eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
202 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام مرسی😂😍 تازه اولشه😂😉=)
سلام عزیزم منم موافقم با شما❤️ منم گفتم که به یه اندازه به همه نقش دادم،منم طرفدار کسی از گاندو نیستم ولی چون بقیه هستن و دوست دارن بازم تکرار میکنم که به همه یه طور نقش دادم به یه اندازه❤️🙃؛
♥️͜͡🌱 بھ‌ افرادی‌ڪھ‌نمازهایشان‌ قضا‌میشد ... میفرمودند‌ڪھ‌سوره‌یس‌ و‌زیارت‌‌عاشورا‌بخوانید ؛ تا‌قلبتان‌ازظلمات‌وتاریڪے‌بھ‌نورِقرآن وزیارت‌عاشورا‌روشن‌؛وهدایت‌شود♥️ - آیت‌اللھ‌حق‌شناس‌!
گویندبهشت‌کجاست:)؟ بهشت‌کرب‌وبلاست:)!
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ #رسول پارت 1 گزارش‌ها رو از روی میزم برداشتم تا اونا رو به آقا محمد تح
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 2 --صَدَقَ‌الله‌علیهُ‌العظیم...📿 نمازم که تموم شد یادم افتاد امروز باید از رسول گزارش کار بگیرم امیدوار بودم که این دفعه هم دیر نکرده باشه اون گزارش رو لازم داشتم...😐 یه نگاه به موبایلم انداختم📱 عطیه بهم پیام داده بود✉️ یه لبخند کوچیک زدم دوست داشتم انقد به فکرم بود چه سرکار چه جاهای دیگه گوشی‌ام رو برداشتم😍 عطیه:سلام محمد جان خوبی عزیزم؟ سریع جواب رو نوشتم📝 محمد:سلام همسر جان قربان شما♥️ ببخشید دیر جواب دادم سر نماز بودم عطیه🙂🌸 عطیه:اشکالی نداره قبول باشه🌸 خواستم بگم که امشب میای خونه؟ محمد:قبول حق😇 معلوم نیست عطیه‌جان اگه بتونم حتما خودم رو برای شام میرسونم اگه نشد شما شام‌تون رو بخورین😊 از عطیه که خداحافظی کردم یادم افتاد خودم هم باید به آقای عبدی گزارش تحویل بدم قبلش باید حتما چک‌اش میکردم که مشکلی نداشته باشه سریع از جام پاشدم که برم☺️ در رو سریع باز کردم چون عجله داشتم دستگیره رو چرخوندم که از پشت در صدای آخ بلندی شنیدم...😦 رسول:آخ آخ دماغم له شد😫 وای این چی بود دیگه خورد بهم😑 مثل اینکه در خورده بود توی بینی رسول خیلی دلم براش سوخت اصلا حواسم نبود نمیدونستم پشت دره منم با اینکه نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم با خنده خیلی کَمی بهش گفتم😂 محمد:وای رسول تو رو خدا ببخشید نمیدونستم تو پشت دری...🙁 رسول:اشکال نداره آقا این همه سعید دماغ منو له کرد یه بار هم شما😉 محمد:سعید...؟🧐 من تا حالا ندیدم از اینکارا بکنه😅 رسول:آره آقا یه بار پشت در منتظرش بودم تا بیاد کادوش رو بهش بدم بهش هم گفته بودم پشت در منتظرتم در رو سریع باز کرد و برای بار صدم بینی من خورد شد...😂 محمد:از دست این سعید😂 خب شوخی بسه دیگه کارم داشتی؟ رسول:بله فرمانده اینم گزارش کار که ازم خواسته بودین☺️ محمد:آفرین استاد رسول یادم بنداز یه تشویقی برات رد کنم...😁 رسول:واقعا آقا محمد؟😍 محمد:خیر نیازت داریم اینجا...😁 بابت گزارش ممنون استاد رسول👌 رسول:خواهش میکنم آقا🙂 چهره‌اش یه دفعه درهَم شد دوست دارم برای همه تشویقی رد کنم و برن یکم استراحت کنن ولی خب نمیشه خیلی کار داریم اینجا همین الانش هم نیرو کمه😶 از رسول که دور شدم رفتم اتاقم تا هم گزارش رسول رو بررسی کنم هم مال خودم رو اول بررسی کنم بعد بدمشون به آقای عبدی خودکارم رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن گزارش🙃 ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
چاره‌ای ندارن دیگه😂🖐🏿 حالا میگم بهتون چیه...😂☺️ من اینکارو خیلی نمیکنم😂🤪:]
معنی لغوی این واژه یعنی کسی که نمیمیره...🙂❤️ حالا دلیلش رو میفهمین😂😉؛
چشم شب میذارم براتون😉❤️
چشم بزارین شروع بشه😂🖐🏿
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ #محمد پارت 2 --صَدَقَ‌الله‌علیهُ‌العظیم...📿 نمازم که تموم شد یادم افت
