آمد بگى. هيچ چيز ارزشمندى ساده به دست نمياد. ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت413 با آهی عمق غمم رو نسبت بهش نشون می‌دم و می‌پرسم: _حالا واقعا می‌خوای جو
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 خطاب به مارالی که سرش رو توی گوشی موبایل فرو برده می‌گم: _بریم؟ سری تکون میده و بلند می‌شه.اون سبد غذاها و من هم یلدا رو برمیدارم،مثل خودم خوابش سبکه و وقتی بلندش می‌کنم بیدار میشه با کج خلقی نِق می زنه. خیابون‌های مشهد مثل همیشه سر ظهر ترافیک وحشتناکی داره، طوری‌که کم‌کم ناامید می‌شم به هامون برسم. در واقع ناهار بهانه بود،تصویر چهره ی سر صبحش مدام جلوی چشمم بود و می‌خواستم به هر بهانه‌ای شده ببینمش.بالاخره ساعت دو و چهل و پنج دقیقه ماشین رو جلوی مطب پارک می کنه و می‌گه: _من اینجا مواظب یلدا هستم،تو برو! نگاهش می‌کنم و می‌پرسم: _هوا خیلی گرمه،نمی‌خوای بیای بالا؟ ابرویی بالا می‌ندازه و قاطع جواب می‌ده: _نه. می‌دونم حرفش عوض نمی‌شه بنابراین سری تکون می‌دم و می‌گم: ‌_زود برمی‌گردم. پیاده میشم،مثل همیشه اول نگاهم رو بالا می برم و چند ثانیه ای به تابلویی که اسم هامون روش هک شده خیره می‌شم و باز هم مثل همیشه ته دلم ضعف میره برای این اسمی که اون بالاها برای من می‌درخشه.با ابهت درست مثل خودش! 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
ط].•سنجآق شُـدی بهـ قَلبم دِلـبَر🍃♥️🖇 @roman_ziba
ᴰᴼᴺ'ᵀ ᵞᴼᵁ ᴰᴬᴿᴱ ᴱᵛᴱᴿ ᴸᴱᵀ ᵞᴼᵁᴿˢᴱᴸᶠ ᶠᴼᴿᴳᴱᵀ ᴶᵁˢᵀ ᴴᴼᵂ ᵛᴱᴿᵞ ᴹᵁᶜᴴ ᵞᴼᵁ ᴬᴿᴱ به خودت اجازه نده كه فراموش كنی كه چقدر با ارزشی... ❣ @roman_ziba
من انقد دوست دارم که از همه ادمایی که میبیننت بدم میاد💙
هيچ زنى دلش نمى آيد كه ديگر "برنگردد" منتظر است سراغش را بگيريد.!
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت70 -بدو دیگه چاره ای نبود..یه نفس عمیق کشیدم...سرم رو بالا گرففتم...شونه هامو
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 لبخندی زدم و گفتم: -تو هم همینطور.......پسر کوچولوتو نمی بینم ایدا گفت: -گذاشتمش پیش مادر شوشو با تعجب گفتم: - کی؟ خندید و گفت: -مادر شوهرمو میگم دیگه خندم گرفته بود....نگاهی به جمع کردم.....جز خانواده ایدا کسی رو نمیشناختم...چشمم به فاطمه خانم افتاد بهم اشاره کرد که به سمتش برم...به ایدا گفتم: -فاطمه خانم باهام کار داره....ببخشید برم ببینم چیزی الزم داره گفت: -برو عزیزم... خجالتم یکم ریخته بود.....اروم اروم به سمت فاطمه خانم راه افتادم....کنارش 3 تا زن همسن و سال خودش نشسته بودن...یکیشون که خواهرش زهرا خانم بود ولی 2 تای دیگه رو نمی شناختم با لبخند سالمی به جمعشون کردم و با همه احوالپرسی کردم....فاطمه خانم رو به بقیه گفت: -اینم ساقی جون که دربارش صحبت می کردم یکی از خانوما گفت: -ماشاال...خدا حفظت کنه دخترم....فاطمه خیلی ازت تعریف می کنه...چیکار کردی که اینقدر دوست داره گفتم: -فاطمه خانم به من لطف دارن...خودشون خوب و دوست داشتنین که بقیه رو هم خوب می بینن.... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
ℓα vιε c'εsт cσммε υηε вιcүcℓεттε, ιℓ ғαυт αvαηcεя ρσυя ηε ραs ρεя∂яε ℓ'éqυιℓιвяε. زندگی مانند یک دوچرخه است، برای از دست ندادن تعادل باید به پیش رفت. ❣ @roman_ziba
تو که باشی...😻❄️ ❣ @roman_ziba