eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت بابا_مرغ یه پا داره؟... اصلا میبرمت اونور آب ....حتما دکترای بهتری هستن که خوبت کنن😐 مامان+آره عزیزم اینقدر خودتو اذیت نکن ..... بابات خیر تورو میخواد...😢 -...نهایتش اصلا میزارم اونجا زندگی کنی و درس بخونی....جا قحطه میخوای بری دوقوزآباد؟!!!😕 💥ولی من گوشم بدهکار این حرفا نبود😎بابام خوب میدونست که اونور آب هم کاری پیش نمیره... فقط میخواست منو منصرف کنه... و میدونست سفر آخری که به خونه پسر عمه مون رفتیم تو اتریش با اکراه بود... 🔺حالا با این ریخت و قیافه که عمراً ولی تو هر شرایطی من فکر کندن از خونه بودم.. برای همین مسافرت تنهایی اونم جای بکر غنیمت بود. کوله بار سفرم رو بستم... بعد از رزرو بلیط هم بدون سرو صدا رفتم بیرون... 🕊🕊🕊 دیگه حوصله صحبت با پدر و مادرم رو هم نداشتم،... نمیخواستم چیزی رو براشون توضیح بدم فکر کردم روز حرکت باید کلی حرف بزنم تا راضی بشند که دست از سرم بردارند یا اینکه یواشکی برم😐 ولی در عین ناباوری دیدم که تمام مراحل خداحافظی در یک کلمه "خداحافظ" خلاصه شد...😟😳 🕊🕊🕊 به صورتم باند بسته بودم که چهره ام مشخص نباشه... اما به هر حال نگاه های سنگین مردم رو نمیشد از خودم دور کنم...😔 وقتی هم که سوار هواپیما شدم نگاه ها ادامه داشت،... نفر کنار دستم هم سوال هایی راجع به صورتم پرسید. من هم جواب هایی دادم و در آخر هم خودم رو به خواب زدم تا از این فضولی ها نجات پیدا کنم.😴😣 🕊🕊🕊 باد خوبی میومد و صورت ناهموارم رو نوازش میداد... 😇 داخل روستا آروم آروم باندهای صورتم رو باز کردم... 👈میخواستم واکنش اولیه پدربزرگم رو ببینم.👉 نمیدونستم چطوری خودم رو معرفی کنم،... حدس میزدم من رو به خاطر پدرم پس بزنه و اصلا تحویلم نگیره...😕 😎😷باعینک دودی و دستمال خونه پدر بزرگم رو پرسون پرسون پیدا کردم... همه اهل روستا میشناختنش.👴🏻😟 💠رفتار روستایی ها با مردم شهر فرق میکنه. 💠همه از دیدن من یه حسی بهشون دست میداد... اما این حس رو همراهی چندتا بچه گردوهاشون رو تو خاک رها کردند و فرار...🏃🏃 چندتاشون هم سر آب بازی جوی باریک ده خشکشون زد... ولی حتی یک کلمه هم چیزی بهم نمیگفتند😳😟 ترحم رو میشد از توی چشم های اکثرشون دید.... ...همین هم خیلی برام جالب😌 بود ... بهتر از نگاه تند و شکلکی بعضی ها تو مترو بود🚅😒 خونه پدربزرگم از دور معلوم بود،... آجرهای سه سانتی رنگ و رو رفته تنها نمای ساختمان بود با یه قاب عکس بزرگ روی تیربرق روبرویی شون که انگار تازه و تمیز بود اما عکسش قدیمی🖼 یه کم دیگه که جلو رفتم چهره یه پیرمرد👴🏻 رو دیدم که خیلی شبیه تصورم و توقعم از عکسها نبود... سر و صورتش کاملا سفیدپوش بود البته لباساشم سِت کرده بود☺️😅 جلوی در حیاط روی یه صندلی تاشو نشسته بود... و بنظر منتظر و مضطرب میومد اضطرابش شکستگی که تو صورتش موج میزد رو بیشتر نشون میداد😊 ....تا منو دید بلند شد و به سمتم لبخند زنان حرکت کرد☺️🤗... لبخندش چین جدیدی به پیشونی و چشماش داد که شکستگیش رو کم عمق میکرد لبخندش همون لبخندهای زیباش که توی عکس ها دیده بودم بود،😊... 💚اگه سر وضعش برام آشنا نبود... اما لبخندش کاملا آشنا بود.... لبخند پدربزرگ💚 من رو به سینه خودش چسبوند، سرم رو بوسید... 🤗😘 _چرا دیر اومدی باباجون... نمیگی بابابزرگت از نگرانی پس میفته.....😊 ادامه دارد.... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت مادربزرگم👵🏻 چندسال بود که فوت شده بود و من حتی خبر نداشتم...