eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ هر روزی که به جمعه نزدیک میشد. هم استرس یوسف و ریحانه😥😥 و هم نقشه‌های سمیرا،😏بیشتر میشد. همه چیز آماده بود... از انگشتر نشانی که برای بانویش خریده بود.تا تمام حرفهایی که باید میزد. همیشه بشمار سه، آماده میشد.! شلوار مشکی، پیراهن آبی آسمانی اش را پوشید. سوت میزد و موهایش را شانه میزد.😌دستی به صورت و محاسنش کشید. چنان ذوقی در دلش بود که فقط خدا میدانست.😍عطر گل محمدی کنار گردنش زد.🌸 چند صلواتی فرستاد.😌 دکمه کتش را میبست.باز میکرد.نه خوب نبود..!😕 کت را درآورد. ژست گرفت. روی دستش انداخت. نه اینم خوب نیست..!🙁 کسی نبود بداد دلش برسد.. نظری، حرفی..😔 یکبار کت مشکی را میپوشید. در می آورد. دوباره کت آبی نفتی اش را میپوشید...😑 بیشتر از ١٠ دقیقه بود، که مقابل آینه ایستاده بود.😑🙈 باصدای پیامی که از گوشیش آمد، نگاهش را از آینه گرفت.پیام از علی بود. 📲_ احوال باجناق خوش استایل. اون کت آبی نفتی داشتی، اونو بپوش. بشکنی زد. 😍👌باذوق، کت را پوشید. و سریع از اتاقش بیرون رفت.😎 پدر و مادرش، بی تفاوت درماشین نشسته بودند. نه ذوقی نه خوشحالی ایی..! 💞جمعه، از راه رسید.. اول ماه رجب، و پنجم تیرماه💞 ساعت ٧شب بود... رسیدن ماشین یوسف و یاشار همزمان شد... یک دستش گل 💐😍بود. یک دستش شیرینی.🍰😍 این بار، ٨گل بلندر زرد و سفید گرفت. شیرینی را به مادرش داد. باذوق، سر به زیر، وارد خانه آقابزرگ شد.☺️💓 خانواده عمومحمد،.. آمده بودند. دیشب عمومحمد هیئت داشت. اما یوسف یادش نبود..!😅 خانم بزرگ و آقابزرگ.... از قبل تدارک همه چیز را کرده بودند. میوه،🍏شربت، و شام.🍤🍖 حیاط دل باز🌳🌿 و باصفای ⛲️🌺آقابزرگ بار دومی بود که میهمان داشت. آقابزرگ، تختها را جمع کرده بود.... چند قالی ١٢متری انداخته بود. که همه ، کنار هم بنشینند.😊 بعد از سلام و احوالپرسی،... همه نشستند.علی بلند شد و کنار یوسف نشست. پشت کمرش زد. آرام کنار گوشش، با خنده گفت: _احوال باجناق بنده چطوره!؟چه کت بهت میاد دست اونی که نظر داده درد نکنه.!😁 _خیلی خودتو تحویل میگیری.😊 علی سرش را نزدیکتر برد. _خودمو که نمیگم...! 😜 لبخند محجوبی زد.ناخواسته سر به زیر انداخت.☺️🙈 آقابزرگ در گوشه ای خلوت،... با محمد و کوروش صحبت میکرد. و خانم بزرگ... با فخری خانم و طاهره خانم.مثل بار اول.. سمیرا تا میتوانست میتاخت...😠😏 بهونه میگرفت گرما را،.. خراب بودن میوه ها... گرم بودن شربت... مسخره میکرد مجلس را،.. دستمال برمیداشت بعلامت گریه،.. میگفت یکی بیاید روضه بخاند...😏 خانم بزرگ میکرد.. و یاشار و فخری خانم هم میخندیدند.. دوساعتی گذشته بود.... یوسف استرس داشت.از سمیرا پناه برد..😥🙏 نکند خراب شود.! نه قرار نبود خراب شود، کرده بود. ✨خراب هم میشد،. نامش خراب شدن نبود.خدا خودش میدانست.✨✌️ آقابزرگ از جمع پسرانش دور شد.... روی صندلی همیشگی اش نشست. عصا را عمود گرفت. دستهایش را روی عصا گذاشت.رو به یوسف کرد. _خب باباجان، همه الحمدلله هستن. برید داخل، چند کلامی با خانمت حرف بزن. از اول این جریان شما هنوز حرف نزدید.😊 سمیرا خواست... دوباره حرفی بزند، چشم غره آقابزرگ 😠کار خودش را کرده بود. رو کرد به ریحانه و گفت: _بلند شید دیگه باباجان، چرا نشستین؟!😊 با این جمله که تاکید بود... یوسف و ریحانه بلند شدند. به داخل رفتند. فخری خانم آرامتر، شده بود. کوروش خان هم رضایتش را اعلام کرده بود. آقابزرگ با خشم... 😠 رو به یاشار اشاره کرد. که بیاید کنارش. به محض نشستن یاشار،آقابزرگ گفت: _جلو زنت رو نمیتونی بگیری بگو تا من بگیرم...😠 اینجا مجلس خاستگاری هست..! 😠 💞این دوتا💞 چند بار مراسمشون بهم خورده، این بار به هم بخوره، من میدونم و تو..😠شنیدم خیلی از خونه ت راضی هسی..!😏 یاشار ترسید...