eitaa logo
مَـذهَبیجٰآت‌بٰـآچٰآشـنيِ‌گـٰآنـدو✨🌿
202 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
207 فایل
༻﷽༺ . . . سـبـزبـآشـیـد؛💚🌱🍏! . . . 400🛫... هَمرآهي‌مون‌کُنىد! ...🛬500 . . . به گوشم جآنآ؛💚🛺! https://harfeto.timefriend.net/16624931961610
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بزرگی‌میگفت: همه‌مردم‌نسبت‌به‌همدیگه‌حق‌الناس‌دارن!! پرسیدم‌ینی‌چی‌ڪه‌نسبت‌به‌هم؟ فرمودن‌وقتی‌یڪی‌زار‌میزنه‌‌ تا‌امام‌زمانش‌روببینه. یڪیم‌بی‌خیال‌داره‌گناه‌میڪنه! این‌بزرگترین‌حق‌الناسیه‌ڪه‌باهر‌گناه‌.. میفته‌به‌گردنمون(:💔" _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
میـگفت↓ اگـر‌قـرار‌بود‌باآهنگ‌وفاز‌غم بـرداشتن آروم‌بشے، خـدا‌ در‌ قرآن‌نمیفرمود‌ڪه: [اَلآ‌بـذڪر‌اللّٰھ‌تطـمئن‌القـلوب]🌱 ..!🍃 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیل😳😂😂😂😂 پ.ن واقعا من دیگه رد دادم حرفی ندارم _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت پنجاه و پنجم تو اتاقم نشسته بودم که دیدم بچه ها جلوی در ریختن رو سر یکی!🤔 دقت کردم دیدم داووده زیر لب گفتم. باشه آقا داوود!🤨 از بیمارستان فرار میکنی اره😡 پس هنوز منو نشناختی😤 رفتم بیرون پشت داوود وایستادم😎 نفهمید که من پشتشم. همه فهمیده بودن داشتن بهش اشاره میکردن ولی باز نمیفهمید🤦‍♂ فکر می کرد دارن مسخره بازی در میارن😆 زدم پشتش و بلند گفتم محمد. داوووودددددد😠 داوود. 😨🤭 اِ آقا شمایید! محمد. آقا و زهر مار🤬 آقا و کوفت🤬 تو مگه الان نباید بیمارستان باشی پس چرا اینجایی🤨 داوود. آقا... راستش... چیزه....🤭 محمد. راستش از بیمارستان فرار کردم درسته؟ داوود. اوهم😶 محمد. همین الان پامیشی میری بیمارستان میمونی تا فردا شب بعد برمیگردی سایت داوود. اخه آقا😟 محمد. آخه نداره اگه نری نیم ساعت دیگه باید بیای اتاقم حکم اخراجتو بگیری🚫 با شما هم هستم آقا سعید!😠 شماهم شریک جرم محسوب میشیااااا سعید. اِ اقا من چرا؟! این منو مجبور کرد کمکش کنم😞😩 داوود. ای آدم فروش😒 خودت گفتی کمکم می کنی😠 محمد. دیگه من ایناشو نمیدونم🤷‍♂ فقط الان میبینم با داوود اینجایی پس با هم جریمه میشید😡 سعید. 😫😫😫 داوود. ای بابا آقا ولی من حالم خوبه مشکلی ندارم😞☹️ محمد. حرف نباشه همه برید سر کارتون😠 سعید و داوود بیاید اتاق من کارتون دارم سریعععع😏 داوود و سعید. چشم آقا😫 رفتم اتاقم نشستم اونا هم اومدن دلم میخواست یکم سربه سرشون بزارم.😆😏 گفتم محمد. آقا سعید شما سه شب شیفت وایمیستی و شما آقا داوود، شما بازداشتید❌ داوود. جانننننن!!😳🤯😳 محمد. شما تا فردا شب میری بازداشتگاه زیر نظر خودم استراحت میکنی😎 داوود. آقا حالا چرا بازداشتگاه همینجا تو نمازخونه استراحت میکردم دیگه😅 محمد. از شما بعید نیست از اونجا هم فرار کنی🤨 بازداشتگاه‌ برات مطمئن تره داوود. آقااااا توروخدا الان بچه ها چی میگن😫 محمد. بچه ها درس عبرت میگیرن که اگه خدایی نکرده از بیمارستان فرار کنن اینجوری میشه😏😎 سعید داشت زیر زیرکی میخندید😆🤭 محمد. آقا سعید شما مرخصی جریمه ها تو انجام میدیاااا😡 سعید. چشم آقا😶 ادامه دارد.... 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ دستت✋ قهقهه میزنه🤣 از دوربین سلول میدیدمش🎥 💠نویسنده : سرباز یار💠 https://harfeto.timefriend.net/16370827201705 پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم. کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت پنجاه و ششم آقا محمد اومد جلو گفت😬 محمد. دستت😏 داوود. آقا دستم چرا؟!!!