😔 اینو از قاب عکس کمی قدیمی رویی دیوار اتاق فهمیدم... ظاهرا پدربزرگم به پدرم خبر داده بوده، میگم ظاهرا😕... چون وقتی ازش درباره مادربزرگم سوال کردم نسبتا تعجب کرد.... 👴🏻نخواست ادامه بده،... فکر کنم نمیخواست پدرم رو پیش من خراب کنه...👌 خونه پدربزرگ پر بود از تابلوهای خوشنویسی.🖊 جملات عربی بود و من چیزی ازشون نمیفهمیدم... ولی معلوم بود خطاط با حروف خوب کنار آمده و برای خودش استادیه.😊 عکس رهبرهای جمهوری اسلامی رو هم روی دیوار نصب شده بودند. وقتی این عکس ها رو دیدم ناخداگاه سری تکون دادم و به حرف های پدرم فکر کردم... اگر '' خنده های پدربزرگ'' نبود امکان نداشت بتونم تو همچین محیطی دوام بیارم...😕 بعد از مدت ها با کسی ارتباط داشتم که اثری از ترحم و تمسخر تو نگاهش نبود.... _پسرم چایی میخوای برات بریزم؟خستگی از تنت در بیاد؟☕️😊 _ نه پدربزرگ، متشکر. خسته نیستم... با هواپیما✈️ اومدم. _بله.. بله... خبر دارم... پدرت زنگ زد برام تعریف کرد که با پرواز زودی میرسی پیشم اما خوب اتوبوسهای اینجا حسابی میکوبدت. 👴🏻😄 _ پدربزرگ...😳 _پدربزرگ.... مگه میخوای تو تلویزیون حرف بزنی یه چیز دیگه بهم بگو پسرم...😄.... پدر بزرگ خیلی پلوخوریه! اینجا به من میگن حاجی مرتضی، ولی تو باید بهم بگی بابا مرتضی!😉☝️بالاخره نوه دارم برای چی؟ (و باز از همون لبخندهای قشنگش☺️ بهم زد)  خندم گرفته بود! بدون معطلی گفتم: _چشم بابامرتضی!😃 خنده به لبم خشک شد...😖 آخه ماهیچه های اطراف دهنم بدجوری تحت فشار قرار گرفتن.... خیلی وقت بود که نخندیده بودم.😣😖 آخرین لبخندم رو اصلا فراموش کرده بودم. گذشته از لبخند... انگار نه انگار که تاحالا این پیرمرد رو ندیده بودم.... انقدر باهاش راحت شده بودم که فکر میکردم از اول بچگیم میشناختمش. + چی شد پسرم؟؟ خدای نکرده حرف بدی زدم؟ ناراحتت کردم؟ نکنه از اینجا خوشت نمیاد؟👴🏻😟😧 _ نه پدربـ... بابامرتضی چیزی نیست... یاد یه چیزی افتادم. 😣از چیزی ناراحت نیستم +خدا رو شکر...☺️ ولی هر موقع چیزی از اینجا یا رفتارم اذیتت کرد بگو باباجان! انگار همه چی یادم رفته بود.... تازه یادم افتاد که تعجب کنم چرا پدربزرگم از ظاهرم نمیپرسه...😳😟 شاید قبلا پدرم بهش گفته باشه ولی چرا هیچ چیزی نمیگه؟🤔🙁 خیلی به نظرم عجیب بود که همچین مسئله مهمی توجهش رو جلب نکرده بود. انقدر تو این چند وقت بابت صورتم سوال پیچ شده بودم که انتظار این برخورد رو نداشتم...😕 _باباجون زودتر برو لباس هات رو عوض کن دستات رو بشور......چایی که نمیخوری،☕️😄اَقَلَّکَم زودتر غذات رو بیارم بخوری که زودتر بگیری بخوابی. -اَقَلَّکَم؟؟؟... زبون محلیه؟؟؟.... یعنی چی؟؟؟بابامرتضی....😟 _سخت نگیر ما مثل شما سواد نداریم یعنی همون لااقل... 😄حالا برو صفایی بده بیا سر سفره😋 _ زحمت نکشید بابامرتضی... میرم بیرون یه چیزی میخورم😊 _اینجا از این خبرا نیست باباجون!... یه طوری تعارف میکنی هر کی ندونه فکر میکنه هفت پشت غریبه ایم! راحت باش، فکر کن خونه خودته درثانی اینجا که ازین آشغالای شهری چی بهش میگین؟؟... -فست فودی😊 +آره ازین چی چی فودیا نیست که باباجون👴🏻😄 -آخ لب و دهنم درد گرفت...😃...پای چشام سوخت...😂...چی چی فودی...😂 ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت رختخواب برام مثل یک پناهگاه امن شده بود.... وقتی مجبور بودم اون حجم از نگاه رو هر روز تحمل کنم، طبیعی بود که زیر پتو حس بهتری داشته باشم.. اما ایندفعه .....