بزرگیمیگفت:
همهمردمنسبتبههمدیگهحقالناسدارن!!
پرسیدمینیچیڪهنسبتبههم؟
فرمودنوقتییڪیزارمیزنه
تاامامزمانشروببینه.
یڪیمبیخیالدارهگناهمیڪنه!
اینبزرگترینحقالناسیهڪهباهرگناه..
میفتهبهگردنمون(:💔"
#حواستونبہاعمالتونهسٺرفقا
#سرباز_یار
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
#تلنگر
میـگفت↓
اگـرقـراربودباآهنگوفازغم
بـرداشتن آرومبشے،
خـدا در قرآننمیفرمودڪه:
[اَلآبـذڪراللّٰھتطـمئنالقـلوب]🌱
#بایادخداقلبهاآراممیگیرد..!🍃
#سرباز_یار
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
#رفیقونه
#بسیجی
#دخترونه
#سرباز_یار
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسیج:
#رهبرانه
#بسیجی
#بسیج
#سرباز_یار
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سربازانگمنامامامزمان🇮🇷
#وحید_رهبانی
#سرباز_یار
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیل😳😂😂😂😂
پ.ن واقعا من دیگه رد دادم حرفی ندارم
#روحانی
#گاندو
#طنز
#سرباز_یار
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بالاخره آقا محمدم ضایع شد😂
#طنز_گاندو
#گاندو
#سرباز_یار
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دوری معلم ها مردیم😳😏😃
#گاندو
#طنز_گاندو
#سرباز_یار
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت پنجاه و پنجم
#محمد
تو اتاقم نشسته بودم که دیدم بچه ها جلوی در ریختن رو سر یکی!🤔 دقت کردم دیدم داووده
زیر لب گفتم. باشه آقا داوود!🤨 از بیمارستان فرار میکنی اره😡 پس هنوز منو نشناختی😤
رفتم بیرون پشت داوود وایستادم😎 نفهمید که من پشتشم. همه فهمیده بودن داشتن بهش اشاره میکردن ولی باز نمیفهمید🤦♂ فکر می کرد دارن مسخره بازی در میارن😆
زدم پشتش و بلند گفتم
محمد. داوووودددددد😠
داوود. 😨🤭 اِ آقا شمایید!
محمد. آقا و زهر مار🤬 آقا و کوفت🤬 تو مگه الان نباید بیمارستان باشی پس چرا اینجایی🤨
داوود. آقا... راستش... چیزه....🤭
محمد. راستش از بیمارستان فرار کردم درسته؟
داوود. اوهم😶
محمد. همین الان پامیشی میری بیمارستان میمونی تا فردا شب بعد برمیگردی سایت
داوود. اخه آقا😟
محمد. آخه نداره اگه نری نیم ساعت دیگه باید بیای اتاقم حکم اخراجتو بگیری🚫 با شما هم هستم آقا سعید!😠 شماهم شریک جرم محسوب میشیااااا
سعید. اِ اقا من چرا؟! این منو مجبور کرد کمکش کنم😞😩
داوود. ای آدم فروش😒 خودت گفتی کمکم می کنی😠
محمد. دیگه من ایناشو نمیدونم🤷♂ فقط الان میبینم با داوود اینجایی پس با هم جریمه میشید😡
سعید. 😫😫😫
داوود. ای بابا آقا ولی من حالم خوبه مشکلی ندارم😞☹️
محمد. حرف نباشه همه برید سر کارتون😠 سعید و داوود بیاید اتاق من کارتون دارم سریعععع😏
داوود و سعید. چشم آقا😫
رفتم اتاقم نشستم اونا هم اومدن دلم میخواست یکم سربه سرشون بزارم.😆😏 گفتم
محمد. آقا سعید شما سه شب شیفت وایمیستی و شما آقا داوود، شما بازداشتید❌
داوود. جانننننن!!😳🤯😳
محمد. شما تا فردا شب میری بازداشتگاه زیر نظر خودم استراحت میکنی😎
داوود. آقا حالا چرا بازداشتگاه همینجا تو نمازخونه استراحت میکردم دیگه😅
محمد. از شما بعید نیست از اونجا هم فرار کنی🤨 بازداشتگاه برات مطمئن تره
داوود. آقااااا توروخدا الان بچه ها چی میگن😫
محمد. بچه ها درس عبرت میگیرن که اگه خدایی نکرده از بیمارستان فرار کنن اینجوری میشه😏😎
سعید داشت زیر زیرکی میخندید😆🤭
محمد. آقا سعید شما مرخصی جریمه ها تو انجام میدیاااا😡
سعید. چشم آقا😶
ادامه دارد....
