مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
۱-آره😂🙂 ۲-وا😂😐:/ ۳-گیج شدم😂🙂 #ناشناس
۳- اینو الان فهمیدم، آره🤣👌🏿🙂
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
نقد انیمیشن مینیونها . . . (گرو وارد میشود) کلیپ را تا آخر تماشا کنید🌿:) #نقد_انیمیشن🌱 #نقد #خودم
عضوای جدیدِ گل . . .
نقد مارو حتما ببینید❤️🌿:)
4_6016961964348018047.mp3
5.83M
💔🚶♂..!
گر دختـرکی پیـش پدر ناز کنـد
گره کرب و بلای همه را باز کند...💔
-
-
#اربعین |#حضرت_رقیه
#شهادت_حضرت_رقیه
-
مَـذهَبیجٰآتبٰـآچٰآشـنيِگـٰآنـدو✨🌿
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️ پارت 60 #سعید آقا محمد که اومد به موقعیت ما با داوود رفت یه گوشه و داو
#رمان #گاندو🐊 ♥️نامیرا♥️
پارت 61
#دانیال
چند روز قبل از نقشه🕢
سهراب:آقا مطمئنین این نقشهی خوبیه آخه به چه درد ما میخوره؟😕
دانیال:اولا اینجا من دستور میدم نه تو دوم من میدونم چی خوبه چی بد😑
عبد:راست میگه، دانیال خودت یکم فکر کن به چه دردی میخوره ما به فرماندهشون شلیک کنیم آخه؟🧐
دانیال:یکم فکر کنین ما بهش شلیک کنیم اونو از بین ببریم تا یه فرمانده دیگه بیاد بالای سرشون ما کارمون رو انجام دادیم و تموم شده رفته باهوشا😐
یه نگاه بهشون انداختم دیدم نخیر از اینا تروریست و اغتشاشگر در نمیاد فقط بلدن منو نگاه کنن، سر تکون بدن😑
دانیال:برای آخرین بار نقشه رو توضیح میدم خوب دقت کنین یه خانومی که دخترخاله خودمه توی این آدرس که بهتون میدم بعدا، داره قدم میزنه تو که سهراب باشی مثلا مزاحمش میشی اونم جیغ و داد راه میندازه بعد...🤭
سهراب:چرا توی این مکان؟🤔
دانیال:وسط حرف من صحبت نکن😶
برای اینکه متوجه شدیم یکی از نیروهاشون، همون سعیده، اینجا مستقره بعد از اینکه تو مزاحم اون شدی اونا فرماندهشون رو خبر میکنن، تو هم از این فرصت استفاده میکنی و از فاصله نسبتا دور بهش شلیک میکنی فهمیدی؟😬
سهراب:کجاش شلیک کنم؟😕
بعد کشتن یه فرمانده ایرانی کار سادهای نیست آقا نمیشه😑!
عبد:برای اینکه بمیره به نظرت باید کجا شلیک کنی آدم عاقل😑:/
دانیال:بزن قلباش، میخوام درد کشیدن خودش و تیماش رو ببینم😈!
میشه تو اگه مثل آدم هدف گیری کنی بزنی قلبش تموم میشه😥!
نقشه رو که براشون توضیح دادم رفتم سمت اتاق اون پسره که گرفتیمش، اسمش فرشید بود اگه اشتباه نکنم، میخواستم زَجرِش بدم و بگم میخوام فرماندهات رو از بین ببرم ببین😣!
در رو باز کردم سرش رو به پایین بود تا من اومدم بالای سرش اومد بالا و منو نگاه کرد بعدش هم باز سرش رو برگدوند طرف دیوار که چشم تو چشم نشیم😬
دانیال:دیگه مهم نیست نگاه میکنی یا نه، پس فردا برای همیشه فرماندهات رو دیگه نمیبینی تمومه کارش وایسا😡!
فرشید:نه نه خواهش میکنم اینکار رو نکن هرچی بخوای بهت میگم😭:(
دانیال:اون موقع که میخواستم هیچی نگفتی و سکوت کردی الان دیگه به دردم نمیخوره، خوش باشی🤐!
اگر دست و پاش بسته نبود به پام میفتاد و منم همینو میخواستم، ولی دیگه نقشه کشیده شده بود و قرار بود فرمانده جونش چشمش رو از این دنیا ببنده، منم با خیال راحت کارمو ادامه بدم☺️
این پسره فرشید کلی داد و بیداد کرد، سرم داشت درد میگرفت اومدم بیرون و به اینا گفتم یه کاری بکنن😬!
دانیال:این پسره رو خفه کنین اَه سرم رفت زود باشین😑
عبد:داروی بیهوشیمون تموم شده میگین چیکارش کنم؟😕
دانیال:ای بابا یه پارچهای چسبی ببند روی دهنش از دادِش کم بشه😖!
سهراب از جاش پاشد و رفت طرف اتاق پسره، یه پارچه محکم هم دستش بود رفت تا صداش رو ببنده، بعد از پنج شش دقیقه اومد بیرون، ازش پرسیدم چیکار میکردی، مثل آدم جواب نداد😐!
دانیال:چرا انقد دیر اومدی؟😑
یه پارچه بستن انقد طول نمیکشه😣
سهراب:تقصیر من نبود این پسره هی مقاومت میکرد بعدش چیزه اِممم میخواستم محکم ببندم صداش نیاد😣!
یه جای کارش میلنگه این سهراب، حیف دوست عبد بود و گرنه همون روز اول پرتاش کرده بودم بیرون😑:/
رفتم زنگ زدم به دخترخالم تا برای نقشه پس فردا آماده باشه، تماسم تموم شد راه افتادم سمت خونه به پس فردا فکر کردم که قراره چه پوستی از اون فرماندهشون بِکَنم من وایسا...😑:/
••💚🌿💚🌿💚🌿💚🌿💚••
نویسنده:بانو میم.ت🖊❤️:)
کپی رمان نامیرا با ذکر نام نویسنده مشکلی ندارد اما در غیر این صورت حرام است🔍♥️=)
نظراتون راجب این پارت؟👇🏿🙂؛
https://harfeto.timefriend.net/16626340985072
آره درسته، ولی خودم رو یکم جاش گذاشتم، چیزی جز غم ندیدم😄😔!
#ناشناس