😨 تا به حال خشم آقابزرگ را ندیده بود. باید گوش میکرد. بخصوص هم شده بود... آقابزرگ را مطمئن کرد،😥که مراقب است به حرف زدن و جملات همسرش. به خنده های بی وقت، خودش.!! 💓یوسف و ریحانه...💓 به اتاق مهمان رفتند.چند دقیقه ای روبروی هم، نشسته بودند. یوسف آرام آرام بود... آرامشی داشت ... کار، کار بود.☝️ بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد...😊 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد.😊 _ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر ،از خانواده و ، چیزی ندیدم.برنامه م برا چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.🌺یه میخام بالاتر از همسر، .ع. یه همسفر تا . تا ان شاالله..🌺 تمام حجم استرس عالم،... روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود.🙈 نمیتوانست نفس بکشد. و مانعی بود، حتی کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد. یوسف_ ، از زندگی مولا علی.ع. و زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر. و اینکه بابا برام گذاشته یا شما یا ارث. ام همه چی پای خودمه.😊☝️ به ریحانه اش کرد. یوسف _اینا رو میگم بدونین از هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین.😊☝️ هیچ ای ندارم بجز و .ع.👌✨ سکوت ریحانه طولانی شده بود... گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد... _چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی.. _خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط.☝️ _بفرمایین.سراپا گوشم. _خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم. یوسف_ خیلی عالیه. دیگه.. ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم.☝️ یوسف_ در چه زمینه هایی!؟ ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین👌 یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند. _خیلی عالی، فوق‌العاده ست. و دیگه!؟ 😊 ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که... وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند. _یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند. یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت... عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند. _خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. مهمه برامون... خب چی میگی..؟! ریحانه.... حرفی نمیتوانست بزند... 😍🙈 سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.☺️عمومحمد، سر دخترکش را بوسید،😘 لبخندی زد. _خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا.😊 ریحانه سرش را بالا برد... اما مانع بود، به چشمهای پدرش بیاندازد.☺️لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت. 💓کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش..🙈💓 یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد. آقابزرگ بالبخند گفت: _بیا تو باباجان... بیا شادوماد.😊 یوسف با ذوق وارد اتاق شد.☺️ ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
داستان عبرت آموز پدر https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae یک روز عصر با شتاب به طرف خونه رفتم، سریع شروع کردم به جمع کردن وسایلم ساک دستی کوچمم برداشتم.بابام با صورت بی رمق برگشت سمت. به سختی گفت:خیر باشه پسرم؟‌گفتم برای یک مسافرت یک هفته ای تدارک دیدم با دوستام قراره بریم‌فردا صبح راه میوفتیم قراره بریم شمال. پسرم کاش نری حالا من دو روزه حالم خیلی بد میشه بهت احتیاج دارم زنگ زدم داداش احمد و زنش از فردا میان کلا یه هفتس. گفت نرو خواهش میکنم تو که میدونی احمد وقتی میاد چقدر بد اخلاقی میکنه بسه دیگه پوسیدم تو این خونه چه خبره همش نوکری تو صبح تا شب جون میکنم شب تا صبح هم بالا سر توام یک هفته میخوام برم استراحت اصلا نبینمتون خستم کردید حلقه اشک توی چشم بابام جمع شد‌برو امیدت بخدا خدا بخیرش میکنه این آخرین مکالمه من تو اون زمان باپدرم بود... صبح زود با سه تا از دوستام حرکت کردیم به سمت شمال غافل از اینکه اصرار های پدرم... 