eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
201 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به خبری که هم اکنون به دست ما رسید توجه فرمایدددد😂😍❤️ ملکه انگلیس به درک واصل شد😂🖐🏿! به همین مناسبت پارت داریم🤣🙂!
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 72 #رسول منو و سعید و داوود جامون رو کنار هم انداختیم تا بخوابیم،
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 73 دیشب نتونستم بخوابم تا خواستم بخوابم ساعت رو دیدم و فهمیدم باید برم پایین به کارها برسم روی داوود رو پوشوندم تا سردش نشه و رفتم پایین یکم از تَب‌اش اومده بود پایین یه ذره به خودش میرسید حالش خوب خوب میشد رفتم سمت اتاقم کارام رو انجام دادم نمازم رو خوندم منتظر وایسادم تا رسول کاری که دیروز گفته بودم رو برام بیاره توی خودم بودم که داوود اومد تو🙃 داوود:سلام آقا محمد ببخشید تازه از خواب بیدار شدم اومدم بگم که چیز بگم بگم که بابت دیشب معذرت میخوام رسول بهم گفت بخاطر من نتونستین بخوابین اگه شما نبودین تا صبح از تَب ممکن بود که چیزه چیز بشم😕 محمد:داوود جان اگه خودت فهمیدی چی گفتی منم فهمیدم😂 شوخی کردم این چه حرفیه میزنی کاری هم نکردم الانم خسته نیستم دیشب من خوابم نمیبرد حتی اگه تو هم نبودی داوود جان الان بهتری؟🙂 داوود:ممنون فرمانده بهترم به لطف شما بازم معذرت میخوام آقا😇 منو و داوود داشتیم باهم حرف میزدیم که رسول اومد داخل اتاق کاری میخواستم رو انجام داده بود چیزهای خوبی هم دستگیرش شده بود اون مرد رو شناسایی کرده بود و اطلاعاتش رو برای ما آوارد یکم براندازش کردم و از رسول تشکر کردم باهم تصمیم گرفتیم بریم از سهراب یه بازجویی کوچیک انجام بدیم که مطمئن بشیم این مرد که توی این ‌گروه قرار داره رفتیم طرف اتاق به داوود سپردم سعید رو خبر کنه بیاد بالا و به امیر هم بگه سهراب رو به اتاق بازجویی منتقل کنه که انجام دادنش🙃 رسول:سلام آقا اطلاعات اون مرد ناشناس رو در آواردم اینم خدمت شما🙂 محمد:پس اینه اینطور میشه احتمال داد عضو این گروه باشه برای اینکه مطمئن بشیم یه بازجویی دیگه باید از سهراب داشته باشیم موافقین؟🙃 رسول:بله آقا هرچی شما بگین راستی این آقا داوود تشکر کردن بابت دیشب نذاشتن شما بخوابین یا نه؟😶 داوود:بله آقا رسول اگه شما بذاری بله داشتم تشکر میکردم😐 محمد:نیاز به تشکر نیست داوود جان میتونی بری اگه دیدی حالت بده یا به من بگو یا برو استراحت کن از الان گفته باشما توی ماموریت مامور مریض نمیبریم ما پس سریع خوب شی باشه؟😁 رسول:حالا خوبه من گفتم بهت آقا اینکار رو برات کرده و گرنه الان😑 محمد:رسول؟!😶 این رسول باز میخواست بحث شروع کنه که بلند اسمش رو صداش زدم و بعدش ساکت شد؛منم چیزی نگفتم از جام پاشدم و بهشون گفتم بریم،اوناهم چشمی گفتن و سه‌تایی رفتیم😊 محمد:داوود تو برو سعید رو صدا بزن بیاد بالا،به امیر هم بگو سهراب رو بیاره به اتاق بازجویی باشه؟