دیگه به این چیزها فکر نمیکردم...👌 نگاه بابابزرگم سر سفره، خیلی عجیب بود... با یک کلاه نمدی و پیرهن سبز پررنگ که روش یک جلیقه پوشیده بود و البته یه شلوار پارچه ای نسبتا گشاد..، درست عین بابابزرگ های توی فیلم های صدا و سیما شده بود.😅 وقتی بهش فکر میکردم یه کمی خندم میگرفت...😀 انقدر این فکرها تو سرم میچرخید که نمیتونستم بخوابم... ساعت نزدیک سه🕒🌌 بود! بابابزرگ آروم از جاش بلند شد... جای من رو توی اتاق پهن کرده بود و خودش وسط حال خوابیده بود... از راه رفتنش مشخص بود که سعی میکنه من رو بیدار نکنه،... صدای باز کردن شیر آب رو شنیدم... ولی انگار یک دستمالی زیرش گذاشته بود چون صدای ریختن آب رو نمیشنیدم...😟 ✨برام جالب بود که اینقدر بهم اهمیت میداد.✨ کنار رختخوابش سجاده اش✨ رو پهن کرد و شروع کرد به نماز خوندن. یک چیزهایی از نماز شب شنیده بودم، البته بیشتر شوخی بود ولی پدربزرگم ظاهرا داشت همین کار رو میکرد. 🍃صدای اذان صبح بلند شد. 🍃 کمتر میشد این صدا رو بشنوم. کلا خوب میخوابیدم... خواهرم سوگل میگفت اگه زلزله هم بیاد ارشیا از خواب پا نمیشه. آه.... الان خواهرام چکار میکنن؟؟😒 مادرم چرا باخودم صحبت نکرد؟؟سریع فقط از بابابزرگ جویای سلامتم شد وقطع کرد؟😔 یعنی بابام امروز زودتر اومده بود؟؟؟ غرق این افکار بودم.... 🍃... بابابزرگ یک نگاهی به من انداخت. فکر کردم میخواد برای نماز بیدارم کنه من هم که خودم را بخواب زده بودم و داشتم زیرچشمی بهش نگاه میکردم... با خودم گفتم که الان دیگه اون روی بابابزرگم رو هم میبینم! البته باز هم ازش نمیترسیدم.👌 خیلی نسبت بهش داشتم حتی اگه با کتک هم برای نماز بیدارم میکرد👉 بازهم فکر کنم که دوستش داشتم! ولی بابابزرگم بود و اون خنده همیشگیش _الله اکبر ...✨👴🏻 اداکه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت حدود ساعت 1 بعد از ظهر🕐🌇 با صدای در از خواب بلند شدم... بابابزرگم رفته بود بیرون و حالا برگشته بود. _ببخشید پسرم بیدارت کردم؟👴🏻 خیلی زور زدم بی سر و صدا بیام ولی پیری دیگه، دست و پای آدم میلرزه.☺️ _نه بابامرتضی... خواب نبودم... تازه الان هم خیلی دیر شده... چرا بیدارم نکردید؟ _گفتم از سفر اومدی خسته ای بگذارم راحت بخوابی...😴😊 _ ممنون...بابامرتضی این تابلوها دست خط خودتونه؟🖊😟 + (بابابزرگم یکی از تابلو ها رو آورد پایین) بجز این یکی آره. _ این برای کیه؟ _دست خط عموته... 👣حسین👣... قبل از بار آخری که رفت بهش گفتم این رو برام بنویسه... (اشک تو چشم بابابزرگ جمع شده بود)😢😔 _بعد شما هم عکس مسببش رو زدید به دیوار خونتون (به عکس امام خمینی اشاره کردم)😕👆 _... _ حرف بدی زدم؟ _نه پسرم... میرم ناهار رو برات حاضر کنم. باز شده بودم... همون ارشیای مغروری که به خاطر قیافش خودش رو از همه بهتر میدونست... از خودم بدم اومد که بابابزرگم رو ناراحت کرده بودم...😔 سر سفره ناهار از بابابزرگ عذرخواهی کردم.😒 ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد که ناراحته. _عیبی نداره تو تازه از سفر اومدی خسته ای این طور حرفها و این رفتارش خیلی بیشتر پشیمونم میکرد.😓... با اینکه حرف خودم رو غلط نمیدونستم ولی... 👈باز از طرز بیانم ناراحت بودم.👉 ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت صدای در زدن🚪 اومد... _کیه باباجون در بازه😊👴🏻 من رفتم اتاق پشتی که با کسی رخ به رخ نشم -یا الله... _بفرما باباجون -سلام حاج مرتضی .... بابام گفته تشریف بیارین شورا یه جلسه گذاشتن _جلسه چی باباجون من که الان مسجد پیش بابات بودم....