😞 توی راه کلی خندیدیم من هر وقت یاد پدر پیر و مریضم می افتادم سریع افکارمو پس میزدم ولی حتی خداحافظی هم با پدرم نکردم‌دوستام رو به پدرم ترجیح دادم طی مسیر بارون شدیدی گرفت هوا خراب شده بود و رانندگی توی اون جاده خطرناک سخت بود همینطور که رفیقم رانندگی میکرد ماشین با سرعت شدیدی به یه چیزی برخورد کرد‌هیچ کدوممون جرأت نداشتیم پیاده بشیم من فکر میکردم به یه بچه زده بالاخره با ترس و لرز پایین رفتیم خونهای روی زمین بدجور حالمو بد کرد اما ماشین به حیوون زبون بسته خورده بود با اعصابی خراب رفتیم به سمت شمال توی راه سکوت بود آنقدر همه عصبی بودیم که هیچ کس جرأت حرف زدن هم نداشت نه آهنگی مثل یک ساعت پیش پخش شب شده بود دو تا از دوستام خواب و یکیم داشت با گوشیش بازی می‌کردغرق تو افکارم بودم داشتم فکر میکردم چکار کنم بیشتر بهم خوش بگذره که با صدای شدید یک کامیون به سرعت فرمون رو چرخوندم به کنار جاده غافل از اینکه کنار جاده انتهای یه دره هست... دوستم سرم داد کشید چیکار میکنی دیوونه اون کامیون از پشت داشت میومد چکار به توداشت ولی من اونقدر غرق در افکار بودم متوجه نشده بودم و ما حالا در حال پایین رفتم با سرعت زیادی که از کنترل من خارج بود به سمت دره بودیم.ماشین با سرعت و صدای بدی به یه درخت خورد و دیگه چیزی نفهمیدم نمیدونم کی بود که به هوش اومدم اما دیدم یکی از دوستام که جلو نشسته بود صورتش غرق خون بود اما دوتای دیگه وضع بهتری داشتنددیدم آمبولانس اومده و مارو منتقل کرد به بیمارستان دوباره یاد پدرم افتادم آروم قطره اشکی از چشمم خارج شد من یه دستم شکسته بود شکستگی توی کتف راست و دوتا از دنده هام دیده می‌شد وحالا باید از سرم هم عکس می‌گرفتند دو تا دوستایی که عقب نشسته بودند یکیشون یه زخم جزئی داشت یکی هم پاش شکسته بود اما دوستی که جلو نشسته بود توی کما‌ بود.حالا کی میخواد جواب گوی خانواده اش باشه.... این تا حالا شد دوتا خدا سومی رو بخیر کنه.... خانوادش فردا اومدن بماند که چقدر سرم داد زدن و من منتظر که به هوش بیاد هرچند وضع خودم هم افتضاح بود. بالاخره دوستم بعد 27 ساعت به هوش اومد اما با مشکلاتی دیگه. هیچ خبری از دوتا دوستای دیگه نبود هرچی چشم چرخوندم دیدم نه نیستن چند ساعتی میشد ندیده بودمشون پلیس برای گرفتن گزارش اومده بود خیلی رفت و آمدهای پلیس زیاد شده بود صدای دادو هوار مادر دوستم توی راهرو پیچیده بود به سختی از روی تخت بلند شدم من فکر میکردم که به هوش اومده نکنه بلایی سرش اومده باشه خونش پای منه.. دنده هام درد میکرد به سختی خودمو به راهرو رسوندم نمیتونستم روی پاهام وایسم دیدم مادرش با صدای بلند گریه میکنه و کف راهرو نشسته هق هقش کل ساختمون رو برداشته بود با وحشت نگاه میکردم ببینم چه خبره‌ دو تا پرستار زیر شونه هاشو گرفتن. و تقاضا کردن مراعات بیمارای دیگه رو بکنه... اما تا من رو دید به سمتم حمله ور شد با کیفش کوبید به کتفی که شکسته شده بود و منم آه بلندی کشیدم گفتم خانم جباری چی شده گفت چی میخواستی بشه؟ پسر دسته گلم که قرار بود آخر ماه بریم براش خواستگاری هم فلج شده هم فراموشی گرفته یخ زدم خشکم زد همونجا منم از هوش رفتموساعتی بعد که به خودم اومدم همینطور گریه میکردم عذاب وجدان سختی داشتم اون رفیقم خیلی پسر خوبی بود بخاطر من فلج شده بودچون من حواسم جای دیگه بود بخاطر صدای کامیون این بلا رو سرش اوردم اشک می‌ریختم حالم خیلی بد بود يکم که حال و هوام عوض شد دیدم سومی هم توراهه!بله دوتا سرباز جلوی در اتاق من بودنو تا من میخواستم تکون بخورم هوامو داشتن. يکم فکر کردم گفتم حتما کار خانواده حامده که ازم شکایت کردن با خودم گفتم عیبی نداره اگر دلشون آروم میشه من میرم اون تا آخر عمرش فلجه‌ يکم بهتر که شدم انتقالم دادن به کلانتری و من تازه متوجه شدم جریان چیه. سرهنگ جلوم نشسته بود لباسا و ساک من هم دستش بود کلی
