eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
202 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
به به چه اتفاقارم حفظید😃 بله چشم شب اماده میشه میزارم
1. 🤩😍🌹🌷 2. بینید اینکه من دیر به دیر پارت میزارم چون درس دارم اگه برنامه ی امتحانی مو ببینید خیلی فشرده اس من امروز ساعت 12 ازمونم تموم شد اومدم فردا هم عربی دارم سریع باید بخونم شما خودتون دانش آموز باشید میفهمید چی میگم من کسی رو به زور نگه نداشتم برای رمان شما هم اگه عضو بیارید من انرژی میگیرم و سعی میکنم پارت هارو حتما هرشب بنویسم و بزارم براتون بعدم اگه اینقدر غرق در رمان هستید که لف بدید بیشتر تو خماری میمونید🤷🏻‍♀ به هر حال اینکه میاید میگید یا پارت میزاری یا لف میدم خیلی ناراحتمون میکنه اگه دقت کنید بین رمان من و رمان صدای سکوت اصلا رمانی در کانال نبود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت نود یه سری سوال دیگه هم داشتم که پرسیدم.😇 بقیه شونم گذاشتم برای دفعات بعدی ایشاالله.😎 تا الان که به نظرم🤭.. فکر کنم بتونیم با هم بسازیم.🙃 برای اولش خوب بود.😚 در مورد مسائل اولیه قانع شدم.😍 خدایا یعنی میشه😍.. یعنی ما واقعا در و تخته ایم؟🤭😍 رفتیم توی خونه. عزیز. خب به سلامتی دخترم مبارکه ایشاالله؟☺️ عطیه خانم سرشو انداخت پایین و لبخند زد😊 وییییی یعنی راضیه.🤩😌 تپش قلبم کم شده بود چون استرس صحبتا و رو به رو شدن اولیه تموم شده بود😃 اما الان دوباره گرومپ گرومپ میزد.😟💔 خدایاااااا یعنی عطیه خانم نیمه گمشده منه💔😍 مینا خانم. پس باید دهنتونو شیرین کنید☺️ بفرمایید.😌 و بعد به همه شیرینی تعارف کرد... (دو هفته بعد) دو هفته بود دنبال اون پسره فرشید بودم. هنوزم نتونسته بودم درست و حسابی تعقیبش کنم.😢 بابا خیلی چغره.😫 ایندفعه ماشینش خراب شد.😏 زنگ زد امداد خودرو ماشینش رو بردن تعمیرگاه بقیه راه رو با تاکسی رفت😋، دلم خوش بود که تاکسیه دیگه ضد نمیزنه راحت میتونم تعقیبش کنم.😍 اما انگار به تاکسیه گفته بود از مسیرای کوچه پس کوچه ای بره.😐😩 چون دوباره گمش کردم.😑 همونجا صبر کردم تا نزدیکای غروب که شاید برگشتنی بتونم دنبالش کنم😒... امشب مراسم بله برون بود.😍 (نه اون بله معروفااا😅 مراسم بله برون؛ یه مراسمیه که میرن خونه عروس، اونجا یه تاییدیه کلی میکنن و بعدش یه عقد موقت میخونن تا دوطرف یه مدت به هم محرم باشن و به هم نزدیک تر بشن و ببینن میتونن با هم بسازن یا نه😙👌). تو دو هفته گذشته، دوبار رفتیم خونه شون و بقیه صحبتا رو کردیم😌. الحمدلله همه چی خوب پیش رفت😇. دیگه مطمئن شده بودم ما دوتا برای هم ساخته شده بودیم.💞😍 کارام تموم شده بود. ماشین فرشید خراب بود😟 مسیر هیچ کدوم از بچه ها بهش نمیخورد. تصمیم گرفتم خودم برسونمش تو ماشین کارش هم داشتم.😎 سوار ماشین شدیم🚗 فرشید. آقا با تاکسی میرفتم زحمت کشیدید😅 محمد. نه بابا این حرفا چیه. البته فقط قصد رسوندن تو نداشتم یه کاری تم داشتم🧐 فرشید. چی کار؟