بندگی میخوانم
#سرباز_یار
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔸🔶 به نام خدا 🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت بیست و چهارم
#مهدیه
رفتم تو اتاقم از خوشحالی داشتم بال درمی اوردم🦋 لباسمو عوض کردم نامه برای استخدام رو گذاشتم لایه کتابی که روی میزم بود✉️ و رفتم پایین
#محمد
رفتم کمک مامان سفره رو انداختیم ولی خیلی خوشحال بودم😍 چون مهدیه به آرزوش رسیده بود🤗 من خودم میدیم که خیلی تلاش میکرد همه کار میکرد تا مامور امنیتی بشه😎 البته ناگفته نماند خودمم خیلی کمکش کردماااا💪
مهدیه اومد پایین
محمد: بفرمایید خانم غذا بخورید😋
مهدیه: ممنون داداشی جون😘
غذا رو دور هم خوردیم بعد از غذا مهدیه سفره رو جمع کرد😇
اومد بشینه مامان گفت
عزیز: مهدیه واقعا فردا میخوای بری اداره برای استخدام ؟؟؟🤨
مهدیه: خب اره دیگه😅
عزیز: من نمیذارم😡
مهدیه: مامانننننن چراااااا😩😣
محمد: 😁😁
عزیز: باید کلی کار کنی تا اجازه بدم😌 اگه نه کلا نمی تونی بری😏
مهدیه: مامان هر چی باشه قبول هرچی🙏 فقط اجازه بده تورو خدا مامانننن😰
عزیز: باید کل ظرفای ناهارو بشوری🍽 گازو تمیز کن کل خونه رو جارو کن🧹 و گرد گیری کن بعدم یه شام خوشمزه بزار😋 بعد راضی میشم😌😏😆
مهدیه: چشم حتما فقط مامان راضی بشو😢🙏
عزیز: باشه راضی میشم😆
محمد: خخخخ😂😂
مهدیه: نخند😡😟
محمد: چشم😂
#مهدیه
اخخخخ کمرم ترکید😫 کل خونه رو جارو کردم🧹 واییی ساعت 6 برم غذا رو بزارم🥘
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
اخخخخ کمرم😫
جدی جدی😳
ماماننن الان اجازه میدی؟😣
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16351880295185
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.🎁
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_