مواد ریز و درشت گذاشت جلوم گفتم بخدا به پیر به پیغمبر نمیدونم از کجا اومده ما چهار نفر دوست می‌خواستیم بریم شمال من پشت فرمون بودم صدای کامیون اومد و بوق بلندی زد و من نا خواسته پیچیدم و رفتم توی دره. همین قرار بود بریم شمال و خوش بگذره من یه پدر پیر مریض دارم قرار بود روحیه ام تازه بشه الان دو هفته اس بیمارستانم نگرانمه حتما سرهنگ بخدا من بیگناهم با همه حرفام کسی باور نکرد و من بازداشتگاه خوابیدم چقدر شبای سختی بود یاد پدرم افتادم که شبا يکم پاهاشو ماساژ میدادم غذا میذاشتم دهنش دلم براش یه ذره شده بود نکنه دیگه نتونم هیچ وقت ببینمش 😭 دادگاه اول تشکیل شد و به ضرر من تموم شد دادگاه دوم چند ماه بعد بود... من شش ماه بود زندان میخوابیدم و دادگاه نهایی تشکیل شد. همه چیز داشت به ضرر من تموم میشد حامد به عنوان شاهد وارد شد باورم نمیشد روی پاهاش داشت راه می‌رفت شروع کرد به حرف زدن:اون مواد ها برای مجید بود اون وقتی تصادف شد فکر می‌کرد من بیهوشم اما هوشیار بودم ولی تا دیدن این رفیق ما بیهوشه مواد رو ریخت توی ساک و جیبهاش صابر سعی داشت جلوی مجید رو بگیره اما مجید اونقدر سریع کارها رو انجام داد فرصت هیچ عکس العملی رو به ما نداد منم که حالم بد بود و از هوش رفتم و حافظم و از دست داده بودم و به تازگی حافظم برگشته. خود صابر با اینکه گناهی نداشت اما متواری شده بود اما الان اومده اعتراف کنه اما ما از مجید خبر نداریم... خدارو شکر کردم بالاخره فهمیدم قضیه چیه مجید چندتا همراه میخواسته برای عادی سازی شرایط که بتونه مواد هاشو بفروشه و چون تصادف کردیم و فهمیده پلیس قطعا میاد سروقتمون موادهاشو خواسته گردنم بندازه و همون دو روز اول هم دیگه توی بیمارستان ندیدمش.... پدرم گفته بود خدا بخیرش میکنه... بعد شش ماه و دوهفته برگشتم خونه دستام میلرزید نمیدونستم پدرم وضعش چطوره کلید رو چرخوندم و وارد خونه شدم جای خالی پدرم رو دیدم. میخواستم از غم زیاد همونجا بمیرم که خانم احمد متوجه شد و گفت سلام شما این مدت کجا بودید؟ گفتم پدرم؟ گفت با احمد رفتن هوا خوری خیلی بهونه شما رو میگرفت چرا تماس نمی‌گرفتید؟ گوشیتون هم تمام مدت خاموش بود.-روشو نداشتم وضع خوبی نداشتم حال روحیمم بد بود نشد... یک ساعتی بعد پدرم اومدمحکم بغلش کردم و با اشک بوسیدمش پدرمم اشک میریخت گفتم آقا حلالم کن گفت خیلی دعا کردم خدا برت گردونه خوش اومدی پسرم من از تو راضیم . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #چ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف باذوق وارد اتاق شد.. نشست.کوروش خان زیر بازوی پسرکش گرفت، او را نشاند.😊 یوسف محجوب سرش را به زیر انداخت _بابا میدونی منـ.. کوروش خان_ میدونم همه چی رو. میخاستم مهسا یا فتانه رو انتخاب کنی. نشد. به قول آقاجون شاید حکمتی بوده.اما من سرحرفم هستم. خودت میدونی و زندگیت. من و مادرت هسیم.😊 یوسف_ چشم. شما فقط امر کنین☺️ کوروش خان_ خداروشکر اخلاقت برگشت به قبل.چقدر عصبی بودی این مدت.😊 یوسف_😅🙈 آقابزرگ_خب باباجان بقیه حرفهاتونو بذارین یکشنبه. یوسف_یکشنبههه؟؟؟😳😍 آقابزرگ_چیه...! دیره؟😁 _نه اتفاقا خیلی عالیه.! 😍👏 آقابزرگ _خب خداروشکر. 😁 یوسف دست در جیبش کرد... انگشتر نشانی را درآورد. به پدرش، به آقابزرگ، نشان داد.آقابزرگ ذوق کرد. _احسنت پسرم به سلیقه ات. خدا حفظت کنه.😊 کوروش خان فقط به یک لبخند بسنده کرد.یوسف نگاهی به پدرش کرد. _اگه شما اجازه بدید و عمو موافق باشن اینو.. منظورم اینه..