🙂 داوود:چشم آقا الان میرم😁 رفتیم طرف اتاق بازجویی منتظر داوود و سعید بودیم،چندبار پشت سرهم پلک زدم خوابم بپره که نمیشد،صبح قهوه هم خوردم‌ ولی جواب نداد؛با خودم گفتم عیبی نداره این بازجویی تموم بشه اگه کاری نداشتم یه ساعت هم خوبه میخوابم خستگی‌ام در بره😁 رسول:آقا معلومه خوابتون میاد،چشماتون روی هم فشار میدین پشت سرهم،برین یکم بخوابین بعدا هم میشه بازجویی کرد،یا میخواین بدین یکی دیگه بکنه؟😬 محمد:خوبم رسول،یه سوال فقط میخوام ازش بپرسم،اونم ببینیم اینو میشناسه تا مطمئن بشیم از اون مرده🙃 تا اومدن داوود و سعید سرم رو گذاشتم روی میز یکم چشمام رو ببندم؛تا چشمام گرم شد،رسول زد روی شونم گفت سهراب رو آواردن؛یکم چشمام رو روی هم فشار دادم و پاشدم رفتم توی اتاق،گزارش‌های رسول با عکس متهم دستم بود،نشستم پشت میز،شروع کردم😊 محمد:سلام یه سوال فقط ازت میپرسم همون رو جواب بدی کافیه،این مرد رو میشناسی سهراب؟🙂 سهراب:یه لحظه بدش از نزدیک ببینم،عه آره آره این عبدالله،من عبد صداش میکنم،یه جورایی میشد گفت دوستمه،همین منِ بدبخت رو انداخت تو دامن اون پسره دانیال،این افغانستانیه محمد😶 محمد:خوبه ممنون بابت اطلاعاتی که دادی،چیز دیگه‌ای نیست؟🙂 سهراب:تکلیف من چی میشه تا کی باید اینجا بمونم آقا محمد؟😬 محمد:پرونده شما به قوه قضاییه ارسال شده،نتیجه رو فعلا اعلام نکردن🙃 تموم که شد اومدم بیرون رو به بچه‌ها کردم تا بهشون یه سری کار رو بسپرم که یه دفعه علی اومد تو گفت آقا بیاین تلویزیون رو ببینین آقای عبدی گفتن بیاین ببینین و سریع برین اونجا😥 با بچه‌ها رفتیم طرف تلویزیون داشت اخبار میداد،به تصاویرها که نگاه کردم فهمیدم قبل از روز موعود کارشون رو شروع کردن؛اخبار نشون میداد که یه سری به ظاهر دانشجو،جلوی در دانشگاه خودشون جمع شدن و دارن شعار میدن واسه یکی از نماینده‌ها،همون که من خوشم نمیاد ازش،کلا یه ریگی به کفشش هست؛شعارشون هم کاشی بر حق باشه دارن،به نفعش رای جمع میکنن،اون نماینده خوبه رو سرکوب میکنن😣 داوود:آقا محمد چیکار کنیم؟😬 رسول:بریم اونجا؟😬 محمد:بچه‌ها صبر کنین یه لحظه وایسین، فکر کنم اینکه کار اوناست شکی نیست فقط نباید بذاریم به بقیه آسیبی برسه، ممکنه فرد عادی مابین‌شون باشه،بریم رسول تو هم بیا لازمت داریم🙃 نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 73 #محمد دیشب نتونستم بخوابم تا خواستم بخوابم ساعت رو دیدم و فهمی
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پست‌های رهبری😍❤️👇🏿:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فَرماندِه‌‌کِه‌شُما‌باشید🖐🏿:) سَربازِتان‌میشَوَد‌سَردار‌تَمامِ‌دِلهایِ‌عالم💔 سیدعلے‌خامنه‌اۍ😍🤞🏿؛
سَرباز‌هایِ‌رَهبَر😎🤞🏻:)
اخ به فداے انگشٺر عقیقت اقا جانمـ💙
مَرا چِنین روزی آرزوست . . . 💔:)
بے‌تواین‌دیدھ ڪجامیݪ‌بھ‌دیدن‌دارد قصھ‌عشق‌مگر بےتوشنیدن‌دارد...🌱 اللهم‌الحفظ‌قائدناالامام‌الخامنه‌ای♥️