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
دستت✋
قهقهه میزنه🤣
از دوربین سلول میدیدمش🎥
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16370827201705
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت پنجاه و ششم
#داوود
آقا محمد اومد جلو گفت😬
محمد. دستت😏
داوود. آقا دستم چرا؟!!!😟
محمد. بدو😡
داوود. بله چشم😢
یکی از دستامو آوردن جلو یهو یه دستبند از پشتش در آورد زد به دستم😳
محمد. اون یکی😏
دیگه نمیتونستم مقاوت کنم اون یکی روهم آوردم جلو دستبند زد😧 گفت
محمد. برو مجرم😎😆 (با یه لبخند خیلی زیاد😁اینجوری)
تو سایت همه منو میدین و از خنده میترکیدن🤐🤣 منم فقط میتونستم نگاهشون کنم😕 از دور دیدم رسول نشسته رو زمین داره قهقهه میزنه😂
اههههه چه غلطی بود من کردم☹️ رسیدیم به بازداشتگاه. صادق در یکی از سلول هارو باز کرد. آقا محمد منو برد تو. دستبندو باز کرد گفت
محمد. حالا اینجا بشین استراحت کن و یکمم مجرم هارو درک کن🤨🤪(همچنان اون لبخنده هستااا فکر نکنین رفته😄)
آقا محمد رفت در که بسته شد یجوری شدم، انگار استرس گرفتم😣 واقعا زندان ناخود آگاه حتی اگه کاری نکرده باشی هم استرس داره😅 بیچاره زندانیانا! چه فشاری رو تحمل میکنن تازه اونا گناهکار هم هستن باید بار گناها شونم به دوش بکشن😵. دراز کشیدم رو تخت حالم یه ذره بهتر شد ولی هنوز یه ذره کمرم درد میکرد😖 به خواب پریشبم فکر می کردم... یعنی🥺... یعنی🥺.... واقعا🥺....... نه ولش کن🤭.. اخه من اصلا لایقش نیستم😓.. اما آخه پس چه جوری خوب شدم؟😥... واااای سَرم داره میترکه اصلا اتفاقی که افتاده برام قابل هضم نیست🤯😦..... وقتی رسیدم سایت هم بچه ها خیلی تعجب کرده بودن😮 ولی چون دیگه آقا محمد اون جوری اومد وسط چیزی نپرسیدن🤭 ولی مطمئنم آزاد که بشم کلی سوال پیچم میکنن😑 جواب اونا رو چی بدم؟🤨 بگم معجزه شده؟🤨 بگم من مخلوق برگزیده خدام؟😇🤪 خودمم از حرفام خنده م گرفت😅😂😂
راستی من الان زندانیم و زیر نظرم نباید حرکت مشکوک کنم🙊 الان میبینن دارم همین جوری می خندم فکر می کنن خل شدم😅🤯
ولی خداییش چرا من باید اینکارو میکردم؟😕 چرا از بیمارستان فرار کردم؟☹️ واقعا چرا؟😣 خب مثل بچه آدم دو روز میموندم درمان میشدم بدون دردسر برمیگشتم به سایت دیگه😅😆
ولی من اصلا انتظار بازداشت شدن رو نداشتم😟 بغضم گرفت اصلا!🥺 اخه چرا آقا محمد اینجوری میکرد!🤨 تا حالا سابقه نداشت... ولی چرا سابقه داشت😆 نه به صورت بازداشتی ولی از وقتی اومده کم بقیه رو اذیت نکرده بود🤣😜
البته همیشه اون صلاحمونو میخواد😌 الانم احتمالا میخواد استراحت کنم و کامل خوب بشم😊
حالا که این طوری شد منم قشنگ اینجا مثل مجرما استراحت میکنم😁 و آب خنک می خورم😅 که زود خوب بشم که آقا محمد بیاد آزادم کنه😄
#محمد
اومدم تو اتاقم بیچاره داوود از دوربین سلول میدیمش خیلی شوکه شده انگار خل شده😅🤯 هی یه دقیقه میخنده😄 یه دقیقه گریه میکنه🥺 یه دقیقه عصبانی😡 یا جدی میشه🤔 آخرشم قیافه ش شاد شد😙 و در آخر گرفت خوابید😴
ولی خوب کردم و صلاحشو میخوام الان اگه حالش بدتر میشد اونموقع بیشتر باید استراحت میکرد.🤕 یه روز بازداشتگاه موندن بهتر از چند روز بیمارستان موندنه😶
زنگ زدم به پزشکش که سعید و میفرستم کارای ترخیصش رو انجام بده فردا هم میبرمش برای فیزیوتراپی💪
بعد از دکتر زنگ زدم به سعید اون رفت بیمارستان و اومد
همه داشتن کارهاشونو میکردن و داوود خوابیده بود😴
ادامه دارد...
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️
اخخخخ که دلم خنک شد😝😂
پرید تو اتاق😄
رسولللل اذیت نکن دیگه🙄😩
💠نویسنده : سرباز یار💠
https://harfeto.timefriend.net/16370827201705
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم.
کپی ممنوع🚫
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_