🙈😅 آقابزرگ_ باشه باباجان. بذار ببینیم چی میشه!😊 باصدا زدن خانم بزرگ.. آقابزرگ، کوروش خان، یوسف، عمومحمد و ریحانه از اتاقها بیرون آمدند. وارد حیاط شدند... یوسف مستقیم، سراغ مادرش رفت. کنار مادرش نشست.انگشتر نشان را به مادر داد.با چشمانش التماسش میکرد. که خراب نکند شب آرزویش را.هنوز هم میترسید.😥🙏 فخری خانم نگاهی به انگشتر کرد. چیزی نگفت. نه حرفی نه ذوقی. سمیرا انگشتر را در دستان مادرشوهرش دید.با گفتن ''چقدر مسخره..!'' پوزخندی زد که از نگاه همه پنهان نبود.😏 و پشت سر جمله سمیرا فخری خانم خندید. یاشار چشم غره ای به سمیرا کرد. که سکوت کند. سمیرا اخم کرد و تا آخر مراسم حرفی نزد. چقدر مجلسش... سرد و بی روح شده بود.😔یوسف نگاهی به پدرش کرد. که بگوید.. اشاره ای به انگشتر کرد. با خواهش میگفت.با نگاهش.💍👀😒🙏 کوروش خان رو به برادرش کرد. _داداش یه انگشتر یوسف خریده. که بدیم ریحانه. کوروش خان، خیلی خشک و رسمی گفت.🙁خیلی زیادی، با بود.😔 عمو محمد_ صاحب اختیاری داداش.😊 خانم بزرگ انگشتر را گرفت. لبخند پهنی زد. _به به.. خیلی قشنگه مادر..😊 خانم بزرگ انگشتر را به فخری خانم داد. اما فخری خانم حاضر نبود انگشتر را بدست عروسش کند. با نگاهش به کوروش خان فهماند که کار، کار خودش هست. یوسف بلند شد.انگشتر نشانی را به پدرش داد.☺️🙏 کوروش خان کنار دختر برادرش نشست. ریحانه بود که حالا عروسش میشد. همانی که تمام تلاشش را کرد تا . اما .! دستان ظریف ریحانه را گرفت.. انگشتر نشان را که انگشتری ظریف و بود در دستان عروسش کرد. یوسف کمی خیالش راحت شده بود. خانم بزرگ به علی گفت که ظرف شیرینی را بچرخاند... 💭یوسف یادش به مجلس یاشار، برادرش افتاد... 😔چقدر همه شاد بودند. دست میزدند. میخندیدند.😔چقدر مادرش از همه پذیرایی کرد.😔 و حال خودش..😞 دلدارش را نشان کرد. بدون هیچ دستی، خنده ای و شادی ای..! چقدر شرمنده بانویش بود.😞💓 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ چقدر شرمنده بانویش بود...😔💓 💭به یکشنبه فکر کرد. روزی که... 🌙سوم بود.. ✨هم . 💞و هم میشدند.. عجب .. عجب... عجب.. عجب .. علی، شیرینی و میوه پذیرایی میکرد. خانم بزرگ و بقیه خانمها به آشپزخانه رفته بودند. تا مهیّا کنند سفره شام را. یوسف برای حرفی به آقابزرگ... دل دل میکرد.نمیدانست بگوید یا نه..! دل به دریا زد..کنار آقابزرگ نشست.سرش را به گوش آقابزرگ نزدیک کرد. آقابزرگ سرش را به گوش یوسف نزدیک کرد. _شما امشب خیلی زحمت کشیدین. یه زحمت دیگه هم بکشید.😅 _چی باباجان😊 _هم اینکه یه برامون بخونین هم با بابا و عمو حرف بزنین برای فرداصبح بریم آزمایشگاه.. 🙈 آقابزرگ لبخند پهنی زد. _منتظر بودم بیای بگی، باشه باباجان😊 _اجازه ش رو شما بگیرین..من منتظرم الان بگین..😅 _چرا خودت نمیگی؟!😊 _اخه شما بگین بهتره، من میترسم بگم خراب کنم.شما ، رو حرف شما حرف نمیزنن☺️ آقابزرگ پسرانش را صدا زد. کوروش خان و عمومحمد کنارش نشستند. یوسف سرش را انداخت. آقابزرگ رو به پسرانش کرد. _نظرتون چیه یه محرمیت ساده بین این دوتا جوون خونده بشه.البته برا یکشنبه😊 فردا صبح هم برن آزمایشگاه...؟! کوروش خان_ من حرفی ندارم😊 عمومحمد_ مشکلی نیست آقاجون.😊 یاشار که تاحالا ساکت بود. گفت: _وای یوسف دیگه شورشو درآوردی. مگه میخای چکارش کنی، بابا چن کلوم حرف ساده س، محرم شدن میخاد چکار...!😕 محرم شده بود.. یوسف، خودش صیغه محرمیتشان را خوانده بود. اما محرمیت کجا و کجا...! فرق یاشار با یوسف درهمین بود..! یوسف،تا محرم نمیشد، حاضر نبود حتی به دلبرش کند..! یوسف در جواب برادرش، یاشار، لبخندی زد..😊جواب داشت.اما برادرش بود، بزرگتر بود و واجب. حق داشت درک نکند... 💠درکی نداشت،از اوج عشق ،.. که با خواندن یک جمله عربی، این عشق، و الهی میشد.. 💠 نداشت از ها. 