خیره انشاءالله!! -نمیدونم حتما مشکلی پیش اومده که گفته.... خداحافظ من برم به «مش عیسی» هم بگم بیاد +مش عیسی..؟ مش عیسی که خیلی سرحال نیست اونو دیگه چرا؟😧👴🏻 پسره قد کوتاه مو مشکی که از پشت پنجره دبیرستانی به نظر میومد.. منتظر صحبت های بابامرتضی نشد و دوان دوان از تو حیاط رفت به سمت راست کوچه دیروز از دم در اونطرف رو برنداز کرده بودم.. چند قدمیِ خونه بابامرتضی یه مغازه بود بدم نمیومد برم یه چیپس تند بگیرم اما نمیخواستم خیلی آفتابی بشم😕برا همین هم پول دادم به یه بچه و ازش خواستم برام بگیره.... 💭نکنه بچه از قیافم ترسیده بوده چیزی نگفته؟؟ چرا من حواسم نبود جلوی بچه خودم رو نشون ندم؟؟ اما... اما اونکه سریع چیپس رو آورد... چرا بهش گفتم وایسا با هم بخوریم بدون صحبتی بدو بدو رفت.؟..😞😣 صبر کن ببینم.... جلسه مهم...‼️ نکنه دیروز باعث دردسر برا بابامرتضی شدم...؟😨 +باباجون... ارشیا...پسر گلم....ارشیا.. بابا...کجایی ؟👴🏻 -بله...بله بابا مرتضی صدای بابامرتضی که از تو حیاط داشت به سمت در میرفت رشته افکارم رو پاره کرد... +باباجون من یه سر میرم شورا زود میام تو استراحت کن بعدش اگه دوست داشتی میریم یه گشتی میزنیم😊👴🏻 -بابامرتضی برو مشکلی نیست.. اما تو دلم یکی میگفت: انگارمشکلیه😟 همینطور که بابامرتضی در رو میبست منم چشمام رو بستم.. 😔 کاش مامانم اینجا بود... اخه هر وقت خرابکاری میکردم مامانم یه طوری جمع و جورش میکرد.. 😞... خیلی دلم هواشو کرد بی اختیار رفتم سراغ گوشی تلفن☎️ -....بوق...بوق....بوق... 😞ای بابا این ساعت روز که مامان خونه نیست. کاش بی عقلی نمیکردم گوشی موبایلم رو میاوردم...اَه... دارم دیوونه میشم😣 شماره موبایلش رو نصفه نیمه حفظ بودم -....بوق....بوق...بوق... سسلام معذرت میخوام الآن نمیتونم پاسخ بدم بعدا باهاتون تماس میگیرم... همیشه تا این پیام صوتی🔉 گوشی مامانم رو میشنیدم سریع قطعش میکردم اما ... بزار یه بار دیگه صداشو بشنوم... -...بوق...بوق...بوق... + سلام معذرت میخوام الآن.... حواسم رفت به عکس خانوادگی که خیلی قدیمی بود.. گوشی رو گذاشتم و رفتم سمت عکس. -یعنی اینا کیان؟؟❗️ -نکنه بچگی های بابام و عمو و عمه باشن؟..❗️ -پس این خانمه کیه؟؟؟❓😟 ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت +باباجون چرا اینقدر بی قراری؟👴🏻 داشتم برا سوال بابامرتضی جواب جور میکردم که تلفن☎️ زنگ خورد⚡ -من میرم جواب میدم شما دیگه پله ها رو بالا نیا....حتما از خونه زدن... +خداخیرت بده ...برو ... 🕊🕊🕊 -الو...سلام... الو...بفرمایید!! +سلام پسرجان... -سلام....کاری داشتین؟؟؟ +...تو همون ارشیا خانی؟... -بله بفرمایید ... با... +حاج مرتضی تشریف دارن؟؟ بگو مش عیسی کارش داره -چ..چشم...یه لحظه گوشی... 💭ارشیا خان!!!... 😳مش عیسی!!!.... اسم منو از کجا میدونست؟؟😳😟 -بابامرتضی شمارو کار داره.... میگه مش عیسام.... استرسم بیشتر شد... 😧 حتما چیزایی خصوصی تو جلسه نتونسته بگه تقریبا برام قطعی شده بود که نمیتونم اینجا بمونم... 😣😥 صدای مرغ🐔🐓 و خروسای توی تور اعصابم رو خرد میکرد... با یه مشت گندم🌾 از تو گونی کنار باغچه آرومشون کردم ... کاش یکی هم یه مشت دونه می پاشید تو دلم ....😣😥 پاهام رو بالا زدم... و گذاشتم تو حوض لجن گرفته و کمی خودمو خنک کردم صدای عو عوی دم غروب سگهای 🌃🐕ده هراس انگیز بود!!... البته بیشتر برا گرگای اطراف و البته برای مردم خود ده نشون از آرامش میداد... آرامش !!...!