🤔 محمد. بریم تو راه میگم.😎 (چند دقیقه بعد) محمد. فرشید امسال ماشینتو معاینه فنی کرده بودی؟🤨 فرشید. بله آقا چند ماه پیش بود.😟 محمد. آهان.. فکر میکنی خراب کاری باشه؟🤔😯 فرشید. فکر نکنم آقا😅 یه چند وقت بود اگزوزش صدا میداد🤭 ولی خب وقت نکردم درستش کنم😢 ماشینمم لجش دراومده خاموش کرده😑😒😂 محمد. باشه😄😄 با اینکه خودش گفت چیزی نیست ولی بازم نگران بودم.😣 فکر کنم از قیافه مم فهمید که هنوز خیالم راحت نشده.😅 رسوندمش در خونه شون. برای خود شیرینی و اینکه خیال منو راحت کنه،😶 از ماشین که پیاده شد یه احترام نظامی گذاشت.😎 فرشید. فرمانده خیالتون راحت. حواسم هست😎😏😙 محمد. ا فرشید زشته الان یکی ببینه..🤨 فرشید. چشم ببخشید🤭😦 فقط خواستم بگم نگران نباشید..😊 همونجا که گمش کرده بودم منتظر بودم.😕 یه ماشینه رد شد. مثل بقیه ماشینا توشو نگا کردم.👀 ا پسره توش بود.🤩 راننده ش به نظرم خیلی آشنا اومد ولی سریع رد شد متوجه نشدم کیه.🤔 سریع ماشینو روشن کردم رفتم دنبالشون رفت تا دم در خونه ی پسره🏠 فرشید پیاده شد یه کاری کرد که شاخ درآوردم!!😳 برای امشب دوباره استرس اومده بود سراغم.😖 نکنه یهو بزنن زیر همه چیز😩! نکنه به خاطر مهریه مامان باباش رضایت ندن😢! آخه ما خودمون دوتا که صحبت کردیم روی 14 تا سکه توفق کردیم🤷🏻‍♂️ به نیت چهارده معصوم😍؛ خود عطیه خانم میگفت من راضیم ولی خانواده و فامیل رو نمیدونم چه واکنشی نشون میدن😞. امشب که اونا متوجه میشن نکنه یهو مخالفت کنن!!🥺😣 البته به همون اندازه که استرس دارم بیشتر از اون خوشحالم.😍💖 دیگه عشقم یه حس درونی نیست. تونستم بروزش بدم و بهش برسم.💞☺️ از چند تا کوچه پس کوچه رفتم تا رسیدم خونه مون. سریع رفتم تو. وااای یه ذره دیر شده بود.😢 موهامو قشنگ شونه زدم. کت و شلوارمو اتو کردم و بعدش پوشیدم.🤵 این لباسام یادگار آقاجون بود🥺. عزیز چند هفته پیش این کت و شلوارو بهم داد گفت آقاجون گرفته بوده برای دامادی پسرش.😌❣️ حیف که عمرش قد نداد.😕 دلم براش تنگ شده بود😔💔.. حالامن دارم اون کت و شلوارو میپوشم. خدایا شکرت😌 مهدیه یه پیراهن تا زانو به رنگ طوسی و یک شال صورتی پوشیده بود.😍 نمیدونم این لباسارو از کجا میاورد!! قبلا ندیده بودم بپوشه!🤨 عزیز دامن قهوه ای روشن و یه روسری کرمی پوشیده بود.😚 ادامه دارد.. 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ اِ اینکه محمد خودمونه خیس عرق شده بودم برای اولین بار 💠نویسنده : سرباز یار💠 https://harfeto.timefriend.net/16395221571514 پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_
طوفان توییتری دومین سالروز شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
طوفان توییتری دومین سالروز شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
طوفان توییتری دومین سالروز شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
10 روایت ناب از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_