💠از حرمت دلبرش که باید میکرد. 💠از پرده های حجب و . 💠از حجاب های . 💠از محرم بودن تا نامحرم بودن. 💠از هایی که با محرمیت کمتر میشد.. آقابزرگ که قبلا تجربه داشت. بین چند جوون محل محرمیت خوانده بود، داشت خواندن ...☺️😍 کم کم سفره پهن میشد... همه دور سفره نشسته بودند. سمیرا خواست کنار یوسف بنشیند، که یوسف بلند شد و کنار عمومحمد نشست. این بار هم تیر سمیرا به سنگ خورد.. بعد از صرف شام،.. همه عزم رفتن کردند. و مشغول خداحافظی از هم... یوسف کنار طاهره خانم رفت.دستش را روی سینه اش گذاشت. شرمنده نگاهش را پایین انداخت. _میخواستم امشب جشن بگیرم.نشد.😔 شرمنده تون شدم.😔 _میدونم پسرم😊 با شنیدن کلمه پسرم انرژی گرفت. _مطمئن باشین خوشبختش میکنم.. یعنی..یعنی تمام سعیمو میکنم.☺️☝️ طاهره خانم لبخندی زد و گفت: _از کوچیکی پیش خودمون بودی. میشناسمت. ان شاالله عاقبت بخیر بشین.😊 کنار عمومحمد رفت. عمو او را پدرانه درآغوش گرفت. _خیلی مخلصیم عمو.برامون دعا کنین. تمام زندگیمو میذارم براش وسط☺️ عمو محمد_ میدونم. تو پسرمی اونم دخترم. خیالم راحته.😊 حسابی از آقابزرگ و خانم بزرگ تشکر کرد.و پشت دستشان را بوسید.😘☺️ نگاهش را پایین داد، سری برای مرضیه تکان داد. باعلی دست داد... علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق..😉 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق.. 😉 لبخند محجوبی زد.☺️ و محکمتر دست داد. ریحانه بود... و یک دنیا آرزو و رویا.😇 یوسفش را میدید که چگونه عذرخواهی میکند. ادب میکند. شرم میکند. تشکر میکند. روز به روز به مصمم تر میشد..🙈 یوسف از همه خداحافظی کرده بود،حال نوبت به دلدارش رسیده بود.دستش را روی سینه اش گذاشت. را به گلهای ریز چادر لیلایش گره زد. و ریحانه به گوشه کت یوسفش قلاب شده بود. ریحانه_ بابت انگشتر خیلی قشنگی که خریدید تشکر.🙏 _اختیاردارین. قابلتونو نداره. فعلا بااجازتون.. بیشتر از این... حرف بزند.🙊 ، نکند ، ، که زخمی کند دلبرش را.😇 سریع از در بیرون آمد..🏃 وارد حیاط شد. چند پله ای که اول در حیاط بود را ندید...تعادلش را به هم زد. خوب شد، زمین نخورد.!😅🙈خدا رحم کرد...! ریحانه☺️🙈 و بقیه این صحنه را دیدند..به محض بیرون رفتن یوسف، صدای خنده همه شان بلند شد.😂😂😂 یوسف به راهرو ورودی خانه آقابزرگ که رسید..بشکن میزد و مداحی میکرد.😍 تا رسیدن به خانه،.. سوت میزد و آواز میخواند.😌کوروش خان هر از گاهی نگاهی به پسرش میکرد. لبخند میزد.😊 ماشین را پارک کرد... به محض پیاده شدن سراغ مادرش رفت. را بوسید. و حسابی تشکر کرد.😍 بسمت پدرش رفت، راهم بوسید. به او قول داد که سربلندش میکند.😍 رضایت و خوشحالی اش... در حرکات و چهره اش داد میزد.وارد اتاقش شد.لباسهایش را عوض کرد. بود از معبودش... بود از محبوبش. هرچه فکر میکرد یادش نمی آمد وضو دارد یا نه..!🙈 ✨وضو گرفت.سراسر نور و آرامش.✨ تا اذان صبح نماز خواند..😍✨ قرآن خواند..ذکر گفت..سر را به سجده گذاشت. گریه هایش از سر ذوق بود. « ..😭😍 ..😍 .. 😍خدایا شکرت.. 😭شکرت خداااا....😍 شکرت...😭 ریحانه بود و پرواز خیالاتش... ریحانه بود و اتاقش.حالا او . نکند محرمش نشده پشیمان شود.😥🙊نکند پشیمانش کنند.🙈 نکند...نکند..نگاهش به انگشتر عقیق دستش افتاد. _اخه تو از کجا میدونستی من عاشق انگشتر عقیقم😍🙈 این جمله را میگفت.. پشت سر هم. با لبخند.☺️ باگریه.😢باهمان لباسهایی که برتن داشت. سجاده را باز کرد.وضو داشت. .سجده کرد.سجده ای طولانی..گریه کرد.. نجوا کرد.. عاشقانه.. باخلوص.. باخدا.. «خدایا من کردم اخه برات..!؟ این بنده خوبتو میدی ب من که چی بشه😭خدایا نکنه لیاقتش رو نداشته باشم..؟! خداجونم میترسم بهش کنم.. خدایا .. 😭خودت کمکم کن.. خدایا شکرت که جور شده تا حالا.. از اینجا به بعدش رو خودت درستش کن..امین یارب العالمین..» خواند نماز شب... یازده رکعتی که سراسر بود و و ..