💤 🕊🕊🕊 _👴🏻من دارم میرم مسجد ... چایی آماده رو سماوره...صدات کردم جواب ندادی... گفتم شاید رفتی بیرون... -بیرون؟؟...نه...نه بابامرتضی شما برو من بیرون نمیام... 🕊🕊🕊 چایی☕️ رو خوردم اما نفهمیدم داغ بود یا سرد بود... بوی غذای آشپز خونه🍛 یادم انداخت گرسنه شدم...حوصله کنجکاوی نداشتم که ببینم غذا چیه... فقط بوی لیمو ترش🍋 و برنج🍚 رو حس میکردم... چرا بابامرتضی سرشام هیچ صحبتی نکرد؟؟😟😕 _باباجون من دستپخت ندارم ببخشید بهتر ازین بلد نیستم... ☺️بخور تا سرد نشده فقط همین یه جمله رو گفت!😟 🕊🕊🕊🕊 خوابم نمیبرد... من که این سه شب براحتی میخوابیدم فکر رفتن به تهران✈️ آزارم میداد اما... اما دلتنگ مامانم بودم❤️😕 💭مامان_ارشیا دیگه سرتو از گوشی دربیار بگیر بخواب 💭سوگل_پس کی تا صبح چرت و پرت با دوستاش بگه😁😁 💭 اااِی.ی...سوگل چکار میکنه؟؟؟😒 با ناراحتی رفتم سراغ وسایلم که جمعشون کنم -نباید بیشتر ازین این پیرمرد رو رنجش بدم...😔😣 ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت 💤💤 💤 🔥کمی زیر ابروهام رو برداشتم.... اینطوری شاداب تر به نظر میام.. 🔥امروز خط زیر چونه ام رو برمیدارم... دیگه مد نیست... 🔥-مامان....مامان...اون لی زیرخاکیم کجاست 🔥با این تیشرت مشکیه خیلی قشنگ ست میشه... +نه .... این مشکیه چیه...ایشش🔥 🔥-تو برو لباس سلطنیت!! رو بپوش... کاری با من نداشته باش 🔥+مامان جون راست میگه آبجیت.... خوب... 🔥مشکی خیلی شاد نیست لااقل قهوه ایه که بابات از اتریش آورده رو بپوش... 🔥-قهوه ای رو میزارم برا لبام که کمی فشنِ خشن بشم🔥💄 🔥-نازنین گم شو برو خونه... اینا دیگه کیه دور خودت جمع کردی؟؟😡🔥 +به به ..... بچه بسیجی.... پس چفیه ات کو....😈🔥 بچه ها ....حاجی برادر....👿😈 هِرهِر....خندیدیم.....🔥 دوست.... داری..... با دوستام.... 😈رو سرت... چارشنبه.... سوری..... بازی.... کنیم......😏😈 💥💥😵💥آی.. آی ی .....چشمم سوخت💥💥😫💥💥آی.... لباسام💥💥💥😫😰🗣آخ.....آخ.... هه ......هه😈.......هه........هه😈 💤💤💤💤💤💤 _چیزی نیست باباجون خواب دیدی... بیا یه کم آب بخور👴🏻😒... ✨اللهم صلی علی محمد و آل محمد✨... صلوات خوبه آرامش میده👴🏻😊 -آره بابامرتضی...هه.....دستت درد نکنه....چند وقت یه بار این کابوس میاد سراغم😥😣 +بیا باباجون....بیااینو بنداز تو صورتت و بخواب زیاده...👴🏻💚 هم پشه اذیتت نمیکنه.. هم میکنه...بگیر بخواب باباجون تازه 3 نصفه شبه🕒🌌 🕊🕊🕊 💤هوووووم....... 💤هوووووووم...... میکنه چقدر ازین این کلمات خوشم میاد... حیف خودشون نمیان😣😞 💚پارچه💚 چیه؟.... چه بوی خوبی داره... هووووووم...............😴💤💤💤 ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت _👴🏻😊باباجون .... ارشیا خان!....میتونی امروز زودتر بیدار بشی؟؟؟ دوس داری بریم باغ؟؟🌳😍 💭💤فکر میکردم تو خواب صدا رو میشنوم..اما خواب مونده بودم... گوشه چشم از تو رختخواب نگاهی به ساکم🎒 کردم... و دلهره تمام وجودم رو گرفت من باید میرفتم...😥😒. خدا کنه بابا مرتضی ساک رو ندیده باشه... +ارشیا خان!!.... جواب ندادی؟؟...اگه باغ میایی بیا صبحونه بخور تا هوا خنکه بریم باباجون👴🏻🗣😍 _باشه...دارم میام... ساکم رو قایم کردم... چاره ای نبود... 🕊🕊🕊 _ بابامرتضی!.... این شیر و کره رو خریدی؟؟؟... یا مثل مستندای تلویزیونی خودت گاو و گوسفند داری و خودکفایی😅😉 -نه باباجون نخریدم...طعمش خوبه؟😋😄 -اوهوممم...عالیییی!!... 