🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت پنجاه و نهم
#رسول
داوود: چیشد آقا محمد بود؟
رسول: آره گفت همه بریم اتاق آقای عبدی کارمون داره
داوود: همه؟😅
رسول: بله همه🤨 تو برو خانم حسنی و خانم فهیمی رو صدا کن منم میرم به سعید و فرشید بگم بیان
یهو انگار رنگش پرید!🧐
داوود: نه... چیزه... ببین... تو برو خانما رو صدا کن من میرم پیش سعید و فرشید😶
رسول: داوود خوبی؟ آخه چه فرقی داره😅
داوود: فرقی نداره حالا تو برو اون ور دیگه🤭
رسول: باشه🤷🏻♂️
رفتیم خانما و فرشید و سعید و صدا کردیم و همه رفتیم اتاق آقای عبدی
آقا محمد و آقای عبدی نشسته بودن
همه: سلام آقا
محمد: سلام بشینید✋🏻
آقای عبدی: خب امروز صداتون کردم که بهتون بگم پرونده با توجه به از دست دادن بعضی از نیرو ها به دلایل مختلف از طرف خود وزارت دچار کمبود نیرو شدیم😔 برای همین میخواستم بگم که اگه هر کدوم از شما کسی رو میشناسید که بتونه بیاد اینجا و ترجیحا خانم باشه که کمبود نیروهای خانم مون رو برطرف کنه، معرفی کنه😎
یاد عطیه افتادم💡 گفتم
رسول: آقا راستش من خواهرم توی وزارت امور خارجه کار میکنه و اتفاقا دیشب هم بهم میگفت که یکی از همکار هاش به این شغل علاقه داره و مهارت های مورد نیازشم داره☺️
آقای عبدی: آهان چه خوب😌 پس بهشون بگو که اسم و مشخصاتش رو بهت بگه که فردا بیاری، بریم تحقیق انجام بدیم و اگه مشکلی نداشتن بیان برای مصاحبه و استخدام🎙
رسول: چشم
آقای عبدی: همگی مرخصید یاعلی
همه: خداحافظ✋
#آقای_ عبدی
بقیه که رفتن یکم فکر کردم گفتم شاید بهتر باشه شمارمو بگم رسول بده به خواهرش که مستقیم خودم با دوست عطیه خانم صحبت کنم🧐
زنگ زدم به رسول
آقای عبدی: سلام رسول
رسول: سلام آقا کاری داشتید؟
آقای عبدی: اره میخوام بگم که به خواهرت شمارمو بده📞 بگو بده به دوستش شماره ی عمومی مو بده خط سفیدم نه، که مستقیم با خودش صحبت کنم
رسول: چشم آقا حتما. امری نیست؟
آقای عبدی: نه به کارت برس😊
رسول: چشم
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
بدی به دوستت🤝
مثل موشک پریدم بالاسر گوشی🥳
قاچاقی وارد کنن😎
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16370827201705
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت شصتم
#عطیه
شب شده بود🌙 که رسول اومد خونه قبل از شام اومد نشست کنارم آروم گفت
رسول. عطیه امروز با آقای عبدی درباره ی دوستت حرف زدم😉 گفت که شمارشو بدم بهت که بدی به دوستت
عطیه. واقعا! ایول👍🏻 داداش خودمی🤩
رسول. واااا تو چرا خوشحال شدی؟🤨
عطیه. ها....هیچی همین طوری🙊 آخه فکر نمیکردم اینقدر زود بری صحبت کنی😅
رسول. اون که اره من خودمم فکر نمیکردم اینقدر زود سر صحبتش باز بشه🤦♂ ولی اصلا من نرفتم صحبت کنم که😅 خودشون گفتن نیروی خانم میخوایم منم دوست تو رو گفتم🤷♂
عطیه. جدا؟ وااای خدا چه شانسی دارم من😍🤭 ... ا نه یعنی دوستم چه شانسی داره!😬
رسول. 🤔🤨🤨 باشه حالا.. پس برات شمارشو پیامک میکنم بده به دوستت
عطیه. باشه ممنون😍
شام خوردیم تو خیلی خوشحال بودم🤩🤩 رفتم تو اتاق نشستم رو تختم که صدای گوشیم دراومد📱
پیامک اومده بود دیدم از رسوله پیامکو باز کردم شماره ی آقای عبدی بود سیوش کردم و پیامک دادم📩
(متن پیامک : سلام آقای عبدی عطیه هستم خواهر رسول. میخواستم بگم که اون کسی میخواد بیاد وزارت اطلاعات خودمم دوستم نیست🙈 نمیخواستم رسول بدونه برای همین گفتم دوستم...) ارسال کردم
رفتم دراز کشیدم
بعد از نیم ساعت بازم صدای پیامک گوشیم در اومد📲 مثل موشک پریدم بالاسر گوشی🤩 از آقای عبدی بود
(متن پیامک: سلام دخترم باشه چند روز صبر کن بهت خبر میدم😊)
جواب دادم
(متن پیامک: ممنون)
گوشی گذاشتم رو میزاز خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم😋 با هزار تصور و آرزو رفتم خوابیدم😴
(چند روز بعد)
#رسول
داشتم پشت سیستم دنبال ردی از شاخه ی جدید این پرونده یعنی همون وارد کردن مواد مخدر می گشتم🔍 دیدم قراره ۱۰ روز دیگه مواد برسه دست مصطفی و ۵ روز بعدش قاچاقی وارد کنن😎
ولی توی چت های مصطفی یه چیزای دیگه هم هست🧐 اسم یه زن👩💼
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
هیچی ازش نداشتیم☹️
افسر های mi6😎
یه ایول بلند گفتم🤗
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16378820606005
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدای زنگ موبایل آقا محمد
#گاندو
#سرباز_یار
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
پروفایل
#رفیقونه
#چادرانه
#دخترونه
#سرباز_یار
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_