سر را که از سجده بلند کرد. اذان صبح میگفتند.. 💚هیچکسی نفهمید... که هر دو بنده های خوب خدا تا اذان صبح بیدار بودند و به ذکر و مناجات و نماز مشغول بودند.✨ و چه بهتر از این...؟!✨💚 یوسف پیامکی به علی زد. 📲_سلام باجناق خفن...به خانمت بگو،.. به عیال بگن.. ساعت ٨صبح میام دنبالشون بریم آزمایشگاه...خودت و خانمت هم بیاین... ارادات خاصه😍 آزمایشگاه خلوت بود... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ آزمایشگاه خلوت بود... دوساعت بعد از آزمایش، یوسف جواب را گرفت...مشکلی نبود.! . جواب آزمایش ژنتیک، را هم دو هفته دیگر باید میگرفت. امروز دقیقا روز یوسف بود. عجب .. عجب .. عجب ... 💙یکشنبه از راه رسید... همان یکشنبه ای که سوم ماه رجب بود. 💞 هم روز محرم شدنشان...و هم ✨پایان چله هایش( ختم بسم الله و چله زبارت جامعه کبیره..) .. برنامه چیده بود... که همه باغ برویم.که همه باشند، تمام فامیل. گرچه کسی زیاد مایل نبود.😕حتی پسرش کوروش خان. اما بخاطر که برای آقابزرگ قائل بودند، هیچکس ... باغ خصوصی دوست آقابزرگ، نرسیده به خروجی شهر بود.🛣 این بار همه وسایل پذیرایی... بعهده فخری خانم بود.این نسخه را هم خانم بزرگ برایشان پیچیده بود.😊👌 به 🌳باغ 🌲رسیدند.همه بودند... ⚜آقابزرگ و خانم بزرگ. ⚜عمومحمد با همسر، فرزندان و دامادش. ⚜کوروش خان با همسر، فرزندان و عروسش. ⚜خاله شهین با همسر و فرزندانش. ⚜عمو سهراب با همسر و فرزندانش. ⚜آقای سخایی بهمراه تک دخترش. نزدیک اذان ظهر بود... قرار یوسف همین بود، که بین نماز ظهر و عصر ختم بسم الله را به آخر برساند.👌 باید ۴٠٠٠ مرتبه میگفت.. ✨بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم»✨ هرکسی به کاری سرگرم بود... 🍃آقابزرگ مشغول گرفتن وضو. 🍃خانم بزرگ سجاده اش را پهن میکرد. 🍃کوروش خان و برادرش سهراب باهم حرف میزدند. 🍃عمومحمد و طاهره خانم مهیای نماز میشدند. 🍃مرضیه و 🍃علی گوشه ای خلوت، زیر سایه درخت، را ترتیب داده بودند. 🍃ریحانه، کنار خانم بزرگ، روی سجاده نشسته بود. و ذکر میگفت. 🍃یوسف، سجاده اش را پهن کرد.. نماز ظهر را که خواند. سجاده اش را برداشت. تمام باغ را گشت تا جایی پیدا کرد. انتهای باغ. به دور از همه. راحت بود. سجاده را پهن کرد... با خواند.به آخرای ذکر میرسید. گریه اش بلند شده بود.😭😫 زار میزد..باغ بزرگی بود... خداروشکر کسی صدایش را نشنید. وقتی سر از برداشت.حس میکرد سبک شده بود.چنان سبک که مثل میماند که با نسیم خنکی که میوزید پرواز🕊 میکرد.. نماز عصرش را خواند. و برگشت. فخری خانم و بقیه... گوشه ای مشغول پچ پچ بودند. و طبق معمول نقل مجلسشان یوسف بود. ، با خواندن ذکر گرفته بود. رو به عمو کرد. _عمو ، میخام، چند کلامی با ریحانه خانم حرف بزنم.😍 عمو لبخندی زد. ابرویش را بالا برد و با شوخ طبعی اش گفت: _ ..! بذار یه ساعت دیگه.😉 _ ، هرچی شما بگین☺️ بعد از صرف غذا... همه نشسته بودند. ساعت ٣🕒 عصر بود. یوسف و ریحانه کنارهم، نشسته بودند.آقابزرگ شروع کرد.خواند جمله عربی را. 💞که بواسطه آن محرم میکرد یوسف و ریحانه را.. 💞که بواسطه آن عاشق تر میکرد دوقلب بیقراری، که بعد ۴ماه به هم رسیده بودند...! 💞💞💞💞💞💞💞💞💞 🎊🎊💞💞🎊🎊🎊💞💞 بعد از خواندن صیغه محرمیت.. فقط خانم بزرگ و آقابزرگ صلواتی فرستادند.😔 غیر از لبخندهای خانواده عمومحمد، بقیه بااخم😠 نشسته بودند.😔 ریحانه جعبه انگشتری را به یوسف داد. آروم گفت: _این...خدمت شما..💍 یوسف با ناراحتی نگاهی به انگشتر کرد و گفت: _مگه خوشتون نیامده بود؟😒 _وقتی ارزش داره که شما، خودتون..اینو..🙈 یوسف،لبخند پهنی زد... تا اخر حرف دلبرش را خواند.جعبه را گرفت.به چشمان دلبرش و انگشتر عقیق را خودش دست ریحانه کرد.😍💍 ریحانه زیر نگاه یوسفش به ذوب شدن برابری میکرد.🙈 ریحانه_ممنونم از سلیقتون _سلیقه ام..؟ منظورتون خودتونین دیگه؟!..😍 اون که بععله... سلیقم بیسته😎 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه که منظور یوسفش را متوجه شده بود. لبخند محجوبی زد.☺️🙈نگاهش را پایین انداخت. یوسف سرش را بگوش دلدارش نزدیک کرد. یوسف_از پدرتون . اون روز حرفهامون نصفه موند. بانو؟!😍 ریحانه_ اختیار دارید آقا.☺️ از میان جمع بلند شدند.... یوسف با نگاهش از عمومحمد گرفت. که خلوتی کند با بانویش.. قدم میزدند... یوسف مستقیم نگاهش کرد... کم نمی آورد... پشت سرهم میگفت... ریحانه که مات شده بود.😧🙊اصلا این یوسف کجا و یوسف چن ساعت پیش کجا....!!!🙈😳 اما خودش، فقط چند بار، نیم نگاهی، کرده بود. بودند درست اما خب... بانو بود.. بود.. با احدی حرف نزده بود.. دخترعمو، پسرعمو بودند، درست.. شناخت کافی داشت. میدانست بی اندازه حرمتش را قائل هست. اما باز هم به نگاه مستقیم...🙈 هرچه یوسفش میگفت.. یا سکوت میکرد یا خیلی مختصر جواب میداد. یا نیم نگاهی میکرد.. یا اصلا نگاه نمیکرد. ریحانه سوالی ذهنش را... مشغول کرده بود. نمیدانست با چه جمله ای بگوید. که خدشه برندارد معشوقش. ریحانه _یه سوالی دارم نمیدونم چجوری بگم.☺️ یوسف_ بگو خب... نذار تو دلت بمونه😊 _بعد از نمازظهر، که خوندید..کجا رفتین؟🙈 یوسف_ نمیشه بگم😇 ریحانه_ نه بگین.. میخام بدونم😊 یوسف_ نچ..! 😎 ناخواسته، به یوسفش زل زد. پایش را به زمین کوبید. با لحنی دلنشین گفت: _عهههه..!! یوووسف...!! بگو دیگه..!☹️😌 ریحانه یک لحظه بخودش آمد..🙊سریع سرش را پایین کرد.🙈 از شدت خجلت نمیتوانست سر را بالا ببرد.. یوسف مات لحن ریحانه شد...👀❤️ 💭یادش افتاد به مهمانی ها.. چقدر بود ها.. چقدر کشید.. چقدر را صدا زده بود... سرش را بالا گرفت... چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید. آرام گفت: _خدایا .. که رو بهم دادی.. .. بخاطر همه چیز😍 یوسف خیلی آرام گفته بود، اما دلدارش شنیده بود. راه میرفتند... این بار، با سکوت و آرام.... یوسف _یه سوالی کردی که نمیخاستم جواب بدم.. ولی اینجوری که گفتی..😍حتما میگم.دوست دارم بین خودمون بمونه.😊 _چشم آقا🙈 یوسف بسمت آخر باغ میرفت... و دلبرش بهمراه او. سعی میکرد زیاد به دلدارش، نزند... که معذب هست. گونه سیب کردنش را، که نمیتواند زیاد خیره شود. دوست نداشت او را آقا خطاب کند.🙁 _ببینم شما مدام میخای به من بگی آقا!؟ برای همه آقایوسف باشم، برا شماهم؟!😊 ریحانه_ خب چی بگم؟!☺️ ریحانه با لبخند، بعداز کمی سکوت،گفت: _چشم یوسفم🙈 چقدر رضایت داشت. _آفرین بانو جان حالا خوب شد.!☺️ به آخر باغ رسیدند... گوشه ای دنج پیدا کردند. نشستند. ریحانه نگاهش را بین درختان میکاوید. گوش دل و جانش را به یارش داده بود. یوسف دستانش را عقب برد و تکیه گاه کرد. سرش را بالا گرفت. چشمهایش را بست. یوسف_ این چیزی که میخام بگم از نظر شما شاید خیلی عادی و معمولی باشه اما برای من شد زندگیم..! 😊 اون زمانی که تصمیمم رو گرفتم که شما بشی ، زیاد رو به راه نبودم. دعا میکردم.... رسیدن به شما... برای . برای دورشدن از . برای . میخواستم از هرچی هست دوربشم. باید میخوندم.. هم بخاطر روحی ای که داشتم هم ترس از دست دادن و هم نگران بودم.. قرار گذاشتم باخودم. چله برداشتم.✨ سنگین، چند تا باهم...✨۴٠ روز روزه،✨ ۴٠روز جامعه کبیر✨ و ۴٠روز ختم بسم الله.✨ دیروز روز چهلم روزه ام بود.اما امروز، چهلمین روز ختم بسم الله و زیارت جامعه هست... اومده بودم اینجا ختم بسم الله رو بخونم.تو این مدت، هم دلم آروم میشد و هم فکر و ذکرم، ترسیم آینده با شما بود بانو... هرچه میخواست گفت... سرش را بسمت بانویش چرخاند. زل زد. خودش هم متعجب بود از اعترافش. گویی را بروز داده بود. هم به خودش و هم دلدارش. تک تک جملات یوسف... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af