😇😋پس کی برات میاره؟؟ _مش عیسی...😊 -مش عیسی؟؟؟🤔 _آره باباجون... زحمتش رو اون بنده خدا میکشه... ماهم کنارش یه استفاده ای میبریم...😇 -جالبه!! .....مش عیسی!!....😊😟 _آره باباجون آبادی خیلی کاراش بقول شما جالبه..👴🏻😄 🕊🕊🕊🕊 _سلام حاج مرتضی... +به به حاج مرتضی سلام -- حاج مرتضی سلام صبح بخیر رگبار سلام و احوالپرسی بود... که فرصت جواب رو از بابا مرتضی میگرفت😟 و مجبور میشد با دست رو سینه و چین و شکن چشم و ابرو و لبخند پاسخگوی همه باشه☺️✋ گذشتن از کوچه های🍀 تنگ و خنک اول صبح🏙🌳 خیلی با صفا بود... مخصوصا که برگ درختا🌿 سر و شونه آدم رو نوازش میکرد😇🍃 اما اول صبحی این همه آدم👥👥 بیرون باشن و نگاهت کنن برا هر غریبه ای سخته😣 دیگه برا من که پشیمان کننده بود... و کلا لذت اون آب و هوا رو از بین میبرد...انگار همه صف کشیده بودن منو ببینن😕😔 _باباجون اول صبح همه باید برن به کاراشون برسن باغ و زراعت و گوسفند و ... اول صبح رسیدگی میخوان😕😒 _اونا دیگه نمیتونن تا لنگ ظهر بخوابن آخه روال طبیعیشون عوض نشده👴🏻☝️ -انگار از تو دلم خبر داری بابامرتضی!!!😅 _هی.....دل به دل راه داره باباجون...☺️اینقدر این راه رو با بابات و عموت و تنهایی اومدم و رفتم که دیگه حرف سنگ و کلوخش رو هم میفهمم👴🏻😒😊 🕊🕊🕊 بیا این بیل رو نگه دار تا قفل راه بند رو باز کنم قلقش دست خودمه😊💪 -عجب استخر باصفایی!!!.... 😍😇چه درختایی !!!...😯🌳. همش مال شماست؟؟😅 _مال خودته پسرم👴🏻😊... با چند نفر شریکیم.... یه نفره نمیرسم... دست تنهام....☺️... هی.... جوونی کجایی؟؟؟ .... جوونا کجان؟؟..👴🏻😌 منظورش رو فهمیدم... بیست و چندسال تنهایی خیلی شکسته بودش... دلم براش سوخت.... چشمام هم... موضوع رو عوض کردم.. 👌 _شریکات چرا کمکت نمیکنن...😕چرا باغ نمیان...نکنه فصلی میان باغ صفا میکنن... _هی.....اونی که تونسته اومده... خدا خیرش بده نذاشته تنها بمونم...😢😒 🍂بدتر شد.... انگار بغض کرد فهمیدم اصلا روابط عمومی خوبی ندارم😔... ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت _میتونی این چوبا رو هم ببری پیش آتیش باباجون؟👴🏻 -آره.... اومدم...☺️ دراز کشیده بودم تو خاک... زیر سایه درختی🌳 و آسمون☀️ رو نگاه میکردم... تا حالا اینقدر آرامش از طبیعت نگرفته بودم😇🍃 🌿بوی دود آتیش زیر کتری، 🌿بوی خاک خیس، 🌿بوی برگ درختها، 🌿بوی عطر گل هایی که در اطرافم بودن 🌿بوی علف هایی که زخمی شده بودن 🌿بوی روستا 🌿همه اینا با صدایی که از زنگوله گوسفندها از دور بگوش میرسید 🌿صدای بلبلهای داخل شاخه ها 🌿بعضی وقتها قار و قار کلاغ 🌿 آواز! اُلاغِ تو باغ همسایه 🌿صدای پارس سگ های گله 🌿 و البته صدای مرغ و خروسها... همه یه سمفونی 🎼خیلی جالب و هیجان انگیز در عین حال آرام بخش درست کرده بودن😇😌 من که همیشه گوشهام با صدای ماشین🚗 و موتور🏍 و نهایتا آهنگای دوبس!دوبس!! 🔊آشنا بود.... از این فضای سکوتِ صدادارِ!😇 آکنده از بوهای متداخل واقعا لذت میبردم😍 مخصوصا که روی خاکی خوابیده بودم.... که از شدت خنکی😇 داشتم یخ میکردم😆 خودم رو تکوندم.... و یه نگاه خنده دار به لباسای شیک و سوسولیم 😅که دیگه با تکوندن هم تمیز نمیشد کردم😆 💭سوگل-اگه مامان با این سر و وضع ببیندت پوست سرت رو میکنه😁 بی اختیار یاد جمله های شیطنت آمیز سوگل افتادم... که همیشه دلهره الکی به دلم میانداخت.😕😏 یه نیشخندی زدم... و رفتم سراغ بابامرتضی که با بیلش مشغول جابجا کردن خاک بود -بیا خستگیت رو بگیر منم الان برات چایی☕️ میریزم 👴🏻_باشه باباجون اینم سیراب کنم اومدم☺️ چوبها رو برداشتم و اومدم سمت آتیش -علفای پای درختا رو گفتی کجا بریزم؟ +قربون دستت بِبَر👆 ته باغ کنار دیوار سمت چپ که درخت نداره تا بعدا بسوزونمش _👴🏻چقدر این چایی باغی امروز بهم چسبید... دستت درد نکنه خستگی یه عمرم در اومد😍☺️ -نوش جونت من که فقط ریختم ... خودت دم کردی😇😊 _آره اما خیلییی قشنگ ریختی!👴🏻👌 💖بی اختیار اشکم جاری شد😢💖 معلوم بود بعد از فوت مادربزرگ خیلی دل شکسته شده و تنهایی حسابی غصه دارش کرده... 😔 _بخور باباجون تو هم بخور که بیشتر مزه بده...😋خداروشکر...هی.... یه آهی کشید😒 و چاییش رو سر کشید صورتم رو قایم کردم که نبینه.... کمی سعی کردم گذشته رو تداعی کنم.... 💭واقعا چرا بابام جای به این باصفایی رو ترک کرده؟؟😟😒 💭چرا تو این چند سال اصلا ما رو اینجا نیاورده؟؟🤔😐 💭یعنی اینجا از اتریش دورتر بوده؟؟😕یا اومدنش سخت تر بوده؟؟ _خیلی فکر نکن باباجون ... خدا بزرگه..... بالاخره تنهایی منم یه روزی تموم میشه... همه میان اینجا.... اینو مطمئنم...👴🏻😊 بغض گلوم رو گرفت... کاملا منظورش رو فهمیدم😓😞 پیش خودم حس کردم این پیرمرد لحظه به لحظه و قدم به قدم داره غصه میخوره.... و فکر بچه هاشه که تنهاش گذاشتن ❓آخه چرا!؟؟❓ جرات نکردم از بابام بپرسم -بابامرتضی .... چرا عمه فاطمه از پیشتون رفت؟؟😒 _تو که هنوز چاییت رو نخوردی !!😋😊حالا یه وقت برات تعریف میکنم... فعلا اگه دوست داری کمک کن وسایل رو جمع کنیم بریم یه سری پیش مش عیسی کارش دارم... 👴🏻😊 💭رفتم تو فکر!! مش عیسی برا چی؟؟🤔 دلم نیومد بگم نه .... 💭فکر تنهایی این سالهاش مثل طوفان فکرم رو مخدوش میکرد... _غصه نخور ... این دفعه از جای خلوت میریم خیلی اذیت نشی باباجون👴🏻😊 -باشه ..... بزار من الان خودم همه رو جمع میکنم .....😇💪شما خستگیت رو بگیر☺️👌اصلا چند دقیقه دراز بکش میخواستم با این حرفها... دیر رسیدنم رو جبران کنم... 😒حتی نیومدن بابام رو!!...😔 ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت سر و صدای گنجشک ها😍 تو 🌳کوچه باغ🌳 اونقدر زیاد بود که به سختی صدایی شبیه اذان قابل شنیدن بود😇 اگه میخواستی شاخه ها تو صورتت نخوره☘ باید از وسط کوچه رد میشدی😊 پیچ و خم جاده اجازه نمیداد بیشتر از 20 متر جلوتر رو ببینی😍 _👴🏻باباجون صد متر جلوتر امامزاده هست من میرم نماز میخونم و بعد میریم این رو گفت و سرعتش رو بیشتر کرد.. مردد بودم که پا به پاش برم یا آروم برم تا نمازش رو بخونه بعد بهش برسم😟 -چشم😊 نمیدونم شنید یانه.. خیلی عجله داشت وقتی چشم رو گفتم که حداقل 10قدمی ازم دور شده بود دیگه صدای اذان 🕌🗣نمیومد اما گلدسته ها معلوم شد چند نفری از دور و اطراف👥 داشتن خودشون رو به امام زاده میرسوندن یه نفر که میبینم خودبخود دست رو صورتم میبرم.. دوباره داغم تازه میشه😣 من که داشتم بیخیال از غم چهره از مناظر لذت میبردم دوباره حالم بد شد مجبور شدم سرم رو برگردونم.. رفتم یه گوشه نشستم که توی دید نباشم 🕊🕊🕊🕊 _باباجون ببخشید تنها موندی پاشو تا بریم -ایرادی نداره _کاش میومدی داخل خیلی باصفاست آرامش عجیبی داره😊 با خودم گفتم کاش میرفتم... اما میدونستم چی مانعمه 🕊🕊🕊 -سلام حاج مرتضی ....خوبی.... + سلام....سید باقر....زیارت قبول...کی اومدی؟؟👴🏻 -سلامت باشی... قسمت خودتون بشه....دوسه ساعت پیش رسیدم ... گفتم اول بیام امامزاده عرض ادب کنم.. من دیگه نمیتونستم خودم رو قایم کنم فقط کمی عقب تر از دوتا پیرمرد باصفا حرکت میکردم...