😟 محمد. بدو😡 داوود. بله چشم😢 یکی از دستامو آوردن جلو یهو یه دستبند از پشتش در آورد زد به دستم😳 محمد. اون یکی😏 دیگه نمیتونستم مقاوت کنم اون یکی روهم آوردم جلو دستبند زد😧 گفت محمد. برو مجرم😎😆 (با یه لبخند خیلی زیاد😁اینجوری) تو سایت همه منو میدین و از خنده میترکیدن🤐🤣 منم فقط میتونستم نگاهشون کنم😕 از دور دیدم رسول نشسته رو زمین داره قهقهه میزنه😂 اههههه چه غلطی بود من کردم☹️ رسیدیم به بازداشتگاه. صادق در یکی از سلول هارو باز کرد. آقا محمد منو برد تو. دستبندو باز کرد گفت محمد. حالا اینجا بشین استراحت کن و یکمم مجرم هارو درک کن🤨🤪(همچنان اون لبخنده هستااا فکر نکنین رفته😄) آقا محمد رفت در که بسته شد یجوری شدم، انگار استرس گرفتم😣 واقعا زندان ناخود آگاه حتی اگه کاری نکرده باشی هم استرس داره😅 بیچاره زندانیانا! چه فشاری رو تحمل میکنن تازه اونا گناهکار هم هستن باید بار گناها شونم به دوش بکشن😵. دراز کشیدم رو تخت حالم یه ذره بهتر شد ولی هنوز یه ذره کمرم درد میکرد😖 به خواب پریشبم فکر می کردم... یعنی🥺... یعنی🥺.... واقعا🥺....... نه ولش کن🤭.. اخه من اصلا لایقش نیستم😓.. اما آخه پس چه جوری خوب شدم؟😥... واااای سَرم داره میترکه اصلا اتفاقی که افتاده برام قابل هضم نیست🤯😦..... وقتی رسیدم سایت هم بچه ها خیلی تعجب کرده بودن😮 ولی چون دیگه آقا محمد اون جوری اومد وسط چیزی نپرسیدن🤭 ولی مطمئنم آزاد که بشم کلی سوال پیچم میکنن😑 جواب اونا رو چی بدم؟🤨 بگم معجزه شده؟🤨 بگم من مخلوق برگزیده خدام؟😇🤪 خودمم از حرفام خنده م گرفت😅😂😂 راستی من الان زندانیم و زیر نظرم نباید حرکت مشکوک کنم🙊 الان میبینن دارم همین جوری می خندم فکر می کنن خل شدم😅🤯 ولی خداییش چرا من باید اینکارو میکردم؟😕 چرا از بیمارستان فرار کردم؟☹️ واقعا چرا؟😣 خب مثل بچه آدم دو روز میموندم درمان میشدم بدون دردسر برمیگشتم به سایت دیگه😅😆 ولی من اصلا انتظار بازداشت شدن رو نداشتم😟 بغضم گرفت اصلا!🥺 اخه چرا آقا محمد اینجوری میکرد!🤨 تا حالا سابقه نداشت... ولی چرا سابقه داشت😆 نه به صورت بازداشتی ولی از وقتی اومده کم بقیه رو اذیت نکرده بود🤣😜 البته همیشه اون صلاحمونو میخواد😌 الانم احتمالا میخواد استراحت کنم و کامل خوب بشم😊 حالا که این طوری شد منم قشنگ اینجا مثل مجرما استراحت میکنم😁 و آب خنک می خورم😅 که زود خوب بشم که آقا محمد بیاد آزادم کنه😄 اومدم تو اتاقم بیچاره داوود از دوربین سلول میدیمش خیلی شوکه شده انگار خل شده😅🤯 هی یه دقیقه میخنده😄 یه دقیقه گریه میکنه🥺 یه دقیقه عصبانی😡 یا جدی میشه🤔 آخرشم قیافه ش شاد شد😙 و در آخر گرفت خوابید😴 ولی خوب کردم و صلاحشو میخوام الان اگه حالش بدتر میشد اونموقع بیشتر باید استراحت میکرد.🤕 یه روز بازداشتگاه موندن بهتر از چند روز بیمارستان موندنه😶 زنگ زدم به پزشکش که سعید و میفرستم کارای ترخیصش رو انجام بده فردا هم میبرمش برای فیزیوتراپی💪 بعد از دکتر زنگ زدم به سعید اون رفت بیمارستان و اومد همه داشتن کارهاشونو میکردن و داوود خوابیده بود😴 ادامه دارد... 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ اخخخخ که دلم خنک شد😝😂 پرید تو اتاق😄 رسولللل اذیت نکن دیگه🙄😩 💠نویسنده : سرباز یار💠 https://harfeto.timefriend.net/16370827201705 پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم. کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_ 🍂@romangandoee🍂 _-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_