eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
202 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 60 #سعید آقا محمد که اومد به موقعیت ما با داوود رفت یه گوشه و داو
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 61 چند روز قبل از نقشه🕢 سهراب:آقا مطمئنین این نقشه‌ی خوبیه آخه به چه درد ما میخوره؟😕 دانیال:اولا اینجا من دستور میدم نه تو دوم من میدونم چی خوبه چی بد😑 عبد:راست میگه، دانیال خودت یکم فکر‌ کن به چه دردی میخوره ما به فرمانده‌شون شلیک کنیم آخه؟🧐 دانیال:یکم فکر کنین ما بهش شلیک کنیم اونو از بین ببریم تا یه فرمانده دیگه بیاد بالای سرشون ما کارمون رو انجام دادیم و تموم شده رفته باهوشا😐 یه نگاه بهشون انداختم دیدم نخیر از اینا تروریست و اغتشاشگر در نمیاد فقط بلدن منو نگاه کنن، سر تکون بدن😑 دانیال:برای آخرین بار نقشه رو توضیح میدم خوب دقت کنین یه خانومی که دخترخاله خودمه توی این آدرس که بهتون میدم بعدا، داره قدم میزنه تو که سهراب باشی مثلا مزاحمش میشی اونم جیغ و داد راه میندازه بعد...🤭 سهراب:چرا توی این مکان؟🤔 دانیال:وسط حرف من صحبت نکن😶 برای اینکه متوجه شدیم یکی از نیروهاشون، همون سعیده، اینجا مستقره بعد از اینکه تو مزاحم اون شدی اونا فرمانده‌شون رو خبر میکنن، تو هم از این فرصت استفاده میکنی و از فاصله نسبتا دور بهش شلیک میکنی فهمیدی؟😬 سهراب:کجاش شلیک کنم؟😕 بعد کشتن یه فرمانده ایرانی کار ساده‌ای نیست آقا نمیشه😑! عبد:برای اینکه بمیره به نظرت باید کجا شلیک کنی آدم عاقل😑:/ دانیال:بزن قلب‌اش، میخوام درد کشیدن خودش و تیم‌اش رو ببینم😈! میشه تو اگه مثل آدم هدف گیری کنی بزنی قلبش تموم میشه😥! نقشه رو که براشون توضیح دادم رفتم سمت اتاق اون پسره که گرفتیمش، اسمش فرشید بود اگه اشتباه نکنم، میخواستم زَجرِش بدم و بگم میخوام فرمانده‌ات رو از بین ببرم ببین😣! در رو باز کردم سرش رو به پایین بود تا من اومدم بالای سرش اومد بالا و منو نگاه کرد بعدش هم باز سرش رو برگدوند طرف دیوار که چشم تو چشم نشیم😬 دانیال:دیگه مهم نیست نگاه میکنی یا نه، پس فردا برای همیشه فرمانده‌ات رو دیگه نمیبینی تمومه کارش وایسا😡! فرشید:نه نه خواهش میکنم اینکار رو نکن هرچی بخوای بهت میگم😭:( دانیال:اون موقع که میخواستم هیچی نگفتی و سکوت کردی الان دیگه به دردم نمیخوره، خوش باشی🤐! اگر دست و پاش بسته نبود به پام میفتاد و منم همینو میخواستم، ولی دیگه نقشه کشیده شده بود و قرار بود فرمانده جونش چشمش رو از این دنیا ببنده، منم با خیال راحت کارمو ادامه بدم☺️ این پسره فرشید کلی داد و بیداد کرد، سرم داشت درد میگرفت اومدم بیرون و به اینا گفتم یه کاری بکنن😬! دانیال:این پسره رو خفه کنین اَه سرم رفت زود باشین😑 عبد:داروی بیهوشی‌مون تموم شده میگین چیکارش کنم؟😕 دانیال:ای بابا یه پارچه‌ای چسبی ببند روی دهنش از دادِش کم بشه😖! سهراب از جاش پاشد و رفت طرف اتاق پسره، یه پارچه محکم هم دستش بود رفت تا صداش رو ببنده، بعد از پنج شش دقیقه اومد بیرون، ازش پرسیدم چیکار میکردی، مثل آدم جواب نداد😐! دانیال:چرا انقد دیر اومدی؟😑 یه پارچه بستن انقد طول نمیکشه😣 سهراب:تقصیر من نبود این پسره هی مقاومت میکرد بعدش چیزه اِممم میخواستم محکم ببندم صداش نیاد😣! یه جای کارش می‌لنگه این سهراب، حیف دوست عبد بود و گرنه همون روز اول پرت‌اش کرده بودم بیرون😑:/ رفتم زنگ زدم به دخترخالم تا برای نقشه پس فردا آماده باشه، تماسم تموم شد راه افتادم سمت خونه به پس فردا فکر کردم که قراره چه پوستی از اون فرمانده‌شون بِکَنم من وایسا...😑:/ ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16626340985072
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 87 #سعید داشتیم میرفتیم که فرمانده بهمون گفت یه لحظه وایسیم، نگاه
🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 88 سوار ماشین بودم، میرفتم دنبال عبدالله که بریم سمت شهر تا کارمون رو انجام بدیم؛ خیابون‌ها خیلی شلوغ بود و برای اینکه سریع‌تر برسم از راه‌های فرعی رفتم؛ توی راه به این فکر میکردم که امروز کار رو تموم میکنم و اون محمد و گروهِش، فقط میشینن و تماشا میکنن، و هیچکاری هم نمیتونن بکنن😏:/ توی خیال بودم که موبایلم زنگ خورد! دانیال:سلام بله؟ دارم میرسم، فعلا قطع میکنم☺️! عَبِد:الو دانیال کجایی😶؟ اصلا نیا اینوری، مامورا ریختن اینجا، یکی از افراد رو که از دست دادیم، ماهم خیلی نمتونیم دَووم نمیاریم، سمت ما نیا، برو سمت شهر کار رو تموم کن، نگران ماهم نباش🙁:/ دانیال:یعنی چی؟ چی شده؟ چجوری پیدامون کردن😨؟! نفوذی داشتیم نکنه... عبد:الان وقت صحبت ندارم دانیال فقط برو، اینور هم به هیچ وجه نیا😣:/ فقط، این مامورها... محمد:دستات بزار روی سرت و آروم از جات پاشو، سریع‌تر... دانیال:الو عبد؟ الو؟ الوووو؟ لعنتیییی😖:/ نفهمیدم میخواست چی میگه، لحظه آخر اون محمده گرفتِش؛ اولین دور برگردون رو که پیدا کردم، مسیرم رو کج کردم به سمت شهر، باید سریع کارم رو انجام میدادم، ممکن بود پیدام کنن! موقعی که رسیدم، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم؛ قبل از اینکه ماشین رو خاموش کنم از توی رادیو شنیدم که رئیس جمهور منتخب داخل مَجلِسه و ما بین مردم نیست، که البته مهم هم نبود، نه هدف من نه هدف بالا دستی‌هام اون نبودن...☺️:/ رَهگُذر:پسرم ماشینت رو اینجا پارک نکن، رو به روی پارکینگه😊! دانیال:یه لحظه میخوام برم زود برمیگردم، خیلی طول نمیکشه😁:/ رفتم سمت شلوغ‌ترین جای ممکن؛ دیشب که از طرف بالا‌ دستی‌هام تماس داشتم، گفتن که ساعت سه ظهر موقعیت هدف رو برام میفرستن، و ساعت هم سه شده بود و من پیام رو دریافت کردم و سمت موقعیت راه افتادم☺️! مسیرم مستقیم بود... به شدت شلوغ بود و سر و صدا خیلی اذیتم میکرد، ولی چاره‌ای نداشتم؛ پیرهنی رو که روی تیشرت سبز رنگی به تن کرده بودم رو وارِسی کردم تا مطمئن بشم هم جای تفنگم اَمنه، هم معلوم نیستش...🙂! ما بین مردم میرفتم که کسی بهم مشکوک نشه، همینطور احتمال میدادم که محمد و گروهِش این اطراف باشن، برای همین بیشتر احتیاط کردم... سرم رو که سمت چَپَم چرخوندم اون چیزی رو که نباید میدیدم، دیدم😖! محمد اینجا بود... منو دیده بودن و داشتن به سمتم میومدن، سه نفر بیشتر نبودن، ولی این محمد اندازه اون دوتای دیگه بود🤧؛ فرار کردم به سمت راستم و با آخرین نفس تا جایی که میتونستم دویدم، محمد پشت سر من اومد، ولی اون دوتای دیگه نیومدن، نمیدونم چرا😬! همزمان که میدویدم به این فکر میکردم حالا چجوری نقشه رو اجرا کنم، اگر دیر میکردم هدف از دستم میرفت🤕؛ از راه‌های فرعی و کوچه‌ پس کوچه میرفتم تا شاید گم‌ام کنه، ولی نمیشد که نمیشد😐! محمد:بهتره خودتو تسلیم کنی... وایسا دانیال... پرونده‌ات رو از این سنگین‌تر نکن... هرجا میرفتم دنبالم میومد، وقتی این حرف رو زد یه لحظه پاهام سست شد، به فکر رفتم، اگر منو نتونه بگیره من میرم کارم رو انجام میدم و اونا ناکام میمونن، ولی اگر رئیس و بقیه‌شون بفهمن عبد و دوتا از بچه‌ها رو گرفتن حتی‌ اگه من کارم رو درست انجام بدم، نمیذارن من زنده بمونم😶:/ اگر وایسم شاید محمد بتونه کمکم کنه، پیش اونا جام امنه، آره🙂! وایسادم و برگشتم سمت محمد... ••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚•• نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:) کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=) نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛ https://harfeto.timefriend.net/16645531930562