😣🚶 +سیدجان نوه گلم رو دیدی؟...ارشیا خان!😍😌 -س..سلام آقا سید...😒 --سلام پسر گلم... ماشاءالله....ماشاءالله.. حاج مرتضی چه نوه رشیدی داری خدا بهت ببخشه😊 + سلامت باشی...خوب تعریف کن ببینم سفر خوش گذشت...سلام ما رو رسوندی به آقا...👴🏻💚 دوتا پیرمرد گرم صحبت بودن اما من غرق در افکار... 💭یعنی اینم صورتم رو ندید ؟؟ دیگه اینقدر فکرم درگیر بود که رد شدن مردم از کنارم رو هم متوجه نمیشدم فقط گاهی جواب سلام بابامرتضی منو بخودم میاورد... +یا الله....مش عیسی!!!....یا الله... کسی خونه نیست... تا بخودم اومدم دیدم پشت سر بابامرتضی تو یه حیاط بزرگ وایسادم... ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت 💤💤 💤برا بار آخر تو آیینه خودم رو مرتب کردم.... حسِ «از همه بهترم» تموم وجودم رو گرفت فقط یه جوش کوچولو داشت دماغم رو بیریخت میکرد🙄 اما وقتی نیم رخ میشدم پنهانش میکرد.... -آهان! حالا پوستری شدم! احساس کردم یکی پشت سرمه!.... قیافه اش از تو آینه واضح نبود..... اما تو دستش چیزی بود.... -اِ...اِ.....اِ.....اون دیگه کیه پشت سرم؟؟😈پرت نکنی!....نامرد....😰😈سنگ رو بنداز دور....😈آی....آخ.....🗣😫 با دیدن رنگِ خون و ترس صورتم توی هزار تکه آینه بشدت ترسیدم جیع کشیدم😵 و فرار کردم🏃 به سمت حیاط پشت سرم....😱😈 صدای ما....ما....ماهای فراوون بیشتر ترسوندم🐮😰 _...نیگا..... کنین.... حتی.... گاوها🐮..... هم ... از.... قیافه ...... خوشگلش!! .... میترسن...😏😈👿 _هه.........هه..........هه.........😈 💤💤💤💤💤💤💤 _باباجون باز چی شد؟؟.... عزیزِ باباجون!!... پاشو...👴🏻😥😒... چرا اینقدر تو خواب داد میزنی؟؟... ✨اللهم صلی علی محمد و آل محمد✨ لعنت خدا به شیطون... صلوات بفرست باباجون... بیا یه کم آب بخور - دستت درد نکنه باباجون!😥😖 _اِ... به به.... چه خوب!!!... نصف شبی شدم باباجون!!👴🏻😉...جون باباجون!... جونم!..... نوش جونت!....😍👴🏻... بگیر بخواب باباجون دوباره خواب بد دیدی... ایراد نداره... راحت بخواب عزیزم...اگه دوست داشتی میتونی اون 💚پارچه💚 رو بندازی تو صورتت و آروم بخوابی باباجون من دیگه برم برا نماز!......چیزی تا اذان نمونده👴🏻✨ -باباجون؟!!...😣😒 +چیه باباجون کار دیگه ای داری؟ -آره....میشه بگی!؟ ..... میشه بگی این پارچه جریانش چیه!!؟😟💚 +...باشه باباجون....پس بزار بنشینم..... خوب ..... من میگم....اما...☝️...اما تو هم میتونی برام این جریان 🔥کامبیز🔥که اینقدر تو خواب صداش میکنی رو تعریف کنی؟.... البته.....البته اگه دوست داری؟؟👴🏻😊 -اِ.....مگه بابام نگفته بهتون!؟....😳....مگه جریان رو نمیدونید باباجون؟!!! +یه چیزایی گفت اما نه واضح....👌از زبون پسر گلم بشنوم بهتره....👴🏻😊آخه تا اونجایی که من فهمیدم انجام دادی.... برا همین داری رو میدی.....کارهای بزرگ تاوان بزرگ داره..... هِییییی.....👴🏻😔 داشتم گیج میشدم......😳😟 -من و کار بزرگ؟؟.....سربه سرم میزاری باباجون!!؟؟؟😁من؟.....کار بزرگ؟ .... ممنون نصف شبی روحیه ام رو شاد کردی😁....اما وقتی میخندم ماهیچه های صورتم زیادی تحریک میشه😁..... _نه باباجون..... شوخی نکردم..😊👴🏻..... خدا کنه همیشه دلت شاد باشه........اما من هرگز دروغ نگفتم....حالا چون نزدیک اذان شده من برم نمازم رو بخونم هر موقع دیدی وقت داری بنشینیم تعریف کنیم.... -باشه باباجون....😊🤔😳🤔 +...یاعلی مدد....الله اکبر و الله اکبر....👴🏻✨ ادامه دارد... نویسنده :سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af