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 3 گزارش رسول رو کامل خوندم و مال خودم رو هم بررسی کردم که یه وقت چیزیش کم نباشه خداروشکر نه مال من مشکلی داشت نه مال رسول،گزارش خودم رو برداشتم و مال رسول هم گذاشتم توی کمد کنار میزم تا بعدا اگر بهش نیاز شد داشته باشیمش...😁 بلند شدم اول میز رو مرتب کردم از شلوغ کاری زیاد خوشم نمیومد کارم که تموم شد گزارش‌ خودم رو برداشتم و رفتم سمت اتاق آقای عبدی یه لحظه حس کردم پام داره اذیت میکنه یه ذره وایسادم فهمیدم یه تیکه سنگ رفته توی کفشم تصمیم گرفتم بعدا رفتم اتاقم درستش کنم رسیدم به اتاق آقای عبدی در زدم و وارد شدم...🚪 محمد:سلام آقا اینم گزارش که...🤐 آقای عبدی:سلام محمد بیا سریع این پرونده رو بگیر خیلی سریع☺️ محمد:پرونده آقا...؟🧐 ما تازه یه پرونده تموم کرده بودیم میشه گفت تقریبا دو روز پیش الان یکی دیگه هم بهش اضافه شده بود بیچاره بچه‌ها امروز میخواستم بهشون مرخصی بدم حالا که پرونده جدید داریم دیگه خبری نیست از خونه و استراحت با تعجب آقا رو نگاه کردم و منتظر جواب بودم😶 آقای عبدی:بله پرونده جدید داریم یه تیم تروریستی که راست راست توی کشور دارن میگردن و دنبال یه راهی برای نااَمنی کشور و منطقه میگردن....😕 محمد:برای چه کاری وارد کشور شدن ازش اطلاعات در دسترس داریم؟🤐 آقای عبدی:نزدیک انتخاباته محمد مطمئنم یه فکرایی توی سر دارن...😬 چه فکری‌اش رو نمیدونیم فعلا...😣 محمد:هرطور که باشه جلوشون رو میگیریم آقا نگران نباشین...😎 آقای عبدی:بهت اعتماد دارم محمد فقط باید حواست باشه مثل پرونده‌های قبل نیست ممکنه یه اذیت‌هایی وسطش بشی و مطمئنم از پس‌اش بر میای😉 محمد:بله متوجه هستم آقا😁 میسپرین به تیم من؟🤓 آقای عبدی:بله فقط باید حواست رو جمع کنی نباید خیلی زود تصمیمی بگیری و یا دیر کاری رو انجام بدی محمد...🤗 محمد:چشم آقا خیال‌تون راحت🙃 من میرم با بچه‌ها پرونده رو هماهنگ کنم و بهشون توضیح بدم...😇 آقای عبدی:برو خدا به همرات🙂 خسته نباشی😃 محمد:ممنون آقا فعلا😉 از اتاق آقای عبدی که بیرون اومدم به رسول و سعید چون توی راه دیدم‌شون گفتم که به بچه‌های تیم بگن که همه اتاق من جمع بشن جلسه داریم اولش اوناهم تعجب کردن مثل من ولی بعدش یه چشم گفتن تند رفتن پایین...😁 میخواستم درباره پرونده باهاشون صحبت کنم برگه‌ها و برخی اطلاعات رو جمع و جور کردم تا به ترتیب به تیم نشون بدم و پرونده رو براشون شرح بدم و نشستم روی صندلیم دستام رو هم گذاشتم زیر سرم تا میان یکم چشمام رو ببندم خیلی خسته بودم...😴 بیست دقیقه بعد🕑 دستم از زیر سرم یه لحظه افتاد و منم از خواب پریدم یادم افتاد به رسول و سعید گفته بودم بقیه رو خبر کنن ساعتم رو که نگاه کردم دیدم بیست دقیقه گذشته و هنوز نیومدن اینا...😑 زیر لب یه لا اله الا الله گفتم میخواستم برم پایین یادم افتاد هنوز اون سنگه توی کفشمه کفشم رو در آواردم خیلی داشت اذیتم میکرد درش که آواردم قدِ کله‌ی خودم بود سنگه،بخاطر بزرگیش هم مثل اینکه خیلی داشت اذیت میکرد...😶 از اتاقم اومدم بیرون از بالا پایین رو نگاه کردم دیدم همه‌شون دور هم جمعَن و دارن باز سر به سر هم دیگه میذارن دیگه دیوونه شدم از دست‌شون خواستم از همین بالا بهشون اشاره بدم که بیان ولی با خودم گفتم بزار برم پایین بهتره😁 محمد:بچه‌ها بیاین دیگه مثل اینکه بیست دقیقه است منتظرتونم...😶 صبر نکردم ببینم چی میگن معلوم بود یکم ترسیدن که حقشون بود مخصوصا اون رسول که خودش از کلمه وقت دنیا رو میگیری استفاده میکنه ولی تنها کسی که این کلمه رو اجرا میکنه فقط و فقط خودشه یا من به غیر خودش فعلا فعلا کسی رو ندیدم...😑 دیگه از این به بعد تصمیم گرفتم کاری به رسول و الان هم سعید نسپارم که اینجوری نشه البته واسه من یکم خوب شد بیست دقیقه تقریبا خوابم برد و اینم برای خودش زمانیه برا استراحت کردن ولی به هر حال شاید من اصلا از خواب بیدار نمیشدم اینا تا صبح وایمیسادن و همدیگه رو اذیت میکردن...😐 نمیدونم از این اذیت کردن همه دیگه چه سودی میبرن درسته بعضی وقتا باعث میشه من یا بقیه بخندیم یا حتی خود طرف مقابل ولی این حد رو نمیدونم کجای خودشون جا میدن مخصوصا اون رسول که کلا زندگیش روی شوخی میچرخه نباشه انگار هیچی به هیچی😬 جدیدا روی سعید هم اثر گذاشته اونم زده تو کار شوخی کردن وقتی باهم ترکیب هم بشن که واوِیلا کل سایت از دست‌شون عاصی میشن مثل من که مثلا باید بالا سرِ اینا باشم که یه وقت از زیر کار نَرن یا خواب‌شون نبره ولی بازم با این همه همه‌شون رو دوست دارم😇 ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
۱-عه چرا آخه😂؟ من بیشتر دوست دارم طنز بنویسم برای اینکه مخاطب هم داشته باشه رمان دیگه گفتم گاندویی باشه بهتره حالا توی پارت‌های بعد قول میدم که خیلی بخندید دوستان😂☺️❤️ ۲-ممنونم😂😍❤️